راز و رمزهای سینمادارِ پیر
.
.
چشمهکیله، مرغهای دریایی و بوی ماهی
مازندران، تنکابن؛ شهری ساحلی و کوچک که در دوران پهلوی «شهسوار» خوانده میشد و پس از انقلاب نامش به تنکابن تغییر کرد اما هیچکس آن را با نام جدیدش به یاد نمیآورد. شهری که نمادش را میتوان پل چشمهکیله دانست؛ پلی که آلمانیها در زمان سلطنت رضاشاه ساختند. آبی که از زیر این پل رد میشود، به دریای خزر میریزد. چه سالهای گذشته که آبِ در جریان زیر پل فراوان بود و چه حالا که به سمت خشکی میرود و تنها گاهگداری و آن هم به دلیل بارشهای باران کمی جان میگیرد، مرغهای دریایی، این پل مستحکم را ترک نمیکنند. میتوانید بالای پل بایستید و به سمت مرغها نان نگه دارید تا آنها به سراغتان بیایند و از دستهای شما چیزی بگیرند. این صحنهایست که در شهسوار هر روز و هر ساعت میبینید و برای محلیها تصویریست عادی و شاید حتی برای آدمهای بیذوقتر و بیحوصلهتر، نهچندان زیبا. از روی پل به سمت شمال که بایستید، دریای خزر تا بینهایت جلوی چشمهایتان پهن شده و شاید راز جذابیت این شهر، در همین قسمت و درست روی همین پل شکل گرفته باشد. داستان واقعی ما در این شهر اتفاق میافتد، با صدای مرغهای دریایی و بوی ماهی و شرجی هوا و پرتقالهایش.
روایتی که قرار است در این نوشته به آن بپردازم، شاید با چارچوب «فیلم» همخوانی نداشته باشد اما احتمالاً جذابیتها و رازهایش برای خواننده مجله، شیرین خواهد بود و در عین حال پر از نکته. این نوشتهایست میان خاطره و مقاله، میان داستان و واقعیت، میان گذشته و حال. شخصیت اصلی این نوشته، پدربزرگم (پدر مادری) است؛ پیرمرد تندخویی که یکی از معروفترین سینمادارهای شمال کشور بود و برای چرخاندن سینماهایش رازهایی داشت و داستانهای جذاب و حتی هولناک. روایت هر کدام از این جزئیات، خواننده را به دو مسیر خواهد کشاند که هر دو مسیر در نهایت به یکدیگر خواهند رسید؛ از یک طرف با پیرمردی آشنا خواهد شد که جوانیاش را بر سر سینماداری گذاشت، توانست به قدرت و شهرتی برسد، با معروفترین و مهمترین هنرمندان پیش از انقلاب معاشرت و در شهر خود مهمانشان کند اما در نهایت قدری ندید و گاه خودخواسته و گاه ناخواسته هر چه که داشت از دست داد و از سوی دیگر با ریزهکاریهای شغل سینماداری در شهری کوچک و ساحلی و آن هم سالها پیش از انقلاب آشنا خواهد شد که حاوی جزییاتی جذاب است. این دو مسیر در نهایت به بزرگراهی میرسند که همان سینماست.
.
یک شهر کوچک، سه سینما
این را که مهدی نیکبخش، اهل لاهیجان، چهگونه به شغل سینماداری روی آورد کسی نمیداند، اما در همین حد خبر داریم که او در اکثر شهرهای شمالی سینماهایی را میچرخاند تا در نهایت به شهسوار رسید و آنجا ساکن شد. اما اولین سینمای شهسوار، خیلی پیش از آنکه این پیرمرد در این شهر ساکن شود، ساخته شده بود، حوالی سال ۱۳۲۹٫ نامش را سینما «ایران» گذاشته بودند و پایهریزیاش را عزتالله مقبلی انجام داده بود. زندهیاد مقبلی حتی برای راهاندازی سینما، آپاراتی را با خود از تهران به شهسوار آورد. سینمایی با ۱۵۰ صندلی که سیاستش نمایش فیلمهای خارجی بود. در آن زمان استقبال از فیلمهای ایرانی ـ لااقل در این شهر ـ چندان رایج نبود و در نتیجه سعی میکردند فیلمهای خارجی اکران کنند. اما این تازه آغاز حیات فرهنگی ـ سینمایی این شهر کوچک بود. استقبال از فیلمها در سینما «ایران» چنان زیاد بود که سینمای دیگری به نام «ساحل» در اوایل دهه چهل ساخته شد که بعدها به «شهرفرنگ» تغییر نام داد.
اینجا شخصیت اصلی ماجرا وارد داستان میشود؛ مهدی نیکبخش، با چند سال سابقه سینماداری در شهرهای مختلف شمال، هم سینما «شهر فرنگ» و هم سینما «ایران» را کرایه میکند تا چراغشان را در شهسوار روشن نگه دارد. اما این پایان کار نبود و بعد از این دو سینما، سالن سومی به نام «کاپری» در اواسط دهه پنجاه ساخته شد. شهسوار شهریست کوچک. کافیست دو بار، خیابان اصلی شهر را بالا و پایین بروید تا برای بار سوم، تمام چهرههایی که در خیابان قدم میزنند برایتان آشنا شوند. حالا تصور کنید در دهههای چهل و پنجاه، شهری به این کوچکی، سه سالن سینما داشت که از هر سه آنها هم استقبال خوبی میشد؛ در حدی که گاهی چنان صفها طولانی بود که مأمورین انتظامی دخالت میکردند. متأسفانه از آن دوران پرشور و پرهیجان و پرمخاطب، عکسی در دست نیست اما شنیدن حرفهای کسانی که به شکل مستقیم با پدربزرگم کار میکردند، آدم را مجبور میکند این حرفها را باور کند.
سینما «کاپری» مدرن بود و پیشرفته. بیشترین صندلیها هم متعلق به همین سینما بود، نزدیک به پانصد عدد. کل ساختمان آن با تمام وسایل داخلش با قیمتی نزدیک به یکونیم میلیون تومان به پایان رسید و نصرتالله وحدت هم افتتاحش کرد. وحدت مهمان اختصاصی پدربزرگم بود که در هتل رامسر از او پذیرایی میکرد. پدربزرگ دو سینمای «ایران» و «شهر فرنگ» را از صاحبش که شخصی بود به نام ناصحعرب، با قیمت سیزده هزارتومان برای هر سینما، کرایه کرده بود. اما بعد از ساخته شدن سینما «کاپری»، او نیمدنگ از سهم سینما را خرید تا به این شکل در هر سه سالن شهر سهمی داشته باشد و ماجراهای جذاب، خندهدار و گاه تکاندهنده پدربزرگ سینمادار تندخوی نگارنده از همینجا آغاز میشود.
این پیرمرد در طول سالهای سینماداریاش با توجه به تجربههایی که به دست آورده بود بهخوبی از ریزهکاریهای سینماداری سر در میآورد و در تمام آن سالها، نظارت دقیقی بر همه جنبههای این کار، از کرایه فیلم از شرکتهای فیلمسازی تهران برای نمایش دادن در سینماهایش تا تبلیغات و نمایش فیلمهای روی پرده داشت.
.
جلب و نگهداری مشتری
یکی از کارهای او برای پرمخاطبتر کردن سینماهایش، ارسال جاسوس به سینماهای رقیب بود؛ نهتنها برای سر در آوردن از فیلم بعدی سینماهای شهرهای مجاور، بلکه حتی برای سینما «کاپری» که خودش نیمدانگ در آن سهم داشت! مدیر «کاپری»، دوستش، شخصی به نام آقای معتمدی بود. از آن جا که موضوع رقابت در میان بود، او با این ترفند سر از کار رقیبها در میآورد. جاسوسها برای او خبر میآوردند که به عنوان مثال سینما «کاپری» قرار است روز چهارشنبه فلان فیلم را اکران کند (آن سالها هم فیلمها روزهای چهارشنبه عوض میشد و کمتر فیلمی بیش از یک هفته روی پردهها میماند). این سینمادار پیر هم بهسرعت و پیش از آن، همان فیلم را در سینماهای با مدیریت خودش اکران میکرد و این ترفند او معمولاً جواب میداد.
از کارهای دیگرش برای جلب مشتری، عوض کردن نام فیلمهای خارجی بود. او وقتی احساس میکرد ترجمه نام فیلمی ممکن است مردم را جلب نکند، خودش نام دیگری انتخاب میکرد و روی همان مانور تبلیغاتی میداد. یکی از نزدیکان به یاد میآورد که او نام فیلمی وسترن با شرکت جان وین را هفتتیرکش چپدست انتخاب کرده بود، در حالی که نام اصلی فیلم چیز دیگری بود.
این سینمادار پیر تمام مراحل اکران سینماهایش را زیرنظر میگرفت. یکی از آن کارها هم تبلیغات بود. به عنوان مثال به پادوهای سینما پول میداد تا آنها تابلویی را که پشت و رویش اعلان فیلمِ در حال نمایش بود در شهر بچرخانند؛ روشی که آن سالها در تهران و شاید شهرهای دیگر هم وجود داشت. اما او ترفند جالبتر و بامزهتری هم داشت که مخصوص خودش بود؛ اتوموبیل جیپ زردرنگ آقای جوادی در شهسوار معروف بود. اتوموبیلی بدون بوق که پیرمرد سینمادار آن را برای تبلیغ فیلمهایش خریده بود و آقای جوادی مسئول راندن آن و تبلیغ فیلمها بود. البته این جیپ، هم مصرف تبلیغی داشت و هم مصرف شخصی. آقای جوادی باید دخترها و همسر پدربزرگ را اینطرف آنطرف هم میبرد و البته بعد از تمام این کارها، در اختیار خودش بود. روزهایی که قرار بود برای فیلمی تبلیغ شود، آقای جوادی با بلندگویی که روی اتوموبیل نصب شده بود در طول روز در شهر میچرخید و جملههای هیجانانگیزی درباره فیلمِ در حال نمایش میخواند که پدربزرگ تنظیم کرده بود. در نبود بیلبوردهای بزرگ و تبلیغات شهری مدرن، این بهترین کاری بود که میشد در یک شهر کوچک ساحلی برای جلب توجه مردم انجام داد. سالها بعد، آقای جوادی با همین جیپ زردرنگ، در یکی از سفرهای خارج شهری و شخصیاش تصادف کرد و مرد.
یکی از اتفاقهای عجیب و خندهداری که طی سینماداری پدربزرگ رخ داد، ماجراییست که نشان میدهد او چهگونه با زیرکی سعی میکرد هر طور شده مشتریها را راضی نگه دارد. این اتفاق به داستانی خیالی میماند اما آن زمان با توجه به فضای صمیمیتری که میان مردم آن شهر کوچک وجود داشت، ناممکن نبود. شبی هنگام نمایش، بر اثر خرابی آپارات، فیلم میسوزد؛ در حالی که ده دقیقه پایانی فیلم بود و مشتریها باید از عاقبت داستان سر درمیآوردند. چراغها روشن میشود و مشتریها شروع میکنند به اعتراض و خواهان پس گرفتن بلیتشان میشوند. خراب شدن آپارات و سوختن فیلم بر اثر گرما، اتفاقی شایع در سینماهای آن زمان بود اما در سینماهای مهدی نیکبخش به دلیل نظارت دقیق او بر آپاراتها و تعمیر مداوم آنها، آن شب برای اولینبار اتفاق افتاده بود. به هر حال مردم اعتراض میکنند و میخواهند از سینما بیرون بروند تا پول بلیتشان را پس بگیرند که پیرمرد با آن لباسهای همیشه شیک و اتوزده و چهرهای مقتدر و البته عبوس، با قدمهایی آرام روی صحنه میرود و برای لحظهای از مردم میخواهد که آرام باشند. بعد از این که همه آرام میگیرند، او که لهجه شیرین گیلکی داشت با کلام و صدایی رسا و پرقدرت میگوید: «آقایون و خانوما … آپارات خراب شد، فیلم سوخت … اما خودم ده دقیقه آخرو براتون تعریف میکنم»! و شروع میکند به تعریف کردن ده دقیقه پایانی فیلم و جالب اینجاست که مردم از جای خودشان تکان نمیخورند تا او داستان را به انتها برساند. داستانپردازیهای پدربزرگ که تمام میشود، مرد و زن راضی و خوشحال از سینما بیرون میروند، بدون آنکه از ندیدن ده دقیقه پایانی شکایتی داشته باشند. به نظر میرسد شنیدن ماجرای فیلم از زبان شیرین پدربزرگ، برای مخاطب جذابتر بوده تا دیدن خودِ فیلم!
.
تهیه فیلمها برای نمایش
اما این فیلمها چهگونه برای سینماهای شهسوار تهیه میشدند؟ در این کار هم پدربزرگ نقش اصلی را داشت و کسانی که او ازشان فیلم اجاره میکرد، همگی دوستان نزدیکش بودند. از جمله مهدی میثاقیه، رحیم حسامیان و احمد گنجیزاده که هر سه تهیهکننده بودند و خیلی از اوقات را در شمال و همراه او میگذراندند. صابر رهبر، منوچهر صادقپور و علی عباسی هم از کسانی بودند که پدربزرگ برای کرایه فیلم از آنها به تهران میآمد. شاید تنها مدرکی که از دوران این سینمادار پیر به بازماندگانش رسیده، دفترچه تلفن کوچک اما مرتب و منظمی اوست. نکته جالب، شیوه اجاره فیلمها بود؛ هر شرکت، فهرستی مخصوص به خود داشت که نام تعدادی فیلم روی آن نوشته شده بود. سینمادار کهنهکار داستان ما، با توجه به تجربههایش در زمینه فیلم و شناختش از کارگردانها و بازیگرها، بعد از سر زدن به چند استودیو، در نهایت فهرست فیلمهای یکی از آنها که توجهش را بیشتر جلب کرده بود، انتخاب میکرد و قرارداد میبست. نکته اینجاست که او موظف بود در طی مدتزمانی مشخص تمام این فیلمها را در سینماهایش نمایش بدهد. او پول را میپرداخت و یکیدو تا از فیلمها را به شهسوار میآورد و هر هفته به آن استودیو زنگ میزد تا بقیه فیلمهای آن فهرست را برایش بفرستند. در واقع او همه فیلمها را با خود به شمال نمیآورد. استودیوها بعد از بستن قرارداد با پدربزرگ یا همان ابتدا پول را به شکل کامل از او میگرفتند و یا با تفاهم طرفین و با توجه به درصد فروش فیلمها در سینماهای شهسوار، «پورسانتی» کار میکردند.
.
آتشسوزی خیالی، آتشسوزی واقعی
در تاریخ سینماهای شهسوار، دو اتفاق عجیب افتاد که هنوز هم از آن میگویند. اتفاق اول که مادر نگارنده هم در آن حضور داشت (او به عنوان دختر یک سینمادار، دوسه روز در میان و با دوستانش به سینما میرفت)، در روزنامههای آن زمان انعکاس پیدا کرد و بسیار بحثبرانگیز شد؛ ماجرای یک آتشسوزی خیالی و کشته شدن نزدیک به سی نفر. واقعه از این قرار بود که یک روز که آپاراتچی اصلی سینما «شهر فرنگ» به دلیلی غایب بود و به جایش دستیار او آپارات را راه انداخت، یکی از وسایل به خاطر بیدقتی دستیار آپاراتچی اتصالی میکند و جرقه میزند. او که جوانی بود ظاهراً ناآزموده (و خیلی مایلم بدانم حالا کجاست و چه میکند و چه تصویری از آن روز وحشتناک در ذهن دارد) با ترس و بیاراده فریاد میزند: «آتیش!». این فریاد در سالن میپیچد و جمعیت هراسان میشود. مردم بدون معطلی و از ترس جان، هر کدام به سمتی میگریزند و بیاعتنا به دیگری سعی میکنند خودشان را به در خروجی برسانند که به دلیل شلوغی سالن، اتفاقی که نباید بیفتد میافتد و حدود سی نفر زن و مرد، در این واقعه زیر دست و پا جان میدهند بدون اینکه اصلاً آتشی در کار باشد. مادرم به یاد میآورد که در آن روز ترسناک، او که به همراه دوستش به سینما رفته بود، بعد از شنیدن فریاد «آتیش» و همهمه جمعیت، از دوستش خواسته بود در جایشان بنشینند و تکان نخورند که این باعث شد آنها به سلامت از حادثه گریختند. بعد از این فاجعه سینما «شهر فرنگ» یک سال تعطیل شد و گردانندگانش به دادگاه احضار شدند و از طرف وزارت فرهنگ و هنر کسانی برای بررسی ساختمان به شهر آمدند تا سطح ایمنی سینما را افزایش دهند. این اتفاق تلخ در شهریور سال ۴۷ رخ داد. آن روز قبرستان شهر پر بود از جمعیتی که عزیزانشان را به خاک میسپردند و این صحنهایست که تاکنون کسی نظیر آن را در این شهر ندیده؛ یکی از تکاندهندهترین وقایع تاریخ شهسوار.
اما اتفاق دوم ماجرای یک آتشسوزی واقعی بود که البته خون هم از دماغ کسی نیامد اما در عوض باعث شد شخصیت اصلی داستان ما، در نگاه دوستان و اطرافیانش، به عنوان مردی پیچیده و عجیب شناخته شود. این اتفاق چند سال بعد از آتشسوزی خیالی سینما «شهرفرنگ» و در سینما «کاپری» افتاد؛ همان سالن تازهتأسیس و مدرنتری که پدربزرگ هم نیمدنگ آن را در اختیار داشت. ماجرا برمیگشت به مخالفت پدربزرگ با آقای معتمدی که مالک چهاردنگ از سینما بود. پدربزرگ به دلایلی نامعلوم مخالفتی دیرینه با این شخص داشت و به همین دلیل یک شب، تصمیمی دیوانهوار گرفت. او یکی از پادوهایش را با پرداخت پنجهزارتومان راضی کرد تا سینما «کاپری» را شبانه آتش بزند! صبح که مردم از خواب بلند شدند، دود غلیظی در هوا پخش بود. سینما به تلی از خاکستر تبدیل شد و حتی تا سالها بعد، زمانی هم که به دبستان میرفتم، ویرانه سینما «کاپری» را میدیدم، اما به دلیل سن کم، هیچوقت نمیپرسیدم چه اتفاقی برای این سینما افتاده تا اینکه ویرانههای آن سینما را هم ویران کردند و به جایش مجتمعی تجاری ساختند. نکته عجیب این است که بعد از آتش زدن سینما «کاپری»، پدربزرگ به رقیبش آقای معتمدی بهوضوح میگوید که به دلیل مخالفت با او سینمایش را آتش زده و معتمدی هم که به گفته شاهدان بهشدت از پدربزرگ میترسید و جرأت حرف زدن به او را نداشت، این اتفاق فلجکننده را از زبان این پیرمرد میشنود و دم هم نمیزند!
.
فردین، سنگام، ایمانوردی
طی سالهای فعالیت سه سینمای شهسوار، اتفاقهای بسیاری افتاد که حتی در نبود عکس و مدارک مستدل و تنها با تکیه بر شنیدهها و گفتههای اطرافیان، باز هم صفحههای زیادی پر خواهد شد. اما حتماً یکی از جالبترینهایش حضور فردین برای نمایش گنج قارون در «شهر فرنگ» بود که از پرفروشترین فیلمهای این سینما در آن سالها شد. هر چند هیچ فیلمی بیش از یک هفته روی پرده نمیماند، اما نمایش این فیلم به گفته شاهدان، نزدیک به یک ماه طول کشید. فردین که خودش هم سهمی در فروش فیلم داشت، به شهسوار آمد و مهمان پدربزرگم بود. او برای تبلیغ فیلم کار جالبی کرد. با خرج خودش، نزدیک به پنجهزار تراکت تبلیغی فیلم را چاپ کرد و به چند نفر پول داد تا یک شب تا صبح، این تراکتها را به در و دیوار و حتی روی زمین شهر بچسبانند.
سنگام هم مدتی طولانی روی پردهها ماند اما یکی از اعتقادهای سینمادار کارکشته این بود که همیشه میگفت: «بیک ایمانوردی خوب نمیفروشد» و به همین علت معمولاً فیلمهای را که او را نمایش نمیداد!
از اتفاقهای جالب دیگر تصادف ایرج قادری بود که باز هم به دعوت پدربزرگ به شهسوار آمده بود. قادری که با اتوموبیل خودش آمده بود، هنگان رانندگی با سرعت بالا در شهر، به عابر پیادهای میکوبد. شنیدهام پروسه رضایت گرفتن از عابرپیاده، وقتی متوجه میشود راننده اتوموبیل ایرج قادریست، بسیار پیچیده میشود و قادری در نهایت با پرداخت پولی نسبتاً زیاد، رضایت عابر را میگیرد و خلاص میشود. آن عابر حالا زنده است یا نه؟
.
هیچچیز مثل سابق نخواهد شد
در زمان ناآرامیهای انقلاب، پیرمرد سینمادار داستان ما که اوضاع کلی مملکت را ناآرام میبیند، به خاطر اینکه به سینماهایش صدمه نزنند دستور میدهد جلویشان را آجر بچینند و دیوار بکشند تا احتمالاً در شلوغیها کسی حمله نکند و خسارتی به سالن سینما وارد نشود. حدوداً یکیدو ماهی سینماهای شهسوار بسته میمانند تا در نهایت اوضاع آرام میشود و تصمیم میگیرند نمایش فیلمها را از سر بگیرند. اما حالا دیگر اوضاع عوض شده و نمایش دادن هر فیلم با مشکلاتی همراه است. چیزی نمیگذرد که سینماهای او مصادره میشود و پیرمرد خانهنشین. حتی کار به آنجا میرسد که خیلیها به خانه او هجوم میبرند و چون با نمایش فیلمهایش باعث انحراف مردم شده، خواستار مجازاتش میشوند! بعد از سالهایی که سینماهای شهر کلاً بسته میمانند، هر بار به شکلی جستهوگریخته و تحت نظارت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، فیلمهایی به نمایش در میآید که نه مخاطبی دارد و نه بازتابی. به خاطر عدم توجه، سالنهای «شهر فرنگ» و «ساحل»، کمکم مخروبه میشوند.
اولین و آخرین فیلمی که در سینما «ایران» دیدم، هفت (دیوید فینچر) بود. فضای خوفناک داخل سالن، با صندلیهایی پاره و تصاویری محو و کارمندی تنها که هم خودش بلیت میفروخت، هم پاره میکرد، هم متصی بوفه بود و در نهایت به طبقه دوم میرفت و آپارات را روشن میکرد، محیطی به وجود آورده بود که هر کسی جرأت رفتن به داخل سالن را به خودش نمیداد. این سینما در نهایت بسته شود، سقفش ریخت و حالا فقط کرکرهاش پیداست.
پیرمرد سینمادار در سال ۱۳۷۶ از دنیا رفت. غیر از سینمایی که خودش به دست خودش از بین برد، دو تای دیگر هم فراموش شدند. حالا البته هنوز سینما «شهرفرنگ» که هیچ نام و نشانی از اسمش را نمیتوانید روی سردرش ببینید (گویا حالا به آن سینما «انقلاب» میگویند. اما از آن هم هم فقط حرف «ب»اش دیده میشود) با همان ابزار و صندلیهای قدیمی و زیر نظر اداره فرهنگ و ارشاد شهر و با مدیریت شخصی که آنجا را کرایه کرده، فیلمهای مختلف نمایش میدهد؛ گاهی سه فیلم در یک روز. اما این ترفند هم نتوانسته تنها سینمای باقیمانده شهر را از مرگ نجات دهد. درهای این سینما اغلب بسته است و اگر هم روزی باز باشد و بتوانید واردش شوید، خواهید دید که تبدیل شده به مکانی برای جوانهایی که در شهری کوچک و بسته، راهی برای بروز و ظهور هیجانها و استعدادهایشان ندارند.
.
دنبال این چیزا نرو!
اگر از اطرافیان و دوستان درباره خلقوخوی پیرمرد داستان ما بپرسید، تأیید خواهند کرد که با وجود رفتاری تند و عبوس، انسانی بود مهربان و اهل کمک. حساب و کتابهایش دقیق بود و به کسی بدهکار نمیشد. اهل عکس گرفتن با آدمهای سرشناس دوران خودش نبود وگرنه الان مدارک زیادی برای وجود داشت. او سعی میکرد کاری را که بلد است، به بهترین شکل ممکن انجام دهد و انجام هم داد. مثل همه اشتباه هم کرد و گاهی تاوانش را هم پس داد. اما هیچگاه سینما را فراموش نکرد، حتی وقتی که به من که از کودکی به سینما علاقه نشان میدادم، میگفت: «دنبال این چیزا نرو … آخر و عاقبت نداره»!
زبیاترین و پر رمز و راز ترین داستان تارخی معاصری بود که تا حالا خوندم. ممنون از شما
به نظرم پتانسیل ساخت یه فیلم بلند داستانی رو هم داره.
ممنون از توجهتون … خوشحالم کردین
اونجا که سینما آتش گرفت یاد سینما پارادیزو افتادم!
میشه از این خاطره ها یک فیلم ساخت.با زبان گیلکی خیلی شیرین میشه.
اکثر فیلم هایی که تو گیلان و رامسر ساختن فقط لهجه گیلکی داشتن.که بعضیها اون هم خوب در نیاوردند! غیر از باشو فیلم دیگری ندیدم که کامل گیلکی حرف بزنند.
تنکابن هم گیلکی صحبت می کنند ؟ یا اشتباه میکنم ؟
مازندرانی حرف میزنن.
دامون عزیز چقدر جالب بود زندگی آقا نیک بخش خیلی خاطرات زیبایی در خانه آنها که باغی بود و شما در سمت چپ باغ زندگی می کردید تو خیلی کوچک بودی
ممنون که خوندین