الهه، شهربانو، سهیلا
خلاصهی داستان: روایتی از زندگی خواهران منصوریان، قهرمانان ووشوی ایران که با تمرینهای سخت، با کار و تلاش و زحمت و پشتکار به بهترینهای رشته خود تبدیل میشوند. آنها علاوه بر اینکه برای گذران زندگی و پول در آوردن، کار میکنند و در عرصهی زندگی میجنگند، روی رینگ مبارزه هم به جنگیدن با رقبا ادامه میدهند. شرح تمرینهایشان، حضور در اردوی تیم ملی، خط خوردن دو خواهر از اردو و رسیدن یکیشان به مسابقات جهانی و بعد هم گرفتن مدال طلا، مسیر پرفرازونشیبیست که در این مستند میبینیم.
یادداشت: زندگینامهی آدمهای موفق را که میخوانیم و یا از زبان خودشان میشنویم، معمولاً در یک چیزی مشترک هستند؛ در اغلب اوقات آنها از این میگویند که زندگی سختی داشتهاند، با بدبختی بزرگ شدهاند و حتی گاهی بیشتر هم پیش میروند و میگویند به نان شب هم محتاج بودهاند. اما حالا با پشتکار و تلاش و زحمت در قله ایستادهاند و پول و امکانات و چیزهایی دارند که حتی خوابش را هم نمیدیدهاند. این داستانسراییها البته همیشه هم بیراه نیست اما قطعاً همیشه با اغراق همراه هست. گویندگان این حرفها، یعنی همان آدمهای موفق، بهخوبی میدانند که داستان زندگی آدم بدبختی که غذا برای خوردن و جای خواب برای خوابیدن نداشته، برای هر شنوندهای جذاب است. اصلاً سیر صعود یک آدم به قلههای شهرت و پول و موفقیت، یکی از جذابترین خطوط داستانی در ادبیات و بعد سینماست. خواندن و دیدن زندگی آدمی که از هیچ به همهچیز رسیده، حس قدرت را در انسان بیدار میکند. حس اینکه او هم میتواند مثل آن آدم بجنگد و موفق شود. شاید البته این حسی ادامهدار نباشد و بعد از گذشت چند روز از شنیدن یا خواندن داستان زندگی فرد موفق، به فراموشی سپرده شود و شنونده یا خواننده، دوباره در پیچوخم زندگی روزمره بیفتد و باز همان آش و همان کاسه. اما حداقل زمانی که در مواجهه با این حرفهای امیدبخش قرار میگیرد، در همان لحظه و همان دقیقه، حسی در او بیدار میشود که شاید کمتر تجربهاش کرده باشد. یعنی حتی اگر با خودش نگوید: «من هم میتوانم مثل او موفق شوم» لااقل میگوید: «من هم اگر تلاش میکردم، مثل او موفق میشدم». و به هر حال رساندن مخاطب به چنین مرحلهای کار خوبیست حتی اگر آن آدمهای موفق کمی پیازداغ ماجرای زندگیشان را زیاد کرده باشند و نشان داده باشند از صفر به سکوی موفقیت رسیدهاند.
صفر تا سکو، حکایت همین انسانهای موفق است. مستندی که به شکل جالبی همراه با فیلمهای جریان اصلی سینما، انواع کمدیها و درامهای تلخ اجتماعی و غیره، روی پردهها آمد و شانس این را به مخاطب گستردهتر داد که چیزی متفاوت ببینند. مستندی که اگر در گروه «هنر و تجربه» اکران میشد، شاید خیلیها را محروم میکرد از اینکه حتی شده برای لحظهای به خود بیایند و ببینند از جان زندگی و از جان خودشان چه میخواهند؟ کجای کار ایستادهاند و آیا برای اینجایی که ایستادهاند، تلاشی کردهاند؟ آیا به آن چیزی که واقعاً میخواستهاند، رسیدهاند؟ اگر نرسیدهاند، چهگونه باید برسند؟ این مستند با روایت زندگی سه خواهر ووشوکار، قصد دارد نشان بدهد گاهی توانایی انسانها، حتی در فشار و محدودیت هم آنقدر هست که بشود به چیزهایی فراتر از تصور رسید. به سبک همان حکایتهای دراماتیزه و پرآبوتاب و جذاب و احساسیبرانگیز برای مخاطبِ تشنه، از زبان سه خواهر میشنویم که چه زندگی سختی داشتهاند و چه مصیبتهایی را تحمل کردهاند. یکجا، الهه، یکی از خواهرها، از این میگوید که وقتی برای اولینبار به اردوی تیم ملی دعوت شد، با دیدن غذاهای رنگارنگ اردو، واقعاً ذوقزده شده بود. حتی برای اولینبار توانست روی یک تختخواب درست و حسابی بخوابد. در جایی دیگر هم خواهرها که رو به دوربین نشستهاند و از زندگیشان میگویند، حرفهایشان به اینجا میرسد که در بچگی دوست داشتند مثل بقیه بازی کنند اما امکانش را نداشتند و مجبور بودند در مزرعه کار کنند. در ادامهی همین درد دلها، یکی از خواهرها با صراحتی مثالزدنی رو به دوربین میگوید اگر حق انتخاب داشت، قطعاً پدر و مادر پولدار انتخاب میکرد. این همان حکایتیست که مردم دوست دارند بشوند. در واقع این همان بخشیست که به این مستند آن قدرت را میدهد تا مانند یک فیلم دراماتیک جذاب، مخاطب را با خود همراه کند. این سیر رو به بالای شخصیتهای داستان، همان نخ تسبیحیست که کارگردان دنبالش میکند و سعی دارد با آن یکدستی کار را حفظ کند. اما مشکل از جایی شروع میشود که اتفاقاً با مستند یکدستی روبهرو نیستیم.
مستند دو نیمه دارد. نیمهی اول پر از خردهریزهای داستانی و نکته است. ابتدا با زندگی روزمرهی دخترها آشنا میشویم؛ ماجرای کاسبیشان که مثل مردها، برای درآمد و گذران زندگی، کاری پرمخاطره و سخت را قبول کردهاند. بعد در حد یکیدو جمله به شهر کوچک سمیرم اشاره میشود که شهریست مذهبی با زنانی چادری و مردانی متعصب که وقتی دخترها را با لباس ورزشی در خیابان میبینند، جور دیگری به آنها نگاه میکنند، لااقل تا قبل از اینکه دخترها قهرمان شوند و برای شهرشان افتخارآفرینی کنند. دقایقی بعد با زندگی متأهلی خواهر بزرگتر، شهربانو و همسرش امید آشنا میشویم. حرفهای امید را دربارهی آشناییاش با شهربانو میشنویم و کمی بعد تمرینهای سخت خواهرها در چمنزار شروع میشود. بعد از آن به اردوی تیم ملی سر میزنیم و اوضاع و احوال خواهرها را در آنجا دنبال میکنیم و درد دلها و شکایتهایشان از قراردادهای ارزان فدراسیون و بیبرنامگیها را میشنویم و کمی جلوتر هم دربارهی اینکه پوشش زنان ورزشکار ایرانی، مانعی برای برنده شدن نیست. دقایقی هم به ماجرای وزنکشی خواهرها اختصاص داده میشود و بعدتر هم ماجرای پدر خانواده که سالها پیش، با ازدواج دوم، به شکلی ناگهانی خانواده را ترک کرده و و رفته. این تکهها، کنار هم چیده شدهاند و هر کدام در جای خود ذاتاً جذاب و پرنکته هستند. به عنوان مثال همان ماجرای نگاه متفاوت مردم سمیرم به خواهرهایی که مثل آنها عمل نمیکنند، میتوانست بیش از اینها پرداخت شود. زمینه حاضر و مهیاست تا از این تفاوت نگاهها، به سود فیلم استفاده شود، چیزی از میانش بیرون کشیده شود. یا جلوتر وقتی با صحبتهای همسر شهربانو به این نکته میرسیم که این دختر از ابتدا علاقههایی پسرانه داشته و اهل دعوا و درگیری و موتورسواری بوده و اتفاقاً آشنایی آنها هم در یکی از همین دعواها شکل گرفته، میشد عاملی باشد برای نزدیکی بیشتر به ذهنیات و شخصیت شهربانو. شهربانویی که از همان صحنه اول، رفتار و حرکات و حتی چهره و نوع حرف زدنش زمخت و مردانه است. میشد از مجموع رفتار و سکنات او با حرفهای همسرش، به نتایج جالبی رسید و نگاه عمیقتری به این شخصیت انداخت. و یا حتی وقتی از پدر حرفی به میان میآید، در حد همان چند کلمهی کلیشهای نظیر اینکه: «دوست داشتم پدرم بالای سرم بود» یا «نمیدانم پدرم چرا ما را ترک کرد؟» یا «من مجبور بودم جای پدر را هم پر کنم» باقی میماند و جلوتر نمیرود. یا مثلاً وقتی امید، همسر شهربانو، زمانی که او به مسابقه رفته و مثل همیشه او را برای مدتی تنها گذاشته، از این حرف میزند که: «در جامعهی مردسالار ما، من این حق را داشتم که نگذارم شهربانو به مسابقات جهانی برود اما از حقم گذشتم»، آنقدر جذاب هست که بشود بیشتر رویش تمرکز کرد و به آن پرداخت اما این موقعیت هم بدون تأکید خاصی از رویش عبور میشود. اینگونه است که فیلم فقط روی ایده موفق شدن سه دختر تمرکز میکند و نمیتواند بیش از این جلو برود. نه اینکه نخواهد، بلکه نمیتواند. چون اگر نمیخواست، هیچ لزومی هم نبود حتی به شکلی گذرا از روی نکتههایی که در بالا آمد، عبور کند. حتی همین تمرکز نکردن روی یکی از خواهرها و اصرار به اینکه هر سه نفر را با هم ببینیم و ماجرایشان را دنبال کنیم (آن هم در مستندی که نود دقیقه بیشتر نیست)، نشان میدهد که کارگردان نتوانسته آنطور که باید و شاید، شخصیتها را به ما بشناساند. در واقع آنها عمق پیدا نمیکنند. این باعث میشود بعد از شور و هیجان اولیهی دیدن مستند، بعد از احساسات برانگیزانندهای که مخاطب با آن مواجه میشود و پرسشهایی که شاید از خودش بپرسد (چنانکه پیشتر گفتیم)، چیز دیگری از این مستند و آدمهایش به یاد نیاورد. جز اینکه: خواهران منصوری که ووشو کار میکنند، با قدرت برای پیروزی جنگیدند و مدالهای خوشرنگی هم از مسابقههای جهانی گرفتند.
اما نیمهی دوم مستند هم اختصاص دارد به مسابقههای این خواهرهای موفق که به خودی خود جذاب است و حتی نیازی هم نیست با تدوینی از مدافتاده، زمین خوردن رقبای دخترهای داستان را دوباره و سهباره و با حرکت آهسته ببینیم. همین که خواهرها به میدان رفتهاند و در حال مبارزه هستند، آنقدر کشش دارد که منتظر بمانیم تا بفهمیم نتیجه چه خواهد شد. بعد هم استقبال از قهرمانها در شهر زادگاهشان و انداختن دستهگل به گردن آنها و باقی ماجرا. اینها هم چیزهاییست که در همین تلویزیون خودمان، در بخش اخبار ورزشی بانوان شبکهی سه سیما پیدا میشود. پس علناً در نیمهی دوم مستند هم اتفاقی نمیافتد که ذهن را به شکلی عمیقتر درگیر کند و در حد همان شعار «ما میتوانیم» باقی میماند.
در بخش کارگردانی هم هر چند گاهی اوقات ایدههای خوبی پیدا میشود، مثل آنجا که بعد از پذیرفته نشدن سهیلا برای اعزام به مسابقه، در نمایی ساکن و ساکت، مادر دخترها را میبینیم که اشک میریزد، اما این ایدهها آنقدر کم هستند که باید با ذرهبین دیده شوند. در واقع یکدست نبودن، نهتنها در مضمون فیلم، بلکه در ساختار آن هم رسوخ کرده است. به عنوان مثال ماجرای نریشنها مطرح است که چند جایی از زبان دخترها میشنویم و بعد انگار به دست فراموشی سپرده میشود. حتی همان چند جایی هم که نریشن میشنویم، چندان تأثیرگذار و مهم نیست. یعنی اگر نمیشنیدیم هم فرقی نمیکرد. از طرف دیگر، نشاندن دخترها جلوی دوربین و تکرار ایدهی کلیشهای «کلههای سخنگو»، آنهم بدون نگاهی ویژه (چون میدانیم که کلیشهها به خودی خود بد نیستند، طرز استفاده از آنها مهم است)، یکی دیگر از بخشهای ناموزون این مستند است که چندان کارگر نمیافتد و اتفاقاً در حالیکه داریم داستان دخترها را دنبال میکنیم، مانند پارازیتی عمل میکند که اطلاعات نهچندان ویژه و مهمی را از زبان دخترها بشنویم. اطلاعاتی که مثلاً میشد در همان نریشنها خلاصهاش کرد.
اطلاعات تیتراژ پایانی فیلم دربارهی موفقیتهای سه خواهر در عرصههای جهانی، اینکه چه مدالهایی گرفتند و در چه مسابقههایی شرکت کردند، چیزیست که بهراحتی میتوانیم به آن دسترسی پیدا کنیم و نیازی نیست برای آن مستند ساخته شود. آن چیزی که نیاز است، نزدیک شدن و رفتن به زیر پوست آدمهاییست که به هر شکل ممکن میخواهند طلبشان را با زندگی صاف کنند و با وجود انواع و اقسام موانع، هر طور شده به جلو پیش بروند. ما در این مستند فقط با سه خواهر ووشوکار مواجه میشویم که مدال جهانی گرفتهاند، نه با الهه، شهربانو و سهیلا منصوریان که ووشو کار میکنند و مدالهای جهانی گرفتهاند.
پاسخ دادن