خون را با آب سرد بهتر میتوان شست
خلاصه داستان: ویلفرد جیمز مزرعهداریست که برخلاف نظر همسرش، دوست ندارد زمینش را بفروشد و به شهر برود. او بهشدت وابسته مزرعهاش است. اما وقتی میبیند زن در صورتی که او راضی به شهرنشینی نباشد، درخواست طلاق خواهد داد و همهچیز را بههم خواهد زد، تصمیمی ترسناک میگیرد و البته تلاش میکند پسرش را هم وارد این بازی کند …
یادداشت: اسم استفن کینگ که وسط میآید میدانیم که هم ما را میترساند و هم در حین این کار به زیر پوستمان نفوذ میکند و ما را به خودمان میشناساند. او روایتگر ترسها و تردیدها و عقدههاییست که به اشکال مختلف بروز مییابد و گاه به جنونمان میکشانند. ۱۹۲۲ سراغ یکی از عمیقترین و ترسناکترین و جنونآمیزترین داستانهای کینگ رفته و نتیجه، یکی از بهترین اقتباسها از آثار اوست. ۱۹۲۲ گریبان مخاطب را رها نمیکند و او را با چند تصویر و سکانس خوفناک و فراموشنشدنی تنها میگذارد. روبهرو شدن با این فیلم کار راحتی نیست، حتی اگر وجدان پاک و راحتی هم داشته باشید!
«سال ۱۹۲۲، غرور یه مرد، زمین یه مرد بود»؛ این جملهایست که از ذهن ویلفرد جیمز، مزرعهدار بهظاهر ساده داستان میگذرد. شروع ماجرا کمی عقبتر است، جایی در تیتراژ ابتدایی که دوربین از درون چاهی عمیق و سیاه به سمت بالا حرکت میکند. چاهی که در حیاط خانه ویلفرد قرار دارد و نقش مهمی در داستان بازی میکند. اولین صحنه فیلم، حتی قبل از آنکه ویلفرد کلامی به زبان بیاورد، از این نقطه آغاز میشود و به اینگونه این چاه نهتنها محل دفن همسر ویلفرد بعد از به قتل رساندنش است، بلکه در نگاهی وسیعتر، ذهن و روح تاریک این کشاورز (و در نگاهی جهانشمولتر، نوع بشر) را هم نمادپردازی میکند.
زن میخواهد به شهر برود اما ویلفرد مخالف است. او وابسته مزرعه ذرتش است و قرار نیست از آن دست بکشد. زن بدقلقی میکند و به ماندن رضا نمیدهد. اما ویلفرد اعتقاد دارد «شهر مال احمق هاست». این کشمکش، همان دقایق ابتدایی، به نفرت درونی ویلفرد از زنش تبدیل میشود. این اتفاق آنقدر سریع میافتد که لحظهای تردید میکنیم نکند روایت فیلم دستانداز دارد و به شکلی غیرمنطقی و نابههنگام به گره داستان که همان نفرت از زن و در ادامه، تصمیم برای کشتن او باشد، رسیدهایم. اما وقتی مکث کنیم و نگاهی دقیقتر به ماجرا بیندازیم متوجه خواهیم شد این نفرتی که در چشم برهمزدنی درون این کشاورز را طی میکند و به آن تصمیم ترسناک میرساندش، بههیچوجه بیهنگام و بیمقدمه نبوده. مقدمهاش در واقع همان صحنه آغاز فیلم و حرکت دوربین در چاه تاریک است. کافیست جمله مهم فیلم را که از زبان ویلفرد شنیده میشود مرور کنیم تا صحت این ادعا ثابت شود. او دو بار در طول فیلم چنین میگوید: «به نظر من یه مردِ دیگه درون هر مردی هست، یه غریبه، یه مرد توطئهگر» و بعد در انتهای داستان، باز هم به همین جمله رجوع میکند که: «سال ۱۹۲۲ مرد توطئهگر درون من موافق این نبود که راه دیگهای هم وجود داره.» با این اوصاف، متوجه خواهیم شد ماجرای زمین، بهانه است و روند متنفر شدن از زن و تصمیم به قتل او هم ناگهانی و بیمقدمه نیست، بلکه از درونیات این مرد نشأت میگیرد. او نهتنها خودش، بلکه پسر، معشوقه پسر و حتی خانواده معشوقه پسر و تمام مایملکش را هم در همان چاه عمیق سیاه درونش میکِشد و میبلعد.
سکانس ترسناک و قدرتمند قتل زن، یکی از تکاندهندهترین سکانسهای سینمایی ۲۰۱۷، آنقدر بیپرده و بیرحمانه است که بهراحتی نمیتوان تماشایش کرد. فضاسازی کارگردان، به همراه بازیهای فوقالعاده بازیگرانش مخصوصاً تامس جین در نقش ویلفرد با آن لهجه غلیظ و دندانهایی که موقع حرف زدن به هم قفل شدهاند، دیدن این صحنه را غیرقابل تحمل میکند بهخصوص هم که طی ایدهای ترسناک، ویلفرد آنقدر در گوش پسرش میخواند که او را هم به میدان جنایت میکشاند و مجبورش میکند مادر خود را از سرِ راه بردارد. او گلوی زن را میبرد و او را داخل همان چاه کذایی میاندازد. بعد از آن، صدای درونی ویلفرد، جمله ترسناک دیگری به زبان میآورد: «من اون شب چیزی رو فهمیدم: قتل گناهه. قتل لعنته. اما کار هم هست.» این جمله بار دیگر ثابت میکند او نه برای از دست دادن زمین، بلکه به دلیلی درونیتر و مرموزتر دست به قتل زده است. دلیلی که خودش آن را به «مرد توطئهگر» درونش ربط میدهد و چه تعریفی بهتر از این؟ او با ذهنی حاضر و آماده، وقتی پسر به او میگوید برای شستن خون آب گرم لازم است؟ فوری جواب میدهد:«خون را با آب سرد بهتر میتوان شست.» اینجاست که متوجه خواهیم شد آن کارگر ساده مزرعه ذرت، چه دیوی در درونش دارد.
اما این فقط یک بخش ماجراست، قسمت دیگرش نفرین و تباهیست. نیمه دوم فیلم به عذاب وجدان ویلفرد میپردازد. ما که از همان ابتدا همراه با صدای ذهنی این شخصیت، افکار و ایدههایش را خواندهایم و حتی دیدهایم (معرفی آدمهای داستان از طرف ویلفرد، در حالی که آنها رو به دوربین ایستادهاند و لبخند میزنند، با منطق روایت فیلم که انگار از ذهن این کشاورز میگذرد، بسیار جور در میآید. در بخشی دیگر وقتی قرار است توجیهی برای ناپدید شدن زن بتراشد، همراه گفتار او، تصویر ذهنیاش را میبینیم که زن را در حال فرار از خانه نشان میدهد)، حالا درگیریهای ذهنیاش با مکافات بعد از این عمل ترسناک را هم میبینیم، از جسد زامبیگونه زن که همهجا حاضر است تا لباسهای او که دیدنشان مرد را آشفته میکند تا قطرههای باران که از سقف میچکند و در نظر ویلفرد قطرههای خون زن به نظر میرسند و البته موشها.
موشها همهجا هستند. در یک صحنه مشمئزکننده، آنها از درون دهان جسد زن که ته چاه افتاده بیرون میآیند اما کارکرد این موشها، چیزی بیش از ایجاد اشمئزاز و ترس آنی در مخاطب است. آنها نماد همان عذاب وجدان ویلفرد هستند که از در و دیوار و هر سوراخی راه به درون مییابند و او را آزار میدهند. موشها حتی جسد پسر او را هم میخورند؛ پسری که امیدش بود. همین پسر در لحظهای، به چشمان پدر نگاه میکند و میگوید که او را نفرین کرده است (دوستت دارم پدر، حتی اگه ندونم چرا. چون تمام کارهایی که ما کردیم برای من بدبختی آورده) و نفرین پدر، در انتها با مرگ پسر کامل میشود. عمل پدر، گریبان همه را میگیرد و همهچیز را به نابودی میکشاند. مرد در انتها به شهر میرود تا کار کند، در واقع همان اتفاقی که از ابتدا نمیخواست بیفتد. اما آنجا هم متوجه میشود موشها تعقیبش کردهاند. این مرد ساده روستایی، با آن دیو درونش، همهچیز را به آتش میکشد و حالا در دام عذاب وجدانی میافتد که انگار تا همیشه گریبانش را رها نخواهد کرد، همچون خودِ فیلم که به این راحتی نمیتوانیم فراموشش کنیم، حتی اگر وجدانی پاک و آرام داشته باشیم.
ممنون از این پست.
در حال حاضر به یه تکون ، که این نقد داد نیاز داشتم.
ممنون از شما. خوشحالم که این پست انگیزه ایجاد کرد :))
ممنونم
نقدی زیبا با نگاهی عمیق به درون ادمی بود
ممنون از اشتراک گذاری
ممنون از شما. خوشحالم کردین.
واقعاً فیلم تاثیر گذار و تکان دهنده ای بود، البته از شاهکار استفان کینگ نباید گذشت!و همینطور از این نقد زیبا!
ممنونم
واقعا چطور اون صحنه قتل مادر و اجازه پخش دادن به این راحتی این جور صحنه ها حتی تو هالیوود اجازه پخش نمیگیره.ولی پسر با یه سیلی خوردن خیلی طبیعی نبود که راضی به قتل مادر بشه.ای کاش پسر دخالتی نمیکرد
زن حقش بود بمیره . حرفهای زشتش به پسرش و شوهرش ، کاری بدون آینده نگری که میخواست انجام بده . ایراد از زن نبود که این اتفاق برای مرده افتاد . ایراد از خود مرد بود که عذاب وجدان داشت .
چه افکار پلید و ترسناکی داری، خواهش میکنم تو هیچوقت ازدواج نکن وگرنه با اولین عدم تفاهم همسرت رو تیکه پاره میکنی!!!
چه موجود خطرناکی هستی…ویلفرد دوباره سر بر می آورد…
چ قشنگ نقد کردین