برج معجزه
.
خلاصه داستان: در حومه شهر داکار (پایتخت سنگال) برج بلندی در حال ساخته شدن است. کارگران در میانههای ساختوساز، به دلیل پرداخت نشدن حقوق چند ماهشان، کار را رها میکنند و به خانههایشان برمیگردند. در میان این افراد، سلیمان حضور دارد که عاشق آدا است. آدا دختری از یک خانواده فقیر، در حالی که به اصرار خانوادهاش قرار است با مرد ثروتمندی ازدواج کند، دل در گرو سلیمان دارد تا این که یک روز متوجه میشود او به همراه چند جوان دیگر برای رسیدن به اسپانیا از طریق دریا به سفر رفتهاند. این خبر آدا را شوکه میکند و زمانی که خبر مرگ تمام جوانهای بهدریازده میرسد، آدا در غم سنگینی فرو میرود و در نهایت ناچار میشود با مرد ثروتمند ازدواج کند. اما همان شب عروسی، شخصی ناشناس، تختخواب عروس و داماد را به آتش میکشد و کار به تحقیقات پلیس میافتد. عیسی پلیس جوانیست که مأمور میشود ماجرا را پیگیری کند. بعد از سئوال و جواب از آدا و چند نفر دیگر، به این فکر میافتد که شاید این ماجرا تقصیر سلیمان باشد و با این که آدا مدام تکرار میکند سلیمان مُرده است، او باز هم به خانه پسر سر میزند تا ماجرا برایش روشن شود. این در حالیست که زنهای شهر، نیمهشبها، طی حالتی عجیب و ترسناک، مانند خوابزدهها، در خیابانها راه میافتند تا خودشان را به خانه پیمانکارانی برسانند که از پرداخت حقوق جوانهایی که در برج کار میکردند، امتناع کرده بودند…
.
یادداشت: آن نماهای مرموز و غبارگرفته، کنار هم قرار گرفتن برج عظیم در حال ساخت که به شکل نمادینی نامش را «معجزه» گذاشتهاند با نماهایی از کارگرانی خسته و نزار، همراه با یک تم موسیقی شاهکار و از همه درگیرکنندهتر فضای بکر شهر داکار، در ابتدای داستان بیننده را جذب میکند. اما بعد از اعتراض کارگران به پرداخت نشدن حقوق عقبافتادهشان و آشنایی تماشاگر با آدا و سلیمان و عشقشان به یکدیگر کمکم تصور خواهیم کرد روند داستان به دستانداز افتاده است و نویسندگان فیلمنامه و کارگردان دیگر چیزی برای ارایه ندارند. به هر حال نه کارگردان فرانسویتبار که بعد از چند فیلم کوتاه و مستند، اولین فیلم بلندش را ساخته برایمان نام آشناییست و نه هیچ بازیگر معروفی در کار وجود دارد که لااقل دلمان را به آنها خوش کنیم و دیدن ادامه داستان را تاب بیاوریم. اما بعد از دلرباییهای دو شخصیت اصلی داستان از یکدیگر، رسیدن خبر زودهنگام مرگ سلیمان و عده دیگری از جوانهای شهر به خاطر سفر دریایی به اسپانیا تسکیندهنده خستگی ناشی از دقیقههای کشآمده ابتدایی است. هیچ فکرش را هم نمیکنیم که با پیش رفتن در داستان، این چنین غرق آن شویم، همانطور که سلیمان در دریا غرق شد.
دریا نکته کلیدی این فیلم است. در همان صحنههای ابتدایی و زمانی که کارگرهای بیچاره، پشت وانتی نشستهاند و از برج معجزه دور میشوند، نمایی طولانی و تراولینگ از دریای خروشان را میبینیم که آدمها جستهوگریخته در ساحل به کارهایی مشغولند و رنگ خاکستری و انگار غبارگرفته تصویر که بخشی از عامل فزاینده حالوهوای رازآلود فیلم است، رنگی غالب به شمار میرود. این نمای طولانی برای موضوعی آمادهمان میکند که قدرت فیلم هم از همان میآید. حتی دلربایی سلیمان و آدا در ابتدای فیلم هم در ساحل دریا اتفاق میافتد و اصلاً اولین نمای این صحنه با دریا و دیالوگی از آدا شروع میشود که روی تصویر دریا میگوید: «داری به اقیانوس نگاه میکنی. به من نگاه نمیکنی.» تا پایان، دریا و امواج خروشانش موتیفی تکرارشونده هستند. این دریا قرار است مرز بین واقعیت و خیال، دنیای زندگان و مردگان و از همه جذابتر ژانری بینابین عاشقانه و وحشت باشد. وقتی پی میبریم سازندگان چه خوابی برایمان دیدهاند، چنان درگیر اتمسفر آتلانتیک میشویم که دیگر بیرون آمدن از آن کار سختی است. ذرهذره و با فضاسازیهای درست کارگردان از ساحت واقعی و عاشقانه فیلم، به سمت زمینه ترسناکش میرویم و در پایان، باز هم به فضای عاشقانه برمیگردیم و این دو فضا چنان بهآرامی در هم تلفیق میشوند که میتوان آن را «عاشقانه ـ ترسناک» خواند.
با کمی دقت متوجه خواهیم شد داستانکهای فیلم همگی کلیشهای و نخنما هستند؛ دختری که عاشق پسر فقیر است و دوست ندارد با وجود اصرار خانوادهاش با پسری ثروتمند ازدواج کند. پسری فقیر که از شهر و دیار خود جدا میشود تا برای رسیدن به آرزوهایش، بلندپروازی کند اما سرنوشتی محتوم، او را از ادامه راه باز میدارد و … جالب اینجاست که این میان داستانکی پلیسی هم داریم که در میان خط اصلی مطرح میشود و آن هم جستجوی پلیس داستان برای رسیدن به عامل آتشسوزی شب عروسی آدا و نامزد ثروتمندش است. این ایدههای تکراری روی کاغذ، هر تهیهکنندهای را برای سرمایهگذاری نکردن روی فیلم مطمئن خواهد کرد. اینجا اتفاقاً بحث مهمی گشوده میشود: اگر در ایران چنین فیلمنامهای در دست داشتیم و دفتر به دفتر برای پیدا کردن تهیهکننده و سرمایهگذار میگشتیم، آیا کسی راضی به ساخت آن میشد؟
به عنوان کسی که مدتهاست فیلمنامه مینویسد و جز یکی، بقیهشان هنوز به نتیجهای نرسیدهاند و همچنان در گیرودار پیچیده و طاقتفرسا و سردرنیاوردنی سینمای ایران پیچوتاب میخورد، بدون کوچکترین شک و تردیدی میتوانم ادعا کنم چنین فیلمنامهای در سینمای ایران به هیچ نتیجهای نمیرسید و هیچکس حاضر نبود روی آن سرمایهگذاری کند. نکته اینجاست: در سینمای ایران فیلمنامهها را اشخاصی میخوانند (و این خودش بحث مفصلیست؛ ما «فیلمنامهخوان» به معنای حرفهای نداریم و در نتیجه زمانی که فیلمنامهای مینویسید، نمیدانید آن را به چه کسی بسپارید. همان تهیهکننده و کارگردانی هم که ادعا میکنند کارتان را خواهند خواند، در نهایت هم این کار را نمیکنند!) که ذهنیتی خشک و بدون تخیل دارند و در نتیجه تنها به داستان و فیلمنامه اکتفا میکنند و حتی یکدرصد هم به این فکر نمیکنند که فلانفیلمنامه، قابلیت کارگردانی دارد. برخی از فیلمنامهها، این قابلیت را دارند که ابتدا توسط یک ذهن تخیلپرداز و خلاق، کارگردانی شوند و بعد به مرحله فیلمشدن برسند. در واقع در این بین نقش کارگردان به هیچ گرفته میشود و هیچگونه ذهنیتی از این ندارند که فیلمنامه، فقط قصه نیست و فیلم فقط در فیلمنامه خلاصه نمیشود.
در ادامه همین بحث، وقتی به آتلانتیک برگردیم، متوجه نکتههای ریزی خواهیم شد. نکتههایی که در فیلمنامه نمودی ندارند اما در ذهن تخیلپرداز کارگردان شکل میگیرند و درست به هدف میزنند. به عنوان مثال همان نمای طولانی و تراولینگ از دریای خروشان و ساحلی که مردم در رفتوآمد هستند. احتمالاً در فیلمنامه، به اندازه نیمخط به این صحنه اشاره شده است (اگر چنین ایدهای بعد از نوشتن فیلمنامه به ذهن نویسندهها خطور نکرده باشد). کسی که قرار است این نیمخط را بخواند و «اوکی» بدهد تا فیلم ساخته شود، باید چه تصوری از این صحنه داشته باشد؟ در سینمای ایران به نویسنده فیلمنامه لابد خواهند گفت این صحنه را حذف کن، چون تأثیری در «داستان» ندارد و حذف شدنش لطمهای به کار نمیزند. اما آنجا فیلمساز اجازه مییابد با تخیل خودش، به همان نیمخط، چنان رنگوبوی جذابی بدهد که تبدیل شود به نقطه ثقل فیلم و صحنهای مهم که چارچوب اثر را شکل میدهد.
در ادامه همین نمای طولانی، کارگرهایی دیده میشوند که پشت وانت نشستهاند و مشغول خواندن آواز هستند. سلیمان هم جزو کارگرهاست اما در خواندن آواز همراهیشان نمیکند و بهشدت ناراحت به نظر میرسد. دوربین آنقدر مصرانه روی چهره سلیمان ثابت میماند که او در نهایت شروع میکند به همراهی کردن با جمع و مانند این که به حالت خلسه فرو رفته باشد، سرش را بهشدت تکان میدهد. این صحنه با آن موسیقی خاص و تکرارشونده و پسزمینه صدای دریای خروشان، چنان ترکیب غریبی به وجود میآورد که در هیچ نوشته و کلامی نمیگنجد. این تنها ذهنیت خاص کارگردان و تخیلپردازی اوست که رنگوبوی عجیبی به این لحظه میبخشد. یا نگاه کنید به فضای خاص آن کافه شبانه که دخترها برای خوشگذرانی در آن جمع میشوند و بعداً همین کافه با آن نورهای لیزر سبزرنگی که جلوهای خاص دارند، تبدیل میشود به مکان حضور دختران جوانی که روح مردان ازدریابرنگشته در آنها حلول کرده است و بعدتر هم مکانی میشود برای رویارویی سلیمان (در کالبد شخصیت پلیس یعنی عیسی) و آدا. نور سبز رنگ لیزر و تابیدن آن به هر گوشه فضای تاریک کافه شبانه، نمودیست از مرز میان این دنیا و جهان آخرت؛ نقطه تلاقی مرگ و زندگی؛ یک رئالیسم جادویی محض. این نمونهها بهخوبی روشن میکنند که فیلمنامه فقط در مرحله نوشتن و قصهپردازی به اتمام نمیرسد و نگاهی خیالپردازانه و سبکبالانه نیاز است که با خواندنش، قصه را وارد دنیای کارگردانی کنیم تا شکل نهایی اثر به وجود بیاید. با این حساب، فیلمی به نام آتلانتیک در سینمای ایران امکان ساخت نداشت.
در نتیجه فیلم بیش از آن که متکی به فیلمنامهاش باشد، به دکوپاژهای کارگردان و قوه تخیل او وابسته است تا در عین سادگی، بیننده را در رمز و رازش غرق کند. یکی از بهترین و در عین حال دلهرهآورترین صحنههای فیلم که از قضا هیچ عنصر دلهرهآوری هم در آن دیده نمیشود، گردهمایی دختران جوان است که مردهای کشتهشده در کالبدشان حلول کردهاند و از زبان آنها حرف میزنند. این در حالیست که وقتی نمای این دخترها را در آینههای فراوان داخل کافه میبینیم، مردهای جوان و بیحرکتی را میبینیم که اندوهگین و خسته نشستهاند. کارگردان با همین نماهای بهشدت ساده اما تأثیرگذار، فضای کار را نمایان میکند و در عین حال پیامش را هم میرساند: او با جوانهای سرزمیناش همدلی میکند و نشان میدهد که هر کدام از آنها برای رسیدن به آرزوهایشان تلاش میکنند تا شاید نه برجی از معجزه، بلکه کلبهای از خوشبختی بسازند اما در نهایت چیزی که به دست میآورند، مرگ و نابودی است. حالت نشستن آنها هنگامی که در کالبد زنها فرو میروند، در آن کافه نیمهتاریک و رو به دریا که با همان لیزرهای سبز رنگ تزیین شده است، به شکلیست که نگاه انتقادی کارگردان را سروشکل میدهد؛ انگار او بر این باور است که در آن شهر و دیار خاکگرفته و آشفته، که در نماهای مختلفی با دیدن کوچه و خیابانهای خاکی و کثیفش تعجب خواهیم کرد، امیدی برای رستگار شدن وجود ندارد. انگار مانند همان نمای ابتدایی که کارگرهای پشت وانت کمکم از برج معجزه دور و دورتر میشوند، همزمان هم به دریا نزدیک و نزدیکتر میشوند تا با آن یکی شوند و درونش فرو بروند. انگار سرنوشت محتوم آنها از همان ابتدا هم مشخص شده است.
و البته کارگردان خانم فیلم، از یاد نمیبرد که اوضاع و احوال زنهای آن منطقه از آفریقا را هم به بیننده نشان بدهد تا سندی باشد بر فضایی تحت فشار و بهشدت سنتی که زن را جنس دوم تلقی میکند؛ دنیایی که زنها در آن ارادهای از خودشان ندارند و تصمیمگیری برای زندگی، در دستان بزرگترهایشان است. در همین دنیای مردسالارانه ضدزن است که آدا خلاف جریان آب شنا میکند و انگار جامعه دوروبرش را با عشقی غلیظ به چالش میکشد. عشقی که البته مشخص است در همان اولین برخورد بین او و سلیمان، با حرکت قطاری که بین آن دو فاصله میاندازد و برای مدتی مجبورشان میکند تنها به یکدیگر خیره شوند، به فرجام خوبی نخواهد رسید. بعدتر هم که آن دو در مخروبهای نزدیک دریا با هم هستند، پیرمردی ترسناک فراریشان میدهد تا بار دیگر ثابت شود که روزگار این دو جوان عاشق، به نتایج دلخواهشان نخواهد رسید. در چنین جامعه مردسالارانه و عقیمیست که مردهای کشتهشده داستان، در جسم زنهای شهر حلول میکنند و از طریق آنها تصمیم میگیرند از کارفرمایشان انتقام بگیرند؛ ایدهای عجیب که در عین جذاب بودن، حاوی همان مفاهیمیست که کارگردان فیلم دوست دارد دربارهاش بگوید. او اتفاقاً از قدرت زنهایی حرف میزند که به جای همسران و معشوقههای ازدسترفتهشان قرار است بار کارهای نکرده آنها را به دوش بکشند و به کمک آنها، به حقشان برسند.
فیلم انگار قرار است گوشزد کند که خوشبختی نه آن طرف دریاها و نه روی برجهای معجزه، بلکه همین عشقهای سادهایست که انسانها به یکدیگر میورزند. از این جهت، آتلانتیک با وجود لحن تلخ، حضور مرگ، جدا افتادن عاشق و معشوق، وجود جامعهای ضدزن و البته خرافاتی، ناامیدکننده نیست. کافیست به همان صحنه یکیماندهبهآخر نگاه کنیم که سلیمان در قالب عیسی در همان کافه همیشگی و در پناه نورهای لیزری سبزرنگ، آدا را در آغوش میگیرد و البته به این صحنه بیفزایید، نمای پایانی فیلم را که آدا با لبخند به دوربین نگاه میکند.
این که فیلم یک کارگردان زن جوان، در اولین ساخته سینمایی او و آن هم با بازیگران غیرحرفهای، چنین بر ذهن مخاطب بنشیند و درگیرش کند، کار سادهای نیست.
ترکیبی از فیلم darr+sangam