راهروهای تودرتوی یک خانهی پر از عشق
خلاصهی داستان: زندگی یک خانوادهی پرجمعیت با محوریت کارلو، از زمان نوزادی تا هشتاد سالگیاش بررسی میشود. خانوادهای که به رغم همهی تلخیها وکمبودها و هجرانها، عشقها و شیرینیهایی را از سر میگذرانند و همچنان کنار هم میمانند …
یادداشت: این فیلم قدرتمند، روایتگر هشتاد سالِ پرفرازونشیب از زندگی یک خانواده است. دوربین هر بار که از راهروی طولانی این خانه میگذرد، میدانیم که زمان تغییر خواهد کرد و ما چند سالی به جلو رانده خواهیم شد. آدمهای این خانه بزرگ میشوند، رشد میکنند، پیر میشوند، میمیرند اما چیزی که از بین نمیرود، روح و اصالتیست که در تکتک اتاقهای این خانه موج میزند. خانهای که خودش تبدیل میشود به یکی از شخصیتهای ریشهدار داستان و ما تا انتها از آن به بیرون قدم نمیگذاریم. بیرون را هم اگر میبینیم تنها از پشت پنجرههایش است. پنجرههایی که یادآوری میکنند آن بیرون فصلها عوض شده و همهچیز تغییر کرده اما در این خانه، هر چهقدر هم که آدمها بروند و بیایند، چیزی تغییر نمیکند. عشقی که بین اعضای این خانواده برقرار است، هیچگاه تغییر نخواهد کرد.
دوربین در امتداد راهروی خانه به سمت دری بسته میرود و هنگامی که در باز میشود، اعضای خانوادهای را میبینیم که آمادهاند تا عکسی به یادگار بگیرند. مردی روی تصویر حرف میزند، اعضای خانواده را معرفی میکند و در نهایت به خودش میرسد که همان نوزاد در بغل زنیست که ردیف اول ایستاده. نوزادی که پدربزرگ نام کارلو را برایش انتخاب میکند و همهچیز از همینجا آغاز میشود. اسکولا با گشودن این در، ما را به آدمهایی نزدیک میکند که انگار خیلی خوب میشناسیمشان. آنها در طول بیش از دو ساعت زمان فیلم، به بخشی از وجود خود ما تبدیل میشوند و عشقهایشان که حرف اصلی این فیلم زیباست، انگار عشقهای ما را تداعی میکنند.
ما هم مانند شخصیتهای این داستان پرفرازونشیب، در طول زندگیمان، عشقهایی را تجربه میکنیم، کسانی را دوست داریم و میخواهیم به آنها برسیم. اما همهی ماجرا فقط این نیست چون زندگی پیچوخمهای زیادی دارد و درست مانند خانهی این خانواده، تودرتو و پر از اتاقهای مختلف است که احتمالاً در هر کدام از آنها اتفاقی رخ میدهد. اسکولا با چیرهدستی نشان میدهد که «رسیدن» به آن چیزی که میخواهیم، ما انسانها را به زندگی امیدوار میکند اما «نرسیدن» هم در واقع باعث رشد و تعالی و تجربهای متفاوت میشود و زندگی را پربارتر میکند. آنچنان که کارلو هیچگاه نتوانست به آدریانا برسد. کشمکش این دو حتی تا سنین کهنسالی، نخ تسبیح داستانی پروپیمان است که با داستانکهایی کولاژگونه قرار است تصویری از این خانواده به ما بدهد. کارلو عاشق آدریانا میشوند اما به شکل عجیب و توضیحناپذیری آنها هیچگاه به هم نمیرسند و یکبار، وقتی دوربین مثل همیشه در راهروی خانه حرکت میکند و متوجه میشویم که قرار است چند سالی به جلو پرتاب شویم، بئاتریس، خواهر آدریانا را میبینیم که با کارلو ازدواج کرده و از او صاحب فرزند هم شده است. اینکه چهگونه دست روزگار، چنین اتفاقی را فراهم کرده، هیچگاه نمیبینیم اما مهم این است که حالا کارلو قرار است آرزو به دل آدریانا بماند. سالها بعد وقتی آدریانا با شوهر فرانسویاش یک شب به خانهی کارلو و بئاتریس میآیند تا شام بخورند، بر سر میز شام، صحبت به مسایل سیاسی کشیده میشود و کارلو که حرفهای شوهر آدریانا را قبول ندارد، داغ میکند و حتی به او میپرد اما این را خوب میدانیم که این داغ کردن و این توهین کردن، هیچ ربطی به حرفهای سیاسی شوهر آدریانا ندارد.
رابطهی کارلو و آدریانا حتی تا سالهای کهنسالی و بعد از مرگ بئاتریس هم ادامه پیدا میکند؛ رابطهای که یک سرش بحث و جدل است و یک سر دیگرش عشقی تمامنشدنی. عشقی که انگار از کارلو به دیگر اعضای خانواده هم سرایت کرده است. نگاه کنید به رابطهی پر از احساس برادر کارلو، جولیو با مستخدم همیشگیشان که تا زمان پیری هم همچنان کنار جولیو میماند و حتی سعی میکند زخمهای روحی و جسمی او را که تازه از جنگ برگشته، التیام ببخشد که میبخشد. نگاه کنید که به رغم مخالفت کارلو با ازدواج دخترش، این وصلت عاشقانه صورت میگیرد. یا نگاه کنید به عشقهای دیگری که پربار و پرثمر بین افراد خانواده پخش میشود و نتیجهاش آن است که وقتی در انتهای فیلم، آنهمه آدم، تندتند زنگ میزنند تا وارد خانه شوند، متوجه میشویم حتی خیلی از آدمها را نمیشناسیم، چیزی که خود کارلو هم به آن اعتراف میکند. وقتی دوباره به سبک ابتدای فیلم، دوربین در راهروی خانه به جلو میرود و بعد از باز شدن درِ انتهای راهرو، به خانوادهای شلوغ میرسد که باز هم در انتظار گرفتن عکس هستند، متوجه میشویم که این پیرشدنها، این مرگها، این دعواها و گاه حسرتها، تأثیری روی این آدمها نگذاشته است و همهچیز حتی خیلی بهتر از سالیان گذشته ادامه دارد. عشق همچنان بین این آدمها در جریان است.
هر چند داستان حسابی پروپیمان است آنقدر که به رغم دو ساعت و نیم ماندن در خانه، هیچ خسته و دلزده نمیشویم اما اسکولای چیرهدست، با خلق لحظههایی بهشدت باورپذیر و جزئینگر، باعث میشود گرمای عجیبی به فیلم تزریق شود طوری که دوست داشته باشیم دو ساعت و نیم دیگر را هم میان اتاقهای آن خانه و با آدمهایش بگذرانیم. مثالها فراواناند اما اشاره به دو نمونهی کوچک خالی از لطف نیست. یکی در ابتدای فیلم اتفاق میافتد. جایی که بچهها، از جمله کارلوی کوچک، جیب دکتر خانواده را خالی کردهاند و پدر از ماجرا خبردار شده است. سر میز شام، او بچهها را توبیخ میکند و به آنها میتوپد که چرا چنین عمل زشتی مرتکب شدهاند. بچهها که از عصبانیت پدر ترسیدهاند، بدون خوردن شام به اتاق خودشان میروند. بعد که بزرگترها تنها میشوند، یکی از عمههای کارلو دربارهی دکتر که بدون پول در شهر راه افتاده و حتماً قیافهاش خندهدار شده، جملهای میگوید که همه زیرجلکی میخندند. پدر هم که تا پیش از این عصبانی بود، سرش را میان دستانش میگیرد و بعد لبانش را میبینیم که به خنده باز میشود. هر چند میخواهد خودش را جدی نشان بدهد، اما در نهایت نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد و بالاخره هم میزند زیر خنده. همین لحظهی کوتاه و جذاب کافیست تا بیش از پیش به زندگی این آدمها نزدیک شویم. شرح این صحنه بیفایده است، باید خودتان ببینید. یک صحنهی دیگر هم درست در لحظههای آخر فیلم اتفاق میافتد، جایی که اعضای خانواده جمع شدهاند تا عکس بگیرند. عکاس دائم از پشت دوربین میان اعضای خانواده میآید تا موقعیت آنها را نسبت به دوربین درست کند. در یکی از همین رفتوآمدها، اشارهی کوچکی هم به آدریانا میکند و آدریانا هم فوری متوجه میشود منظور عکاس این است که دامنش را پایینتر بکشد، او هم بلافاصله همین کار را میکند. شاید هنگام دیدن این صحنه، حتی متوجه این حرکت کوچک هم نشویم، اما توجه به این ریزهکاریها نشان میدهد که چه کارگردان کارکشته و فوقالعادهای پشت دوربین نشسته که به جزئیترین چیزها هم تسلط و اشراف دارد.
فیلمهای دیگر این ایتالیایی بزرگ، در «سینمای خانگی من»:
ـ آن شب در وارن، شور عشق، همدیگر را خیلی دوست داشتیم و یک روز بهخصوص (اینجا)
ـ زشت، کثیف و بد (اینجا)
باید فیلم جالبی باشه.
جدیدا بچه ی رزماری ۱۹۶۸ را دیدم.چه فیلم فوق العاده ای هست این درام دلهره آور.کل فیلم تعلیق بود و یه ربع آخر کاری کرد که تا یه روز بعد همش بهش فکر می کردم.چه قدر همه چیز قدم ب قدم و با برنامه پیش می رفت.عالی بود.amazing شک ندارم بار دوم ببینمش,حالا که داستان را می دونم از دقیقه اولش پی به نکته های جا گذاشته شده تو فیلمنامه می برم.
مطمعنم شما هم خیلی دوسش دارین,ازوناست ک اون روی نحس و کثیف آدمی را نشون میده…وقتی رزماری موهاشو کوتاه کرد و چشماش اونجور سیاه بود تو فیلم منم احساس کردم ضعف کردم و بعد که فهمیدم رزماری طلسم و جادو شده….وای چه قدر خوب بود.چه زن دلنشینی هم بود بازیگر زرماری و چقدر متنفرم ازپیرزن همسایه…چه فضایی…این آهنگ بتهوون fur elise هرجا هست یه گندی میزنه انسان.مثل elephant
بله خب. یکی از بهترین فیلم های پولانسکی ست با آن میا فاروی معصومش.
ماه تلخ و پیانیست هم دیدم.بهترین های پولانسکی چیان بگیرم؟tenant گرفتم ببینم
چاقو در آب ـ cul de sac ـ repulsion ـ مرگ و دوشیزه ـ تس ـ مکبث ـ frantic ـ محله ی چینی ها ـ شبح نویسنده ـ کشتار … خلاصه همه اش!. بهترینِ پولانسکی هم خودش است.
Tenant که عجیب ناامید کننده بود. بسیار چرت
عجب! باید فرق گذاشت بین این که «من از فیلم خوشم نیامده» با اینکه «فیلم بدی بود» وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی شود!
منکه بدم هم اومد اما فیلم خوبی هم نبوده. حتی تو لیست شما هم نبود!
در ضمن شما هم قبلاً گفتید که انگار فیلم آبی گرم ترین… تدوین نشده.چرا نگفتید از تدوینش خوشم نیامد؟
؛)
فیلم دیدن سلیقه ای ست اما در نهایت خوبی و بدی یک فیلم را گذر زمان مشخص می کند. چاپلین هنوز مانده، اما «آبی گرم ترین رنگ است»، احتمالاً فراموش خواهد شد. حتی به نظرم شده! «مستاجر» فیلم ماندگاری ست. هنوز بعد از سال ها حرفش را می زنند و این به این معنا نیست که من فیلم را دوست دارم یا نه. شما لزومی ندارد برای سلیقه ی خود دلیلی بیاورید. اما باید یک چیزهایی را ثابت کنید: اینکه چرا فیلم بد است؟ با دلیل و مدرک. همینطوری که نمی شود! باید حرف خود را به کرسی بنشانید. وگرنه حرف تان هم مثل «آبی گرم ترین رنگ است»، فراموش خواهد شد و «مستاجر»، سال های دیگر هم باز باقی خواهد ماند. بدون این که کسی حتی اسم شما را به یاد داشته باشد!
زیرجلکی( ظاهراً یعنی یواشکی ) چطور تلفظ میشه ZirGolky
اولین بار بود میشنیدم. ترکی است؟
زیرجُلَکی…فارسیه.