سینمای ایران مثل هر جای دیگری پر از فیلم بد است، اما شاید فرق مهمش با جاهای دیگر دنیا این باشد که پایانبندیهای بیشتر فیلمهای ما از بدترین پایانبندیهاست. یعنی حتی اگر فیلمی خوب هم پیش برود، نهایتاً در پایانبندیاش بند را به آب خواهد داد. این مشکلیست که باعث شده فیلمهای سینمای ما، حتی خیلی از خوبهایش در ذهن ماندگار نشوند. فیلمها با شروعشان در ذهن نمیمانند، با پایانشان در ذهن میمانند و این نکتهایست که سینمای ایران هیچوقت به آن توجه کافی نشان نداده است. با این حساب تا دلتان بخواهد پایانبندی ضعیف در فیلمهای ایرانی پیدا خواهید کرد و نوشتن مطلبی درباره بدترین پایانبندیهای سینمای ما عین این است که در کارخانه ساخت سوزن، دنبال سوزن باشید. پس ملاک انتخابهای این نوشته، براساس حالوهوای خودم است؛ چند نمونه مختصر از بدترینهایی که یادم مانده، بابتشان خندیدهام، تفریح کردهام و حتی سرحال شدهام. چون به قول انگلیسیها که میگویند: «So bad,It’s Good»، گاهی چیزهای خیلی بد اسباب سرحال شدن را فراهم میآورند. پیشاپیش از فیلمسازان و بازیگران محترمی که در این مطلب به واسطه فیلمشان از آنها یاد شده، عذرخواهی میکنم. خیلی از آنها هنرمندان خوبی هستند که فیلمهای ماندگاری نیز در کارنامه دارند اما بهرحال زندگیست و هزارجور بالا و پایین. همه اشتباه میکنیم.
*
عروسی مهتاب (خسرو ملکان)
مهتاب (الهام چرخنده) روز عروسیاش متوجه میشود خبری از داماد نیست. راننده آژانسی به نام سعید (رامبد شکرآبی) سعی میکند به عروسخانم کمک کند. جستوجو برای یافتن داماد بیفایده است. کمکم سعید غرق در موضوع گم شدن داماد میشود و در نهایت کاشف به عمل میآید که داماد در واقع عضو یک گروه حمل مواد مخدر است و این عروسی برایش بهانه و پوششی بوده برای نقل و انتقال چند کیلو مواد. حالا در یک سکانس پایانی عجیبوغریب، وقتی مهتاب و سعید متوجه میشوند آقادامادِ قاچاقچی مُرده، تصمیم میگیرند خیلی سریع به وصال هم برسند؛ سعید حلقه ازدواج مهتاب را که از ابتدای داستان همراه خودش دارد رو به مهتاب میگیرد و میپرسد حالا باید با این حلقه چه بکند؟ تصویر به نمای نزدیک دستان این دو نفر قطع میشود که طی آن مهتاب میخواهد انگشتش را داخل حلقه کند اما مردد است. انگشتش هی میرود و هی برمیگردد و ما همینطور منتظریم، تا خلاصه عروسخانم «بله» را به دامادِ جدید بگوید. در نهایت هم رضایت میدهد، انگشتش را در حلقه فرو میکند و خلاص. فقط باید قیافه رامبد شکرآبی و الهام چرخنده را در این لحظهها ببینید!
توفیق اجباری (محمدحسین لطیفی)
فیلم میخواهد کاوشی باشد در زندگی پردردسر ستارهها. میخواهد بگوید آنقدرها هم که به نظرمان میآید آنها راحت و بیدغدغه و بیبندوبار نیستند، مثل ما زندگی میکنند و به زنهایشان عشق میورزند اما چون کلی غرور دارند حاضر نیستند این موضوع را بیان کنند. گلزار در نقش خودش بازی میکند. در صحنه پایانی فیلم، گلزار و سیمین (باران کوثری) به واسطهگری یک پسرک دستفروش، به تفاهم میرسند و خلاصه عشقشان را به یکدیگر ابراز میکنند. بعد سوار بر اتوموبیل در جاده راهی میشوند. ما روی تصویر اتوموبیل، صدایشان را میشنویم که دوباره بر سر چیزهای بچهگانه درگیریشان بالا میگیرد. اتوموبیل میایستد. سیمین پیاده میشود و در همین لحظه کنار جاده بالا میآورد. یعنی چه؟ یعنی اینکه خانم حامله است. به همین راحتی و خوبی و خوشی.
هشتپا (علیرضا داودنژاد)
مقصود داوودنژاد از این همه شلوغبازی مشخص نیست. حرکات موزون زنهای داستان با شمشیر، آدم را یاد بیل را بکش میاندازد. ماجرا این است که عدهای زن و مر د به سرکردگی شخصی به نام عموجان دست به اختلاس بزرگی میزنند. عموجان با حربههای مختلف از شر تکتک اعضا خلاص میشود تا خودش صاحب پول هنگفت شود. اما دو تن از اعضا ی زن گروه (مهتاب کرامتی و ویشکا آسایش) که بیباکتر از بقیه هستند، عمو را میکشند و در نهایت وقتی گیر مأموران پلیس میافتند، خودشان را هم به کشتن میدهند. مقصود من هم همین صحنه خودکشی زنهاست که با نگاهی به یکدیگر و یک علامت کوچک سر، ناگهان تفنگهایشان را به سمت هم میگیرند، شلیک میکنند و هر دو روی زمین میافتند. هر جور حساب کنید، این حرکت «تلما و لوییز»وار هیچجوره در کَتِ آدم نمیرود. اصلاً آن روسریها، شکل آرایش زنها و نوع لباسهایی که پوشیدهاند، به هیچ وجه با این لحظههای هالیوودیطور همخوانی ندارند. از قدیم گفتهاند این کارها به ما «نمیآید»! بدتر از این لحظه عجیب، حرکت خندهدار مأمور زن پلیس است که با دیدن این صحنه مثلاً تأثیرگذار، اندوه در چهرهاش موج میزند.
ازدواج به سبک ایرانی (حسن فتحی)
تا حالا رقص داریوش ارجمند را تماشا کردهاید؟ رقص زندهیاد سعید کنگرانی را چهطور؟ پایان این فیلم ساده و همهفهم فتحی درباره عشق و سنت و رسوم ایرانی، جواهر است. مراسم ازدواج داماد خارجی و عروس ایرانی، در حالی برگزار می شود که گروه رقص کلاهمخملیها وسط میدان قر میدهند. بعد سعید کنگرانی به داریوش ارجمند اصرار میکند که برود وسط. داریوش ارجمند که همان پدر سختگیر خانواده باشد، ابتدا ناز میکند اما ناگهان چنان خودش را در حلقه کلاهمخملیها وارد میکند و بدنش را تکان میدهد که فقط باید تماشا کنید. پشت سرش هم سعید کنگرانی وارد میدان میشود و قری میدهد. خلاصه اینکه این از آن پایانهاییست که به این راحتیها هر جایی پیدا نخواهید کرد. واقعاً جواهر است.
زیر درخت هلو (ایرج طهماسب)
مثلث جذاب طهماسب ـ جبلی ـ معتمدآریا که برایمان یادآور خاطرات زیادیست، اینجا دیگر ته کشیده. اما این مثلث دوستداشتنی همچنان سعی میکند با فرمولهایی قدیمی مخاطب را بخنداند. از جمله این فرمولها بامزهبازیهای حمید جبلی دوستداشتنی است که آن هم البته در خیلی از مواقع تکراریست و دیگر جواب نمیدهد. همان وقتها هم جواب نمیداد چه برسد حالا! اما سکانس پایانی فیلم، به رسم خیلی از فیلمهای ایرانی، به مراسم عروسی ختم میشود. وقتی هم که عروسی باشد، قطعاً بازیگران نقش اول هم باید هنرنمایی کنند. مانند سکانس عروسی فیلم قبلی، تماشای حمید جبلی که با دست و پایی باندپیچیشده، وسط میدان میآید و تن و بدن تکان میدهد، جواهر خالص است.
گناه من (مهرشاد کارخانی)
تصادف آبکی پایانی فیلم، یکی از بامزهترین تصادفهای تاریخ سینماست. شخصیت فرعی داستان، زیر باران، با یک وانت برخورد میکند و بهآرامی روی زمین پهن میشود. در این لحظه برخورد کاملاً متوجه شدهایم که هیچ اتفاقی برایش نیفتاده است. حتی لحظهای نیمخیز هم میشود و تکان میخورد. اما وقتی صحنه به کمی آنطرفتر از محل تصادف برش میخورد که باران (نیوشا ضیغمی) زیر باران ایستاده و دور شدن یغما (حمید گودرزی) را تماشا میکند، متوجه میشویم مرد تصادفکرده در پسزمینه روی زمین افتاده و غرق خون است. یکهو اینهمه خون از کجا آمد؟! مرد که همین دو ثانیه پیش صحیح و سالم بود! القصه، وقتی به لحظه جدایی یغما و باران میرویم هم باز صحنهپردازی بامزه کارگردان ادامه دارد؛ باران روی موهای موکتمانند حمید گودرزی ریخته و حسابی خیسشان کرده. او سوار بر موتور و به شکلی کاملاً نامتعادل روی ریل قطار از معشوقهاش دور میشود. کارگردان اصرار دارد که او حتماً از روی ریل رد شود تا معنای پنهان و فرامتنیاش درست از آب در بیاید غافل از اینکه حمید گودرزیِ بیچاره بهراحتی قادر نیست موتور را روی ریل قطار با آن سطح ناصاف و پرفرازونشیب هدایت کند. علاوه بر اینکه موهای خیسشدهاش هم به کلهاش چسبیده و بهسختی جلویش را میبیند. خلاصه دردسرتان ندهم، آنقدر اوضاع این سکانس عجیب و در عین حال بانمک است که باید به چشم خودتان تماشا کنید.
سوپراستار (تهمیه میلانی)
این فیلم درباره یک سوپراستار سینما (شهاب حسینی) است که دخترش از زن قبلی، او را به راه راست میکشاند و در نهایت خودش که اسمش به شکل بامسمایی رها است، ناپدید میگردد. حالا در صحنه پایانی، جناب سوپراستار که دربهدر دنبال رها میگردد، با مربی پرورشگاه او (افسانه بایگان) دیالوگی برقرار میکند پر از لفاظیهای بانمک. مثلاً در حالی که نگاه عمیقی به نقطهای نامعلوم انداخته با لحنی پرسوزوگدار این چیزها را میگوید: «رها بود واقعاً…خیلی شبیه اسمش بود… حالا کجاست؟… اون یه فرشته واقعی بود…من فرشتهها رو خوب میشناسم» بعد از این حرفهای مشعشع نیز ناگهان خوانندهای با صدایی ناهنجار، آواز سر میدهد و فیلم به همین شکل به پایان میرسد. فیلمی شعاری که پر از چیزهای کلیشهای و سطحیست.
کیشومات (جمشید حیدری)
این هم یکی از باحالترین پایانبندیهای تاریخ سینماست، بیشک! ماجرا از این قرار است که یک جوان بدشانس (حمید گودرزی) میخواهد خودکشی کند، اما در خودکشی هم بدشانسی می آورد. خانواده او را پیش روانپزشک میبرند؛ دخترخانم جوان خوشگلی (الناز شاکردوست) که میخواهد پایاننامهاش را با توجه به مشکل این جوان بنویسد. در نهایت همانطور که میشد پیشبینی کرد، این دو نوگل شکفته با هم ازدواج میکنند. اما صحنه پایانی به این شکل اتفاق میافتد: در حافظیه شیراز هستیم. آقاداماد از یک طرف و عروسخانم از طرف دیگر به سمت هم میآیند. میایستند. در چشمهای هم نگاه میکنند. بعد گوشهای روی پلههای دم مقبره حافظ مینشینند. عروسخانم دیوان حافظ را باز میکند، تفالی میزند و «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر» میخواند. همه اینها در حالیست که آقاداماد خیلی عاشقانه به او نگاه میکند. گاهی اوقات فکر میکنم بازیگرانی که در چنین صحنههایی ایفای نقش میکنند، وقتی خودشان را روی پرده می بینند دچار شرمساری نمیشوند؟ گاهی مخاطب خجالت میکشد حتی!
پایان دوم (یعقوب غفاری)
«عشق مث عطری میمونه که نمیشه بوشو پنهان کرد.» این تنها یکی از دیالوگهای فیلم است. شما خودتان حدیث مفصل بخوانید. رویا (آنا نعمتی) سال ۸۸ زندگی میکند و آرمان (دانیال عبادی) سال ۸۶٫ اما این دو با هم ارتباط دارند و عاشق یکدیگرند! حتماً کنجکاو تماشای فیلم شدهاید. حق دارید. پس اگر تماشایش کردید و تا آخر هم دوام آوردید، تیتراژ پایانیاش را به ذهن بسپارید: آقای خواننده ترانه تیتراژ ناگهان در فیلم ظاهر می شود و در حالیکه اسامی عوامل نوشته میشود، ایشان هم با لبخندی بر لب آهنگش را میخواند. باور کنید در عمرم چنین تیتراژ عجیبی ندیده بودم.
کفشهایم کو؟ (کیومرث پوراحمد)
در آخرین نمای فیلم، پریناز (رویا نونهالی) برمیگردد سمت دوربین و به ما میگوید: «بذارید آلزایمر کار خودشو بکنه. منم کار خودمو میکنم.» این پایان عجیب، هیچ سنخیتی با دقایقی که طی شد ندارد. آنقدر به شکل بامزهای غافلگیر شدهایم که تا بیاییم خودمان را جمعوجور کنیم، تیتراژ پایانی نوشته شده است. فاصلهگذاری برشت، در این نمای پایانی فیالواقع مخاطب را برشته میکند.
فوتبالیها (عباس خواجوند)
در آخرین نمای این فیلم غیرقابلوصف، زندهیاد احمد پورمخبر به افتخار مربی جدید روی صحنه میرود و شروع میکند به آوازخواندن. باز اگر فقط آواز میخواند میشد تحمل کرد، اما او با دهان موزیک اجرا میکند و در عین حال دستانش را هم جوری تکان میدهد که انگار در حال نواختن آلت موسیقی نیز هست! دوربین آرامآرام به او نزدیک میشود و اسامی عوامل روی همین صحنه میآید؛ مفرح ذات!
چهار اصفهانی در بغداد (محمدرضا ممتاز)
این فیلم را حتماً تماشا کنید. قول میدهم لحظههای فراموشنشدنیای برایتان بسازد. یکی از آن لحظههای فراموشنشدنی سکانس پایانیاش است. این سکانس آنقدر ریزهکاری دارد که به تکتک آنها نمیشود اشاره کرد. فقط محض نمونه، چند مثال میزنم. مرد (اکبر عبدی) و زن (نسرین مقانلو) در میان عراقیها گرفتار شدهاند. زن که از اوضاع عصبانیست و اختیار از کف داده، مسلسلی از روی زمین برمیدارد و به سمت عراقیها و بهخصوص فرماندهشان (جعفر دهقان؛ فرمانده همیشگی عراقیها در تاریخ سینمای ایران) شلیک میکند. فرمانده هم طبعاً عصبانی میشود و به سمت زن هدف میگیرد و شلیک میکند. اما اکبر عبدی پیش از رسیدن گلوله به همسرش، خودش را پیش میاندازد و قربانی میکند. گلوله به او میخورد. همزمان با اصابت، صحنه اسلوموشن میشود و همزمان با اسلوموشن شدن، یک موزیک سنتی به گوش میرسد. عبدی روی زمین میافتد. در نمای بعدی، یکی از سربازان ایرانی (قاسم زارع؛ سرباز همیشگی ایرانیها در تاریخ سینمای ایران) به پایش گلوله میخورد. این گلولهخوردن با آن موسیقی سنتی و نوای سهتار و قاسم زارعی که مثلاً از درد پایش را روی هوا نگه میدارد، طنز غریبیایجاد میکند در حالی که قرار بوده همهچیز اندوهگین جلوه کند. بامزهتر اینجاست که وقتی حرکت شخصیتها به حالت عادی برمیگردد، یک سرباز برای کمک به زارعِ تیرخورده خودش را به او میرساند و میپرسد: «تیر خوردی؟!» زارعِ تیرخورده هم جواب مثبت میدهد! بلافاصله در نمای بعدی، نسرین مقانلو بالای سر اکبر عبدی که درست وسط قلبش گلوله خورده، ضجه میزند و از او میخواهد بلند شود. عبدی هم با آن لهجه اصفهانیاش توصیههای اخلاقی دقایق آخر زندگی را به سرانجام میرساند و چشمهایش بسته میشود. باور کنید توصیف این صحنه ممکن نیست. یکی از عجیبترین صحنههاییست که در زندگیام دیدهام.
*
اینها تنها چند نمونه از اقیانوس بیانتهای پایانبندیهای عجیبوغریب در سینمای ایران است که میتوانید اوقات خوشی را با تماشایشان سپری کنید. حتی نیاز نیست کل فیلم را ببینید، سریع جلو بزنید و به دقایق پایانی برسید. اوقات خوشی را برایتان آرزو میکنم.
داشتم فکر میکردم پایان فیلم ماندگار “دو خواهر” چرا تو لیست نیست که یادم اومد اون فیلم هیچ چیز فیلمنامه اش مال خودش نیست پس…هیچی.
ممنون.
:))
عالی بود
ممنونم
گاهی اوقات فکر میکنم بازیگرانی که در چنین صحنههایی ایفای نقش میکنند، وقتی خودشان را روی پرده می بینند دچار شرمساری نمیشوند؟
آقا دامون چجوری ۱۰ ساله شما رو دنبال میکنم؟به سلامت مغز خودم شک کردم!الان فهمیدم چیزی راجع به سینما نمیدونی!شما داری راجع به حمید گودرزی جوون خوشتیپ صحبت میکنیا!!چرا خجالت؟؟خجالتو باید اون بازیگری بکشه که با یه رکابی کهنه ۱۰ تا فیلم بازی کرده!
متاسفانه نوشته های افرادی مثل شماس که باعث شده فیلمایی ساخته شه با بازیگرای چشم مشکی و موهای کوتاه و بدون ژل (حتی گاها کچل)با چهره های معمولی و بدون عمل بینی و بوتاکس و… و ریش اصلاح نکرده و صدتا عیب و ایراد دیگه!خواهشا اجازه بدید سینما سینما بمونه.
(فک نکنی شوخی میکنما…چقد دلم تنگ شده بود واسه نوشته هات) ـ این جمله آخر حس واقعیم بود وسط این متن جاش نبود خودش اومد منم نوشتمش.ولی بخدا جدی میگم بد دلتنگ نوشته هات شده بودم ـ
حاضرم قسم بخورم همون فیلم و صحنه ای که میگی باعث شرمساریه رو روزی ۱۰ بار میزاره میبینه و غرق در غرور و شعف و…میشه.شاید یه دور افتخارم واسه خودش بزنه.طفلک سینما براش همین تعریف شده!!دختر و پسر خوشگل مث خودش(اصل اول سینما) و یک داستان عاشقانه
خیلی ارادت دارم م ممنونم….