سرپا، سرحال، سرراست
خلاصهی داستان: افشار و خاطره نامزد هستند. آنها یک روز به مناسبت سالگرد آشناییشان به سرشان میزند که خودشان را جای آدمهای پولدار جا بزنند و از این طریق حسابی تفریح کنند. ورود آنها به یک خانهی اعیانی به عنوان خریدارانی پولدار، آنها را در هچل بدی میاندازد …
یادداشت : فیلم داستان سرراست و سادهای دارد. شروع خوشریتم و تند اثر آمادهمان میکند برای ادامهای سرحال و مفرح و توکلی در اولین ساختهاش امیدمان را ناامید نمیکند. داستان طوری پیش میرود که دو جوان سرخوش و آزادیطلب (که متأسفانه بازیهای نامیزان بازیگران جوانش در نیمهی اول داستان، این سرخوشی و آزادیطلبی را به سمت لوس و بیمزهای برده است) همینطور الکی وارد زندگی یک خانوادهی پیر پولدار میشوند و اینجاست که توکلی و فیلمنامهنویسش با زیرکی نه تنها از تقابل نسل قدیم و جدید، تقابل پولدار و فقیر بدون اینکه شعار بدهند، حرف میزنند بلکه از آن مهمتر تصویرگر نسل جوانی میشوند که نام فیلم هم اشارهی مستقیمی به آنها دارد. این میان چیزی که بیش از همه جلب توجه میکند داستان پرپیچوخم و غافلگیرکنندهی فیلم است که تعلیق و هیجان را همزمان در محیط داخلی یک واحد شیک آپارتمانی ایجاد میکند.
هر چه جلوتر میرویم، دایرهی اتفاقات داستان وسیع و وسیعتر میشود و کار برای شخصیتهای جوان فیلم سختتر. فیلمساز نه تنها زوجهای جوان و پیر را رودروی هم قرار میدهد، بلکه هر زوج را به چالشی بین خودشان هم میکشاند. وقتی افشار مجبور میشود برای ثابت کردن دروغهایش به زوج پیر، به تاریخ تولدش اشاره کند، اولین جرقهی بیاعتمادی بین او و خاطره زده میشود. خاطره تازه میفهمد که افشار دو سال از او کوچکتر است. از طرف دیگر، اختلافات قدیمی زوج پیر هم دوباره سر باز میکند. نمونهی جالب توجهاش جاییست که جوانها برای اثبات دروغهای خود به حرفهای توهینآمیز زن صاحبخانه دربارهی همسرش متوسل میشوند و وقتی زن این حرفها را انکار میکند، مرد صاحبخانه با ناراحتی به همسرش میگوید که جوانها درست میگویند و این حرفها همیشه ورد زبان زن بوده است و چیز جدیدی نیست! این ریزهکاریهاست که فیلم را جذاب میکند و پیش میبرد. هر چند در قسمتهایی هم سمتوسوی داستان گلدرشت و بیمنطق میشود. مثل ناراحتی بیمعنای خاطره از دست افشار به خاطر اینکه زن همسایه را به شکلی خبر کرده تا به خانهی زوج پیر بیاید و نجاتشان بدهد. یا حلوفصل شدن راحتالحلقوم ماجرا با حضور معشوقهی قدیمی و طلبکار جدید مردی که همه به دنبالش هستند. زن با گفتن یک جمله که افشار پسر مرد موردنظر، محسن ابک، نیست، همهچیز را حل میکند و موجب آزادی جوانهای داستان میشود. این بخشهای سادهانگارانه و کمی دور از انتظار را اگر نادیده بگیریم (با توجه به اینکه با یک فیلماولی طرفیم که تا اینجای داستان هم حسابی غافلگیرمان کرده، این نگاه با اغماض بسیار آسان و اتفاقاً درست است)، متولد ۶۵ نشان میدهد با در دست داشتن یک داستان خوب و سرپا، بدون داشتن حتی یک ستاره و تنها در یک محیط سربسته میشود فیلم خوبی ساخت.
نسلی که فیلم از آنها حرف میزند، نسلی پر شر و شور و طالب آزادیست که با استعداد فراوانش انگار هر مانعی را پشت سر میگذارد. نسلی که هم در بازیهای کامپیوتری استاد است (به یاد بیاورید که خاطره چطور بازی اندرویدی آن زن ثروتمند را به چند مرحله بالاتر میبرد در حالیکه به گفتهی خودِ زن، او مدتها بود که در همان مرحلهی نخست بازی درجا زده بود) و هم پایش که بکشد بیلیارد هم بازی میکند و اتفاقاً برنده هم میشود. نسلی که اگر بخواهد و جا داشته باشد خیلی زبر و زرنگ و باجربزه است. نسلی که آرزوی زندگی مرفه دارد و حداقلش این است که آرزوی چنین زندگیای داشته باشد. این نسل آن قدر روی شانس است که حتی وقتی افشار خیلی بیهوا و فقط برای لاف زدن، از بالا کشیدن سهام فلان شرکت با زن صاحبخانه حرف میزند، دقایقی نمیگذرد که در واقعیت هم سهام آن شرکت بالا میرود و زن را غرق شادمانی میکند. هر چند طنز تلخ ماجرا اینجاست که از این دست خوششانسیها در زندگی خودِ این جوانها هیچگاه پیش نمیآید. نسلی که در فیلم میبینیم و نگارنده و احتمالاً خیلی از خوانندگان این متن هم جزوی از آن هستند، هر چقدر که در زندگی کمبود داشته باشند، به هر حال شور و شوق زندگی را به هر شکلی هست به خودشان تزریق میکنند. لااقلش این است که توهم یک زندگی آسوده و بیدردسر را در این شهر بیدروپیکر در سر میپرورانند و آنقدر قوهی تخیل بالایی دارند که طوری این توهمات را باورپذیر ادا کنند که حتی وقتی واقعیت را بگویند هم دیگر کسی باورش نشود!
فیلمی با موضوع جدید بود. البته خیلی اعصاب خورد کن هم بود. چنانکه وقتی زوج جوان توی مخمصه افتادن من یکی که دلم خنک شد.
جالبیش اینجا بود که دروغ گویی نه فقط مختص اون روز بخصوص زندگی فشار بود ، بلکه انگار توی خونش بود و بهش عادت کرده بود.