مثل بیکرانگی دریا
خلاصهی داستان: نانسی دختر جوانیست که برای موجسواری به سواحل مکزیک سفر میکند. او تنها و آزاد در میان امواج دریا موجسواری میکند اما حملهی یک کوسه همهچیز را به هم میریزد …
یادداشت: دریا هر چند زیباست اما در پس امواج دلنشین و افق آبیاش رازهای ترسناکی پنهان است. زیبای بیرحمی که چه با امواج دلفریب اما خطرناکش و چه با موجودات زشت و زیبایی که در دل خود پرورش میدهد، میتواند هر انسانی را به زانو دربیاورد. به همین دلیل است که تاریخ سینما از دریا و موجودات در آن برای خلق موقعیتهای دراماتیک استفادههای زیادی کرده است تا داستانهایش را تعریف کند؛ به عنوان مثال جزایری که در اقیانوسها شکل گرفتهاند یک جنبه از این استفاده را نشان میدهند؛ مکانهایی ناشناخته، خوفناک و گاه رازآلود که شخصیتها را به چالش میکشند.
سنت داستانگویی در این جزیرهها قبل از پیدایش سینما در ادبیات قدمتی طولانی دارد؛ سنتی که آدمها، یا از آن دراماتیکتر «یک آدم» پس از غرق شدن کشتیاش در طوفانی سهمگین، در جزیرهای مرموز و بدون سکنه گیر میافتد و تلاش میکند با تکیه بر تواناییهای فردی و اندک بضاعتی که از محیط خشن و خسیس پیرامونش قابلاستحصال است زنده بماند. این سنت داستانگویی از قرن هژدهم با ماجراهای شگفتانگیز رابینسون کروزو رمان مشهور و جریانساز دانیل دفو آغاز شد، هر چند پیش از آن هم این نوع داستانها سابقه داشت اما با رمان دفو بود که شکل و شمایل اصلیاش را پیدا کرد.
با پیدایش سینما، الگوی دراماتیکی که سیر تکاملش را در محیط ادبیات و تئاتر طی کرده بود به هنر هفتم کشیده شد تا رسید مثلاً به کشتیشکسته (رابرت زمهکیس) یا زندگی پی (آنگ لی) و یا حتی همهچیز از دست رفته است (جی سی چاندور) که در آن، جزیره به یک قایق تغییر شکل داده است. آدمهایی که به جزیرهها میرسیدند و در آن گیر میافتادند، کمکم نهتنها تلاش میکردند تنهایی خود را به شکلی پر کنند و البته در همین بین هم به یافتن راهی برای فرار بیندیشند، بلکه بهمرور زمان به خودشناسی میرسیدند و جنبههایی از وجود خود را که تاکنون برای خودشان هم ناشناخته بود کشف میکردند و زمانی که از جزیره رهایی مییافتند دیگر آن آدم قبلی نبودند. آنها نهتنها ظاهرشان تغییر کرده بود بلکه باطنشان هم دچار تغییر و تحول شده بود. اما سینما از دریا به عنوان بستر دراماتیک استفادهی دیگری هم کرد مربوط میشد به دنیای زیر آب. دنیایی که درون خودش موجودات عجیب و غریبی را پرورش میدهد. آنچه در سطح آب میبینیم هوای خوب و افق آبی و امواج زیباست ولی این ظاهر ماجراست و چیزهایی هم هست که در آن زیر نهفته. همین ماجرای «سطح آرام و عمق ترسناک» دستاویز خوبی بود برای سینما تا بتواند از آن بهخصوص برای قصهپردازی و طراحی فیلمهای ترسناک استفاده کند.
البته سنت استفاده از موجودات زیر آب برای تعریف یک داستان هم از ادبیات آمد. موبی دیک رمان مشهور هرمان ملویل که سال ۱۸۵۱ نوشته شد، با آن مایههای مذهبی غلیظ و تأثیرپذیریاش از داستان یونس و نهنگِ بلعنده از کتاب مقدس، شاید یکی از مشهورترین موارد استفادهی هنر از موجودات درون آب باشد. بعدتر این سینما بود که تلاش کرد از این جنبه هم استفاده کند و با مواجه کردن انسانها با موجودات غالباً ترسناکی که در دل دریاها و اقیانوسها پرسه میزنند مخاطب را تحت تأثیر قرار دهد. تلاشی که مثلاً با آروارهها (استیون اسپیلبرگ) به عنوان یکی از اولینها و موفقترینهای ژانر وحشت با دستمایهی رودررویی یک کوسهی ترسناک و انسان آغاز شد و به انواع و اقسام فیلمهای ترسناک دیگری کشید که در آنها مارهای عظیمالجثه و ماهیهای آدمخوار و تمساحهای غولپیکر رودرروی آدمها قرار میگرفتند و شاهد تلاش آدمها برای فرار از دست این موجودات مشمئزکننده و واقعاً ترسناک بودیم.
