جهانبخش در ستاد کشف اجساد رزمندگان فعالیت میکند. او معتقد است برای آرامش خانوادهی شهیدانی که عزیزانشان هنوز پیدا نشدهاند، میتوان اجساد بینام و نشان را به آنها داد. اما همین کار او باعث میشود جسد بینام یک شهید، دو خانواده پیدا کند و اوضاع بههم بریزد … یک ساعت اول فیلم خوب پیش میرود. ایدهای که جهانبخش در سر میپروراند و بعد اشتباهی که در پی این تفکر به وجود میآید، جذابیت لازم را برای دنبال کردن داستان دارد اما هر چه به سمت انتها میرویم، نخ فیلم پاره میشود و انگار که ایدهاش را فراموش کرده باشد، به جای پروبال دادن به آن، وارد خانوادههای طرفین میشود و به شخصیتهای بیکارکردی میپردازد که نفس داستان را میگیرند و تأثیری هم در آن نمیگذارند و در نهایت هم نیمهی دوم فیلم، با به وجود آمدن عشقی آبکی بین جهانبخش و دختر زرتشتی، همهچیز از هم میپاشد. فیلم از ایدهی خوبش استفادهی درستی نمیکند. حتی آنقدر از این شاخ به آن شاخ میپرد که گاهی جهانبخش را در داستان گم میکنیم در حالی که او شخصیت اصلی ست.
فیلمهای دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ ملکه (اینجا)
ـ بیداری رویاها (اینجا)
ویکتور و همسرش مشغول جمع کردن نواهای بومی / محلی و گرد هم آوردن گروهی هستند تا برنامهای اجرا کنند. در این میان ویکتور عاشق دختری زیبا به نام زولا میشود که استعداد غریبی در آواز و رقص دارد. زولا هم نسبت به ویکتور احساسی عاطفی پیدا میکند و این آغاز عشقی پرشور است که جنگ برایش مانعی سخت میتراشد … راستش با این فیلم پاولیکوفسکی ارتباط چندانی برقرار نکردم. موضوع نه داستان سردش است، نه فضای سردش و نه کند و کشدار بودنش. موضوع این است که فیلم نمیگیردم و برایش نمیتوانم دلیلی بیاورم، همچنان که ایدا، فیلم قبلی این کارگردان هم چندان مرا «نگرفت». داستان تقریباً چیزی ندارد و تنها روی دستان کارگردان میچرخد. تنها پایانش تکاندهنده است و بس.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ ایدا (اینجا)
کاشس گرین اوضاع مالی خوبی ندارد و به هر ترفندی میخواهد در شرکت بازاریابی تلفنی استخدام شود. بعد از شروع به کار در این شرکت، بهسرعت مراحل ترقی را طی میکند و به «پاور کالر» تبدیل میشود و به طبقهی دوم ساختمان میرود که محل کار کارمندان موفق است. او کمکم اوضاع مالیاش خوب میشود. اما یک شب که در مهمانی مردی ثروتمند شرکت میکند که موسسهای عجیب را میچرخاند، همهچیز عوض میشود … کمدی بامزهایست که کمی با فانتزی مخلوط شده و این باعث شده حتی سرگرمکنندهتر هم بشود. صحنههای پایانی و آن موسسهی عجیبی که انسانها را به اسبهایی نیرومند تبدیل میکند، فضایی عجیب خلق میشود که پیام فیلم را با قدرت بیشتری به تماشاگر منتقل میکند، پیامی در باب دنیایی مادیگرا که آدمها را تبدیل به نیروهایی صرفاً کاری میکند که انگار هیچ روحی ندارند. در این میان کاشس قرار نیست به اسب تبدیل شود، هر چند که نمای غافلگیرکنندهی پایانی فیلم، چیز دیگری میگوید. ایده جذاب است اما روند داستان چندان جوابگویش نیست. داستان سکتههای فراوانی دارد، یکی از بدترینهایش جاییست که نامزد کاشس ناگهان و بدون مقدمه از دست کاشس ناراحت میشود که چرا فرق کرده و دیگر آن کاشس قبل نیست، در حالی که مخاطب متوجه این تغییر نشده!
آنتوان و میریام در گیرودار به دست آوردن حضانت بچههایشان هستند. میریام شوهرش را متهم کرده به خشونت اما آنتوان این موضوع را قبول ندارد. در این میان، بچهها بیشترین آسیب را دیدهاند … فیلم ریتم کندی دارد و به آسیبشناسی خانوادههایی میپردازد که بچههایشان در کشوقوس درگیری پدر و مادر دچار مشکلات فراوانی میشوند. صحنههای پایانی فیلم و اعمال خشونت آنتوان جذاب است اما حیف که از ابتدا، کارگردان ما را برای رسیدن به این صحنه آماده نمیکند. یعنی از ابتدا انگار قرار است کارگردان بدون جانبداری به موضوع نگاه کند و صرفاً روایتگر ماجرا باشد، اما در ادامه و با رسیدن به صحنههای پایانی، مرد را خشونتطلب و خطرناک نشان میدهد که هر لحظه آمادهی انفجار است. معلوم نیست این نگاه یکطرفه ناگهان از کجا سروکلهاش پیدا میشود و در نهایت اینکه: حرف کارگردان چیست و چه میخواهد بگوید.
گروهی از سربازان چینی برای مقابله با تروریستها و آزاد کردن گروگانهای چینی وارد عملیاتی سخت و نفسگیر میشوند … فکر میکنم کل تیراندازیها و خونریزیها و انفجارهایی که در تمام فیلمهای جنگی عمرم دیدم، در این فیلم یکجا خلاصه شده بود! جهنمی سرگیجهآور که بهشدت حرفهای ساخته شده است و در میان این دود و آتش و خون، آدم گاهی از خودش میپرسد سازندگان این فیلم چهگونه توانستهاند از پس چنین صحنههای پرآشوبی بربیایند؟ داستان چندانی در کار نیست و موضوع فقط این بوده که در میدان نبرد، ازجانگذشتگی سربازان چینی را ببینیم و به این شکل پیامهای میهنپرستانه را بشنویم. دقیقاً همینجاست که ارزش شاهکارهایی مانند نجات سرباز رایان (استیون اسپیلبرگ) مشخص میشود. عملیات دریای سرخ چند شخصیت را معرفی میکند اما از بس صحنههای اکشن و نفسگیری دارد که فرصت نمیشود آنها را بشناسیم و در نتیجه چندان هم نمیتوانیم با آنها همذاتپنداری کنیم.
مالی بلوم که از بچگی و تحت تعلیم پدرش اسکی را به شکلی حرفهای میآموزد و برای مسابقات انتخابی المپیک آماده میشود، ناگهان خودش را در میان قماربازان ثروتمندی که هر شب صدها هزاردلار میبرند و میبازند، میبیند. او کمکم با شرکت در این مهمانیها و واسطهگری، پول زیادی به جیب میزند و تبدیل میشود به پرنسس میزهای قمار … حجم بالای دیالوگها طی دو ساعتونیم، بهشدت کلافهکننده است. آرون سورکین را با فیلمنامهی شبکهی اجتماعی (دیوید فینچر) میشناسیم و خبر داریم که آن فیلم چهقدر دیالوگ داشت و چهقدر هم بهسرعت از زبان شخصیتها بیرون میریخت. ظاهراً این سبک سورکین است که با دیالوگهای فراوان و سریع مخاطب را کلافه کند. اگر با همین سبک، در شبکهی اجتماعی خسته و درمانده نمیشویم، دلیلش این است که استادی مثل فینچر پشت کار است و میداند چهگونه ماجرا را تعریف کند که مخاطب خسته نشود، اما اینجا سورکین پدر مخاطب را در میآورد. انگار بازیگرها برای ادای جملهها با هم مسابقه گذاشتهاند، یک لحظه سکوت در فیلم نیست و بدتر این که پر است از اصطلاحات بازی پوکر که من بلد نیستم و همین موجب میشود بیشتر گیج شوم. هیچ از فیلم خوشم نیامد، چون به نظرم فیلم نبود، فقط یک مشت جمله بود.
غمزه دختر خوانندهای ست که تنها زندگی میکند و به دلایلی از ارتباط برقرار کردن با دوست پسرش میترسد. هاله دختری نوجوان است که پدر و مادرش از هم طلاق گرفتهاند اما پدر مانند سایه او و مادر را تعقیب میکند. زندگی این دو دختر در مقطعی به هم گره میخورد … یک فیلم از سینمای مستقل ترکیه، بدون بازیگر معروف و بدون مولفههای مرسوم تماشاگرپسند. فیلمی آرام که به اوضاع و احوال زندگی دو زن میپردازد و سعی میکند کالبدشکافیشان کند و در عین حال در پایان با ایجاد یک غافلگیری، مخاطب را شوکه کند تا از خلال رفتارهای یکی از دخترها، به واکنشهای دومی پی ببریم. تازه اینجاست که متوجه میشویم مشکل غمزه چیست و چرا از دوست پسرش دوری میکند. نویسنده و کارگردان خودش خانم است و مشکل خانمها را خوب میفهمد. فیلم خوبیست که قطعاً به یک بار دیدنش میارزد.
مریم در شبی که پارتی بچههای دانشگاهش برپاست، مورد تجاوز سه پلیس قرار میگیرد. او با همراهی یوسف، برای طی کردن مراحل قانونی شکایت از پلیسها، به این در و آن در میزند اما قانونی در کنار او نیست … فیلم از ۹ پلان / سکانس تشکیل شده و خانم کارگردان تونسیاش، در کنار شخصیت دختر اصلی فیلم، انگار برای گرفتن حق زنها در تونس تلاش میکند. به نظر میرسد تمهید پلان / سکانس باعث شده خیلی از صحنهها مصنوعی و مبتدیانه به نظر برسند و زمانبندی درستی بین حرکت بازیگران وجود نداشته باشد. به عنوان مثال دختر از ماشین پلیس فرار میکند و با آن کفش پاشنهبلند و لباس تنگ، مسیری را طی میکند و تازه بعد از طی مسافتی پلیس به او میرسد، در حالی که در حالت عادی پلیس میتواند در همان لحظهی اول به دختر برسد و او را بگیرد. این بینظمیها، البته به روایت هم نفوذ کرده و باعث شده با فیلم چندان پختهای طرف نباشیم.
اینبار ایتان هانت و گروهش برای متوقف کردن سه بمب هستهای دست به کار میشوند … اصلاً کاری با داستان فیلم ندارم که معمولاً در فیلمهای اکشن، در درجهی دوم اهمیت قرار دارند. راستش اینجا هم با همان داستانبافیهای اینگونه فیلمها سروکار داریم؛ مثل بمبهایی هستهای که طی شرایطی پیچیده و عجیب منفجر میشوند تا هیجان مخاطب بالاتر برود و شخصیتهای داستان در مخمصه گیر کنند و تنها در یک ثانیه مانده به منفجر شدن، موفق به خنثی کردنشان شوند. لااقل من که چندان توجهی به این بخشها ندارم و از کنارشان میگذرم. نکتهی اصلی همان سکانسهای اکشن فیلم است که اینجا یک سر و گردن از فیلمهای همسلفش بالاتر قرار میگیرد. از موتورسواری تام کروز در خیابانهای پاریس تا راندن هلیکوپتر و کلی صحنهی تکاندهندهی دیگر که تماشای این فیلم را تبدیل به لذتی خاص میکند. فقط بروید بخوانید که تام کروز برای صحنههای اکشنی نظیر جنگ هلیکوپترها، چه تمرینهایی کرده و چه سختیهایی کشیده.
