نگاهی به فیلم زندگی‌های گذشته Past Lives

نگاهی به فیلم زندگی‌های گذشته Past Lives

  • بازیگران: گرتا لی ـ تئو یو ـ جان ماگارو و …
  • نویسنده  و کارگردان: سلین سانگ
  • ۱۰۵ دقیقه؛ محصول آمریکا، کره‌ی جنوبی؛ سال ۲۰۲۳
  • ستاره‌ها: ۴ از ۵

قطعیتِ انسان‌ها

نورا و سانگ عاشق هم هستند. اما وقتی خانواده‌ی نورا تصمیم به مهاجرت می‌گیرند، سانگ تنها می‌ماند. زندگی آن‌ها از هم جدا می‌شود و سال‌ها بعد، وقتی نورا با مردی آمریکایی ازدواج می‌کند، دوباره سر وکله‌ی جانگ پیدا می‌شود و عشق قدیمی سر باز می‌کند…

زندگی‌های گذشته  فیلم احساسی‌برانگیزی‌ست که درباره‌ی عشق و روابط عاشقانه‌ی انسان‌ها در طول زمان حرف می‌زند، درباره‌ی تنهایی‌ها و کنار هم بودن‌ها. صحنه‌ی هوشمندانه‌ی آغازین فیلم، صحنه‌ی درست و دقیقی‌ست که مفهوم اصلی ماجرا را یدک می‌کشد؛ سه جوان، دو مرد و یک زن در میان آن‌ها، پشت بارِ یک کافه مشغول صحبت با هم هستند. صدای‌شان را نمی‌شنویم اما در عوض صدای دو نفر دیگر به گوش‌مان می‌رسد که گویا از زاویه‌ی دید دوربین به این آدم‌ها نگاه می‌کنند. این دو نفر می‌خواهند حدس بزنند گذشته‌ی این سه نفر چه بوده است؟ کدام یکی از آن‌ها عشق دیگری‌ست و کدام یک ازدواج کرده است؟ حرف‌های بین این دو نفر ـ که ما نمی‌بینیم‌شان ـ ادامه پیدا می‌کند. انگار بازی «حدس‌زدن» را بین همدیگر راه می‌اندازند تا به عمق روابط این سه نفر بروند. اما فیلم که شروع می‌شود متوجه خواهیم شد تماشای زندگی دیگران از دور، و حدس زدن شکل رابطه‌ی آن‌ها به این راحتی‌ها نیست.

 سانگ همیشه راهش از نورا جدا می‌شود. در قسمت‌های ابتدایی فیلم، وقتی نورا بدون مقدمه از رفتن به آمریکا حرف می‌زند، آن دو در ابتدای یک دوراهی قرار دارند. نورا به سمت راست و از پله‌ها بالا می‌رود و سانگ وارد کوچه‌ی باریکی در سمت چپِ تصویر می‌شود. این دقیقاً بیانگر اوضاع و احوال دو انسان است که یکی در خیال گرفتن جایزه‌ی مهم ادبی، پیشرفت و بالا رفتن کوچ می‌کند و دیگری همان جا می‌ماند. جدایی نورا از سانگ، بی‌رحمانه است. آن همه عشقی که در ابتدا به سانگ نشان می‌دهد (اصلاً عشق بین آن‌ها از ابتدا با اصرار نورا شکل می‌گیرد) آن‌قدر بی‌مقدمه و ناگهانی و حتی بی‌رحمانه توسط خودِ نورا تمام می‌شود که غافلگیرکننده است. در این وضعیت، دل‌مان برای سانگ می‌سوزد. این‌طور فکر می‌کنیم که انگار نورا سانگ را سر کار گذاشته است و از احساسات او سوءاستفاده کرده است و حالا که فکر می‌کند دارد به رویاهایش نزدیک می‌شود، ناگهان همه‌چیز را فراموش کرده است.

خانواده‌ی نورا، خانواده‌ی فقیری نیستند. آن‌ها اوضاع خوبی دارند. شغل ثابتی دارند و به نظر می‌رسد زندگی‌شان هم آن‌قدرها بد نباشد. اما وقتی مادر سانگ از مادر نورا می‌پرسد چرا تصمیم به مهاجرت گرفته‌اند، او جواب می‌دهد: «آدم‌ها همیشه چیزی را از دست می‌دهند و چیزی را به دست می‌آورند.» استدلال نورا برای مهاجرت از استدلال مادر هم جالب‌تر است. او می‌گوید: «کره‌ای‌ها نوبل نمی‌برن!» و نورا در آرزوی بردن نوبل به آمریکا سفر می‌کند. او سر پرسودایی که دارد که یک لحظه آرام نمی‌گیرد. او دقیقاً برعکس سانگ است. حتی چهره‌اش هم شیطنت و شروشور را به مخاطب القا می‌کند، برعکس سانگ که چهره‌ای آرام و متین و محجوب و حتی خجالتی دارد و به‌سختی می‌تواند از جایش تکان بخورد. او برعکس نورا، آرزوی دور و درازی ندارد. بی‌تابی‌اش بیشتر درونی‌ست تا بیرونی. برعکس نورا، درون‌گراست و دنبال عشق می‌گردد نه چیز دیگری. برای همین است که بعد از ۲۴ سال دوری از نورا، به او در فیس‌بوک کامنت می‌دهد و این سرآغاز ارتباط دوباره‌ی آن‌هاست. وقتی با هم ارتباط تصویری می‌گیرند، نورا با خنده می‌گوید همین‌طوری از سر شوخی به کامنت او جواب داده است و انتظارش را نداشت که پسر به او جواب بدهد. اما سانگ با چهره‌ای جدی به او می‌گوید: خیلی جدی دنبالش می‌گشت تا پیدایش کند.

اولین برخورد سانگ و نورا در آمریکا، از لحاظ دکوپاژی باز هم هوشمندانه است (و این واژه‌ی «هوشمندانه» را برای دومین بار است که تکرار می‌کنم)؛ سانگ بی‌صبرانه منتظر است تا نورا سر برسد. او در پارک ایستاده و در پس‌زمینه‌اش تخته‌سنگی بزرگ خودنمایی می‌کند که بخشی از تزیینات پارک است. نورا سر می‌رسد و زین پس دوربین در حرکتی بدون قطع، از روی سانگ به سمت نورا می‌رود و برمی‌گردد و در این رفت‌وبرگشت‌ها، ما آن تخته‌سنگِ در پس‌زمینه را هم می‌بینیم. در واقع انگار چیزی بین آن‌ها فاصله انداخته است که آن تخته‌سنگ نمایندگی‌اش می‌کند. کارگردان به این شکل فاصله‌گذاری درستی برای شخصیت‌های داستان قائل می‌شود؛ فاصله‌ای که به اندازه‌ی ۲۴ سال است.

اما هر چه از زمان فیلم می‌گذرد، این فاصله نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. نورا، سانگ را به خانه‌اش راه می‌دهد، آن‌ها با هم به گردش می‌روند، از گذشته می‌گویند، قدم می‌زنند (و طی این قدم‌زنی‌ها و خاطره‌بازی‌ها ما را یاد قبل از طلوع و پیش از غروب ریچارد لینکلیتر می‌اندازند) و در نهایت پشت کانترِ همان کافه‌ای که ابتدای داستان دیده بودیم، آن‌قدر به هم نزدیک می‌شوند که دیگر انگار آرتور، همسر آمریکایی نورا، ناپدید می‌شود. در این صحنه، نماهای سه‌نفره، کم‌کم به نماهای دونفره‌ی نورا و سانگ می‌رسد و آرتور از بازی بیرون می‌ماند. حتی نورا به خودش زحمت نمی‌دهد جمله‌های کره‌ایِ سانگ را برای آرتور ترجمه کند و به این شکل به‌خوبی متوجه می‌شویم نورا چه‌گونه بعد از سال‌ها جذب سانگ شده است. در همین سکانس است که دختر و پسر جوانی را گوشه‌ی بار می‌بینیم و متوجه می‌شویم این‌ها همان دو نفری هستند که در سکانس ابتدایی مشغول حدس زدن رابطه‌ی این سه نفر بوده‌اند. حالا مای مخاطب، با علم به داستان زندگی گذشته‌ی این سه نفر، به‌خوبی می‌دانیم آن‌ها چه کرده‌اند که به اینجا رسیده‌اند.

نورا تنوع‌طلب است. درست است که با نگاه‌هایش عشق به سانگ را نشانه می‌رود اما پیداست که این عشق برای او عین هیجانی جدید می‌ماند. او پیش از آمدن به آمریکا، در فکر بردن نوبل بود. بعد از سال‌ها که به چنین آرزویی دست پیدا نمی‌کند، هنوز دنبال جوایز مهم دیگری می‌گردد. در واقع انگار کوتاه نیامده است. انگار این جوایز و این افتخارات، برای او چیزی هستند تا تنوع‌طلبی و خودبرتربینی‌اش را اقناع کنند. در همان صحنه‌های ابتدایی، وقتی او و سانگ هنوز نوجوان هستند، او از اول شدن سانگ در مدرسه ناراحت است چون همیشه این خودش بود که اول می‌شد و حالا نمی‌تواند اول بودن سانگ را تحمل کند. اینجا به آن روحیه‌ی خودبرتربینی و البته خودخواهانه‌ی نورا می‌رسیم که انگار سانگ را بازیچه‌ای برای دست یافتنش به تجربه‌های جدید می‌بیند و نه چیزی بیشتر.

این موضوع وقتی پررنگ‌تر می‌شود که آرتور به عنوان ضلع سوم ماجرا، بعد از دیدن رابطه‌ی پرشور سانگ و نورا، به عنوان همسر نورا، طبیعتاً کمی حسودی می‌کند. هر چند می‌خواهد نشان بدهد که این طور نیست و چندان مشکلی ندارد که نورا روزهایش را با گردش در کنار سانگ سپری کند، اما در واقع اولین پرسشی که درباره‌ی سانگ می‌پرسد (جذابه؟) نشان می‌دهد فکرش جای دیگری سیر می‌کند. صحنه‌ای وجود دارد که او و نورا قصد می‌کنند بخوابند اما گویا خواب به چشم‌های آرتور نمی‌آید. در فکر است. سپس نکته‌ای را از نورا می‌پرسد که همان خودخواهی نورا را نشان می‌دهد. او طی یک سلسه‌پرسش از نورا، می‌خواهد این واقعیت را برای او روشن کند که ازدواج‌شان چندان هم از روی عشق نبوده است بلکه نورا برای رسیدن به آرزوهایش (مثلاً گرفتن گرین‌کارتِ آمریکا) با آرتور ازدواج کرده است. این جا همان نقطه‌ای‌ست که روشن می‌شود نورا حتی از آرتور هم برای طی کردن پله‌های ترقی استفاده کرده و او را ابزاری برای رسیدن به آرزوهایش دیده است. و عجیب این‌جاست که خودِ نورا هم چندان این موضوع را انکار نمی‌کند.

در سکانس پایانی، وقتی سانگ چمدانش را جمع می‌کند و منتظر تاکسی است تا به فرودگاه برگردد، آن‌ها کنار هم ایستاده‌اند. آن‌ها به هم نزدیک شده‌اند. دیگر برخلاف شروع داستان، چیزی بین‌شان فاصله نینداخته است، اما با این حال انگار حرفی هم برای زدن ندارند. هر دو در سکوت قدم برمی‌دارند. سانگ هنگام جدایی درباره‌ی این رابطه بلاتکلیف است. در نگاهش عشق وجود دارد اما نمی‌داند باید با آن چه بکند. نمی‌داند می‌تواند آن را خرج کند یا نه. پرسشش از نورا درباره‌ی این که در زندگی‌های دیگری که ممکن است وجود داشته باشد، آن‌ها چه رابطه‌ای می‌توانسته‌‌اند با هم داشته باشند، از سوی نورا جوابی ندارد؛ او نمی‌داند. نورا همچنان هیچ‌چیز نمی‌داند. سانگ بعد از جواب نورا، انگار مطمئن می‌شود که نورا در نهایت یک دوست ساده است که نمی‌تواند کنارش باشد، پس بهتر آن است که هر چه سریع‌تر برود خانه. او می‌رود و نورا قدم‌زنان، مسیرِ رفته را برمی‌گردد تا به آرتور برسد. آن‌ها یکدیگر را در آغوش می‌گیرد و وارد خانه می‌شوند. حالا اگر در جایگاه آن دختر و پسرِ در کافه بنشینیم و به این سه شخصیت نگاهی بیندازیم، تاحدودی می‌توانیم بدانیم چه بر سرشان گذشته است اما همچنان این همه‌ی ماجرا نیست؛ نورا، سانگ و آرتور، انسان‌هایی‌ هستند با تمام پیچیدگی‌های ذهنی‌شان، با تمام خواسته‌ها و آرزوها و کمبودها و شکست‌ها. هنوز هم انگار نمی‌توانیم با قطعیت درباره‌شان حرف بزنیم. درباره‌ی هیچ انسانی نمی‌شود با قطعیت حرف زد.

۲ دیدگاه به “نگاهی به فیلم زندگی‌های گذشته Past Lives”

  1. میم.ب گفت:

    بسیار عالی

  2. م.امین گفت:

    مسئله مهاجرت و دوری از زادگاه و تبعات آن برای مهاجر، بسیار جذاب است. اما لااقل این فیلم نتوانسته از آن جذابیت‌ها استفاده کند. برخی جاها سعی می‌کند در عمق حرکت کند. آنجایی که نورا به مسئله‌ای اشاره می‌کند به این مضمون که بودن در کنار سانگ باعث می‌شود بیشتر احساس کند کره‌ای است در عین حال که به او می‌فهماند حالا دیگر خیلی هم کره‌ای نیست و او متوجه شکاف میان خودش و زادگاهش می‌شود. اما این موارد در حد اشاره است و کلیت فیلم، اثری منفعل و ساده است که با تصاویر زیبا و حتی تشکیل یک مثلث عشقی چندان در یاد نمی‌ماند.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم