سالار که تعمیرکار ماشین است دربارهی گذشتهی خود و دلیل بزرگ شدنش توسط دوست پدرش، آقارضا، دچار شک و تردید شده. مرگ همسرش در یک تصادف رانندگی در حالی که خودش پشت فرمان بوده هم مزید بر علت است تا او بیش از پیش به دنبال حل معمای زندگیاش باشد …
همچنان که نمیتوانم با کیمیایی پدر رابطه برقرار کنم، ظاهراً با پسر هم نخواهم توانست! فیلمی گنگ و خستهکننده و پر از شعار و حرفهای الکی که نه به چشم و نه به گوش خوش نمینشیند. مسابقهی اتوموبیلرانی و شرطبندی شخصیتهای داستان هم یکراست از فیلمهای خارجی آمده و بهشدت تقلیدیست، همچنان که خط کلی داستان هم تقلیدی به نظر میرسد، که انگار یکیدو فیلم خارجی با چنین داستانی دیدهایم!
ضحاک زندگی مردم شهر را تلخ کرده. قهرمانی نیاز است تا او را از تخت به زیر بکشد …
ماجرای ضحاک ماربهدوش، با تغییر و چند جابهجایی، به انیمیشنی تبدیل شده که داستانش آشفته است و شخصیتهایش بیکارکرد. داستان مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد و زمانش بیجهت طولانیست. فیلمنامه ضعفی اساسی دارد و با تأکید فراوان روی این موضوع که این انیمیشن را برای رقابتهای اسکار فرستادهاند، چیزی عوض نمیشود. انیمیشن ساختن خیلی سختتر از فیلم زنده ساختن است، به همان نسبت نوشتن فیلمنامهاش هم سختتر است. سینمای ایران هنوز در مرحلهی نوشتن فیلمنامه برای فیلمهای زنده درمانده، چه برسد به انیمیشن. چیزی که در نهایت از آخرین داستان در ذهن میماند، افکتهای صوتی پرسروصدا و سرگیجهآورش است.
آرتور فلک که با مادر پیر خود زندگی میکند، یک دلقک بدبخت و ناکارآمد است که از راه تبلیغات خیابانی پولی در میآورد. او همیشه آرزو داشته کمدین بزرگی شود اما هیچوقت نتوانسته به آرزوی خودش برسد. او حتی به دلیل ناکارآمدی، همان کارهای کوچک را هم بهراحتی از دست میدهد. آرتور که از زندگی به تنگ آمده، کمکم متوجه میشود با ابراز خشونت میتواند حقش را بگیرد …
فارغ از این که پیش از اثر تازهی تاد فیلیپس، فیلم یا فیلمهای دیگری با شخصیت جوکر وجود داشتهاند یا نه و بازیگران دیگری به ایفای نقش این شخصیت پرداختهاند یا نه، جوکر کاریست تأثیرگذار که البته بخش مهمی از این تأثیرگذاری برمیگردد به حضور خیرهکنندهی واکین فنیکس در نقش جوکر. فیلم را که روی پرده دیدم، در اینستاگرام دربارهی بازی او نوشتم. جوکر انسانی معمولی و توسریخور است که مدام از طرف دیگران مسخره میشود. کارهای پیشپاافتادهای هم انجام میدهد و هیچ امیدی به زندگی ندارد، هر چند مادر پیرش چنین امیدی داشته باشد. سیر تغییر او بیش از آن که مدیون فیلمنامه و کارگردانی باشد، مدیون دقت نظر فنیکس در اجرای این نقش است؛ سیری نرم و آرام، از انسانی بدبخت به جوکری شرور و نیمهدیوانه. انسانی که ابتدا در صدد خنداندن انسانهاست و آرزویش تبدیل شدن به کمدینی موفق، اما هر چه که جلوتر میرود متوجه میشود سازوکار دنیا آن چیزی نیست که تصورش را میکرد و از این جهت، درونمایهی فیلم هم بهشدت تلخ و آزاردهنده جلوه میکند. او ابتدا میخنداند (یا میخواهد بخنداند) اما در نهایت لبخندی نقاشیشده روی لبانش نقش میبندد و در زیر آن نقاشی، دیگر لبخندی در کار نیست.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
ممو جوانی نیمهخل است که همسرش فوت کرده و دختر کوچکی به نام اُوا دارد. آن دو به همراه مادر پیر ممو، زندگی خوبی را در کنار هم سپری میکنند تا این که از روی اتفاق، ممو باعث پرت شدن دختر کوچک یک افسر بلندپایهی نظامی از صخرهها و در نهایت مرگش میشود. ممو که مظنون به قتل است، به زندان میافتد و این آغاز ماجرای پرفرازونشیبیست که رابطهی این دختر و پدر را عمیقتر هم میکند …
این فیلم ترکی، از روی فیلمی به همین نام که محصول کرهی جنوبیست، ساخته شده. نسخهی ترکیشدهی آن، حدیث پرآبچشم و احساسیایست که با یک غافلگیری پایانی، مخاطب را همراه خودش میکشد و میبرد. هر چند داستانکهای اضافهای دارد که مدت زمان فیلم را بیجهت زیاد میکنند و البته شخصیتهایی مانند آن افسر بلندپایهی نظامی هم دارد که معلوم نیست چرا اینقدر با ممو مخالف است تا حدی که شاهد ماجرای مرگ دخترش را به مسلخ میبرد و از پا در میآورد تا کسی نفهمد که ممو قاتل نیست. یا کسی مثل مادر ممو که میانهی داستان میمیرد و نقش درست و حسابیای در ماجرا ندارد. این نقطهضعفهای آشکار، فیلم را عقب میاندازند. اما اگر آدمی حساس باشید، با دیدن رابطهی این دختر و پدر، حسابی اشک خواهید ریخت و حساس هم نباشید، داستان شما را به دنبال خود خواهد کشاند.
یک مرد تنهای بییار و یاور که در کشتی حمل مسافر روی تنگهی بوسفر کار میکند، متوجه میشود پولی که برای درست کردن دندانهایش پنهان کرده بود، گم شده است. او در راه یافتن پول، شخصیت اصلیاش را نشان میدهد. از طرف دیگر، چند مرد که با دوز و کلک از همسرانشان اجازه گرفتهاند و همراه هم به یک هتل مجلل برای گذراندن تعطیلات رفتهاند، با موقعیتی عجیب مواجه میشوند که آنها را به دردسر میاندازد …
انتظار بسیار بیشتری از جم ییلماز این کمدین موفق ترک داشتم. کمدینی که هر کدام از اجراهای استندآپش را بارها با علاقه دیدهام. او زیر عنوان «کمدیهای سیاه» دو فیلم کوتاه ساخته که به جز چند مورد که آن هم بهزور در داستان گنجانده شده، هیچ ربطی به هم ندارند. مثلاً در داستان اول سه شخصیت داستان دوم را میبینیم که در همان کشتیای هستند که شخصیت اصلی داستان اول کار میکند. غیر از این، این دو فیلم نیمهبلند، هیچ ربطی به هم ندارند و اتفاق ناگوار هم همین بیربطیست. در فیلم اول، یعنی داستان مردی که در کشتی مسافربری کار میکند، پتانسیل تبدیل شدن به یک طنز سیاه، یعنی همانطور که در نام فیلم هم به آن اشاره شده است، وجود دارد اما با یک پایان بهشدت قابل پیشبینی، همهچیز خراب میشود. داستان دوم هم که اصلاً طنز است و البته هیچ هم سیاه نیست!
اورای جوان ترکیست که در آلمان زندگی میکند و بهتازگی به دین اسلام گرویده است. او یک شب بر اثر عصبانیت به خاطر رفتار همسرش (که او هم ترک است)، سه بار و با صدای بلند کلمهی «طلاق» را به زبان میآورد اما خبر ندارد که در اسلام به زبان آوردن این کلمه، آن هم سه بار پشت سر هم، به معنای طلاق قطعیست و زن از آن به بعد دیگر به او محرم نخواهد بود …
ایدهی جالب و چالشبرانگیزیست اما راه غلطی پیموده شده. فیلم دو بخش دارد؛ در بخش اول اورای میفهمد با به زبان آوردن کلمهی «طلاق» باید سه ماه از همسرش دور باشد، اما مرحلهی دوم جاییست که متوجه میشود تعداد به زبان آوردن این کلمه هم مهم است و او بین این که یک بار این کلمه را گفته یا سه بار، در شک و تردید میماند. اتفاقهایی که در بین این دو بخش برای اورای میافتد چندان جذاب نیست. مانند داستانک رفع و رجوع کار آن جوانکی که مواد مخدر میفروشد و از صندوق مسجد دزدی کرده است. این چیزها موجب نمیشوند که اورای را بیشتر بشناسیم. در واقع مشخص نیست کارگردان چه قصدی دارد. از یک طرف میخواهد نشان بدهد اسلام دین مهربانی و این حرفهاست. از طرف دیگر با در منگنه قرار دادن اورای به خاطر قوانین سفت و سخت این دین، انگار میخواهد چالشی هم برانگیزد اما شاید میترسد و این کار را نمیکند یا شاید هم تواناییاش را ندارد. به هر حال هر چه هست، فیلم ایدهاش را هدر میدهد و در نهایت هم معلوم نمیشود چرا اورای بالاخره اعتراف میکند که سه بار کلمهی «طلاق» را به زبان آورده است.
سه خواهر، که هر کدام با یک خانواده زندگی میکنند، به دلایلی متفاوت به روستای زادگاهشان برگردانده میشوند. شرایط روستا فرق کرده و حالا اینها باید با این شرایط و فضای بستهی آن کنار بیایند …
امین آلپر فیلمساز مهمیست و فیلمهای خوبی هم در کارنامهاش دارد. جدیدترین اثر او که با نام خواهرها در سینماهای ترکیه به نمایش در آمد، حس و حالی وهمناک دارد که از فضای زیبا اما بستهی روستا نشأت میگیرد. فضایی که انگار آدمهای داستان را در خود حبس کرده و نقشههای ترسناکی برایشان تدارک دیده است. حتی بدتر از سرنوشت خواهرها، سرنوشت ویسل بیچاره است که هر چهقدر دست و پا میزند، نمیتواند از روستا خارج شود و در نهایت هم که آن اتفاق مخوف رقم میخورد. فیلمبرداری، با توجه به جذابیتهای روستای داستان، بسیار چشمنواز است و آلپر خودش در نقشی حاشیهای ظاهر میشود. فقط ای کاش بیستسی دقیقهای کوتاهتر بود.
هال ناچار میشود به عنوان پادشاه، بعد از هنری چهارم روی تخت بنشیند در حالی که به هیچ عنوان اهل جنگ و خونریزی نیست. اما وقایعی او را ناچار میکنند که به فرانسه حمله کند و نتیجهی این حمله هر چند با پیروزی همراه است اما از لحاظ درونی، هنری پنجم را بهم میریزد …
فیلم از جای بیربطی شروع میشود اما جلوتر که میرویم، کمکم سر و شکلی میگیرد. روایتی از زندگی هال یا هنری پنجم که هر چهقدر تلاش میکند دستش به خون کسی آلوده نشود، نمیتواند، یا در واقع نمیگذارند. روند روایت به شکلیست که در انتها هر چند هال به اشتباهش پی میبرد اما انگار راه فراری برایش وجود ندارد. انگار فیلمساز و فیلمنامهنویسان میخواهند بگویند این سرنوشت تمام شاهان و درباریان است که در نهایت ناچارند بکشند تا زنده بمانند، هر چهقدر هم که طالب صلح باشند. مشاور اعظم شاه در پایان فیلم، وقتی خیانتش رو میشود، رو به شاه که گیج و سردرگم گوشهای نشسته، میگوید تو دنبال صلح بودی اما برای رسیدن به صلح باید جنگید. این جمله شاهکلید ورود به دنیاییست که احتمالاً تا آدم آدم است، وجود خواهد داشت.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
سه نفر از بیرحمترین قاتلهای سریالی آمریکا دست به قتل و خشونت میزنند …
راب زامبی باز هم با فیلم جدیدش تا ته خشونت و کثافت میرود و هیچ ابایی از نشان دادن بدنهای چاکخورده و خون و مثله شدن اعضای بدن ندارد. او دنیایی مالیخولیایی و حالبههمزن را به تصویر میکشد که آدمبدهایش هیچ قانون و مقرراتی ندارند و به هیچ اصولی پایبند نیستند. غیر از جهنمی که برپا میشود، فیلم نکتهی شاخص دیگری برای گفتن ندارد و غرض تنها همین خشونتها و مثله شدنهاست. این فیلم چندین قدم از فیلمهای قبلی زامبی عقب میماند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
سای که عشق کارآگاهبازیست و شرلوک هولمز را میپرستد، هر چند از دیدگاه پلیس مزاحم است و مدام در صحنههای جرم میپلکد، اما در واقع تنها کسیست که با هوش و ذکاوت خود میتواند معماهای قتل را حل کند. او به دنبال پروندههای بزرگ است و زمانی که ماجرای جسدهای بیهویت پیش میآید، او تلاش میکند راز این قتلها را کشف کند …
فیلم در ظاهر شوخ و شنگ و کمدی خود، مانند همیشه به جامعهی هند نقب میزند و خرافات را هدف قرار میدهد. مرگ مادر سای، بر اثر شرکت در یک مراسم مذهبیست که در آن با نارگیل به سر شرکتکننده میکوبند؛ مراسمی واقعی که در انتهای فیلم هم قسمتی از آن را میبینیم. ابتدا به نظر میرسد داستان مرگ مادر، ربطی به ماجرای اصلی ندارد، اما در طول داستان متوجه خواهیم شد که فیلم قرار است روی چه نقطهای انگشت بگذارد. داستانی پرپیچوخم که با ریتمی سریع اتفاق میافتد و سرگرمکننده و جذاب است (هر چند به سمت انتها که میرود، کمی گیجکننده و گنگ میشود) و دربارهی موضوعی جدی حرف میزند.
گروهی از پلیسهای شهر کرالا، به روستایی دورافتاده اعزام میشوند تا امنیت آن منطقه را برای برگزاری انتخابات تأمین کنند. منطقهای که گفته میشود زیر دست فرقهای خطرناک اداره میشود. پلیسها که هیچگونه آموزشی برای لحظههای حساس و بحرانی ندیدهاند، با ورود به آن منطقه خطر را حس میکنند در حالی که تجهیزات نظامی زیادی هم ندارند…
داستان جالبی دارد اما مشکل اینجاست که کش میآید و گاهی هم دور خودش میچرخد بدون اینکه گرههای جذابی داشته باشد. ضمن اینکه شخصیتپردازیها هم لنگ میزند و در نهایت هیچکدام از آن پلیسها به شخصیت جذابی تبدیل نمیشوند که بتوانیم تعقیبشان کنیم و نتیجهی کارشان برایمان جذاب باشد. اما همچنان ایدهی فیلم، جالب و ریزبینانه است و با طنزی که البته چندان هم خوب از کار درنیامده، سعی میکند موقعیت این پلیسهای بدبخت را در میان آدمهایی ناشناخته توصیف کند و در نهایت هم نشان بدهد که اینها چه قهرمانهایی هستند.
شش غریبه برای شرکت در یک بازی عجیب به یک ساختمان فراخوانده میشوند. اما در همان بدو ورود متوجه میشوند بازی آغاز شده است و آنها در اتاقی گرفتار شدهاند که باید راهی به بیرون پیدا کنند. ابتدا تصور میکنند با یک سرگرمی هیجانانگیز مواجه هستند اما کم کم متوجه میشوند ماجرا کاملاً جدیست …
دهها و بلکه هم صدها فیلم با چنین داستانی ساخته شده و این فیلم به جز دهبیست دقیقهی پایانیاش، قطعاً یکی از بهترینهاست. ریتم سریع ماجرا همراه با ایدههای دیوانهواری که عوامل فیلم (یا شاید هم همان مرد مرموزی که این بازیها را برنامهریزی کرده!) برای شخصیتها تدارک دیدهاند، اجازهی حتی یک لحظه چشمبرهمزدن را نمیدهند. همهچیز با سرعتی جنونآمیز اتفاق میافتد و عرصه بر شخصیتهای داستان تنگ و تنگتر میشود. آنها در مواقع ترسناکی که جانشان تا ثانیهای دیگر گرفته خواهد شد، با هوشی سرشار، رمزها را میشکافند و جلو میروند و در این میان، گذشتهی هر کدامشان هم رو میشود تا فرار از این اتاقهای هراسناک، به تجربهای زیستی و عمیق برایشان تبدیل شود.
یک پلیس به جزیرهای دورافتاده که محل تبعید زندانیهای خطرناک است میرود تا با قاتل خانوادهی خود رودررو شود و از او انتقام بگیرد …
فقط چند صحنهی اکشن دارد که آن هم به نظرم و با توجه به این که خودم عاشق فیلم اکشن هستم، چندان هم نکتهی برجستهای ندارد. داستان هم که روی هواست و اصلاً مشخص نمیشود چرا خانوادهی پلیس کشته شدهاند و اینهمه آدم وحشی و خطرناک، چهطور در جزیره گرد هم آمدند و این جزیره اصلاً چهجور جاییست و پلیس چهگونه خودش را به آن جا رسانده و … پرسشهای متعددی هنگام دیدن فیلم در ذهن شکل میگیرد که هیچکدام پاسخ مناسبی نمییابند.
خانوادهی سالگونکار مرتکب قتلی ناخواسته میشوند و پدر خانواده سعی میکند به هر شکل ممکن، طوری ماجرا را ترتیب بدهد که کسی به خانوادهاش شک نکند. در این مسیر، پلیسی سرسخت هم حضور دارد که به همین خانواده مشکوک است و سعی میکند حرفش را اثبات کند …
داستانی که ویجی سالگونکار ترتیب میدهد و نوع چینش شواهدی که او کنار هم میگذارد تا ذهنها را منحرف کند، البته حفره و سوراخ زیاد دارد و کمی هم غیرقابل باور است اما همچنان پای فیلم مینشینید و تا آخر نگاه میکنید تا ببینید بالاخره این خانواده لو میروند یا نه. یک فیلم هندی جذاب با پیچوخمهای باحال که در برخی صحنهها حسابی آدم را سر ذوق میآورد.
وقتی دختر یک دکتر حاذق پزشک قانونی در دستان قاتلی روانی گرفتار میشود، پزشک تمام تلاش خود را میکند تا دختر را نجات بدهد. شرط قاتل این است که دکتر با ترفندهایی که بلد است، کاری کند که او از زندان آزاد شود و تنها در این صورت است که دخترش را خواهد دید. دکتر که عاشق دخترش است، سعی میکند به دستورهای قاتل عمل کند اما خبر ندارد که تمام ماجرا از گذشتهای تاریک ریشه میگیرد …
احتمالاً دیگر خیلیها خبر دارند که من در زمینهی معرفی کردن برخی از فیلمها خسیس هستم. اما این یکی را نمیشود معرفی نکرد. دلیلش هم این است که باید سیاهی و تباهی داستانش را با دیگران قسمت کنم چون تنهایی به دوش کشیدنش، کار سختیست. بله! حتماً میگویید نهتنها خسیس، بلکه پرتوقع و خودخواه هم هستم! اما بعد از دیدن فیلم، قطعاً خودتان هم باید آن را با کسی قسمت کنید وگرنه زیر بارش له خواهید شد. رحمی در کار نیست هر چه به سمت انتها میرود، تباهی و تاریکی بیشتری فرا میگیردمان. اوایل داستان، خیلی بیخیال و ریلکس ماجرا را دنبال خواهیم کرد اما کمکم به جاهایی میرسیم که دیگر چشم از آن برنخواهیم داشت. در چنان چاهی میافتیم که دوسه روز بعد از تماشای فیلم هم دست از سرمان برنخواهد داشت. به هیچ عنوان نمیخواهم ماجرا را لو بدهم اما سکانسهای دردناک پایانی، بهشدت آزاردهنده و هولناک هستند. فیلم همانند اسمش هیچ رحمی در کارش نیست و تا عمق تاریکترین قسمتهای روح بشر نفوذ میکند و پدر آدم را در میآورد. سنگینیاش را با دیگران تقسیم کنید وگرنه آسیب خواهید دید. به دنیای تاریک و رو به زوال انسانیت خوش آمدید.