مروری بر سابقهی بسترسازی ادبیات و درام بر زمینهی دریا، نشان میدهد که محیط عظیم و تمامیناپذیر و ناشناختهی دریا با تمام زیباییها و زشتیهایش عنصر و تکیهگاه مناسبی برای تعریف داستان است. حالا در آبهای کمعمق باز هم دریاست که دستمایهی روایت ماجرایی دیگر قرار میگیرد. اما این بار همهچیز کمی متفاوتتر است. فیلمنامهنویس و به تبع آن کارگردان فیلم تلاش میکنند با ایدهی مخلوط کردن جنبههای مختلف استفادهی سینما از بستر دریا، چنان که ذکرش رفت، داستان جدیدی تعریف کنند و به نوعی دو ایدهی «تلاش برای بقا در جزیرهای دورافتاده» و «رویارویی با موجود ترسناک آبزی» را در کنار هم به کار بگیرند.
ماجرای آبهای کمعمق از آنجا شروع میشود که نانسی خودش را به سواحل مکزیک میرساند تا موجسواری کند. ورود ماشینی که نانسی را از دل جنگلی زیبا و بکر به ساحلی ظاهراً امن و بهشتگونه میرساند اتفاقاً زنگ خطری پیشبینیشده است که بارها به گوشمان خورده: «به این زیبایی نگاه نکن، به زودی جهنمی بهپا خواهد شد.» با چند دیالوگ و صحبتهای تلفنی نانسی با خواهر و پدرش و همچنین دیدن عکسهای مادر درگذشتهاش در موبایل، کموبیش گذشتهی این دختر جسور را تصور میکنیم و متوجه میشویم که او فقط برای یک ماجراجویی صرف به این منطقه نیامده، بلکه گفتههای مادرش بوده که او را به اینجا کشانده است. مادری که با همان چند عکس معلوم میشود خودش هم موجسواری حرفهای بوده و بر اثر سرطان فوت کرده است. پس اصرار نانسی به رغم مخالفت پدر به این سفر، نهتنها ماجراجویی بلکه زنده کردن نام و یاد مادر هم هست و این ایدهایست که داستان را در سطح عمیقتری به حرکت در میآورد.
نانسی خودش را به دل آب میسپارد اما این شروع کابوسیست که او در آن گرفتار میشود. بعد از اولین حملهی کوسه و پناه بردن نانسی به بدن زخمی و رویآبماندهی یک نهنگ عظیمالجثه و کمی بعدتر رساندن خودش به یک صخرهی کوچک جزیرهمانند که از آب بیرون مانده، در هم آمیختن دو ایدهی آشنا را بیش از پیش متوجه میشویم. روی همان تختهسنگ است که نانسی با وسایل اندکی که در دست دارد سعی میکند کاری بکند؛ به عنوان مثال با گوشوارههایش زخم عمیق پایش را میدوزد، با تختهی نصفشدهی موجسواری خودش را از پناه آفتاب سوزان در امان نگه میدارد و یا از لباس موجسواری برای بستن پای زخمیاش استفاده میکند. این درست عین همان کاریست که چاک نولاند (تام هنکس) کشتیشکسته یا مرد بینام (رابرت ردفورد) همهچیز از دست رفته است با آلات و ادوات دم دستشان انجام میدهند تا زنده بمانند. حتی آن مرغ دریایی زخمی که نانسی با دانش پزشکیاش او را مداوا میکند در واقع همان همدم همیشگی شخصیتهای گرفتارآمده در جزیره است؛ معادل شخصیت جمعه در رمان دانیل دفو، یا طوطی فیلیکس در جزیرهی ناشناختهی ژول ورن. در کشتیشکسته یک توپ والیبال که لب و دهانی برایش کشیده شده همدم چاک نولاند است.
در آبهای کمعمق ایدهی «تلاش برای بقا در جزیرهای دورافتاده» را میبینیم هر چند که حالا دیگر، هم فاصلهها کوتاهتر شده و هم جزیره بسیار کوچکتر و این اتفاقاً زهر ماجرا را بیشتر هم میکند؛ اینکه نانسی به رغم فاصلهی کمش تا ساحل باز هم نمیتواند خودش را به آن برساند، در حالی که بهراحتی از همانجا میتواند ساحلِ بهظاهر امن و شنی را ببیند و حتی به آدمهایی که آنجا رفتوآمد میکنند صدایش را برساند، عذاب و ترس بیشتری دارد تا زمانی که شخصی در یک جزیرهی دورافتاده و در ناکجاآبادی میان آبی بیکران خودش را تکوتنها بیابد. این «تلاش برای بقا» در عین حال همزمان میشود با جنگ نانسی با کوسه، یعنی همان ایدهی «رویارویی با موجود آبزی». حالا که نانسی با وسایل دم دست و با توجه به آگاهیاش نسبت به پزشکی توانسته زخم عمیقش را پانسمان کند و زنده بماند، نوبت میرسد به از بین بردن کوسهی ترسناکی که انگار فقط برای تکهپاره کردن دختر بینوا آمده است و البته توجه دارید که وجود یک دختر بیپناه در این موقعیت خطیر بسیار جذابتر و دراماتیکتر از حضور یک مرد است. شاید اگر قرار بود شخصیت داستان در جزیرهای دورافتاده گیر بیفتند، مرد بودن او بیشتر بهکار میآمد اما در این موقعیت ترسناک و نفسگیر یک دختر تنها بیشتر به کار سینما میآید!
به هر حال فیلم تلاش میکند و موفق هم میشود این دو خط داستانی را که بارها در سینما به طور مجزا استفاده شدهاند در هم بیامیزد و نتیجه بگیرد. نتیجهای که هم برای ما رقم میخورد و هم برای نانسی؛ او که در میانهی این کابوس از دوربین ضدآب کلاه یکی از شناگرانی که طعمهی کوسه شده استفاده میکند تا حرفهای احتمالاً پایانیاش را با خانواده در میان بگذارد از این حرف میزند که چقدر اعضای خانوادهاش را دوست دارد و این همان خودشناسیایست که قرار است شخصیت اصلی داستان را کمی هم که شده تغییر بدهد و او دیگر آنی نباشد که قبل از زدن به آب بود. او هر چند با ماجرای ترسناکی مواجه شده که ممکن بود به قیمت جانش تمام شود اما در پایان و پس از التیام یافتن زخمهایش باز هم تصمیم میگیرد به دریا بزند. و اینبار حتی خواهر کوچکش را هم همراه خود میآورد. اینکه گفته شد انگیزهی نانسی از موجسواری در آن ساحل نهتنها صرف ماجراجویی بلکه زنده کردن یاد و خاطرهی مادرش هم هست و این باعث میشود داستان کمی عمق پیدا کند، درست در پایان این کابوس ترسناک است که معنا و مفهوم خودش را پیدا میکند: او نهتنها یاد مادر را زنده میکند بلکه به دل ترس میزند، موفق بیرون میآید و کاری میکند که روح مادرش به او افتخار کند، حرفی که پدر در انتها به او میگوید.
کولتسرا با ساختن فیلم سراسر اکشن و هیجانانگیز بدون توقف نشان داده بود که کارش را خوب بلد است. برای آن فیلم میشد تخمه و پفک را دست گرفت، به دیدنش نشست و از آن لذت برد. حالا او در جدیدترین کارش موفق میشود فیلمی نفسبر و جذاب بسازد که همانطور که ذکر شد حرفهایی هم برای گفتن دارد. بیش از نود در صد فیلم در آب و با کمک جلوههای ویژهی تصویری ساخته شده که نشان از سختی کار دارد اما این سختی چیزی نیست که اصلاً به چشم بیاید، چون داستان روان و جذاب پیش میرود و به انتها میرسد. کولتسرا با نماهای زیبای زیرآب یا نماهای دور و رو به پایین از موجسواری نانسی، زیباییشناسی کارش را قوام میدهد و تا پایان هم حفظ میکند. داستان در جاهایی دچار افت میشود مثل آن مرد مکزیکی مست که از همان اول هم پیداست قرار نیست به نانسی کمک کند. در تعلیق نگه داشتن بیمورد مخاطب و این که جسد بهدونیمشدهی او در کنار ساحل چرا ناگهان ناپدید میشود از بخشهای ضعیف کار است.
ایستادن کنار ساحل و دیدن و گوش سپردن به امواج آرامی که به شنها میخورند و کف سفید تشکیل میدهند و مرغان دریایی که روی آب میچرخند و برای گرفتن ماهی گاهی به زیر آب میروند، تصویر جذابیست که برای همهی آدمها حتی خلسهآور هم هست اما این همهی ماجرا نیست. شاید همهی ماجرا را آنهایی بهتر بفهمند که از ساحل فراتر میروند، دل به آب میزنند و مرز میان درون و بیرون آب را حس میکنند. چیزهایی که آن زیر نهفته، تا سالهای سال حرفهای زیادی برای گفتن دارد، مانند بیکرانگی خودِ دریا.
فیلم دیگر کولتسرا در «سینمای خانگی من»:
ـ بدون توقف (اینجا)
http://negahno.com