مُردههای زنده، زندههای مُرده
خلاصه داستان: خانوادهای برای فرار از دست پدر جانی و خطرناکشان به خانه قدیمیشان در روستایی دورافتاده پناه میبرند. مادر، نام فامیل خود، «ماروبون» را به پسوند اسم بچهها اضافه میکند تا آنها دیگر خاطرهای از اتفاقهای گذشته و پدرشان نداشته باشند. با مرگ مادر، بچهها قسم میخورند که مواظب یکدیگر باشند و جک به عنوان برادر بزرگتر موظف است خودش و بقیه را تا تولد ۲۱ سالگیاش در خانه حبس کند، یعنی زمانی که به سن قانونی برسد و قانون نتواند برادرها و خواهرش را از او بگیرد. زندگی خستهکننده و تکراری بچهها در آن خانه درندشت بهسختی میگذرد و تنها کسی که گاهی سری به بیرون میزند جک است. او تمام تلاشش را میکند تا کسی متوجه مرگ مادر نشود. از سوی دیگر با صحبتهایی که بین بچهها شکل میگیرد متوجه رازی بزرگ در اتاق زیرشیروانی آن خانه قدیمی میشویم…
یادداشت: فیلمهایی که داستانهای پرپیچوخمشان را در بستری جذاب روایت میکنند گاهی چنان تکانمان میدهند که شاید هیچوقت فراموش نکنیم. احتمالاً خیلی از تماشاگران همسن نگارنده در دوران نوجوانیشان، حس ششم (ام نایت شامالان) را به یاد دارند. حس غریب گرهگشایی پایانی فیلم و فهمیدن این نکته که یکی از شخصیتهای اصلی داستان در واقع روح است نه آدم زنده، چنان تکاندهنده بود که اثرش تا مدتها در ذهنمان ماند. بیخود نیست که این فیلم را همیشه در لیست فیلمهای غافلگیرکننده و تکاندهنده سینما قرار میدهند. یا وقتی در همان دوران، دیگران (آلخاندرو آمنابار) را دیدیم و در پایان به این نکته عجیب رسیدیم که آن آدمهای زندهای که تاکنون همراهشان بودیم در واقع زنده نیستند، باز هم غافلگیر شدیم و حال و هوای فیلم تا مدتها از ذهنمان بیرون نرفت. بعدتر همین احساس را به عنوان مثال درباره هویت (جیمز منگولد) پیدا کردیم که آن پایان شگفتانگیز و غافلگیرکنندهاش چیزی کم از پایانهای ماندگار تاریخ سینما نداشت. وقتی متوجه شدیم همه شخصیتهای داستان در واقع یک نفرند و از ذهن انسانی روانی و چندشخصیتی بیرون آمدهاند، هویت هم به لیست فیلمهایی اضافه شد که هیچگاه فراموششان نخواهیم کرد. حتی باشگاه مشتزنی (دیوید فینچر) هم چنین خاصیتی داشت. تمام این فیلمها و البته چند فیلم دیگر هم، همیشه در لیست فیلمهای غافلگیرکننده تاریخ سینما هستند. البته در سینما، غافلگیری در اشکال مختلف بروز پیدا میکند اما در مکثی کوتاه روی فیلمهایی که نام برده شد و خیلیهای دیگر که نام برده نشد، عنصری مشترک وجود دارد و آن هم مرز بین بودن و نبودن آدمهاست؛ در واقع این فیلمها، ابتدا آدمهایی را به ما نشان میدهند و بعد میگویند آنها واقعی و زنده نبودهاند و ما تمام فیلم با روح یا انسانی ساخته و پرداخته ذهن یک دیوانه طرف بودهایم. غافلگیری هم دقیقاً همین است؛ اینکه «انسان»هایی را میبینیم و بعد متوجه میشویم در واقع آنها قابل دیدن نبودهاند یا نباید دیده میشدند. جذابیت ماجرا این است که ما نادیدنیها را دیدهایم و اینگونه غافلگیر و مسحور سینما شدهایم؛ سینمایی که کارش همین است. و حالا در راز ماروبون، دو ایده مرکزی چهار فیلم نمونهای بالا در هم مخلوط میشود تا داستانی جذاب و عجیب را رقم بزند.
