بهاریه

بهاریه

  • این بهاریه روی سایت « آدم برفی ها » منتشر شده است ( اینجا )

 

لذت بُردن از مسیر

 

پیش نوشت: سال ۹۳ هم دارد تمام می شود. رهاییِ فیلم‌نامه‌ی « وجدانِ به دردآمده‌ی آقای والامقام » از پیچ و خمِ راهروهای تلویزیون و دالان‌های ذهنیِ آدم‌هایش، خیلی بیشتر از آن‌چه که فکر می‌کردم، طول کشید. البته هنوز آن‌قدر انرژی دارم که بدونِ توجه به این گیر و گورها، هم‌چنان بنویسم. فیلم‌نامه‌ی جدیدم به نام « نوارِ قلب » ( که خودم خیلی دوستش دارم و البته از آنجایی که هیچ ماست‌فروشی نمی‌گوید ماستم تُرش است، به شهادتِ دوستانی که خوانده‌اند هم فیلم‌نامه‌ی خوبی از آب در آمده ) یکی دو ماه مانده به سالِ جدید، تمام شد و به روئتِ تهیه‌کننده‌ی فیلم‌نامه‌ی قبلی‌ام رسید و ایشان هم خوشبختانه خوششان آمد و حالا انرژی مضاعفی برای ساختش به خرج داده‌اند؛ مخصوصاً هم که فیلم‌نامه‌ی قبلی با طولانی شدنِ پروسه‌ی تائیدیه گرفتنش، خودِ آقای تهیه‌کننده را هم دچار نوعی مبارزه‌طلبی با شرایط کرده است که می‌خواهند با ساختِ فیلم نامه‌ی جدید، هر طور شده، آن عقب افتادگی را جبران کنند. بعد از تعطیلات، پیگیری‌ها ادامه پیدا خواهد کرد تا این‌بار دیگر واقعاً برسیم به پیش‌تولید. ضمن این‌که فیلم‌نامه‌ی دیگری در دست دارم که یکی دو ماهِ دیگر تمام خواهد شد و یک کارِ سینمایی‌ست. داستانش را دوست دارم که به شدت هیجان‌انگیز است و ترسناک … از سوی دیگر، همین چند وقتِ پیش بود که از طرفِ نشر نیلا درباره‌ی مجموعه‌ی داستان‌های کوتاهم تماس گرفته شد. مجموعه‌ای که الان سال‌هاست بعد از پذیرفته شدن از سوی این نشریه‌‌ی محترم، همچنان زیرِ دستانِ توانمند « آقای ارشاد » اسیر است! یکی دو تا از داستان‌ها را « مورد دار » خوانده بودند که عوضشان کردم و داستان‌های دیگری اضافه کردم تا خلاصه این « آقای ارشاد » رضایت بدهد و مجموعه‌ی داستانم منتشر شود. این میان باید از تلاش‌های خانم اسعدی، از کارکنانِ نشر نیلا، که خانم بسیار مهربان و پیگری‌ هستند و به شدت با دقت، تشکر کنم که زنگ زدن‌های مکرر و پیغام پسغام‌های متعدد من را تحمل می‌کنند. خلاصه امیدوارم در سال جدید، همچنان که اوضاع و احوالِ همه خوب پیش می‌رود، اوضاع و احوالِ من هم خوب پیش برود و خوش‌شانسی از سر و کولِ همه‌مان، همینطور شُرّ و شُرّ بریزد … حالا برویم سراغِ متنِ بهاریه که اصلش در « آدم برفی ها » منتشر شده است:

***

نوشتن بهاریه برای منی که اهلِ با لباسِ نو به انتظار تحویلِ سال نشستن و تبریکِ عید گفتن و مهمانی دادن و مهمانی رفتن و ماچ و بوسه‌ی عید نیستم، نکته‌ی عجیبی‌ست! هر چند همین آدم ( یعنی خودِ من ) هم در لحظات تحویل سال، کمی دلش قیلی ویلی می‌رود و برای خودش و دیگران آرزوهای خوب می‌کند. بهرحال آدم‌ها برای پیش رفتن و امید داشتن، به نمادهایی نیاز دارند تا خودشان را مشغول کنند، افکار خوب به سرشان بزند و جلو بروند و تغییر زمستان به بهار می تواند بهانه‌ی خوبی باشد برای بهتر بودن؛ هر چقدر هم که دور و برِ خودمان و در گوشه و کنارِ دنیا، این « بهتر بودن » چندان مشهود نباشد! بگذریم. می‌خواهم این اولین بهاریه‌ی عمرم را با نوشتنِ یک خاطره‌ی سینمایی شروع کنم ( چون بالا برویم، پایین بیاییم، باز هم باید برسیم به سینما ) و بعد ربطش بدهم به چیزی دیگر تا ببینیم چه می‌شود. داستان این است که جشنواره‌ی فجر امسال را مثل همیشه، در پردیس مورد علاقه‌ام، پردیس ملت، گذراندم و از آ‌ن‌جایی که هیچ‌وقت بلیطِ اینترنتی نمی‌خرم، برای دیدنِ فیلم‌ها صف ایستادم و اگر مجموعِ ساعاتی که برای مجموعِ فیلم‌هایی که برای دیدن‌شان صف ایستادم را جمع ببندم، بی‌اغراق چیزی بیشتر از بیست ساعت خواهد شد. رکورد من در صف ایستادن چیزی نزدیک به پنج ساعت برای « خانه‌ی پدری » بوده! عقلم پاره سنگ برداشته؟! بلکه هم. اما نکته این‌جاست که من اعتقاد دارم لذتِ جشنواره به صف ایستادنش است. اگر فکر می‌کنید عقلم پاره سنگ برداشته پس اجازه بدهید این خاطره را هم تعریف کنم که در همین صف ایستادن‌های جشنواره ی اخیر رخ داد تا به کلی از من ناامید شوید: قضیه از این قرار بود که نزدیک به یک ساعتی در صف فیلم « دوران عاشقی » ایستاده بودم. صفی طولانی بود و تا زمانِ فروشِ بلیط هم یک ساعتی باقی مانده بود و تازه در صورت باز شدن گیشه هم معلوم نبود که بلیط به من برسد یا نه، چون در میانه‌های صف قرار داشتم. در همین حین، پسر جوانی که داشت رد می شد، نمی‌دانم قیافه‌ام خیلی احمقانه جلوه می‌کرد یا مظلومانه یا چی، که جلویم ایستاد و بلیطِ « دوران عاشقی » را از جیبش بیرون کشید و گفت نمی‌خواهد فیلم را ببیند و بلیط را به همان قیمتی که رویش نوشته می‌فروشد. خریدارم یا نه؟ من هم نه گذاشتم، نه برداشتم و فوری گفتم: نع! کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد که بقیه پریدند سرش که بلیط را بخرند و نگذاشتند که روی کله‌اش شاخ سبز شود. حتماً او هم مانند شما خیال کرد عقلم پاره سنگ برداشته. اما خب من اعتقاد دارم جشنواره به صف ماندنش است. اصلاً اینکه بلیط را در دست داشته باشی و یکراست بروی توی سالن و فیلم را ببینی، به شدت برایم بی‌مزه است. توی صف که هستم، می‌ایستم و به صحبت‌های اطرافیانم که معمولاً همه‌شان پیگیر جدی و نیمه‌جدی سینما هستند ( وگرنه توی صف نمی‌ایستادند ) ، گوش می‌کنم. دوست دارم بدانم چه می‌گویند درباره‌ی فیلم‌ها، نظرشان درباره‌ی سینما چیست، از چه فیلم‌هایی خوششان آمده و از چه فیلم‌هایی بدشان آمده. این شکلی کلی اطلاعات به جیب می‌زنم درباره‌ی فیلم‌های همان جشنواره؛ فیلم‌هایی که ندیده‌ام و بعداً با حساب کتابی سرانگشتی و روی وزنه گذاشتنِ شنیده‌ها و خوانده‌ها، احتمالاً خواهم دیدشان یا نخواهم دیدشان. و علاوه بر همه‌ی این‌ها، به عنوانِ آدمی که زیاد به دور و بر خودش نگاه می‌کند و زیاد بین آدم‌ها چشم می‌چرخاند و گوش می‌سپارد، کلی نکته دستگیرم می‌شود. این به نظرم یعنی « از مسیر لذت بردن ». هدف، فقط فیلم دیدن نیست. قبل و بعدش هم مهم است. آدم باید یک چیزی را برای خودش « مزه » بیاورد، هر چقدر هم که آن چیز تکراری باشد و تازه سینما که اصلاً تکراری هم نمی‌شود. حالا از همین می‌خواهم برسم به جامعه‌ی خودمان که این « از مسیر لذت بردن » فراموش شده. همه عجله دارند برسند، به کجا، معلوم نیست. هیچ‌کس کار مهمی هم نداشته باشد، تلاش می‌کند زودتر برسد. فقط به عنوان نمونه‌، خیابان‌ها را نگاه کنید که چه اوضاع و احوالی‌ست. کافی‌ست ماشینِ جلویی فقط سه ثانیه برای مثلاً پیاده کردن مسافر توقف کند، فقط سه ثانیه. ماشین پشت سر، امان نمی‌دهد و دستش را چنان روی بوق می‌گذارد که انگار این سه ثانیه زندگی‌اش را عوض خواهد کرد. همیشه برایم سئوال است که این‌ها کجا می‌خواهند بروند؟ چه کار مهمی دارند که این‌طور عجله می‌کنند؟ خودمان بهتر می‌دانیم که ذاتاً ملت تنبلی هستیم و از زیرِ کار در رو. تعارف هم نداریم. پس این بی‌تحملی‌ها برای چیست؟ به چه قرار است برسیم؟ گیرم رسیدیم، بعدش قرار است چه عملیاتِ محیرالعقولی انجام بدهیم؟! شاید بگویید: آقا ولمان کن! در شلوغیِ این شهر درندشت، با این‌همه مشکلاتِ ریز و درشت، چه کسی حالِ این حرف‌های سانتی‌مانتال را دارد؟! اما من با ذکر این نکته که: (( شلوغی فرق می‌کند با بی‌نظمی. یک جایی ممکن است شلوغ باشد، اما منظم باشد و یک جایی ممکن است خلوت باشد اما بی‌نظم. ما ملت بی‌نظمی هستیم ))، به این می‌رسم که: حتی در شهر کوچکِ شمالی‌ای که در آن زندگی می‌کنم هم مردم همین‌طور عجول و بی‌صبر و تحمل هستند و به شدت عصبی. پس این لذت نبردن از هیچ‌چیز، ربطی به کلان‌شهرها هم ندارد. خلاصه چه خوب بود اگر قانونی تصویب می‌شد که طی آن آدم‌های عجول و بی‌صبر و تحمل مجبور می‌شدند ساعاتی را در صف سینما یک لنگه پا بایستند تا هم برای‌شان تنبیه باشد و هم در نهایت با دیدنِ یک فیلم خوب، به نتیجه‌ی مثبتی برسند و این‌طوری یاد بگیرند که می‌شود آرام‌تر و صبورتر بود. می‌شود از مسیر ( هر چقدر هم تکراری و روزمره و همیشگی و حتی با تمامِ فشارهای موجود ) لذت برد، بیشتر دید و با دقت‌تر. حالا هنوز هم فکر می‌کنید عقلم پاره سنگ برمی‌دارد؟!

امیدوارم سال خوبی در پیش‌رو باشد.

دامون قنبرزاده

۱۲ دیدگاه به “بهاریه”

  1. سمانه گفت:

    چه خاطره جالبی…من هم با نظر شما تقریبا موافقم که گوش دادن به حرف های آدم های سینما دوست باید جذاب باشد منتها نه به اندازه ۵ ساعت(واقعا کلافه کننده است)…هر چند هنوز این فرصت را نداشته ام که در اکران های جشنواره فجر شرکت کنم,,,اما بهرحال انتظار کشیدن برای دیدن فیلمی مثل خانه پدری ارزش دارد و خوش به حال شما.
    میدانید که همیشه یک روز در میان منتظر یادداشت های شما هستم و در سال جدید براتون آرزوی موفقیت دارم. سال نو مبارک

  2. coldplay گفت:

    آخ چه خوب چه خوب چه خوب.
    اول اینکه ما منتظریم تا هم مجموعه داستان شما رو بخریم و بخونیم و هم فیلمتون ساخته بشه و ببینیم.

    چه خوب گفتید راجع به لذت بردن از مسیر.اصلا کیه که از مسیرش لذت نبره اما بخواد بگه «زندگی»کرده.اتفاقا این روزا که می شینم-البته دقیقا نمی شینم و ایستاده و دراز کشیده هم ..-راجع به سال جدید و کارهای فکر می کنم می بینم ته تهش باید از همین نمادی که عرض کردید استفاده کنم تا روزهایی که زنده ام رو ببینم و بشمارم و با لحظاتش عشق کنم.با شینا و بی شینا-که مشخصه فعلا تو کدومشم-باید بزارم لحظه توم زندگی کنه.یعنی اصل کارم تو سال نو هم همینه.باقیش می مونه برای بیشتر تلاش کردن و درس و زبان خوندن و … که اگه اون حال اصلیه خوب باشه باقیش هم درست میشه.
    ای کاش بهاریه رو طولانی تر می نوشتید رو استافاده بیشتری می کردم شخصا.همین قضیه ی عجله و میل الکی ِ رسیدن به ناکجاآیاد…
    خلاصه اینکه آرزومه هرجور شده از این مسیر ِ گاها لعنتی هم شده تا می تونیم لذت ببریم.خدا کنه اوضاع هم تو سال جدید یکم بهتر شه همه جوره.من که این زمستون گهگاهی می شستم با راننده تاکسی به سمت دانشگاه حرف می زدم و درد و دل می کردم.واسه یکی حافظ می خوندم-همون چارتا غزلی که حفظم و حفظ نیستم!-و با یکی از وضع خودم و خود حرف می زدم.می شد هم مثل یک عبوس ِ کم حرف بشینم و لام تا کام جیک نزنم اما گفتم چرا این ۵ دقه راه رو مثل دو تا انسان حرف نزنیم…شده همین ماجرای زندگی.کاش بشه تو این مسیر دو روزه خلاصه به یه نحوی استفاده ببریم.با سفر,با مطالعه,با فیلم خوب دیدن با بو کردن گل سنبل با یک موسیقی و یا با پختن یک غذای گرم…