والی کور است و دیو کر. آنها به شکلی تصادفی با هم آشنا و در ادامه وارد ماجرایی جنایی میشوند که جان هر دویشان را به خطر میاندازد اما همکاری آن دو با هم در حالی که یکیشان چشم است و دیگری گوش، کارها را هر چند بهسختی، اما خوب پیش میبرد …
یک کمدی بانمک که البته میتوانست بانمکتر هم باشد اگر از موقعیت دو شخصیت داستان و فیلمنامهی اورژینالش استفادهی لازم را میبرد و بهاصطلاح شیرهی ماجرا را میکشید. واقعیت این است که شوخیها جز یکیدو جا، چندان محکم و خندهدار از کار در نیامدهاند و هر چه به سمت انتهای ماجرا میرویم، از میزان نمک و قدرت فیلم هم کم میشود. دیدن کوین اسپیسی جوان یکی از نکتههای جالب فیلم است. این همان فیلمیست که چشموگوشبسته (فرزاد موتمن)، از روی آن کپی خوبی انجام داده است.
ند مریل تصمیم میگیرد برای رسیدن به خانهاش، در استخر تکتک همسایهها شنا کند. با ورود او به هر خانهی جدید، در واقع وارد زندگی آدمهایی میشود که هر کدام به نوعی در زندگی او به شکل مستقیم یا غیرمستقیم تأثیرگذار بودهاند …
یک ایدهی عجیب و جالب با یک پایانبندی تکاندهنده که به شکلی گزنده رویای آمریکایی را به چالش میکشد. برت لنکستر در تمام فیلم تنها مایو به تن دارد. دیدن اندام ورزیدهی او، نهتنها ضرورتی داستانیست بلکه از آن مهمتر، به مضمون داستان هم راه میبرد؛ هر چه به سمت انتها میرویم، او خستهتر، شکستهتر و انگار درهم پیچیدهتر به نظر میرسد. روند رو به زوال شخصیت ند مریل، با بازی قدرتمند لنکستر، هم جلوهای بیرونی و هم درونی دارد.
یک شب سه جوان برای گذران وقت، خودشان را به خانهی پیرمردی دعوت میکنند که چندان هم تمایل ندارد میزبان آنها باشد. ورود آنها به خانهی پیرمرد و خوردن مشروب و کشیدن علف، هر چهار نفرشان را دچار نشئگی میکند و همین باعث میشود به خاطر موضوعی کوچک به جان هم بیفتند و این سرآغاز سیاهیست …
اسم فیلم نکتهی مهمی در خود دارد؛ دنیای تمارض ساختگی و قلابیست. قرار است همه آن چیزی باشند که در واقع نیستند؛ یک جوان لاغر، در نقش پیرمردی چاق بازی میکند. یک بازیگر در نقش سه نفر ظاهر میشود. به سبک داگویل هیچ در و دیواری وجود ندارد و همه تظاهر میکنند که وجود دارد و … فیلم سعی میکند انتظارهای مخاطب را به چالش بکشد و چیزی را نشان بدهد که در واقع نیست و مخاطب انگار ناچار است آن را بپذیرد. روایت از انتها به ابتدا حرکت میکند و قرار است بفهمیم در آن مهمانی چه گذشته و واقعیت چه بوده. اما پرسش این است: اگر این فیلم، که اتفاقاً برخلاف ظاهر تجربیاش، داستانگوست، به همان شیوهی کلاسیک ساخته میشد، چه اتفاقی میافتاد؟ آیا این ساختار بهشدت تجربی، کمکی به درونمایهی داستان کرده؟ به نظرم میرسد جواب «خیر» باشد. مگر این که بخواهیم بهزور و ضرب، برای این ساختار عجیب و غریب، معنایی بتراشیم و آن را همسو با درونمایهی فیلم بدانیم. برای یک فیلماولی، تمارض بامزه است و در همین حد هم باقی میماند و هیچ عمقی پیدا نمیکند.
چند خانواده در یک قطار در حال حرکت، راوی داستانهایی هستند …
داستانکهای ضعیف و توخالی به همراه دیالوگهای مصنوعی و بازیهای بد و گاه افتضاح، نتیجهاش فیلمی خستهکننده و بیجهتطولانی شده که بهشدت حوصلهسربر است. رفتوآمدهای دوربین در این پلان/سکانس اعصاب خردکن، بیش از آن که به معنا و مفهومی راه بدهد، فقط زمان داستان را طولانی کرده و دیگر هیچ. کارگردان با اعتمادبهنفسی فراوان، دو ساعت و نیم از مخاطب وقت گرفته تا ماجرای فیلمش را روایت کند. در سینمایی که حتی فیلمهای هشتاد دقیقهای با تدوین و موسیقی و گرهافکنی و غیره، توانایی ندارند مخاطب را نگه دارند، یک کارگردان فیلماولی سعی کرده کولاک کند که البته نتیجهاش چیزی جز یک نسیم مختصر نیست. او به این نکته توجه نکرده که داستان، ساختار را میسازد نه برعکس. وقتی شخصیتها برایمان هیچ اهمیتی ندارند و اصلاً آنها را نمیشناسیم و دوست هم نداریم بشناسیم، پس دیگر نه داستانی شکل میگیرد و متعاقب آن، نه فیلمی.
فرخنده زنی وسواسی و تنهاست که مسئولیت نگهداری از خواهرزادهاش پریناز را بر عهده میگیرد. یک روز که پریناز با پسر همسایه بازی میکند، بر اثر یک حادثه، زبان پسر که لکنت دارد باز میشود و خانوادهی او تصور میکنند پریناز انرژی خاصی دارد که باعث درمان دردها خواهد شد. کمکم این موضوع در بین اهالی محل میپیچد و همهی بیمارها درِ خانهی فرخنده میآیند تا دختر کوچک آنها را درمان کند. فرخنده هم بهشدت با این موضوع مخالفت میکند …
فیلم ایدهی جالبی دارد اما طبق معمول اکثر فیلمهای ایرانی، بهخوبی از آن استفاده نمیکند و سیر روایت با گیروگرفتهایی همراه است که تردید فرخنده و البته مخاطب بین خاص بودن پریناز و نبودنش، چندان جذاب از آب در نمیآید و فکری برنمیانگیزد. هر چند پسر همسایه زبان باز میکند، اما از سویی دیگر پرندهای که پریناز نوازشش کرده میمیرد و رازآلودگی فیلم از همین قسمت آغاز میشود اما تا پایان ادامه نمییابد چرا که شخصیتها شکل نمیگیرند و بهشدت مبهم و گنگ باقی میمانند. نهتنها شخصیتهای حاشیهای داستان، یعنی اهالی محل که قرار است پریناز را شخصیتی «نظرکرده» قلمداد کنند، بلکه حتی فرخنده هم چندان رفتار روشنی ندارد. رنگ عوض کردن اهالی محل مصنوعیست و البته فرخنده هم مشخص نیست چرا مدام مخالفت میکند و در مقابل پریناز چه موضعی دارد. در نهایت هم مشخص نمیشود حرف فیلم چیست و چه میخواسته بگوید.
زلزلهی بم اتفاق میافتد و انسانها زیر آوار میمانند. در این میان یک خانم معلم و یک مرد که تمام خانوادهاش مُردهاند، به شکلی تصادفی با هم همراه میشوند تا مدفونشدهها را نجات دهند …
تصویری که عیاری از زلزلهی بم و اتفاقهایی که بعد از زلزله میافتد، نشان میدهد هنوز هم زنده و تأثیرگذار است. عیاری در حالی که کارگردان جزئیات است، در همان حال انسجام عجیبی در کلیت فیلمها و سریالهایی که ساخته هم وجود دارد که او را از این نظر در میان تمام کارگردان زنده و درگذشتهی سینمای ایران، یک سر و گردن بالاتر قرار میدهد. واقعگرایی او آمیخته با چینشهای مبتنی بر رویکرد درام است و رسیدن به این میزان از تبحر، احتمالاً باید یک چیز ذاتی باشد. کلیات و سیر داستان و صحنهپردازیها و بازیها به کنار، تنها یک لحظهی کوتاه در این فیلم وجود دارد که البته خیلی راحت میشود از کنارش گذشت یا اصلاً آن را ندید. هر چند اگر متوجه این نکتهی ظاهراً بیاهمیت هم بشوید، شاید باز هم متوجه نشوید «چیدهشده» بود یا «اتفاقی»: خانممعلم در حالی که پتویی روی سرش انداخته، نالان و مستأصل میان خرابهها میچرخد. برای لحظهای پتو میان سنگ و آجر گیر میکند و روی زمین میافتد اما ملحفهای که روی پتو کشیده شده، روی سر خانممعلم باقی میماند و از آن به بعد تبدیل میشود به چیزی شبیه چادر که قرار است پوششی برای موهای او باشد. نمیدانیم این لحظه تا چه حد «فکرشده» اتفاق افتاده ولی همین که اتفاق افتاده، یعنی عیاری کارش را بلد است، حتی اگر «ناخودآگاه» بوده باشد. عیاری آنقدر هوشمند هست که وقتی خانممعلم از زیر آوار بیرون میآید، هیج حجابی ندارد و این فیلم جز معدود فیلمهایی در سینمای بعد از انقلاب است که زنی را بدون موی مصنوعی و کلکهای دیگر، بیحجاب میبینیم.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
نیر زنی قدرتمند و مشهور است که فاحشهخانهای را میچرخاند. موسرخه با نیر رابطهی خوبی دارد و هفتهای سه شب را کنار او به صبح میرساند. اما این رابطه وقتی ترک برمیدارد که موسرخه عاشق دختری به نام آهو میشود؛ دختری جوان که از بوشهر دزدیده شده و به نیرآباد آورده شده تا زیر دست نیر تعلیم ببیند و کار کند…
فیلم که براساس فیلمنامهای از علیرضا داودنژاد ساخته شده، حکایت عشق و انتقام است. داستان ورود شعبان به شهر برای انتقام گرفتن از نیر و بعد کشته شدن او توسط نوچههای نیر و بههم ریختن موسرخه از این قضیه، هیچ ربطی به ادامهی داستان ندارد و در همان بیستدقیقهی ابتدایی پروندهاش بسته میشود. اصلاً مشخص نیست موسرخه که اینهمه با شعبان رفیق بود، چهطور با وجودی که میفهمد کشته شدن شعبان کار نیر است، از او میگذرد و به زندگی عادی با او ادامه میدهد. به همین روال، چیزهایی در فیلمنامه وچود دارند که خوب با هم چفتوبست نمیشوند. مانند حرکت علیریزه برای به غیرت انداختن رفیقش موسرخه؛ او آهو را به دست نیر میسپارد تا شاید موسرخه جلوی نیر بایستد و دیگر از او فرمان نبرد، که این حرکت، چندان در داستان جا نمیافتد و با سلوک علیریزه سنخیتی ندارد. نکتهی عجیب دیگری که در فیلم وجود دارد لهجهی تهرانی غلیظ تمام شخصیتهای داستان است در حالی که ماجرا کلاً در جنوب کشور اتفاق میافتد و مشخص نیست این آدمها کجایی هستند. انگار دو روز پیش از شروع داستان، از تهران کوچ کردهاند و به جنوب رفتهاند!
درود
جوکر (Joker):
خیلی فیلم زیبایی بود، با اینکه شاید چند صحنه خشن داشت ولی داستان و مخصوصا” بازی فوق العاده فینیکس (در لحظاتی که میرقصید من مات تصویر می شدم) شما رو جذب فیلم میکنه و ۱۰۰ البته موسیقی بی نظیرش.
ممنون