مایر پس از سکوتی کوتاه بلند شد و در حالیکه یکی از دستها را تکیه داده بود به دستهی صندلی، گفت «بله، داستان همان داستان قدیمی است. در آغاز کار شادیِ ناشی از آفرینش کفایتمان میکند و نیز همدردیِ کسانی که درکمان میکنند. اما سرانجام وقتی میبینی چه کسانی عرضاندام میکنند، صاحب اسم و رسم میشوند و به شهرت دست مییابند، آنوقت است که دوست داری صدای تو را هم بشنوند و از تو هم تقدیر بشود. بعد نوبت سرخوردگیهاست. رشکِ بیاستعدادها، سادهانگاری و نیات سوء منتقدین و بعد بیتوجهی دهشتبار تودهها. بعدش دیگر خسته میشوی، خستهی خسته. هنوز هم همچنان حرفهای زیادی برای گفتن داری اما کو گوش شنوا. تا اینکه سرانجام خودت هم از یاد میبری که تو هم یکی از آنهایی بودهای که خواهان عظمت بودهاند و چه بسا عظمت هم خلق کرده باشند.»
توضیح: املای کلمات، فاصلهگذاریها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.
پینوشت: شاید جزو بهترینهای دکتر شنیتسلر نباشد اما قطعاً یکی از بهترین رمانهای نیمهبلندیست که این مدت خواندهام. شنیتسلر همچنان با دقت یک روانشناس خبره و چیرهدست، روح انسانها را میکاود و وقتی که داستان را میخوانید احساس میکنید چهقدر این آدمها و دغدغههایشان را خوب میشناسید.
پاسخ دادن