    آشنایی با شما و سایتتون در همین زمستون رو به فال نیک می گیرم.می دونم که با این روند پله پله جلوتر و بالاتر می رید.ای کاش بتونم یکم هم ازتون استفاده کنم.آرزو می کنم قیلی ویلی های دلمون هم کم نباشه.

    اگه یه روزی صابر ابر ِ عزیز دل من رو هم دیدید بهش بگم خیلی دوستش دارم!یک خیلی ِ بی کران 🙂

    • damoon گفت:

      خیلی هم عالی … امیدوارم همیشه همینطور لطیف فکر کنید. « شینا » هم بالاخره به موقع سر و کله اش پیدا می شود خودش!
      من هم خوشحالم که خواننده ی درستی مثل شما دارم و امیدوارم همیشه سلامت باشید و موفق. « خیلیِ بی کران » تان را خواهم رساند. درباره ی اینکه نوشتید ای کاش می توانستید از من استفاده ی بیشتری بکنید، عرض کنم که: من برای موردِ استفاده قرار گرفتن همیشه آماده ام!

      • coldplay گفت:

        قربون شما.ایشالا که پیداش میشه.پریروز که از موبایل کسی رفته بودم یه سر به ایستاگرام صابر جان زده بودم یه جا دیدم نوشته به این مضمون که برای عاشقی وقت هست,بیا تا می تونی بچگی کن…(بماند که واژه ی بچگی مراعات نظیر داره با فیلم پسر بودن!)
        قربون شما.حتما تو سال نو هم فردا شروع میشه و دارم با اولین سفر تنهایی ِ راه دورم شروعش می کنم با هم و به امید هم پیش می ریم.اصلا گهگاهی گزارش حالخوبی ها و قیلی ویلی هام رو همینجا می نویسم.
        راستی,من گهگاه نه,کلا ساکن شهسوارم!!!

  3. ماکان گفت:

    خانه پدری؟ زخم ها و دردها دوباره زنده شد. الان که فکر میکنم، میگم اگه من هم بودم پنج ساعت که سهله، ده ساعت هم صبر میکردم! هر کی هم هر چی میخواد بگه‌. اصلا دوست دارم عقلم پاره سنگ برداره! بگذریم امیدوارم شما هم سال خوبی پیش رو داشته باشید. راستش امسال که سال خوبی برای من نبود ولی همچنان امیدوارم. انسان به امید زندست و نیازمند یه محرک برای رفتن به جلو. من هم امیدوارم که بعد هر سختی، آسایش و گشایش باشه.
    و ممنون از زحمات و مطالب این یک سال

  4. فراز گفت:

    دامون جان امید وارم سال پیش رو سال خوبی برات باشه……….امیدوارم فیلمنامه هات و داستانات بخصوص فیلمنامه ترسناکت هم مجوز بگیره ….مگه میشه ازش گذشت و نرفت و ندید:) ……….راستی میشه بپرسم کدوم شهر شمالی؟

  5. نگین گفت:

    از ” لذت بردن از مسیر ” تان لذت بردم. سال نو مبارک و امیدوارم در راهتان موفق باشید. من امسال برای اولین بار در جشنواره فیلم دیدم. دو فیلم ایران برگر و ازادی مشروط را پشت هم دیدم و بلیط فیلم بعدیش که فیلم هومن سیدی بود را هم داشتم اما وقت نداشتم .بلیط ها را همین طوری دادیم به چند پسر جوان دم در سینما به معنای واقعی داشتند از خوشحالی بال در میاوردند. خاطره تان مرا یاد این اتفاق انداخت. ایام خوبی در پیش داشته باشید.

    • damoon گفت:

      خوش به حالِ آن جوان ها! می توانم احساس شان را درک کنم! ممنونم از شما و همراهی همیشگی تان. همیشه قوت قلب بوده اید. من هم برای شما آرزوهای خوب دارم.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم