چیزی برای مرگ باقی نگذاریم…
خلاصه داستان: رابین کاوندیش در همان ابتدای زندگی عاشقانهاش با دیانا، دچار بیماری مهلکی میشود و با فلج شدن تمام اعضای بدنش، روی تخت میافتد. پزشکان خبر میدهند که با این وضعیت رابین مدت زیادی زنده نخواهد بود اما دیانا که عاشق رابین است چیز دیگری فکر میکند. او تمام تلاشش را به خرج میدهد تا بتواند اجازه نگهداری رابین را در خانه بگیرد. اما وقتی رییس بیمارستان مخالفت میکند، دیانا، با کمک چند پرستار و یک دکتر دیگر، رابین را مخفیانه به خانهای که بهتازگی خریده، منتقل میکند. هر چند رابین به زندگی امیدوار نیست و حتی به مرگ میاندیشد، دیانا تمام تلاش خود را به خرج میدهد که او را به زندگی برگرداند…
یادداشت: از همان ابتدا که تیتراژ با فونتی ساده در پسزمینهای از مناظر سرسبز و رویایی نوشته میشود و در پی آن، عشق در یک نگاه بین رابین و دیانا شکل میگیرد، فضای لطیف و عاشقانه اثر خودنمایی میکند. شخصیتها در کمتر از پنج دقیقه معر%۸z میشوند، عاشق میشوند و داستان به سمت نقطه عطف اول میرود، جایی که رابین طی یک بیماری نادر، دچار فلج دایمی میشود و تنها قادر است دهان و چشمهایش را حرکت بدهد. از این به بعد است که هر چند به نظر میرسد بعد از آن شیرینی و لطافت اولیه، به فضای تلخی پا بگذاریم، به شکل عجیبی این اتفاق نمیافتد و داستانی که بعد از فلج شدن رابین گفته میشود اتفاقاً امیدوارکنندهتر و جذابتر و حتی عاشقانهتر از شروع آن است.
در همان صحنههای ابتدایی، جایی که رابین و دیانا و دوستانشان به آفریقا رفتهاند، یک شب دور آتش، یکی از همسفرها ماجرای گروهی را تعریف میکند که طی یک شورش، دستگیر میشوند و همگی به زندان میافتند. رهبر آن گروه پیش از آنکه افرادش اعدام شوند، اجازه مرگ دستهجمعی را صادر میکند و روز بعد که زندانبانها برای سرکشی میآیند متوجه میشوند تمام اعضای آن گروه، رو به دیوار افتادهاند و مردهاند. او اعتقاد دارد آن چیزی که باعث شده این مردها همگی بمیرند، قدرت ذهنی بوده. رابین با پوزخند به این داستان همسفرش گوش میکند اما دیانا جمله جالبی میگوید: «اگه من بودم، زندگی رو انتخاب میکردم» و این جمله دقیقاً نشان میدهد که در ادامه داستان قرار است از او چه ببینیم.
در تاریخ سینما فیلمهای زیادی از ناتوانی جسمانی شخصیتهایشان برای بیان داستانهایی پرشور بهره بردهاند تا در نهایت به این نتیجه برسند که انسانها قدرتی مافوق تصور دارند و میتوانند هر مانعی را از پیش روی خود بردارند؛ از کسانی که دست یا پای خود را از دست دادهاند (فارست گامپ) تا کسانی که قادر نیستند حتی سر خود را تکان بدهند و به دلایل مختلف فاقد قدرت حرکت هستند (دریای درون). این فیلم هم البته حرف جدیدی نمیزند اما به هر حال قرار هم نیست همیشه حرف جدیدی گفته شود. میشود همان حرفهای قدیمی را در قالبی جذاب فراهم کرد. اما اینجا شاید یک فرق کوچک وجود داشته باشد؛ در فیلمهای دیگر که شخصیتهای محوریاش انسانهای ناتوان هستند، این شخصیتها با عزمی راسخ و امیدی فراوان و البته کمک و همراهی اطرافیان، بر مشکلات باورنکردنی خود غلبه میکنند و نشان میدهند که انسان به امید زنده است. اما در این فیلم، رابین که دچار فلجی کامل شده، که حتی قادر به تنفس نیست و دستگاهی همیشه باید کنارش باشد تا به جای او نفس بکشد، چنان اسیر ناتوانی و درد و ناامیدی میشود که به فکر مردن افتاده است اما دیانا این اجازه را به او نمیدهد. در واقع اینبار، نه شخصیت دچار معلولیت و بیماری، بلکه همراه و همدم او عزمش را برای زندگی جزم میکند؛ کسی که حتی علم را هم به چالش میکشد. در حالی که پزشکها معتقدند رابین مدت زیادی زنده نخواهد ماند، دیانا تصمیم میگیرد از او پرستاری کند و نشان بدهد که قدرت عشق فراتر از این حرفهاست.