فیلمهای دیگر مککوآری در «سینمای خانگی من»:
ـ مأموریت غیرممکن: ملت گمراه (اینجا)
ـ جک ریچر (اینجا)
در جنگ جهانی دوم، دوازده از نفر افراد تعلیمدیده برای عملیاتی علیه نازیها به سمت شمال نروژ حرکت میکنند اما در راه گرفتار میشوند. یازده نفر از افراد توسط نازیها کشته میشوند اما نفر دوازدهم که حامل اطلاعاتی فوق محرمانه است، میگریزد و در میان برف و بوران و خطرهای فراوان، سعی میکند زنده بماند … فیلمی خوشتصویر و جذاب. همیشه جنگ یک نفر بر سر زنده ماندن، تصویر جذابیست مخصوصاً هم اگر بخواهد خودش را در میان طبیعتی مسحورکننده و البته کمی هم خطرناک و بیرحم، زنده نگه دارد. این فیلم با دو بازی فوقالعاده از دو بازیگر اصلیاش توماس گالستاد و جاناتان ریس مهیرز و البته تصاویری خوشآبورنگ و در عین حال خشن، روایت دیگریست از جدال انسان با انسان و انسان با طبیعت. جان بالسراد، به عنوان مرد دوازدهم، تا آخرین نفس میگریزد و هر بار تصور میکنیم بهزودی خواهد مرد. تعقیبکنندهی او، افسر آلمانی هم بهشدت معتقد است که او نمرده. او از ابتدای فیلم به دنبال مرد دوازدهم است و کشمکش این دو، درام داستان را قویتر میکند و پیش میبرد. یکی از عجیبترین و بهترین صحنههای فیلم، جاییست که قرار است مرد دوازدهم را توسط گلهای گوزن سفید، از مرز و درست از جلوی چشم نازیها رد کنند. فقط باید ببینید.
کولین که به خاطر دعوا به زندان افتاده و سپس به گذراندن یک سال عفو مشروط محکوم شده، تلاش میکند سه روز آخر دوران عفو را هم به سلامت بگذراند اما به شکلی غیرمنتظره، شاهد کشته شدن یک سیاهپوست توسط پلیس است و این صحنه او را به شدت تحت تأثیر قرار میدهد … فیلمی بامزه با ریتمی جذاب و سرحال و البته لحنی طنازانه که هر چند در قسمتهایی مثل آنجا که کولین مجبور میشود برای تبلیغ بیجای دوستش مایلز دربارهی اتوی مو، موهای فرفریاش را صاف کند، بیمزه میشود، اما در کل تلاش میکند تا انتها سرپا بماند. فیلم جامعهای را تصویر میکند که سیاهپوستان زندگی راحتی در آن ندارند و هر لحظه امکان دارد به دلیلی واهی دچار مشکل شوند. اما این دلیل نمیشود که آنها مانند جامعهی خشونتطلب دوروبر خود عمل کنند، درست مانند کاری که کولین میکند و پلیس را میبخشد. سکانسی که کولین با خواندن رپ، در نهایت از پلیس میگذرد، بسیار جذاب است. رپ به نوعی زبان مشترک سیاهپوستان است و در این فیلم به عنوان یکی از مهمترین مولفههای جامعهی رنگینپوستان معرفی میشود.
در زمانی که کره تحت استعمار ژاپنیهاست، گروههای شورشی مختلفی برضد استعمار ژاپن قدعلم میکنند. یکی از این گروهها، با رهبری پارک یول، تلاش میکند مقابل زورگویی ژاپن بایستد و در این میان، پارک به همراه همسر غیررسمیاش فومیکو به زندان میافتند و در آنجا با عزمی راسخ همچنان برضد دولت ژاپن حرف میزنند و تهدیدها و شکنجهها هم روی دیدگاهشان تأثیری ندارد … کرهایها باز هم گشتهاند و در تاریخشان دو شخصیت واقعی پیدا کردهاند که بر ضد استعمار ژاپن شورشهای بسیاری کردند. دو شخصیت محکم و عجیب و غریب که به هیچ عنوان کوتاه نمیآمدند و کار را به آنجا رساندند که برای برگزاری دادگاه، شرط و شروط تعیین کردند و خودشان از خودشان دفاع کردند و در اقدامی جالب، درخواست عکاس کردند تا از آنها در حالتی خاص عکس بگیرد و ژاپنیها هم مجبور شدند به دلیل مسائل بینالمللی این درخواستها را قبول کنند. در پایان فیلم، عکس واقعی این دو شخصیت را که کنار هم نشستهاند خواهیم دید. این فیلم البته کمی طولانی به نظر میرسد و لااقل میشد نیمساعتی کوتاهتر باشد. صحنههای بازجویی از فومیکو و پارک زیادی کش پیدا میکنند. اما به غیر از این، فیلم سروشکل جذابی دارد و دیوانهبازیهای این دو کرهای که بسیار ریلکس و بیخیال هستند تا حدی که ژاپنیها تصور میکنند این دو نیاز به آزمایشهای مغزی دارند تا سلامت روانیشان اثبات شود، حتی بامزه از کار در آمده است.
چند دوست برای تفریح و پارو زدن در رودخانهای خطرناک که در آستانهی نابودی است، به منطقهای جنگلی میروند. ابتدا همهچیز خوب پیش میرود اما وقتی دو مرد محلی، به یکی از اعضای گروه تجاوز میکنند، اوضاع تغییر میکند … فیلم نفسگیریست. شخصیتهای داستان از همان ابتدا که قدم به آن منطقهی عجیب میگذارند، سرنوشت بدشان را حدس میزنیم. آدمهای دفرمهی آن منطقه که انگار به خاطر تغییرات ژنتیکی شکل عوض کردهاند، به اندازهی کافی زنگ خطر را به صدا در میآورند. یکی از عجیبترین سکانسهای این فیلم ترسناک، همراهی عضو گیتاریست گروه مردان ماجراجو با نوجوانی بانجونواز است که چهرهای دفرمه دارد و اصلاً حرف نمیزند. هر چند صحنهایست پر از موسیقی با ریتمی تند همراه با خندههای مردان گروه، اما در عمق ماجرا با صحنهی ترسناکی طرفیم که همان نوجوان بانجونواز عجیب به وجودش میآورد و در همین صحنهی چند دقیقهای تبدیل میشود به یکی از آن نوجوانان ترسناک سینما البته بدون آنکه جنی در جسمش رسوخ کرده باشد یا چیز دیگری. با حملهی بومیهای بدطینت به مردان گروه، همهچیز عوض میشود و جدالی بین انسان و انسان، انسان و طبیعت شکل میگیرد که بسیار دیدنیست. سفری که قرار بود ماجراجویانه و جذاب باشد، تبدیل به کابوسی برای همهی اعضایش میشود که احتمالاً تا آخر عمر باید بار عذاب آن را به دوش بکشند. صحنههای قایقرانی بازیگران در آبهای خروشان، بدون بدل و بدون هیچ جلوهی ویژهای، بسیار تکاندهنده از کار در آمده است.
کارآگاه مکفرسن در پی حل معمای قتل لورا هانت است. اما وقتی معلوم میشود او زنده است و مقتول زن دیگری بوده، ماجرا کمی پیچیده میشود … یک نوآر پرکشش و جذاب که کارآگاه داستان عاشق زنی میشود که ابتدا گمان میکند مرده است اما بعد زنده میشود. کارآگاهی که قرار نیست درونیاتش را بفهمیم اما در لحظههایی با نگاههای عمیقش به زن، نشان میدهد که چه در دلش میگذرد و در نهایت تنها با بوسهای آن را ثابت میکند. جین تیرنی زیبا در نقش لورا هانت تبدیل میشود به مرکز ثقل داستان و عامل قتلی که در فیلم اتفاق میافتد. هر چند گاهی به او شک میبریم اما در نهایت میدانیم که او نمیتواند قاتل باشد یا حتی در قتل دست داشته باشد؛ او زیباتر از این حرفهاست.
فیلمهای دیگر پرمینگر در «سینمای خانگی من»:
ـ جایی که پیادهرو به آخر میرسد (اینجا)
ـ بانی لیک گم شده (اینجا)
ـ تشریح یک جنایت (اینجا)
جین به آفریقا نزد پدرش میرود تا همراه او درهی عاج فیلها را پیدا کند. اما در جنگل، توسط تارزان دزدیده میشود و این سرآغاز عشق او به تارزان است … ون دایک یکی از کارگردانهای پرکار هالیوود بود که سالی سهچهار تا فیلم میساخت. حتی گاه پیش میآمد وقتی از او میخواستند یک فیلم بسازد، او با دو فیلم برمیگشت! احساس خوشبخت، در شمارهی ۵۴۸ مجلهی «فیلم» در بخش سینمای جهان نگاهی به کارنامهی این کارگردان همهفنحریف انداخته است. کسی که معروف بود به کارگردان «یکبرداشته»! تارزان مرد میموننما، فیلمیست جذاب و ماجراجویانه که از تکتک نماهایش عشق به سینما احساس میشود. فیلم سختی هم هست و به شکل جالبی باورپذیر. در فیلم کلی حیوان میبینید که خیلیهاشان واقعی هستند و به شکل بینظیری جلوی دوربین از آنها بازی گرفته شده. صحنههای خطرناکی مانند درگیری ببر با تارزان را میبینیم که هنوز هم سرپاست. کمی بعد جدال تارزان با تمساحها را شاهدیم که با سوار شدن روی اسبهای آبی، از دست آنها فرار میکند. فیلم همینطور سلسلهایست از این صحنههای دیدنی که با وجود زمان ساختش، بهشدت هیجانانگیز از کار در آمدهاند. حتی آدمهایی که در جلد میمون فرو رفتهاند هم خیلیخوب گریم شدهاند و نقش بازی کردهاند. این احتمالاً اوایل راه حضور آدمها در جلد حیوانات در سینماست. بازیگر نقش تارزان، یعنی جانی ویسمولر، که قهرمان المپیک در رشتهی شنا هم بود، در تمام طول عمر بازیگریاش، تنها در نقشهای تارزان و جیم جنگلی بازی کرد.
پیرمردی به نام کلایت واینانت ناپدید میشود و دخترش دوروتی که در آستانهی ازدواج است، نزد کارآگاه نیک چارلز میآید تا قضیهی ناپدید شدن پدرش را بگوید اما نیک، علاقهای به حل این معما ندارد، هر چند همسرش نورا بهشدت مایل است که او حل پرونده را به عهده بگیرد؛ اتفاقی که ناخواسته میافتد و نیک وارد ماجرا میشود … احتمالاً این فیلم یکی از متفاوتترین اقتباسهاییست که از داستانهای دشیل همت انجام گرفته. فیلمی سرحال، سریع و شلوغ که بیش از آنکه جنایی باشد، کمدیست. بامزهبازیها و دیالوگهای کنایهدار ویلیام پاول و نوع رابطهاش با میرنا لوی که نقش همسرش را بازی میکند، عالیست. شیمی رابطهی این دو عالی از کار در آمده و شوخیهایشان با هم، حسابی دیدنیست. ون دایک انگار جدیت کارهای دشیل همت را در دیدگاه سرخوشانهی خود حل کرده و فیلمی را که قرار بود در سه هفته بسازد، تنها در دوازده روز ساخته!
لوسی و بارکلی، زوج پیری هستند که به دلیل قسط بانک، خانهشان را از دست میدهند و بچههایشان در کمال نارضایتی نگهداری آنها را برعهده میگیرند. این موضوع باعث میشود لوسی و بارکلی برای مدتی از هم دور بمانند و البته زندگی در خانهی بچهها سختیهای خودش را دارد … یک عاشقانهی غمگین دربارهی عشق زوجی پیر به یکدیگر و جفای بچهها در برخورد با آنها. فیلم بسیار آرام و متین جلو میرود و مشخص میشود که حتی در دههی سی میلادی هم همچنان موضوع جامعهی مدرن و بچههای سرگردان و پرمشغله و والدین پیر ناهماهنگ با زندگی شهری و نوههای مد روز و عروسها و دامادهای بدجنس وجود داشت. یکی از بهترین سکانسهای فیلم جاییست که زوج پیر، بیخیال قولی که به بچهها برای شام دادهاند، دست در دست هم، خیابانها را طی میکنند و خوش میگذرانند.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ سوپ اردک (اینجا)
الیزابت که حافظهاش را از دست داده، با جمعی دیگر از آدمهایی که هیچچیز یادشان نمیآید، در مجتمعی مسکونی زندگی میکنند و دکتری عجیب هم مسئول محافظت از آنهاست. الیزابت برخلاف بقیه، تلاش میکند چیزهایی را به یاد بیاورد … فیلمنامهی این فیلم در یک روز نوشته شد و طی دو هفته هم فیلمبرداریاش تمام شد و همین کافیست تا پی ببریم چهقدر همهچیزش تروتازه و جذاب است. فیلمی عجیب و غریب، با فضایی مالیخولیایی و ترسناک که در آن آدمها هیچچیزی را به یاد نمیآورند. نهتنها به یاد نمیآورند، بلکه خیلیهاشان سرگیجه دارند، نمیتوانند تعادلشان را حفظ کنند و حتی قاشق را به سمت دهانشان ببرند. رولین که در فیلمهایش نشان میداد اهل بخیه هم هست، در ادامهی روند فیلمسازیاش به ساخت فیلمهای «بزرگسالان» هم روی آورد که چندتایی از آنها، جزو کلاسیکهای اینگونه فیلمها محسوب میشوند! نمیدانم شما بیشتر کنجکاو دیدن کدام نوع از فیلمهای رولین شدهاید، اما این یکی را حتماً ببینید!
فردریک با دیدن یک عکس از قلعهای قدیمی، خاطرات محوی از کودکیاش را به یاد میآورد. خاطراتی از یک زن زیبای سفیدپوش. اما تلاش او برای به یاد آوردن جزئیات بیفایده است در نتیجه تصمیم میگیرد به آن قلعه برود و رازی در گذشتهاش را فاش کند. رازی که با موضوع خونآشامها پیوند خورده است و این را تنها مادر او میداند … فیلم عجیب و غریبیست. یک فیلم خونآشامی که صحنههای گاه مبتدیانهای دارد اما در عین حال تروتازگی خودش را حفظ میکند. فضای مالیخولیایی اثر، سیر عجیب و غریب داستان و اتفاقهایی که برای فردریک میافتد، شبیه کارهای بونوئل میماند. اکثر بازیگران زن فیلم، بازیگران فیلمهای «بزرگسالان» هستند و البته چنان که گفته شد ژان رولین هم خودش اینکاره است! دیدن آنا بل زیبا، که در فیلمهای اروتیک زیادی بازی کرده، یکی از جذابیتهای فیلم است.
در حادثهی معدن سال ۱۹۰۶، گروهی از معدنچیان فرانسوی زیر خروارها خاک گرفتار میشوند. معدنچیان آلمانی به رغم خصومتی که بین دو کشور وجود دارد، به یاری آنها میشتابند … فیلم فوقالعادهی پابست حرف از دوستی و برادری میزند. در دورهای که حتی معدن را هم با مرز جدا کردهاند و فرانسویها یک طرف و آلمانیها طرف دیگرش کار میکنند، انسانیت موجب میشود مرزها از بین برود. هر چند در انتها باز هم این مرز برپا میشود تا انسانها به هر حال از هم دور بمانند. حالا البته دیگر این مرزها، لااقل در اروپای توسعهیافته از بین رفته است و این ما هستیم که این گوشهی خاکستری دنیا، با دیدن جداسازی آدمها از یکدیگر، با شخصیتهای داستان بهراحتی همذاتپنداری میکنیم و غمشان را میفهمیم. پابست با نماهایی فوقالعاده از کار معدنچیان و آتش گرفتن معدن، تصاویری خلق میکند که به نوعی به سینمای فاجعه هم پهلو میزند.
فیلم دیگر پابست در «سینمای خانگی من»:
ـ جعبهی پاندورا (اینجا)
محمد که در ادارهی مالیات کار میکند، متهم به رشوه گرفتن از ارباب رجوع میشود. او به همین دلیل از کار اخراج میشود و بعد از این اتفاق است که رابطهاش با همسرش اعظم به قهقرا میرود … اولین فیلم کیارستمی با آن چیزی که سینمایش را با آن میشناسیم، لااقل از لحاظ داستان بسیار متفاوت است. کیارستمی در اولین تجربهی سینماییاش به سراغ قشر شهرنشین ایران میرود و معضلاتشان را بررسی میکند. اما ساخت و پرداخت این داستان همچنان کیارستمیوار است، با همان نماهای بهظاهر ساده و بازیهای روان و دیالوگهای جذاب. معلوم نمیشود در نهایت محمد رشوه گرفته است یا نه اما کیارستمی سعی میکند با سرک کشیدن به بخشهای مختلف جامعه و از زبان مردمی که محمد با آنها برخورد میکند، به این بپردازد که رشوه گرفتن چه عواقبی ممکن است داشته باشد. او در پی اصلاح این ماجرا نیست و تنها ناظریست که پرسش ایجاد میکند. فیلم کمی طولانی به نظر میرسد.
فیلمهای دیگر کیارستمی در «سینمای خانگی من»:
ـ مثل یک عاشق (اینجا)
ـ تجربه (اینجا)
ـ مشق شب، زندگی و دیگر هیچ، زیر درختان زیتون، طعم گیلاس و باد ما را خواهد برد (اینجا)
رضا و سیاوش بعد از چند سال، دوباره به هم برخورد میکنند و تصمیم میگیرند به شمال بروند. در میان راه، با دختری مرموز و کمحرف مواجه میشوند که مقصدش معلوم نیست. آنها برای تفریح، دختر را سوار میکنند بدون اینکه خبر داشته باشند او کیست و چرا مثل آوارههاست … این یکی از آن فیلمهایی بود که همان دوران دیده بودم، خوشم آمده بود و بعد از گذشت سالها، همیشه در ذهنم میچرخید که دوباره ببینمش تا از این که از آن خوشم آمده، مطمئن شوم. اما در دیدار دوباره، فیلمی سرد و لخت به نظرم رسید. فلشبکهای بیکارکرد از دختر که مردهای حریص دوروبرش را ناکار میکند و جیبشان را میزند، آنقدر تکرار میشود که در نهایت فقط به درد کش دادن زمان میخورد و در این میان چیزی دستمان را نمیگیرد. حکایت جوانها هم چندان جذاب نیست و ریزهکاری ندارد. یکی از قسمتهای دردناک تماشای دوبارهی بچههای بد، دیدن جوان خوشچهرهی فیلم، سیاوش حکمتشعار بود که چند سال بعد از بازی در این فیلم، دچار بیماری ام اس شد و توان حرکتش را از دست داد و روی ویلچر نشست. او شاید میتوانست با آن چهرهی جذابش، بازیگر موفقی شود اما متأسفانه به دردی بد دچار شد و به نتیجهای نرسید.
فیلمهای دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ فِراری (اینجا)
ـ بی پناه (اینجا)
ـ نیاز (اینجا)
ـ کلاس هنرپیشگی (اینجا)
ـ نازنین (اینجا)
ـ روغن مار (اینجا)
خانه دوست کجاست: مانند گزارش فیلم کمی طولانی به نظر میرسد. شاید به همین جهت از لیست ۲۵۰فیلم خط خورد. فیلم ایرانی کمتر نقطه عطف دارد. قبول دارید؟
جواب این پرسش یک کلمهای نیست!