نگاهی به فیلم هزارپا

نگاهی به فیلم هزارپا

  • بازیگران: رضا عطاران ـ جواد عزتی ـ سارا بهرامی و …
  • فیلم‌نامه‌نویسان: امیر برادران ـ پیمان جزینی ـ مصطفی زندی
  • کارگردان: ابوالحسن داودی
  • ۱۲۲ دقیقه؛ سال ۱۳۹۶
  • ستاره‌ها : ۱ از ۵

 

ظاهربینی، ظاهرسازی

 

خلاصه‌ی داستان: رضا و منصور دو دوست صمیمی هستند که اوایل دهه‌ی شصت زندگی می‌کنند و کارشان دله‌دزدی‌ست. یک روز رضا از طریق مادرش که برای او به دنبال دختری مناسب می‌گردد، متوجه می‌شود الهام، که از خانواده‌ای ثروتمند است می‌خواهد با پسری ازدواج کند که جانباز باشد. رضا که یک پایش را در تصادف از دست داده و از پایی مصنوعی استفاده می‌کند، فرصت را مغتنم می‌شمرد تا از همین طریق به دختر نزدیک شود. او به محل کار الهام که یک آسایشگاه جانبازان را می‌چرخاند می‌رود و به هر بهانه‌ای شده برای خودش کاری دست و پا می‌کند تا رگ خواب الهام را به دست بگیرد …

 

یادداشت: فیلم‌های این روزهای سینمای ما کاری با مخاطب می‌کنند که ظاهربینی مشخصه‌ی اصلی‌شان شود. در واقع ملتی که در بخش اعظمی از رفتارهای اجتماعی‌اش «ظاهرساز» است، حالا به لطف فیلم‌های سینمایی، به «ظاهربینی» هم دچار می‌شود. طبیعتاً تکیه کردن بر اسم‌های مهم و پررنگ کردن‌شان در پروسه‌ی تبلیغات فیلم و امید داشتن به این‌که تماشاگر به واسطه‌ی شنیدن نام فلان بازیگر به سینما خواهد آمد و فیلم پرفروش خواهد شد، در همه‌جای دنیا رایج است و چیز بدی نیست. نکته‌ی بد این‌جاست که تنها و تنها به همان بازیگر اکتفا و بقیه‌ی چیزها را رها کنیم. نتیجه این می‌شود که مخاطب تنها با دیدن فلان و بهمان بازیگر، به سمت سالن کشیده خواهد شد و بعد دیگر هیچ. این یعنی ظاهربین کردن مخاطب، یعنی عادت دادن او به دیدن نام‌ها، بدون توجه به خودِ فیلم، مختصات درام و داستان‌پردازی. این رویه‌ی غلط موجب می‌شود کار به جایی برسد که انگار سینمای ایران را تنها سه‌چهار بازیگر می‌چرخانند.

رضا عطاران و جواد عزتی، بازیگران خوبی هستند. ذاتاً بانمکند. حتی حرف زدن معمولی‌شان هم خنده‌دار به نظر می‌رسد و کارنامه‌ی قابل دفاعی هم دارند. اما وقتی قرار باشد کل یک فیلم روی همین دو نفر بنا شود، نتیجه‌، فاجعه‌بار خواهد بود. پرسش بزرگ نگارنده در مواجهه با هزارپا این است: عطاران و عزتیِ این فیلم، چه فرقی با عطاران و عزتیِ کمدی‌های دیگرشان دارند؟ همان لحن‌ها، همان اداها، همان تن صداها. انگار این دو نفر را یکراست از کمدی‌های دیگرشان به این فیلم آورده‌اند و از آن‌ها خواسته‌اند همان بازی‌ها را این‌جا هم در بیاورند تا مخاطب جذب شود یا به دیدگاه نگارنده “گول بخورد”. هیچ‌چیز جدیدی از این دو نفر نمی‌بینیم و این نه‌تنها برای سینمای ایران، بلکه برای خودِ این بازیگرهای بااستعداد و بانمک هم خطرناک است؛ این‌که بیننده را عادت داده‌اند به ظاهربینی.

 چون با فیلمی کمدی طرفیم، دلیل بر این نیست که شخصیت‌ها پادرهوا باشند و داستان‌ها بی‌معنا. که اتفاقاً در یک فیلم کمدی، حساسیت‌ها نسبت به این جزئیات باید بیشتر هم باشد. اما متأسفانه هزارپا آن‌قدر در چیدن جزئیات و شخصیت‌ها ضعیف عمل می‌کند که در نهایت چیزی دست‌مان را نمی‌گیرد. خیلی از آدم‌ها و داستانک‌های فیلم بی‌هویت و بی‌معنا هستند. می‌توانیم کارمان را با شخصیت‌های فرعی داستان شروع کنیم: مادر منصور، شیرین‌خانم، به جز آن عشوه‌های مشمئزکننده، چه کار دیگری می‌کند؟ چرا فیلم‌ساز تصور کرده این عشوه‌ها بامزه‌اند؟ مستخدم غرغروی آسایشگاه که ناگهان در چرخشی غیرمنتظره تبدیل می‌شود به جاسوس گروهک مجاهدین، کیست؟ پدر الهام این وسط چه کاره است؟ در آن یکی‌دو سکانسی که از او می‌بینیم، چه اتفاقی می‌افتد که اگر نمی‌دیدیم، نمی‌افتاد؟! خواستگار سمج الهام این وسط چه می‌کند جز این‌که از سر حسادت ترمز اتوموبیل رضا را دستکاری می‌کند تا سربه نیست شود که موفق هم نیست؟ رئیس گروهک مجاهدین که بازیگر شناخته‌شده‌ای هم نقشش را بازی می‌کند این وسط چه کاره است؟ این لیست را همین‌طور می‌توانیم ادامه بدهیم اما ماجرا آشفته‌تر از این حرف‌هاست که در حوصله‌ی نگارنده و این نوشته باشد.

یکی از مشکلات بزرگ سینمای ایران این است که نمی‌تواند داستان فرعی بسازد. این‌جا، قرار است داستان شیرین‌خانم و آقاکامران و ماشین پیکان قرمزرنگ او، در کنار ماجرای رضا تبدیل شود به خط فرعی داستان و به موازات آن تا پایان حرکت کند و در نهایت در قسمتی به هم متصل شوند و نتیجه‌گیری نهایی حاصل شود. اما در این داستان، فیلم‌نامه‌نویس‌ها و البته کارگردان آن‌قدر نامتمرکز و آشفته پیش می‌روند که در سکانس پایانی درگیری تبهکاران با مجاهدین، نه آزادی رضا و الهام، بلکه پیکان قرمزرنگ آقاکامران در مرکزیت ماجرا قرار می‌گیرد، انگار که فیلم ساخته شده تا در نهایت از سوراخ‌سوراخ شدن و بعد هم منفجر شدن پیکان و بعد دادوبیدادها و عکس‌العمل‌های آقاکامران بخندیم و فیلم تمام شود. انگار سازندگان فراموش کرده‌اند موضوع اصلی فیلم‌شان چه بوده. این خط داستانی فرعی آن‌چنان بی‌مورد و البته تکراری‌ست که واقعاً نیازی نبود هزارپا سه فیلم‌نامه‌نویس داشته باشد!

به شخصیت‌های اصلی که می‌رسیم، کار خراب‌تر می‌شود. دقت کنید به صحنه‌ی آشنایی ما با الهام؛ او در حمام است و مشغول شستن گربه‌ی خانگی پدرش. پدر به این اعتراض می‌کند که او نباید این گربه را این‌همه حمام ببرد (بگذریم از این‌که معلوم نیست چرا این صحنه‌ی معرفی با آن پرسش بی‌ربط الهام از پدرش، ناگهان به صحنه‌ی دیگری کات می‌شود انگار که تدوین‌گر دستش ناخواسته روی دکمه‌ی قیچی کردن رفته باشد!). در صحنه‌های بعد هم می‌بینیم که الهام بسیار وسواسی و تمیز است؛ همیشه دستکش دست دارد و اجازه نمی‌دهد کسی بدون پوشش کفش، وارد اتاقش شود. حالا پرسش این است که این وسواسی بودن چه کارکردی در طول داستان پیدا می‌کند؟ چرا الهام باید وسواسی باشد؟ جوابی برای این پرسش نداریم. از آن عجیب‌تر این است که شخصیت او، در صحنه‌ی پایانی به شکل بی‌معنایی تغییر می‌کند، آن‌جا که از رضا که روی تخت بیمارستان افتاده، با حالتی عصبی و پرخاشگر می‌خواهد که با او ازدواج کند! واقعاً چرا دختری که در طول داستان جور دیگری دیده بودیمش، ناگهان باید این‌طور تغییر رفتار بدهد؟ اصلاً به چه علت او که فهمیده تمام این کارهای رضا دروغ بوده، آن‌طور اصرار دارد خودش را به او بچسباند؟ لابد جواب سازندگان این است که با فیلمی کمدی طرفیم و این چیزها مجاز است!

 جواد عزتی که نقش منصور را بازی می‌کند، دقیقاً در فیلم چه می‌کند؟ جز این‌که طی همان داستانک به‌شدت تکراری و بی‌نمک و حتی چندش‌آور، روی مادرش غیرتی می‌شود که چرا با داییِ رضا، آقاکامران می‌رود و می‌آید؟ به روند داستان که دقت کنید مانند این است که انگار نقشی را به زور و ضرب برای جواد عزتی جور کرده‌اند تا هر طور شده در کنار عطاران زوجی کمدی تشکیل شود و به قول معروف «بترکاند». تصور کنید اگر منصور در داستان نبود، آن‌وقت چه چیزی تغییر می‌کرد؟ دقیقاً چیزی تغییر نمی‌کرد جز این‌که در این حالت حتی شاید با فیلم سرراست‌تر و کوتاه‌تری مواجه بودیم و این‌همه از این شاخ به آن شاخ نمی‌پریدیم.

این میان شاید تنها شخصیتی که رفتاری مفهوم از خودش بروز می‌دهد رضا باشد که برخلاف بقیه‌ی آدم‌های داستان، لااقل هدفش مشخص است. او می‌خواهد دل الهام را به دست بیاورد تا به پول پدر او برسد که در نهایت تیرش به سنگ می‌خورد. منظورم این نیست که با شخصیت قدرتمندی طرفیم، بلکه تنها نسبت به آدم‌های پادرهوای داستان، رضا تکلیفش معلوم‌تر است. اما بازی تکراری عطاران حتی همین نیمچه‌شخصیت‌پردازی را هم از فیلم می‌گیرد. عطاران بدون این‌که به خودش فشاری بیاورد، نقشی را بازی کرده که در فیلم‌های قبلی‌اش هم دیده بودیم و چه‌بسا خندیده بودیم. اما این‌جا حتی یک لبخند هم نمی‌زنیم، چون نه‌تنها عطاران تکراری‌ست، بلکه کلیت فیلم مثل شوخی‌های کلامی و موقعیتی‌اش تکراری و بی‌نمک است. آخر چرا باید هنوز به لحظه‌ای بخندیم که وقتی مأموران کمیته به شخصیت‌های اصلی که خلاف کرده‌اند، نزدیک می‌شوند، آن‌ها لهجه‌شان را عوض می‌کنند و با یک «سلام‌علیکم» غلیظ، مثلاً می‌خواهند خودشان را اسلامی نشان بدهند؟

 

فیلم دیگر داودی در «سینمای خانگی من»:

ـ رخ دیوانه (اینجا)

 

۴ دیدگاه به “نگاهی به فیلم هزارپا”

  1. یلدا گفت:

    چقدر منو یاد نهنگ عنبر می اندازه.هم دهه شصتی بودنش هم گریم کاراکتر ها و هم اسم فیلم که اسم یه جونور هست.

  2. فرحی گفت:

    نمیدونم فیلم تقاطع آقای داوودی فیلم خاصی نبود اون زمان او با اون سن اونقدر به چشم من اومد یا واقعا آقای داوودی بعد از توقیف فیلم زاد بومش تصمیم گرفت ضعیف کار کنه🤔

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم