وقتی انسان ته درّه است …
.
این یادداشت در شماره ۵۴۸ مجله «فیلم» منتشر شده است
رسمالخط این یادداشت بر طبق رسمالخط مجله «فیلم» تنظیم شده است
.
خلاصه داستان: صفا (عباس غزالی) جوانی روستاییست که به دلیل مشکل آب در روستایش، به تهران میآید تا کاری پیدا کند و با پولی که احیاناً در خواهد آورد، به سراغ نامزدش در روستا برگردد و ازدواج کند. اما ورود صفا به تهران، آغاز گرفتاریهای اوست؛ هر جایی که استخدام میشود در نهایت یا به دلیل حسادت همکاران یا به خاطر تعهدات اخلاقی خودش، از آنجا اخراج میشود تا در نهایت زمانی که در سالن سینمایی مشغول به کار شده و مردم را با چراغقوه به صندلیهایشان هدایت میکند، با بازیگر سینما، سحر قریشی آشنا میشود. این بازیگر صفا را به دفتر تهیهکنندهای به نام مینو (رز رضوی) معرفی میکند. اما چیزی نمیگذرد که به خاطر آشنایی با یکی از کارمندان دفتر فیلمسازی به نام دنیا (بهنوش بختیاری) باز هم گرفتاریهای صفا شروع میشود …
مهتاب (لیلا زارع) در آستانه وضع حمل است. همسرش بابک (سعید آقاخانی) که لولهکش است، یک روز که به خانه دختر جوانی به نام الی (روشنک گرامی) رفته تا لولهای را تعمیر کند، در همین زمان نامزد الی، سامان (بابک انصاری) از راه می رسد و دختر را به دلیلی واهی کتک میزند و در این میان، از بابک میخواهد که شاهد باشد. امتناع بابک، سامان را عصبیتر میکند و طی درگیری بین دو مرد، سامان یکی از چشمهایش را از دست میدهد. بابک به زندان میافتد. مهتاب برای جور کردن پول دیه، که مبلغ زیادی هم هست، به هر دری میزند اما تلاشش بیفایده است. تا اینکه ناچار میشود برای به دنیا آوردن فرزندش در بیمارستان بستری شود. از سوی دیگر، پروانه (آناهیتا افشار) هم در آستانه وضع حمل است. او که دو کودک قبلیاش را هنگام زایمان از دست داده، با اشتیاق منتظر فرزندش است اما باز هم هنگام عمل، جنین مُرده به دنیا میآید. مادر پروانه (فرشته صدرعرفایی) نمیتواند به دخترش این خبر بد را بدهد. مهتاب که در همان بیمارستان بستریست، متوجه ماجرا میشود و تصمیم میگیرد بچهاش را در قبال مبلغی پول، در اختیار مادر قرار بدهد تا او را به جای فرزند پروانه جا بزند …
.
یادداشت: اگر برنامههای سینمایی تلویزیون را دیده باشید، حتماً به جمله «فیلم آموزنده و خوبی بود، مشکلات جامعه رو نشون میداد» زیاد برخورد کردهاید. این جمله از زبان مخاطبهایی گفته میشود که تازه از سالن سینما بیرون آمدهاند و گزارشگر میکروفنبهدست، به سمتشان رفته تا از آنها بپرسد، «فیلم چهطور بود؟». این بیماری «آن فیلمی خوب است که معضل روز جامعه را نشان بدهد» و یا «فیلمی خوب است که آموزنده باشد» از هر کجا که شروع شده باشد، حالا دیگر چنان گریبان همه را گرفته که به نظر نمیرسد به این راحتیها بتوان از آن خلاص شد.
جواب به این پرسش که در ابتدا فیلمسازان فیلمهایی ساختند تا مشکل روز جامعه را مطرح کنند و به این شکل مخاطب را به «معضلدوستی» عادت دادند یا مخاطبها بودند که فیلمسازها را مجبور کردند فیلمهایی بسازند که معضل روز جامعه را در خود داشته باشد، مانند این است که بخواهیم به این پرسش حالا دیگر بیمزه پاسخ بدهیم که ابتدا مرغ به وجود آمد یا تخم مرغ؟! به هر حال هر چه که هست، این بیماری را نمیتوان تنها به گردن یک نفر انداخت. به نظر میرسد بهمرور زمان، هر چه که جلوتر آمدیم، هم مخاطب و هم فیلمساز به این نتیجه رسیدند که مشکل در جامعه فراوان است و در نتیجه فیلمها این رسالت را برعهده دارند که دربارهاش حرف بزنند. احتمالاً در میان خوانندگان این متن هم کسانی پیدا میشوند که با دیدن فیلمهای تخیلی، اکشن یا فانتزی، در حالیکه رو ترش کردهاند بگویند: «آخه چقد خالیبندی؟! کی باور میکنه ماشین ده تا معلق بزنه و راننده هنوز زنده باشه؟» یا از این قبیل حرفها که چون فیلم نعل به نعل واقعیت نیست، پس «خالیبندی»ست و نمیتوان باورش کرد. این سختباوری و دیرباوری و عدم تربیت درست در زمینه برخورد با فیلمها، موجب میشود مخاطب به سمت کارهایی سوق پیدا کند که بازیگرهایش باید بسیار طبیعی و «عین واقعیت» بازی کنند و داستانش هم «عین واقعیت» باشد. نگارنده یکبار صحنه هیجانانگیز آویزان شدن تام کروز از برج خلیفه دوبی را به یکی از دوستان نشان داد و او در حالی که خیلی بیتفاوت به نظر میرسید گفت: «آخه چجوری میشه آدم از برج به این بلندی آویزون بمونه؟» و اینجا بود که متوجه شدم علاقه به دیدن معضل و مشکل در جامعه زیاد است!
در سینمای چنین جامعهایست که ژانر به آن معنای کلاسیکش به وجود نمیآید. علاوه بر تمام دلیلهایی که ما فیلمهای ژانر نداریم، باید این دلیل را هم اضافه کرد که نه مردم و نه فیلمسازان علاقهای به تجربههای جدید ندارند. البته فیلمسازان میتوانند این سلیقهها و علایق را عوض کنند و بهتدریج مردم را به نوع دیگری از فیلمها عادت دهند اما این موضوع در یک سیستم و چارچوب درست و منظم جواب خواهد داد، نه در جایی که یک تهیهکننده، یا اصلاً به فکر برگشت سرمایهاش نیست چون پول را از جیبش خرج نکرده یا برعکس، آنقدر به فکر بازگشت سرمایهاش است که تقریباً زندگیاش فلج میشود و در نهایت هم معمولاً سرمایهای برنمیگردد. در این سیستم معیوب، طبیعیست که فکرها هم بهراحتی کار نکند و نتیجه آن چیزی بشود که میبینیم؛ انبوهی از «فیلمهای اجتماعی» که یا قرار است درد مردم را مطرح کنند، یا اصلاً بیخیال همهچیز شوند و تنها دو ساعت ملت را بخندانند تا دردهایشان را فراموش کنند! یعنی انگار در اینجا حد وسطی وجود ندارد؛ یا صفر یا صد.
شاهین شجریکهن در شماره ۵۴۶ همین ماهنامه و در بخش «خشت و آینه»، مطلبی به نام «جزوه ناقص» نوشت که پیشنهاد میکنم بخوانید. او در نوشته کوتاهش، از همان چیزی حرف میزند که اینجا قرار است به شکل مفصلتر دربارهاش بحث شود. صحبت این است که دغدغهمند بودن چیز خوبیست اما در چه شرایطی و کجا؟ با فیلمسازی که فیلمی ضعیف روی پرده دارد مصاحبه میکنند و او چنان روی دغدغهمند بودن فیلمش اصرار دارد تا حدی که میگوید حتی اگر همه فیلمهایش هم در گیشه شکست بخورند او باز هم «معضلات اجتماعی» را نشان خواهد داد! و خب این میزان پیگیری و حساسیت، اگر در رشتههای دیگری صرف میشد، احتمالاً به نتایج بهتری میرسید .فیلمسازی دیگر، که او هم فیلمی ضعیف روی پرده دارد، ادعا میکند با فیلمش دستهای پشت پرده درباره خونهای آلوده را رو کرده و آن چیزهایی که دیگران به زیر فرش جارو کردهاند، او از زیر فرش بیرون کشیده. یکی دیگر مدعیست که فیلمش درباره بازار ارز و بالا رفتن قیمت دلار، سنخیت فوقالعادهای با گرفتاری این روزهای جامعه ما دارد و … . این ادعاهای عجیب و غریب همینطور ادامه دارند و کسی هم نیست هشدار بدهد که: آقایان و خانمها! به قول ساموئل گلدوین: «انتقال پیام، کارِ فیلم نیست، کار [شرکت مخابراتی] وسترن یونیون است.» که یعنی سینما جای پیام دادن مستقیم نیست.
احتمالاً هیچ سینمایی به اندازه سینمای هند پیام نمیدهد. به عنوان مثال در تمام فیلمهای هندیای که نگارنده در همین ماهنامه معرفی کرده، حرف و پیام و بیان معضل و گیر و گرفتی اجتماعی، از ارکان اصلی فیلم است. اما نکته اینجاست که آنها داستانگویی بلدند، چیزی که سینما به آن نیاز دارد. رسالتی که سینما برعهده دارد، تعریف داستان است و نه ارسال پیام. اگر داستانی خوب تعریف شود، پیام آن هم به مخاطب خواهد رسید. سینمای هند و آمریکا و … از داستان به پیام میرسند و سینمای ما میخواهد از پیام به آن برسد که این غیرممکن است. به دلیل همین نابلدی و ضعف در تعریف داستان و البته جای خالی تخیل است که سینماگران ما خودشان را پشت «معضلهای اجتماعی» پنهان میکنند. آیا وودی آلن که درباره مشکلهای جنسیاش هم فیلم ساخته، آدم بیدغدغه و بیفکر و فیلمساز بدیست؟
این روزها کافیست تنها به خلاصه داستان فیلمهای روی پرده نگاهی بیندازید تا متوجه شوید بیماری «معضلدوستی» تا کجاها رخنه کرده. در خلاصه داستان همهچی عادیه! چنین آمده: «یک معضل اجتماعی را با زبانی طنز به تصویر کشیده است» و برای یک کیلو و بیستویک گرم نوشتهاند: «یک اثر اجتماعی است که سه قشر از طبقه فرهنگی را کارشناسی و روایت میکند.» که کلمه «کارشناسی» برای داستان فیلم دوم بسیار بامزه است. احتمالاً سازندگان فیلم تصور کردهاند کارشان کارشناسی کردن معضلات است وگرنه چرا قرار است فیلم بسازند؟! این نگاهِ از اساس اشتباه، مخاطب ناآزموده را هم به اشتباه میاندازد و مخاطب ناآزموده و بیذوق هم فیلمساز بیذوق و متوهم را دچار اشتباه میکند؛ دایره بستهای که اگر از آن بیرون نیاییم، بسیار خطرناک است. بماند که این تکجملههایی که به عنوان خلاصه داستان فیلمها منتشر میشود، هیچ ربطی به آن ندارد و این موضوع را هم شهرام جعفرینژاد در شماره ۵۴۶ همین ماهنامه به آن پرداخت.
حالا در جدیدترین فیلمهای «معضلدوست»، کار به جایی رسیده که دیگر نه داستانی در کار است و نه پیامی. در واقع آنقدر در بیان مشکل و معضل روز جامعه زیادهروی شده که علناً به هیچچیزی پرداخته نمیشود و هیچ پیامی هم به مخاطب منتقل نمیگردد؛ وقتی بخواهیم زیاد حرف بزنیم، علناً هیچ حرفی نمیتوانیم بزنیم و این دو فیلم، از این موضوع رنج میبرند. از دریچه موضوع این نوشته به آنها نگاهی میاندازیم تا ببینیم «معضل» چیست و «مشکل» کجا؟!
همهچی عادیه! روایت نامفهومیست از یک پسر جوان روستایی به نام صفا که برای پیدا کردن کار به شهر میآید. تلقی فیلمساز از یک جوان روستایی، هنوز در دهه پنجاه و شصت باقی مانده تا حدی که او حتی یک موبایل هم ندارد. دلیل مهاجرت او به شهر، کمبود آب در روستای محل زندگیاش است و در قسمتی از داستان، یکی از شخصیتها رو به صفا (یعنی ما) میگوید: «آب را باید کمتر مصرف کرد!». صفا به هر جایی که سر میزند و کار میگیرد، در نهایت به دلیلی اخراج میشود. در یک شیرینیفروشی، زن همکار که از او بدش میآید (و ما نمیدانیم چرا و چهگونه) صفا را اغوا میکند و از این طریق، مقدمات اخراجش را فراهم میآورد تا این داستانک حامل این پیام باشد که «محیط تهران زنهای اغواگر دارد و برای یک روستایی سادهدل مناسب نیست!». بعد صفا پارکبان میشود و آنجا هم از یک جوان نشئه سر جای پارک اتوموبیل کتک میخورد و بعد هم اخراج میشود تا این پیام را برساند که «در تهران جوانهایی هستند که مواد مصرف میکنند» و همین جوانهای سرخوش و نشئه، طی یک تعقیبوگریز با اتوموبیل و دستی کشیدن، باعث میشوند حواس صفا پرت شود و در نتیجه ساکش به سرقت برود. کمی بعد صفا مشغول کار در رستوران میشود و از اینکه میبیند اینهمه غذا دور ریخته میشود به تنگ میآید تا به این پیام برسیم که: «مردم اسراف میکنند». کمی بعد با یک دلارفروش دعوایش میشود و طی این زدوخورد، دلارفروش ناله میزند که: «کو کار؟ اگه کار بهتری سراغ داری، بگو من انجام بدم» که معنای این پیام هم واضح است و نیازی به توضیح ندارد. حتی در قسمتی از ماجرا، صفا برای نامزدش در روستا نامه مینویسد (گفته شد که تلقی فیلمساز کهنه و بهشدت عقبمانده است) و چنین جملهای میگوید: «تهران هوشنگ زیاد داره» که به دلیلی مشخص، از ذکر پیام نهفته در آن چشم میپوشم تا احیاناً این آخرین نوشتهام در ماهنامه «فیلم» نباشد!
حالا شاید برای خیلیها این پرسش پیش بیاید که: مگر نگفتید سختباوری و دیرباوری و ذهن ناآزموده و تخیل پایین، از ایرادهای مخاطب و فیلمساز ماست پس چرا نتوانستید با نامهنگاری صفا یا اینکه موبایل ندارد و اینهمه صاف و ساده است کنار بیایید؟ جواب روشن است: ما آن دنیایی را باور میکنیم که فیلمساز بنا کرده و در چارچوب منطق آن دنیا حرف میزنیم. کمااینکه در پارک ژوراسیک هم زنده بودن دایناسورها را باور میکنیم. در این فیلم هم چون فیلمساز قرار است از جامعهای واقعی حرف بزند و مشکلها را بیان کند، پذیرفتن اینکه یک جوان روستایی، موبایل نداشته باشد و هنوز نامهنگاری کند، غیرمنطقیست و نشانگر فکری فرسوده.
خلاصه همینطور جلو میرویم و بدون اینکه هیچ ارتباط درستی بین تکههای مختلف فیلم وجود داشته باشد، حرف و پیام و معضل و مشکل است که از در و دیوار به سمت مخاطب شلیک میشوند و در هیاهوی این حرفهای بیفایده، هیچچیزی دستمان را نمیگیرد. حتی در بخشی از داستان، همینطور بیدلیل، صفا با سحر قریشی که در نقش خودش به عنوان یک بازیگر مطرح بازی میکند، آشنا میشود و از طریق این بازیگر پای سینما هم به میان کشیده میشود تا در بخشی از دیالوگهایی که بین صفا و بازیگر ردوبدل میشود، او چنین جملهای بگوید: «من کسی رو نمیزنم، من کارم فرهنگیه»!
آدمهای پادرهوا و گنگی که در فیلم نشان داده میشوند اصلاً معلوم نیست چه خاستگاهی دارند و کارشان چیست. به عنوان مثال دنیا (بختیاری) دقیقاً در آن دفتر فیلمسازی چه کاره است؟ چرا هر بار صفا را با خودش به خارج شهر میبرد؟ آنجا کجاست؟ فرهاد (بازغی) این میان چه میکند؟ چرا عاشق دنیاست؟ کدام جذابیت ظاهری یا باطنی دنیا باعث شده، فرهاد عاشقش باشد؟ چه حساسیتی روی او دارد؟ اصلاً دنیا چرا آنقدر به صفا توجه نشان میدهد؟ در این میان، ماجرای خانم تهیهکننده (رضوی) چیست که هر چند دقیقه یکبار شوهرش (؟) به او زنگ میزند و درخواست پول میکند؟ اینجا هم قرار است پیامی منتقل شود که خبر نداریم؟! چرا تمام زنهای داستان میخواهند صفا را اغوا کنند؟ چه نتیجهای قرار است بگیرند؟ ماجرای آن دختر نابینای همسایه چیست؟ در داستان چه میکند؟ فایدهاش چیست؟! جایی از فیلم، تهیهکننده به صفا میگوید: «تو چرا انقد به خانوما توجه داری؟!» و ما متوجه نمیشویم دقیقاً در کدام قسمت، صفا به زنها توجه نشان داده است؟ زنهایی که آنطور اغواگری میکنند، مشخص است که یک تهرانی هفتخط را هم از راه به در خواهند کرد، چه رسد به یک روستایی سادهدل! توجه دارید که کلاً سازندگان این فیلم هم خودشان نمیدانند چه حرفی قرار است بزنند. ماجرا وقتی خرابتر میشود که کارگردان هم با خامدستی، از پس جمعوجور کردن صحنههایش برنمیآید. به عنوان مثال دقت کنید به صحنهای که صفا به عروسی خواهر فرهاد میآید تا انتقام بگیرد. لحظه چاقو زدن به فرهاد، آنقدر مبتدیانه است که تقریباً متوجه نمیشویم بین آنها چه اتفاقی میافتد. از آن عجیبتر، انتخاب ساختار فلاشبکگونه داستان است که هیچ معنایی ندارد؛ فایده اینکه در شروع فیلم کتک خوردن صفا را ببینیم و بعد دوباره به همین صحنه برگردیم چیست؟ کمی بعد، صفا جلوی خانمی نشسته که ابتدا گمان میکنیم روانشناس است اما بعد متوجه میشویم تهیهکننده سینماست که قرار است برای صفا کاری جور کند. چرا ساختار داستان باید اینگونه چیده شود؟ چه مزیتی دارد؟ …برای نشان دادن بیثمری فیلمی مانند همهچی عادیه! همین بس که در تهران بلبشویی که فیلمساز قرار است ترسیم کند، شخصیت داستان مثل آب خوردن کار پیدا میکند!
اوضاع یک کیلو و بیستویک گرم، از لحاظ تراکم پیامهای پنهان و آشکار کمی بهتر است هر چند همچنان همهچیز آشفته و ناکارآمد است و فیلمساز جوان فیلماولی، درگیر حرف و پیام و معضل. اینجا با سه داستان طرفیم که قرار است در قسمتهایی به یکدیگر برسند. اما مشکل این است که چون ذهن فیلمساز درگیر حرفش بوده و فیلمش را روی همین «حرف» بنا کرده، از چیزهای دیگر غافل شده که نتیجهاش ساختار غلط و لاغر فیلم است. ایده اصلی فیلمساز این بوده که زنی به خاطر بیپولی و بیرون آوردن شوهر از زندان، مجبور میشود فرزند تازهبهدنیاآمدهاش را به خانوادهای که نیاز به فرزند دارند، بفروشد. اما در این میان کارگردان خواسته حرفهای دیگری هم بزند و بخشهای دیگر جامعه را هم آنچنان که در خلاصه داستانش آمده «کارشناسی» کند. پس به این فکر میکند که درباره خیانت هم حرف بزند و مرد همان خانوادهای را که به فرزند نیاز دارند، خائن نشان بدهد. زن با کارهای ناشیانهای مانند بو کردن لباس مرد و گیر دادن به ساعتهای دیروقتی که او به خانه میآید شک برده که پای زنی دیگر وسط است و مرد هم برای رفع این سوءظن از جملههایی سادهانگارانه نظیر: «من فقط تو رو دوس دارم» استفاده میکند. در نهایت هم به شکلی کاملاً مبتدیانه دست مرد رو میشود و تمام. در واقع کل ماجرای این خیانت، هیچ ربطی به داستان اصلی ندارد.
اما فیلمساز به همین هم اکتفا نمیکند؛ هنوز نگاهی به معضل قشر ثروتمند جامعه نینداخته است، در نتیجه تصمیم میگیرد یک خط داستانی دیگر هم به ماجرا اضافه کند که در آن، پسر جوان پولدار و البته بددهن و عصبی، نامزدش را تحت فشار قرار میدهد، کتک میزند، اذیت میکند (که اصلاً مشخص نیست برای چه این کارها میکند و دردش چیست) و در عین حال تا صد میلیون تومان پول نگیرد، رضایت نمیدهد که شخصیت اصلی از زندان بیرون بیاید. این داستانک هم بدون هیچ نتیجهای، کاملاً پادرهوا میماند و از میانههای فیلم دیگر شخصیتهای این بخش را نمیبینیم. این فیلم در واقع یک کار کوتاه با یک ایده مرکزی لاغر است که به واسطه داستانکهایی بیربط و بینتیجه، کش آمده و نود دقیقه شده. بگذریم از اینکه چینش داستانها در کنار هم بیاثر و اضافه است و حتی در جاهایی، فیلمساز ساختاری را که خودش انتخاب کرده عوض میکند. به عنوان مثال، در حالیکه داستانها به موازات هم پیش میروند (یا در واقع پیش نمیروند!) او ناگهان فقط بخشی از یک داستان را به جای این که سر جای خودش نشان بدهد، به شکل فلاشبک نشانمان میدهد که هیچ نیازی هم به این کار نیست و بیشتر هیجانزدگی فیلمساز را میرساند تا چیزی دیگر.
به هر حال همانطور که ملاحظه میکنید در این فیلمها، جای داستانپردازی و شخصیتپردازی را حرفهای سطحی پر کرده. سازندگان به جای پرورش داستان و به کار بستن کمی سلیقه، تلاش کردهاند تا جایی که ممکن است به گوشهکنارهای جامعه سقلمهای بزنند و به قول معروف هر جا گیروگرفتی وجود دارد، بیرون بکشند و نشان بدهند. مخاطب ما هم که انگار از دیدن دردهایش روی پرده لذت میبرد. با پیش گرفتن این روش دیری نمیگذرد که خود این فیلمها، به معضلی برای جامعه تبدیل خواهند شد و فیلمهای دیگری باید ساخته شوند تا آنها را حل کنند!
ذکر جملهای جذاب از زندهیاد کیارستمی، در پایان این بحث میتواند فکرها را به چالش بکشد. این جملهای بود که او در مستند عباس کیارستمی: یک گزارش (بهمن مقصودلو) درباره اولین فیلمش گزارش استفاده کرد. فیلمی که اتفاقاً به یک معضل اجتماعی که این روزها بسیار فراگیر است میپردازد؛ رشوه. اما کیارستمی به جای پنهان شدن پشت واژهها و شعارها، چنین میگوید: «وقتی انسان ته دره است، من چهگونه میتوانم رسالت اجتماعیام را ادا کنم؟»
سلام.خوبید؟
درباره فیلم همه چی عادیه اینکه گفتید همه زنها درش اغواگر هستند خیلی جالبه، من فیلم رو ندیدم و نخواهم دید اما فکر می کنم که صفا که از روستا اومده اینجوری فکر می کنه، چون اصولا ( البته با احترام به روستایی های بافرهنگ) کسانی که از جاهای کوچیک هستند فکر می کنند که زنهایی که در اجتماع فعالیت دارند کلا یه چیزشون می شه. ( مثل آبدارچی شرکت ما که از شهر کوچیکیه و فکر می کنه خانم هایی که کار می کنن کلا بد هستند!!!)
به تبعش فکر می کنم که کارگردان این اثر هم یا از همون روستا اومده یا اینکه در جاهای نامناسبی بوده و با آدمهای نامناسبی برخورد داشته که همه زنها رو اغواگر نشون داده.
واقعا متاسفم.
توی تهران که خانم ها به کسی که سه چهار محله پایین تر از خودشون زندگی کنه روی خوش نشون نمی دن ، من نمی فهمم چرا باید برای یه مرد روستایی دلبری کنن…
بعضی کارگردان ها هم خودشون می تونن معضل اجتماع باشن
سلام و ممنون. شما هم امیدوارم خوب باشید.
سلام آقا دامون خوبید؟
نظرتان راجع به فیلم ایرانی تیغ زن چیه؟ من تازگی دیدم. فیلم عجیبیه. میگن از فیلم های پست مدرن ایران محسوب میشه. نظر من ضد و نقیضه راجع بهش. نظر شما چیه؟ فیلم تو تنکابن و رامسر هم هست لوکیشین اش
سلام به شما. ممنون. عرض کنم که فیلم را همان سالها دیدم و چیز زیادی در ذهنم نیست. فقط به یاد دارم که فیلم خوبی نبود!