دیانا با تمام پولی که پسانداز کرده، خانهای دنج و آرام برای سکونت خودش و رابین میخرد، از پرستار رابین در بیمارستان راههای مراقب از او را میآموزد و حتی در اقدامی هیجانانگیز رابین را به کمک دوستانش از بیمارستان فراری میدهد. او همینطور تا پایان فیلم مشغول رتقوفتق امور مربوط به همسرش است. او با قدرت هر چه تمامتر، طوری که گاهی از تصور نگارنده خارج است، عشق و امید را به رابین بازمیگرداند و یازده سال با تمام سختیها و گرفتاریها و البته شیرینیها، از او نگهداری میکند. همانطور که از همان ابتدا مشخص بود و از آن جمله مهم «اگه من بودم، زندگی رو انتخاب میکردم»، او با صبر و طاقت فراوان، از یک مرد رو به مرگ و افسرده، انسانی میسازد امیدوار، تا جایی که رابین با توجه به امکاناتی که برایش فراهم میشود، این توانایی را پیدا میکند که با ویلچر از خانه بیرون بیاید، به انسانهایی در وضعیت خودش امید ببخشد و سخنرانیهای انگیزشی ایراد کند و قطعاً این نتیجه کار دیاناست. زنی که کلیر فوی با قدرت هر چه تمامتر با آن چهره معصوم و البته مصمم، نقشاش را بازی میکند.
دیانا تا انتهای داستان دست از تلاش برنمیدارد بلکه این انتخاب خود رابین است که تصمیم میگیرد اتانازی کند. دیانا با توجه به شرایط جسمی رابین که هر روز سختتر میشود، خبر دارد که بعد از یازده سال، حالا دیگر این زندگی برای او سخت خواهد بود. او تحمل ندارد ببیند رابین هر روز خون بالا میآورد و هر لحظه امکان دارد در همین موقعیت خفه شود و به بدترین شکل ممکن بمیرد. داستان که به اینجا میرسد، دیانا کمکم راضی میشود تا رابین تصمیم خودش را بگیرد. در انتها که رابین بالاخره مرگ را انتخاب میکند، دیانا عصبانی و ناراحت از او میخواهد این کار را به خاطر او (دیانا) انجام ندهد چون او مشکلی با اوضاع مرد نداشته و ندارد. درست در همین صحنه به اوج قدرت این زن پی میبریم؛ او برای رابین همیشه زندگی را انتخاب میکند. در چهره فوی غمی هست که هیچگاه به ناامیدی راه نمیبرد، همچنانکه کلیت این فیلم هم با وجود آن صحنههای پایانی تکاندهندهاش، راهی به غم ندارد و در عوض موجی از امیدواری در ذهن و قلب تماشاگر میکارد.
اشاره به سکانس مهم مهمانی خداحافظی رابین، به این سادگیها میسر نمیشود. در ذهن پرغم و غصه و مرگاندیش ایرانی، اینکه عدهای دور هم جمع میشوند تا برای آماده شدن مرگ صاحب مهمانی، بخورند و بنوشند و شعر بخوانند، داستانی غریب و حتی شاید ترسناک جلوه کند؛ در ذهن ما که یاد گرفتهایم مرگ را به مثابه سیاه پوشیدن و غم خوردن و گریه سر دادن ببینیم، که اگر وقتی در مراسم عزاداری کسی لباسی غیر از مشکی بپوشیم، عذاب وجدان خواهیم گرفت که نکند صاحب عزا ناراحت شود، که اگر در همان مراسم خودمان را ناراحت نشان ندهیم باید مطمئن باشیم که دیگران ناراحت خواهند شد و صفتهایی نظیر «بیادب» و «وقیح» را در موردمان به کار خواهند برد. به همین دلیل سکانس مهمانی خداحافظی رابین، که آنقدر سرحال و سرزنده و خندان به استقبال مرگش میرود و از همه خداحافظی میکند، یکی از عجیبترین فصلهای فیلم است. برخورد آرام و خونسرد اطرافیان رابین و استقبال آنها از این جشن، نشان از همان روحیه امید و زندگیطلبی در انسان غربی دارد. آنها هم مانند رابین به این معتقدند که او با توجه به شرایط خاصی که به آن دچار شده، تا جایی که میشد از زندگیاش بهره برد و حالا پایان راه است. آنها بهخوبی به این واقعیت آشنا هستند که: «وقتی مرگ هست، ما نیستیم. وقتی هم ما هستیم، مرگ نیست.» در تفکر آنها، مرگ نه پایانبخش، بلکه ارزشبخش است. به این توجه داشته باشیم که این ارزشبخش بودن چیزی جدا از دیدگاههای مذهبی درباره جهانی دیگر و فناناپذیری روح انسان است. در همین فیلم، قسمتی وجود دارد که کشیشی بالای سر رابین مشغول خواندن دعاست و رابین به بدترین شکل ممکن او را از خود میراند. این نشان میدهد که رابین اتفاقاً دیدگاهی مذهبی درباره مرگ ندارد و اصولاً برای روبهرو شدن با این پدیده، نیازی نیست انسانی مذهبی باشیم تا با آن به شکل درستی روبهرو شویم. کسانی که در مهمانی خداحافظی رابین شرکت کردهاند، خودش و همچنین دیانا، به این موضوع با واقعبینی واقفند که اگر مرگ نبود، زندگی ارزشی نداشت. چنان که مولانا در دفتر ششم مثنوی، اینگونه میگوید:
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچپیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
رولومی، فیلسوف و پدر رواندرمانی اگزیستانسیالیسم اعتقاد داشت آنقدر باید از لحظهلحظههای زندگی استفاده کرد و آن را در خود فرو برد که در نهایت وقتی مرگ از راه میرسد، «زمینی سوخته» برایش باقی مانده باشد.کاری که رابین به کمک دیانا انجام میدهد و از لحظههای زندگی به شکلی عالی استفاده میکند. با این دیدگاه است که در آن سکانس مهم، همه را خوشحال میبینیم. حتی اگر چند نفری هم پشت بوتهها بروند و کمی اشک بریزند، در نهایت همگی با سخاوت میدانند که رابین زندگی کرد و تا جایی که میتوانست و لازم بود از لحظههایش سود برد و زندگی را با تمام وجود مکید و چیزی برای مرگ باقی نگذاشت.
طبیعتاً لحن فیلم هم برگرفته از همین دیدگاه، کاملاً واقعبینانه و به دور از هرگونه احساساتگرایی مفرط و غلیظ است. کارگردان سعی نمیکند غم و غصه را به مخاطب انتقال دهد. برعکس، او تلاش میکند نشان بدهد که زندگی به رغم تمام گرفتاریهایش، ارزش زیستن دارد.
در صحنه پایانی فیلم و قبل از اینکه تصاویر واقعی رابین کاوندیش را ببینیم که این فیلم با الهام از زندگی او ساخته شده، دیانا بالای سر جسم بیجان رابین نشسته و با چهرهای هرچند غمگین اما در عین حال کاملاً راضی، به همسرش نگاه میکند که حالا دیگر نیازی به دستگاه تنفس ندارد. صحنه بعد، همانطور که میشد پیشبینی کرد، به روزهای عاشقانه رابین و دیانا برمیگردیم که صحیح و سالم، هنگام غروب آفتاب، به یکدیگر عشق هدیه میدهند؛ مثل این فیلم آرام و لطیف و امیدبخش که به ما امید و زندگی را هدیه میدهد. اندی سرکیس، بازیگری که در نقش سزار میمون در سری فیلمهای سیاره میمونها به شهرت رسید، در اولین تجربه کارگردانیاش نشان میدهد که میتواند مخاطب را تحت تأثیر قرار دهد.
سلام……………..فیلم “سه شنبه ها با موری” از قلم افتاد
برای بنده این فیلم یادآور وداع باشکوه جک لمون و استاد نوذری بود