خانوادهای برای فرار از گذشتهای نامعلوم به خانهای متروک و درندشت آمدهاند؛ مادر، سه پسر و یک دختر. مادر در ابتدای ورود به خانه، با کشیدن خطی روی زمین از بچهها میخواهد که از آن عبور کنند و بعد از عبور از خط، دیگر چیزی از گذشته به یاد نیاورند. آنها آنقدر از گذشته خودشان فراری هستند که حتی نام فامیلشان را هم تغییر میدهند و نام فامیل مادر را برمیگزیدند: «ماروبون». کمی بعد مادر میمیرد و بچهها برای در کنار هم بودن با هم عهد میبندند تا آنچنان که مادر وصیت کرده بود، از هم دور نشوند. اما هنوز نمیدانیم ماجرا چیست. این خانواده دقیقاً از چه چیز یا چه کسی فرار کرده و چرا؟ چرا پسر بزرگتر، جک، باید تا ۲۱ سالگی، خواهر و برادرهایش را در آن خانه حبس کند و به کسی نشان ندهد؟ درست است که مادر پیش از مرگ به جک میگوید تا آن سن، که سن قانونی اوست، بچهها را به کسی نشان ندهد تا مبادا قانون آنها را از او بگیرد، اما همچنان موضوع اصلی برایمان روشن نمیشود. به هرحال بچهها بعد از مرگ مادر سعی میکنند زندگی جدیدی را آغاز کنند و البته تا جایی که امکان دارد از دیدها پنهان بمانند و جک حین سپری شدن روزها، تقویم را خط میزند تا به روز تولدش برسد. همهچیز ظاهراً خوب و خوش پیش میرود تا اینکه یک روز مردی ناشناس، تیری به سمت پنجره خانه آنها شلیک میکند و اینجا آغاز ازهمگسیختگی خانوادهایست که قرار بود برای همیشه کنار هم بمانند.
فیلم با الگوی ژانر وحشت در زیرژانر جن و روح آغاز میکند. زیرژانری که حالا دیگر مؤلفهها، بزنگاهها و جزییاتش برای بیننده حرفهای، حتی تکراریست؛ خانوادهای وارد یک خانه قدیمی میشوند و یکیدو شب بعد از جاگیر شدن، صداهایی میشنوند و چیزهایی در خانه تکان میخورد و کمکم پی میبرند که روحی خبیث، جامانده از سالیان دور، به دلایلی مختلف، قرار است آنها را آزار بدهد. خانواده هم با کمک همدیگر و احتمالاً یاری گرفتن از یک جنگیر حرفهای، تلاش میکنند روح خبیث را از خانه بیرون کنند و اگر هم موفق به این کار نشوند، در نهایت این خودشان هستند که در انتهای فیلم خانه را ترک میکنند تا خانواده بیخبر از همهجای دیگری، احتمالاً در قسمت دوم همان فیلم، جای آنها را بگیرد و مبارزهاش را با روح خبیث آغاز کند. این شکل کلی فیلمهای وحشت با زیرژانر ارواح را تشکیل میدهد. اتفاقی که در راز ماروبون هم میافتد. دقایقی طولانی از آغاز فیلم (شاید بعد از سی یا چهل دقیقه) تازه متوجه میشویم این خانواده از چه کسی فرار میکرده (چراییاش را البته بعدتر میفهمیم، نزدیک به انتهای فیلم)؛ جک به دختر موردعلاقهاش، اَلی، از پدری ظالم و ترسناک حرف میزند که آنها را آزار داده است. کمی بعد طی مکالمه جک با برادر کوچکترش، بیلی، بالاخره متوجه میشویم که آنها پدر را کشتهاند و در اتاق زیرشیروانی دفن کردهاند و حالا روح پدر میخواهد آنها را آزار بدهد. نشانهها، به سبک فیلمهای ترسناک اینچنینی، آشنا هستند؛ از سروصداهایی که از دیوار و سقف بلند میشود تا دیدن روح پدر که در مواقعی از جلوی چشم بچهها عبور میکند و آنها را میترساند تا حتی حمله روح به بیلی. در واقع همهچیز حکایت از این دارد که اگر آنوقتها، خودِ پدر بچهها را آزار میداد، حالا این روح پدر است که قرار نیست دست بردارد. جک وقتی بهناچار از پول پدر برای خرید خانه استفاده میکند، خواهر اعتقاد دارد که همین عامل باعث شده تا روح پدر دوباره به آزارشان بپردازد چرا که پول متعلق به آنها نبوده؛ چنان که در ابتدای فیلم و قبل از مرگ مادر هم متوجه شدهایم پولی که مادر پنهانش کرده بود در واقع مال خودشان نبوده و همان زمان هم جک از مادرِ در آستانه مرگ شاکی بوده که چرا بابت پول دروغ گفته و از وجود آن در دادگاه ابراز بیاطلاعی کرده در حالیکه پول متعلق است به «او». و آن موقع، یعنی اوایل فیلم، ما نمیدانستیم این «او» چه کسیست و چرا این خانواده باید پول «او» را بردارند و فرار کنند.
اما وقتی بیلی ادعا میکند که پدر زنده است و در اتاق زیرشیروانی همچنان به زندگیاش ادامه میدهد، کمکم انگار راز اصلی فیلم آشکار میشود. هر چند ما در فیلمهای اینچنینی، زیاد دیدهایم که ارواح مثل یک انسان عادی، با انسانهای زنده درگیر میشوند و با هم تماس دارند، اما اینجا بعد از صحنه درگیری بیلی با روح پدر برای بازپس گرفتن جعبه پول، و بعد از ادعای محکم بیلی مبنی بر زنده بودن پدر، به این سمت کشیده میشویم که تاکنون هر چه از نشانههای روحزدگی خانه دیدهایم، تنها برای غافلگیری بودهاند. بعد هم که از طریق روزنامههایی که تام پورتر، شخصیت منفی داستان و جوان عاشق اَلی، در اختیار اَلی قرار میدهد، به این حقیقت پی میبریم که پدر خانواده، قاتل بیرحمیست که حتی به دختر خودش هم تجاوز کرده و از زندان گریخته، نهتنها ماجرا بالاخره به شکلی تمام و کمال برایمان روشن میشود (اینکه خانواده از چه کسی و چرا فرار میکرده؟)، بلکه پدر زندهتر از قبل، جلوی چشممان حی و حاضر میشود و انگار ناچاریم حرف بیلی و بقیه را مبنی بر زنده بودنش بپذیریم و بسیار غافلگیر میشویم وقتی میفهمیم نهتنها پدر زنده است، بلکه آنهایی که تصور میکردیم زندهاند، در واقع وجود خارجی هم ندارند و اینجاست که فیلم چنان کوبنده ظاهر میشود که تا مدتها فراموشش نخواهیم کرد.
وقتی اَلی، دفترچه خاطرات بیلی را به دست میآورد و آن را میخواند، همهچیز آشکار میشود. اینجا ناگهان به صحنهای فلشبک میخورد که ما همان ابتدای فیلم رهایش کرده بودیم. یعنی وقتی که مردی مرموز به سمت پنجره خانه آنها شلیک میکند. در مسیر خواندن خاطره جک است که پی میبریم آن شخص، پدرِ از زندان گریخته بچهها بوده که برای بازپس گرفتن پولش آمده. در یک تدوین موازی نفسگیر، وقتی در حال دنبال کردن ماجرای درگیری جک و پدر هستیم، تام پورتر هم همزمان به خانه جک میرود تا سری به آنها بزند که همینجا با اتاق زیرشیروانی مواجه میشود که درش را آجر چیدهاند. همزمانی این خط داستانی در نهایت به گرهگشایی تکاندهنده پایانی کشیده میشود یعنی جایی که نهتنها میفهمیم پدر زنده است، بلکه این واقعیت عجیب را هم میفهمیم که خواهر و برادرهای کوچکتر جک اصلاً زنده نیستند و هر چه تاکنون دیدهایم، ذهنیات آشفته جک بوده که تبدیل به انسانی چندشخصیتی شده و در تنهایی خودش، نقش همه اعضای خانوادهاش را بازی کرده تا آن عهد و پیمان ابتدای فیلم مبنی بر همیشه با هم بودن را حفظ کند. او که بر اثر اشتباهی سهوی، خانوادهاش را از دست داده، ناچار میشود جسد آنها را به همراه پدر قاتلش، در اتاق زیرشیروانی رها کند و درِ اتاق را آجر بچیند تا بلکه اینگونه از شر پدر خلاص شود که ظاهراً نمیشود.
حالا تمام تصورات ما از آن قسمتی که فیلم به شش ماه بعد فلشفوروارد میزند، بهم میریزد. ناچاریم به عقب برگردیم تا دوباره به نشانههای کاشتهشده توسط کارگردان رجوع کنیم، بلکه دلمان آرام شود و ما هم در گرهگشایی پایانی سهمی داشته باشیم. کارگردان هم البته دست خالی نمیگذاردمان. تنها کافیست به دو صحنهای رجوع کنیم که روح پدر (حالا که گرهگشایی انجام شده، باید بگوییم خودِ پدر) به بچهها حمله میکند و درست بعد از هر دو صحنه، جک را میبینیم که از خوابی آشفته میپرد. حتی وقتی در یکی از همین صحنهها، بیلی با پدر بر سر جعبه پول درگیر میشود و پهلویش را بهشدت زخمی میکند، در صحنه بعد، جک از دردی نامعلوم به خود میپیچد و چهره در هم میکشد که در انتها، اَلی که همراه او گرهگشایی داستان را فهمیدهایم، متوجه زخم عمیق پهلوی جک میشود. یا در صحنه معنادار دیگری، جک در نمایی نزدیک، جلوی دوربین ایستاده و برادر و خواهرش، در پسزمینه و به شکلی تار، سمت چپ و راست او دیده میشوند و زاویه دوربین طوریست که انگار آنها در سر او قرار گرفتهاند. یک صحنه ظریف دیگر که در بازی فوقالعاده جرج مککی، ایفاگر نقش جک نمود دارد، جاییست که او قرار است خواهر و برادرهایش را در خانه بگذارد و برود بیرون. کنار دروازه آهنی خانه، او با برادر کوچک و خواهر خداحافظی میکند و در کسری از ثانیه، چهرهاش از لبخند به ناراحتی تغییر حالت میدهد، نگاهی خالی به روبهرو میاندازد و راه میافتد. وقتی برای بار دوم و سوم به این تغییر حالت سریع و ریز توجه کنید، متوجه میشوید انگار هیچکس روبهروی جک قرار نگرفته. این نشانهها، بعد از بازبینی فیلم، به اندازه کافی ما را در رساندن به اوج نهاییاش راهنمایی میکنند، هر چند که در بار اول دیدن فیلم، به چشم نمیآیند.
پس در واقع آشکار است که فیلم با مخلوط کردن دو الگوی ژانر وحشت، موفق میشود داستانی پرپیچ و خم را روایت کند. از یک سو با مدد گرفتن از آثاری مانند دیگران، البته در مسیری برعکس این فیلم، مُرده را به زنده تبدیل میکند و از سوی دیگر با مدد گرفتن از آثاری چون هویت، ما را در ذهن شخصیت اصلی جا میدهد تا همراه او، شخصیتهایی که در واقع وجود ندارند و مُردهاند را در کنارمان حس کنیم و بپذیریم که اینها زندهاند در حالی که اینطور نیست.
حتماً سر فرصت این فیلم را می بینم.
آخرین فیلمی که دیدم این آخر هفته، طی یک مرخصی بود به نام در حال و هوای عشق، شرق آسیا
خیلی غریب بود خیلی خوب
جالب بود ! سپاس از اطلاعات تان !
ممنونم.
زیبا و تاثیر گذاره. تا چند روز ذهنت رو درگیر می کنه. دوستان حتما فیلم رو ببینید
این فیلم رو دو هفته پیش دیدم دقیقا مثه فیلم دیگران تا مدت طولانی تحت تاثیرش هستی . من خیلییی گریه کردم، حتی الان هم که متن رو خوندم بغض کردم… کاش فیلم های ایرانی هم اینقد با کیفیت بودن که میشد همینقدر باهاش ارتباط برقرار کنی
ممنون ذهنم روشن شد
یکی به من بگه وقتی پدر هیولاش میتونست از اون خونه چوبی پوسیده راحت بیاد بیرون چرا خودشو اوتجا زندانی کرده بود و از گوشت راکون میخورد اینجاشو بنظرم کارگردان درست در نیاورده
اونوقت چجوری راحت میتونست بیاد بیرون؟!
در ک قفل بود بعدشم حک دیوار کشیده بودش.
از دودکشم ک نمیشه رفت بالا ._.
اگه میشد رفت ک باباش کصخل بود موش و… بخوره؟!
سلام و سپاس از مطلب کاملتون
به جز فیلمهایی که نام بردین به نظرم این فیلم به A Tale of Two Sisters معروف به دو خواهر فیلم تحسین شده کره ای ۲۰۰۳ یا نسخه امریکاییش یعنی the uninvited 2009 نزدیکتره.در این دو فیلم هم یک دختر رو دنبال می کنیم که معصومانه تلاش داره خانواده و به خصوص خواهرشو نجات بده ولی در واقع راز مهمی رو آگاهانه به فراموشی سپرده.
سلام و ممنون.
اخه چرا این فیلم اینقد خوب بود
یک چیزی عجیب بود اینکه جک دقیقا به باباش چاقو زد اونم توی گلوش ولی پدره زنده موند و چیزی هم نامفهوم بود اینکه وقتی جک رسید خونه خواهر برادر هاش مرده بودن یا در حال جون دادن بودن
اصلا چرا اونارو زندونی کرد
اون قسمتی ک به با باباش چاقو زد در اصل اون قسمت از گلو مجاریه راه تنفسیه و همچنان میشه نفس کشید
و وقتی جک برگشت خونه
قبل از اینکه بره دنبال پدرش در و روی اونا قفل کرد
باباش از دودکش وارد شد و اون سه تارو کشت
بعدشم ک جک رسید اوند که در و باز کنه پدرش گفت اکه جرعت داری در و باز کن
فهمید ک خووهر برادراش مردن
ازونجایی ک در قفل بود و از دودکش هم نمیشد رفت بیرون
راه فراری نبود برای پدرش
جک هم در و دیوار کشیده
ازون موقع بع بعد هگ دچار بیماری روانی چن شخصیتی شده بود
فیلم خوبی بود ولی چرا پدره جک را نمیکشت تو این مدت !!
چون روانی شده بود و نمیخواست قبول کنه خقیقتو دیگه
فک میکرد پدرشو با خواهر و برادرش کشته
پدره راه فراری نداشت
از دودکش ک نمیشه رفت بیرون در هم که دیوار کشیده شده بود
من فقط اون آخر فیلم که الی اومد اون عکسی ک از جک اینا تو ساحل گرفته بود و نشون جک داد و نفهمیدم
اخرش خیلی حالم بد شد واقعا حسش مثل فیلم جزیره شاتر و نردبان جیکوب و دیگران بود با اینکه این مدل فیلم ها و خیلی دوست دارم ولی هر دفعه اخرش حالم بد میشه…ولی جدا از اینا خیلی قشنگ بود فیلمش خیلی
من امشب برا اولین بار دیدم فیلم تأثیر گذار و جالبی بود با داستانی شسته رفته و بیاد موندنی
شخصیت معصوم اون پسر کوچیک که تو خیلی از صحنه ها ناراحت میشد بسیار تأثیرگذار بود و من به شخصه غم و تنهایی و احساس دلتنگی برای مادر رو با تمام وجود به جای اون بچه احساس میکردم
یه نکته خیلی مهمی از قلم افتاده که من اضافه میکنم در دقیقه ۵۵ و ۴۰ ثانیه اگه دقت کنین جک به دیوارنگاه میکنه و خواهرش به جک ! بیماری چند شخصیتی همینطوری به تصویر کشیده میشه
عالی بود فقط اون قسمت اخرش که الی قرص هایی که گرفته بود رو کنار باقی قرص های ماه قبل گذاشت و به دکتر هم از اینکه جک حالش بهتره میگفت،یا حتی سکانس اخر که به جک گفت من میرم داخل تا بیان،نشون دهنده این بود که الی هم دچار بیماری روانی شده بود؟
وای چقدرمن گریه کردم.تازه دفه دوم ازهمون ابتدای فیلم گریه میکردم.همشم بخاطرسم اون بچه کوچیکه.چون خودمم بچه کوچیک دارم.موقعهایی ک لب ورمیچیدواسه گریه کردن.آخ دلم😭.