مالکی دوباره پرسید وصیت‌نامه پیش کیه؟

پیش حاج آقا محبی. سفر آخرش به حج داده بود به اون.

قالی ابریشم عریض و طویل کف سالن تا به حال این همه نگاه را تحمل نکرده بود. صدای مالکی آرام و لحنش ملایم بود.

باید خونده بشه. حدس می‌زنم نحوه‌ی روشن شدن تکلیف شرکت توش باشه.

پرده‌ی مخمل تکانی خورد و یکی از آویزهای بلور لرزید.

ناصر نگذاشت کسی شروع کند.

تکلیف چیه؟

گفتم که. شرکت.

شنیدم. ولی چه تکلیفی؟

خب شرکت. تا حالا بزرگ و کوچیکی بود، حرف اون خدا بیامرز حجت بود، حالا چی؟

یعنی چی حالا چی؟

تعجب نمی‌کنم نمی‌فهمی. به زبون خودت بگم. حالا که حاج‌عمو نیست، دست‌مون به تخم کی بنده؟

وقتش شد می‌دم دستت.

باید قرض کنی.

لیوان کریستال از دست ناصر رها شد و هوا را شکافت، کمی آن سوتر از سر مالکی، خورد به دیوار و خرد و خاکشیر شد.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم