حقیقت را بگو!
.
جشنوارهی سینماحقیقت در پردیس چارسو در حال برگزاریست. این روزها بیشتر در پردیس وقت میگذرانم اما کمتر فیلم میبینم! اصولاً جشنواره برای من ترکیبی از فیلم دیدن و حرف زدن و ملاقات دوستان و شناخته شدن توسط خوانندگان مجلهی «فیلم» و پیگیران «سینمای خانگی من» است، که این آخری لذت مخصوص به خودش را دارد و برایم بسیار خوشحالکننده است. اما چند نکته:
یک: دیروز برای دیدن مستندی خارجی رفته بودم که در سکوت میگذشت و هیچ دیالوگی نداشت (لااقل تا آنجا که من دیدم. چون بعد از نیمساعت طاقتم تمام شد و از سالن زدم بیرون). با دوست کناری دربارهی مستند درِ گوشی حرف میزدیم واز اینکه کارگردان دوربین را رها کرده و رفته تا احتمالاً غذا بخورد، زیرجلکی میخندیدیم که ناگهان خانمی برگشت سمت من و خواست که سکوت کنیم! حالا باز اگر فیلم دیالوگ داشت درخواست ایشان قابل فهم بود اما وقتی یک کلمه دیالوگ هم ندارد، سکوت کردن معنایش چیست آن هم بعد از دیدن چند فیلم کسلکنندهی پشت سر هم؟ جشنواره رفتن نوعی تفریح است، اما خیلیها به شکل کاری جدی و شقورق نگاهش میکنند. احساس میکنند دنیا این وظیفه را بر دوششان گذاشته تا فیلم ببینند! فیلم دیدن در جشنواره فرق میکند با زمانی که شما برای دیدن یک فیلم در حال اکران به سینما میروید. در محیطی مثل جشنواره، گاهی «باید» حین تماشای فیلم به بغلدستیات چیزی بگویی، بخندی، از خجالت فیلم در بیایی، تحسینش کنی و … . یک سری آدم خشک و بینمک پیدا میشوند که آنقدر ماجرا را جدی گرفتهاند که آدم دوست دارد خفهشان کند!
دو: از این کارگردانهایی که قبل از شروع نمایش فیلمشان روی استیج حاضر میشوند و هندوانه زیر بغل این و آن میگذارند و «استاد»گویان، دمِ همه را میبینند تا اعتباری بخرند و دربارهی فیلمشان توضیح میدهند، خوشم نمیآید. در نظر من، اینها در حالی که هنوز فیلمشان نمایش داده نشده، پنج بر هیچ عقبند. دیروز مستندی پخش میشد دربارهی بهرام بیضایی. کارگردان رفت بالا و «حضرت استاد بیضایی»گویان، آنقدر توضیح داد و خودش را برای بهرام بیضایی به خاک مالید که دیگر حالم داشت بد میشد. فیلم شروع شد و قضیه این بود که چند کلهی سخنگو، روبروی دوربین نشسته بودند و دربارهی سینمای بیضایی حرافی میکردند. همین! بیستدقیقهای نشستم و بعد زدم بیرون. یکی نیست به این اساتید بگوید: «اینقدر حرف نزن، نشان بده!». ده برهیچ!
سه: شلوغی جشنوارهی سینماحقیقت آزاردهنده است، مخصوصاً برای منی که اهل صف ایستادن نیستم. احتمالاً برگزارکنندگان این جشن خوشحالند از اینهمه استقبال اما کافیست جشنواره را پولی کنند تا آنوقت مشخص شود کی به کیست و مشتاقان واقعی کجایند؟! شلوغی به کنار، بحث دیگر بینظمیست. جایی ممکن است شلوغ باشد اما منظم، جایی هم ممکن است خلوت باشد اما بینظم. سینماحقیقت شلوغِ بینظم است. انگار کل تهران آنجا هستند. حتی ممکن است شما پسرعمهی شوهرخالهتان را هم بعد از سی سال آنجا ببینید!
چهار: تا آنجایی که من مستندها را دیدم، تقریباً واژهای به نام «زیباییشناسی» گم بود. هر کسی که یک دوربین داشت، دست به کار شده بود تا مستند بسازد. نه کادر درستی، نه قاب قشنگی، هیچی! کار به جایی رسیده بود که کارگردان محترم از خانه و زندگی و شعر خواندن برادرش در حمام و صبحانه خوردن پدربزرگ و مادربزرگ و … فیلم گرفته بود و به عنوان مستند قالب کرده بود. سوژههای دم دستی و توهم فیلم ساختن. یکی از این مستندها را تا نیمه دیدم و چون هیچ نکته و جذابیتی نداشت، زدم بیرون تا در سالن بغلی مستند دیگری ببینم. بهمحضی که وارد سالن شدم، فهمیدم کارگردان دارد عکسهای خانوادگیاش در هنگام جنگ را به بیننده نشان میدهد و اینکه چند خانه عوض کردهاند تا به سروسامان برسند! پانزده بر هیچ!
پنج: در طی این چند روز، فقط سهچهار تا فیلم خوب را کامل دیدم. بقیهی فیلمها را نصفه رها کردم و این در حالیست که من آدم پوستکلفتی هستم. کسی که بتواند فیلم هفتساعتونیمهی «تانگوی شیطان» بلا تار را ببیند، قطعاً آدم پوستکلفتیست! اما در مقابل خیلی از مستندهای این جشنواره کم آوردم و بیخیال ادامهی دیدنشان شدم. این هم ناگفته نماند که ترجیحم حرف زدن با دوستان بود تا دیدن ادامهی فیلم وگرنه شاید هم همه را تا آخر میدیدم. اما به نظرم نمیارزد. کارهای جذابتری میشود کرد!
پاسخ دادن