هیچگاه حد میانه را نگه نمیداریم؛ یا صفریم یا صد. یا همه کار میکنیم، یا هیچ کاری نمیکنیم. یا همهچیز را با هم میخواهیم، یا هیچ چیزی نمیخواهیم. یا در نظرمان یکی کاملاً خوب است یا کلاً بد. یا فیلمهایمان ذرهای تخیل ندارند، یا اگر هم یک نفر قرار باشد چنین کاری بکند، آنقدر زیادهروی میکند که حال آدم بد میشود. ایرانی بودن چنین چیزیست؛ تا مسخرهاش را در نیاوریم، ولکن ماجرا نیستیم.
دنیای مسخرهباز در آن آرایشگاه کوچک رو به دریا، دنیاییست فریزشده و تنگ که هر کدام از آدمهایش انگار بیمار روحی و روانی هستند؛ شاپور مدام به مویی که در تُن ماهی پیدا میکند گیر میدهد (و جواب کاظمخان این است که: مو از خودمونه!). کاظمخان هم با آن چرتزدنهای همیشگیاش و حرفهای تکراریاش و آن گیر کردنش روی سبیل مشتریها، برای خودش دیوانهایست! در میان این دیوانگان، دانش سعی میکند دنیای بیروح اطراف خود را با افکار سینما پر کند. یکی از نشانههای خوب دنیای سرد و بیمعنای این آدمها، آن ماهی مصنوعی آویزان از پنکه است که هر روز مرغی دریایی به خیال واقعی بودنش از بیرون به آن حمله میکند اما نتیجهای نمیگیرد و در نهایت روی زمین ولو میشود. حتی کفپوش سیاه و سفید آرایشگاه و نوع حرکت آدمها روی این کفپوش که انگار روی صفحهی شطرنج در حال حرکت هستند، نشان از همین دنیای خستهکننده دارد. غنیزاده و همکارانش با طراحی لباس و صحنه و فضاسازی درست و چاشنی طنز، مخاطب را نگه میدارند اما هر چه پیش میرویم به بهانهی پستمدرنیسم و ردیف کردن چند کتاب و فیلم مورد علاقه، همهچیز آشفته میشود و این آشفتگی غیرعامدانه، مفهوم داستان نیست، بلکه به دلیل ضعف فیلمنامه است. اینجا درست همان جاییست که «ایرانیبازی» گل میکند؛ زیادهروی و اینبار در میزان تخیل جاری در داستان، بدون اینکه سعی کنیم به این تخیل نظمی بدهیم و به مسیر درستی بیندازیمش.
فیلم هیچ خط داستان مشخصی را دنبال نمیکند و تنها به دنبال نشان دادن صحنههاییست که صرفاً مخاطب را هیجانزده کند و درست در همین نقطه است که قافیه را میبازد. در نتیجه، مسخرهباز تنها ضربشست اساسی در زمینهی جلوههای ویژهی کامپیوتریست. نمیتوان به بهانهی پستمدرنیسم و این حرفها، هر چه که دل تنگمان میخواهد بگوییم. اینجا برعکس فیلمهای غالب سینمای ایران، تخیل عنصری اساسیست، اما تخیل کردن هم حد و حدود و قواعدی دارد که باید مخاطب را به نتیجهای برساند.
ی مشت بچه تعاتری جمع شدن و گفتن فیلم بسازیم و پولم ک داریم و کوکائین میزنیم هرچی تو هپروت دیدیم می گیم بازیگر های معروف اجرا کنن.
حالا نه به این شدت!
من فیلم را ندیدم اما از همون آنونس هچل هفتش حدس میزدم بدرد نمی خوره. شما هم ک درست گفتید
سلام
فیلم هیچ خط داستان مشخصی را دنبال نمیکند
دقیقا” درسته!
من یکم ذوق داشتم برای دیدن این فیلم، چون عوامل و فانتزی بازی کنار هم میزاشتم فیلم خوبی رو تصور می کردم ولی بعد از دیدن فیلم اصلا این نظر ندارم.
چرا داستان معلوم نیست؟ چرا من الان نمیتونم فیلم برای همکارم تعریف کنم؟ موضوع چی بود؟
…
سلام. بله، دقیقاً. موضوعی در کار نبود.
من فیلم رو دیدم
فقط میشه گفت فیلم متفاوتی بود از نظر جلوه های ویژه
داستان فیلم مشخص نبود. امیدوارم این فرم ها همراه با قصه های جذاب ساخته بشه
راستی فضای فیلم منو یاده Delicatessen انداخت
به نظر کمی در خصوص بی در و پیکر بودن و بی داستان بودن این فیلم هم از نقطه نظر منتقد عزیز و هم از دیدگاه دوستانی که نظراتشون رو اشتراک گذاشتن کم لطفی شده.درست هست که یه روایت کاملا سر راست رو شاهد نیستیم ولی معتقدم واقعا به این شکل نیست که نشه خط داستانی برای فیلم در نظر گرفت.
ما در این فیلم با یه شخصیت مجنون سینما مواجه هستیم با بازی صابر ابر که در دو سطح پی آمد این جنونش درام داستان فیلم رو پیش میبره.سطح اول تلاش دانش برای ورود به دنیای بازیگری هستش که به واسطه شرطی که شخصی که اشناییتی با یکی از کارگردانان مطرح تئاتر داره برای او میگذاره مبنی بر ساخت کلاه گیس برای همون نمایش،دانش هم به واسطه اینکه تمام تلاشش رو بر این منظور گذاشته که بتونه میزان مو لازم رو برای ساخت کلاه گیسها به دست بیاره در نهایت کارش به جنایت و قتل فقرایی که در شهر بودند میکشه.این بخش از فیلم بار رئال داستان رو به دوش میکشه.دومین سطح جنون دانش در زمان تمرینهای شبانش هست که شکل میگیره،جاییکه چنان در دنیای ذهنی خودش غرق میشه که از دل اتودهایی که برای تمرینش میزنه خودش رو در نقش ابر ستاره های سینما در سکانسهایی ماندگار از فیلمهای نوستالژیک قرار میده.این سطح دوم از جنون دانش قسمت سورئال فیلم رو رقم میزنه.به عادت معمول این گونه از فیلمها معمولا جنون حقیقت و مجاز در یک سوم پایانی فیلم مرزهای مشخصش کم کم ناپدید میشه، جوری که واقعیت عینی و تخیل ذهنی قهرمان داستان یعنی دانش در هم آمیخته میشه و همین موضوع شاید برای بیننده یه بی نظمی ذهنی رو رقم میزنه که شاید دیگه نتونه بعد از اون تمرکز خودش رو برای از دست ندادن خط داستانی حفظ کنه.اینجا دقیقا نقطه ای هستش که بیننده باید واقف باشه که دیگه با یه دنیا سازگار با منطق رو به رو نیست،چرا که دانش به جهت فشار عصبی که از بابت کنترل موقعیت داره روی دوشش میاد تا هم جنایاتش فاش نشه و هم موقعیت یگانه آرزوی زندگیش که بازیگری هست به خطر نیفته ،به مرز فروپاشی روانی میرسه و در لحظه ای که هر دو این تلاشها ابتر باقی میمونه و دستش در خصوص جنایات رو میشه و از طرفی ایندش در دنیا بازیگری تیره وتار، کاملا به دنیای ذهنیش پناه میبره و پایانی رو که خودش دوست داره رقم میزنه در ذهنش و تلاش میکنه دنیای واقعیت عینی رو با تخیلات ذهنیش رنگو لعاب بده.پس من حس میکنم بیننده هم لازمه برای لذت بردن از پایان داستان نه با دیدی منطق گرا بلکه کمی با ازاد گذاشتن خودش و پر و بال دادن به تخیلاتش با یک سوم پایانی فیلم همراه بشه.
منهای این توضیح در خصوص ساختار درام فیلم به نظرم لایه های نهان تری هم تو فیلم غنی زاده مستتر هست که خیلی کم توسط منتقدین بهش پرداخته شده و در چندین نقدی که خوندم خیلی موردی و گذرا به بعضیشون اشاره شده و فکر میکنم بیشترین جفا تو همین قسمت نسبت به فیلم صورت گرفته.
از سه شخصیت اصلی این فیلم (کاظم خان ،شاپور ودانش) تا شخصیتهای فرعی مثل بازپرس،مانفرد و هما)همگی نماینده طیفهایی از جامعه معاصر ایران هستند،ویژگیها و عملکرد این افراد هم که در فیلم عنوان یا نمایش داده میشه نزدیک به همان چیزی است که ما معمولا از این طیف شاهد هستیم.اگر بخوام چنتا مثال بزنم برای واضح تر شدن این نمادها میتونم از شخصیت شاپور بگم که به نوعی طیف سیاسی مملکت رو نمایندگی میکنه،مو که در دل این فیلم انقدر نقش پر رنگی رو ایفا میکنه در ذهن شاپور به بزرگترین دغدغه ذهنیش تبدیل شده،اون در سراسر فیلم معتقد هستش که این مو در داخل کنسرو هستش وغیر از داد و فریاد از پشت تلفن هیچ تلاشی در جهت رهیافت این موضوع که ایا این مو از ابتدا در داخل کنسرو هست یا به واسطه فضای فعالیتشون که سلمانی هست و پر از مو این تصادف پیش میاد و مو میان کنسرو پیدا میشه نمیکنه.دقیقا مثل سیاستمداران که علاقه مند هستند تنها در خصوص مشکلی به دنبال یک گناهکار باشند تا کاسه ها رو بر سرش بشکنند ،از قضا شاپور هم مثل سیاسیون علاقه مند هستش که تقصیر هارو متوجه عناصر خارجی بدونه و هیچ جور زیر بار این موضوع نمیره که شاید مشکل مو مربوط به داخل واز خود سلمانی باشه.جالب این هست که در زمانی که طی شرایطی استریل حقانیت شاپور اثبات میشه و ما منتظر مطالبه حقش به شدیدترین شکل ممکن هستیم،شاپور که به واسطه مساعد شدن شرایط زندگیش که با دختری اشنا شده که دنیاش رو دگرگون کرده با همدلی تمام و کمال با جبهه دشمن از پای تلفن گفتگو میکنه همانند سیاست بازی که به سهم خودش رسیده وحالا مدارا و چشم بستن بر اعتقاداتش و انچه براش مبارزه میکرد رو سر لوحه امور قرار داده.مورد دیگه لو دادن اطلاعات دانشجو توسط شاپور به بازپرس کیانی(نهاد امنیتی) هستش،که سربسته یاد اور وقایعی است که اصلاح طلبان در جریانات جنبش دانشجویی در همکاری با نهادهای امنیتی وقدرت داشتن و به نوعی سیاسیون چه از طیف روشنفکر و چه بنیاد گرا همواره در تاریخ معاصر خودشون رو جدا از جنبشهای دانشجویی و در اختیار نهادهای قدرت قرار دادند.
مثال دیگر هما به عنوان نماینده طیف زنان در اجتماع انچنان به سایه رانده شده که تنها سراغش رو باید در تخیلات دانش و یا خاطرات دور کاظم خان جست .هیچ زنی در فیلم غنی زاده در دنیای واقعیت وجود نداره مگر بینوایانی که تنها وظیفه ای که دارند قربانی شدن و به چاه افتادن هستش.این گونه نمایش نقش زنانه در دل فیلم گرچه با اندکی بزرگنمایی اما حکایت نیمی از جامعه است که به طور تاریخی همیشه در سایه و خفا باقی مونده و در چاههای مختلف سر به نیست شده.
دانش وظیفه نمایندگی طیف جوان جامعه رو عهده دار هست،بخش آرزومنده جامعه که عطش رسیدن به چیزی رو داره،بخشی که به دنبال روزنه ای هست تا فضای رشد پیدا کنه،بخشی که در ابتدا ماکسیمم تلاش خودش رو به خرج میده تا اونچه که راغب هست بهش رو تصاحب کنه و زمانیکه پی میبره مسیر صحیحی برای نیل به هدف میسر نیست خودش رو به دامن جنایت میندازه چرا که به این نتیجه میرسه که شاید موفقیت در پس ارتکاب تک گناه راسکولنیکفی پنهان هستش،و در نهایت زمانیکه اخرین مسیر هم اون رو به مقصد نمیرسونه میپذیره که منکر واقعیات بشه و در تخیلات خودش به گذر روزها ادامه بده.
مانفرد نماینده بخش فرصت طلب و کاسبکار و دلال صفت جامعس،بخشی که انگل وار از دو سوی ماجرا منفعت میبرن و همه چیز و همه کس اسباب تفریح و سودجویی هست براشون.زمانی به این سمت و زمانی به اون سمت متمایلن شاید برای همینه روی زمین صاف هم کج وایمیسه چون اساسا صاف بودن رو بلد نیستن.
کاظم خان رو میشه اینده دانش دانست،نسل غیر مولد جامعه که دنبال کردن امیدها و ارزوهاشون به پایان رسیده و حالا تنها دلبسته تک خاطرات خوش روزگار گذشته هستند و چیزی به غیر از حسرت براشون باقی نمانده،مثل تمامی پدران تاریخ نسل خودشون رو بهترین نسلها میدونه و هیچ جوره زیر بار اشتباهش نمیره،و وقتی سیبیل یک یک مشتریها رو به باد میده پشت دروغهایی مثل اینکه خودت گفتی بزن یا اینکه اگه نمیخواستی بزنم باید بلند میگفتی و گاها با سلاح دلسوزی و احترام که من پیرمرد با این سنم نباید بهم چیزی بگی یا امروز هستمو فردا نیستم از زیر بازخواست شدن به واسطه اشتباهات تاریخی که در فیلم نمایندگیش میکنه شانه خالی میکنه و هیچگاه حاضر به جواب پس دادن و عذرخواهی از بابت تمامی اشتباهاتی که داشته نیست.دانش که سودای جهانی به بزرگی سینما در سر داره در مسیر زندگی به کاظم خانی بدل میشه که کل دنیاش به بزرگی تنها یک فیلمه،کازابلانکا….
فیلم پر از این دست شیطنتهاس و همین الان هم مطلبم از حوصله خارج شده برای همین بعنوان اخرین مورد موضوع پرنده و مرغ ماهیخوار که قصد اشاره به اون رو نداشتم چرا که شاید باز کردن موضوع نشر مطلبی که میخوام به اشتراک بذارم رو با مشکل مواجه کنه ولی چون در نقد بهش اشاره شد باید بگم دو کارکرد در داستان داشته و دومی رو گذرا و سربسته میگم. وجه اول وجه اشکار قضیس که باید اگاه باشیم کلید کشف جنایتها به واسطه ماهی عروسکی بود که در دست یکی از جنازه ها پیدا شد و ذهن دقیق بازپرس که همه چیزو به یاد میسپرد با پیدا کردن اون ماهی پی به وقوع قتل ها در سلمانی میبره.اما جنبه دوم وجه سمبلیک بود که به اعتقاد من ماهی نشانه مجموعه اعتقادات خاک گرفته جامعه ایران رو هدف گرفته که اگر چه در ظاهر جامعه مدرن شده کنونی در زبان همگی سعی در انکار باور و پذیرش اونها داریم ولی در مرحله عمل همگی مانند ان مرغ ماهیخوار علاقه مندیم تا فریب بخوریم و به این عقاید تقلبی دل ببندیمو حتی با هزینه شکستن پر و بالمان به سمتش پرواز کنیم.غنی زاده شرط بر ملا شدن جنایت و رستگاری جامعه رها شدن از اون عادت تمسک جستن به ماهی قلابی میدونه ،تنها راه رسیدن به حقیقت از نظر فیلمسار از طریق کنار گذاشتن همین انگاره های گرد گرفته است و اینکه جامعه مرغ ماهی خوار وار حتی در زمانی که خود ماهی تقلبی هم دیگر خبری ازش نیست به سمت ان تلقینانی که در ذهن جا خوش کردند و برای ما سرابی از حقیقت و رستگاری رو ایجاد کردن پرواز نکنند تا بشه یک بار هم حقیقت رو از دل چاه های تاریخ بیرون کشید و از دل دریای ازاد اون رو کشف کرد.