نگاهی به فیلم شکستن همزمان بیست استخوان

نگاهی به فیلم شکستن همزمان بیست استخوان

  • بازیگران: محسن تنابنده ـ فرشته حسینی ـ مجتبی پیرزاده و …
  • نویسنده و کارگردان: جمشید محمودی
  • ۱۰۰ دقیقه؛ سال ۱۳۹۶
  • ستاره‌ها: ـ

.

صدای شکستن همزمان استخوان‌ها

.

خلاصه‌ی داستان: عظیم یک کارگر افغان ساکن ایران است که با خانواده‌اش زندگی می‌کند. او که علاقه‌ی شدیدی به مادرش دارد، متوجه می‌شود فاروق برادر کوچکترش که قرار بود مادر را با خودش برای پناهندگی از کشور خارج کند، در آخرین لحظه از این کار پشیمان شده است. عظیم، مادر را به خانه‌ می‌آورد و طی یک اتفاق متوجه می‌شود پیرزن به دیابت پیشرفته‌ای مبتلاست که به‌زودی از پا درش خواهد آورد. عظیم به هر دری می‌زند تا کلیه‌ای برای مادر جور کند …

.

یادداشت: محمودی هر چه‌قدر در چند مترمکعب عشق (اینجا) لااقل ایده‌ای خوب برای تعریف کردن داشت (فارغ از این که با کلی دست‌انداز و ناهماهنگی روایتش می‌کرد)، در شکستن همزمان بیست استخوان (واقعاً این دیگر چه‌جور اسمی‌ست؟! باز اگر ربطی به داستان داشت، جذاب بود، اما هیچ ربطی هم ندارد) حتی دیگر ایده‌ای هم ندارد تا به ما نشان بدهد. روایت کند و کشدار و خسته‌کننده‌ای که سردرگم و پریشان است و معلوم نیست نکته‌ی اصلی داستان را در کجایش باید جستجو کنیم.

دقایق ابتدایی به آشنایی با عظیم، کارش و خانواده‌اش می‌گذرد. بعد یک مهمانی در پیش داریم که عده‌ای می‌رقصند و در آن میان فاروق را می‌بینیم که مشخص می‌شود برادر عظیم است و قصد سفر دارد. از طرف دیگر به علاقه‌ی عظیم به مادرش هم پی می‌بریم. آن میان تک‌جمله‌هایی هم درباره‌ی بچه‌دار نشدن عظیم گفته می‌شود که مخاطب تصور می‌کند این چیزها کاشت‌هایی هستند که باید در ادامه برای‌شان برداشت‌هایی اتفاق بیفتد. اما نکته این‌جاست که سازندگان فیلم نه کاشتی دارند، نه برداشتی و نه در کل فیلم اتفاق خاصی رخ می‌دهد.

گره اول زمانی می‌افتد که عظیم متوجه می‌شود فاروق نمی‌خواهد مادر را با خود ببرد. دقیقاً نمی‌فهمیم چرا فاروق چنین تصمیمی گرفته و تا آخر هم این شخصیت بی‌ثمر، نه حرفی می‌زند و نه کاری می‌کند. فقط همین را می‌فهمیم که او نمی‌خواهد مادر را با خودش ببرد. عظیم هم کمی به برادر کوچک‌تر توپ و تشر می‌زند و تمام. نگهداری از مادر به گردن عظیم می‌افتد. فاروق بعد از یک سکانس کش‌دار و اعصاب‌خردکن، از مادر خداحافظی می‌کند و به دنبال آینده‌ی خود می‌رود. در واقع اولین گرهی که فیلم‌ساز ایجاد می‌کند، به همین راحتی حل‌وفصل می‌شود و تازه بعد از پایان فیلم متوجه می‌شویم کل این دقایق ابتدایی فقط کش آمده‌اند و حجیم شده‌اند بدون این‌که هیچ نیازی به وجود چنین داستانی و مثلاً شخصیتی مانند فاروق باشد.

وقتی مادر از موتور عظیم پرت می‌شود و کارش به بیمارستان می‌کشد و موضوع دیابت پیشرفته‌ی مادر به میان می‌آید، سازندگان فیلم گره دومی به ماجرا می‌دهند تا پیش بروند. این که به بی‌ثمر بودن گره اول و آن دقایق کشدار ابتدایی اشاره شد به این نکته ختم می‌شود: اگر داستان از همین نقطه شروع می‌شد، هیچ چیزی را از دست نمی‌دادیم؛ مادر از موتور می‌افتاد، آزمایش‌هایی رویش انجام می‌شد، کار روزانه‌ی عظیم را هم می‌دیدیم و با مشکلاتش آشنا می‌شدیم و قضیه‌ی کلیه به میان می‌آمد و باقی ماجرا. این شکلی همه‌چیز جفت‌وجورتر به نظر می‌رسید. البته دیگر کاری‌ست که شده و نمی‌توان ساخت فیلم را عقب برگرداند! خلاصه در حالی که ناگهان نقطه‌ی دید روایت در یک لحظه‌ی کوتاه و آن جایی که مادر زیر دستگاه خوابیده تا عکس پزشکی‌اش را بگیرند، عوض می‌شود (معلوم نیست چرا ناگهان وارد ذهن مادر می‌شویم و صداهایی از ذهنیت او می‌شنویم در حالی‌که عظیم شخصیت اصلی‌ست و تا آخر هم باقی می‌ماند)، به گره دوم که همان نیاز مادر به کلیه است می‌رسیم. در این قسمت از ماجرا، باز هم همه‌چیز کش پیدا می‌کند: عظیم تصمیم می‌گیرد خودش به مادر کلیه بدهد. بعد رفیقش او را از این کار پشیمان می‌کند. سپس با مرد لالی وارد مذاکره می‌شوند تا راضی‌اش کنند که بعد از کلی کش‌وقوس موفق می‌شوند. تا این‌جا پنجاه دقیقه از داستان گذشته که کل این ماجرا در ده دقیقه هم می‌توانست روایت شود! در واقع وقتی تکه‌های فیلم به یکدیگر نچسبند، به‌زور به هم متصل شده باشند و در عین حال در بخش کارگردانی و دکوپاژ هم حرفی برای گفتن نباشد، چنین حسی به مخاطب دست می‌دهد وگرنه که فیلم‌های زیادی در تاریخ سینما وجود دارند که سر تا ته‌شان در ده دقیقه هم می‌توانست تعریف شود اما سازندگان‌شان آن‌قدر آگاه بوده‌اند و آن‌قدر چنته‌ی پُری داشته‌اند که به مخاطب اجازه نداده‌اند به این بخش از ماجرا فکر کند.

گره سوم وقتی به داستان انداخته می‌شود که متوجه می‌شویم یک ایرانی نمی‌تواند به یک شهروند افغان کلیه بدهد. ظاهراً سازندگان فیلم که با افغان‌ها هم‌درد هستند (و ما هم البته هم‌درد هستیم) و به پرداختن به مشکلات آن‌ها علاقه دارند (که ما هم داریم)، کل فیلم‌شان را روی همین ایده بنا کرده‌اند. در واقع آن‌ها احتمالاً بعد از شنیدن چنین قانون نکبت‌باری، به این فکر افتاده‌اند که فیلمی بسازند تا این قانون مسخره در آن وجود داشته باشد و مخاطب را به تکاپو بیندازد، غافل از این‌که مخاطب تا به این بخش‌ها برسد، دیگر جانی در بدن ندارد که بخواهد موضوع را پیگیری کند!

حالا به این بخش توجه کنید: عظیم یک‌بار می‌خواست به مادر کلیه بدهد که همکارش او را منصرف می‌کند. وقتی ماجرای غیرقانونی بودن پیوند کلیه‌ی یک ایرانی و یک افغان به وجود می‌آید، عظیم دوباره تصمیم می‌گیرد کلیه‌ی خودش را اهدا کند اما با انجام آزمایش‌ها مشخص می‌شود او هم دچار دیابت است! ملاحظه می‌کنید که همه‌چیز در سیری تکراری و کش‌آمده، روایت می‌شود یا در واقع نمی‌شود! ناله‌های بی‌پایان و اعصاب‌خردکن شخصیت بی‌کارکرد و بی‌معنایی مانند هنگامه، صحنه‌های تکراری از سخت کار کردن عظیم و خرده‌صحنه‌های دیگر، آن‌قدر بی‌مایه هستند که هیچ چالشی به وجود نمی‌آید. کارگردان حتی به ما موقعیت خانه و زندگی عظیم را هم نشان نمی‌دهد، یعنی در واقع توانایی این کار را ندارد. اصلا متوجه نمی‌شویم خانه‌ی عظیم کجاست، چه شکلی‌ست و چه اندازه است. وقتی جغرافیا شکل نگیرد، آدم‌ها شکل نگیرند و داستان پرداخت نشده باشد، نتیجه‌اش این می‌شود که صدای شکستن بیست استخوان که سهل است، صدای شکسته شدن کل ستون فقرات‌مان را هنگام دیدن فیلم خواهیم شنید.

*برای خواندن یادداشت‌ فیلم‌های دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم