دختری افغان به نام شبانه، راز هولناکی در گذشتهاش دارد که میخواهد آن را با نامزدش در میان بگذارد… نگار نمیخواهد درخواست مادر مهراب را مبنی بر این که پیش از ازدواج نزد دکتر زنان برود و تست بکارت بدهد اجابت کند … فرشته، پنهانی به دکتر زنان مراجعه کرده تا مدرکی دربارهی باکره بودنش برای خانوادهی همسرش آماده کند. این در حالیست که بهزاد، نامزد او، سرزده وارد مطب میشود … نیلوفر به محل کار پدرش در گاوداری میرود تا با او رازی را در میان بگذارد؛ رازی که سالها پنهانش کرده بود … ناهید به خانهی سالار میآید. او با سالار ازدواجی قراردادی انجام داده بود تا بتواند پاسپورتش را بگیرد و نزد نامزدش به آلمان برود. اما سالار در آخرین لحظه، درخواستی از ناهید دارد … راحیل خودکشی میکند. دوستانش او را به بیمارستان میرسانند. او در گذشته، عاشق برادر یکی از دوستانش بوده … سعید، کارگریست که از دختری گل فروش، سراغ شکر را میگیرد. دختر به او میگوید، پدر شکر، دختر را در قمار باخته است ….
فیلم از هفت پلانسکانس حدوداً ده دقیقهای تشکیل شده است. چند داستان کوتاه تلخ و گزنده از زندگی زنانی که در همین آب و خاک روزگار میگذرانند. زنانی که زیر بار فشار نگاه مردانه و تعصبات دستوپا میزنند. همفکری و همدردیای در کار نیست. زنها، برای مردهای داستان در «پرده»ها خلاصه میشوند. آبرو، غیرت، مردانگی، واژههایی ساخته و پرداختهی اذهان مردانیست غرق در جهل و خرافات.
جاهایی تصور میکنیم دنیای سیاه داستان، آنقدرها هم نباید سیاه باشد؛ در داستان فرشته، از حضور ناگهانی بهزاد در مطب دکتر زنان و عصبانیتش از این که چرا فرشته برای تست بکارت آمده، متعجب میشویم. اما کمی بعد میفهمیم تصورمان اشتباه بوده و این مردها درستبشو نیستند. بهزاد نه به خاطر خودِ فرشته، بلکه به این دلیل که اگر کسی بفهمد زن تست بکارت داده است، آبرویش در خطر خواهد افتاد نگران است. او نهتنها هیچ فرقی با دیگر مردان این داستانکها ندارد، بلکه با آن نمای پایانی ـ که دستش در کادر قرار میگیرد و با لحنی تهدیدآمیز به فرشته میگوید: «این موضوع همینجا چال میشه» ـ متوجه میشویم او هم مانند همجنسانش است و امیدمان برای بهتر بودن، نقش بر آب میشود. شاید سعید، در داستان شکر ـ تنها دختری که هیچگاه نمیبینمش و تنها حرفهایی دربارهاش میشنویم ـ اولین و آخرین مرد عاشقپیشهی این دنیای تیره و تار باشد که او هم در نهایت دستش از شکر کوتاه میماند.
ساختار اپیزودیک فیلم، این اجازه را به برادران فیلمساز میدهد تا بدون در نظر گرفتن سختیهای روایتی نود دقیقهای، با خیالی آسودهتر، داستانکهایشان را سروسامان بدهند. آنها در فیلمهای گذشتهشان به دلیل همین سختیهای روایتی طولانی و یکدست، به مشکل برخورد کرده بودند، اما حالا این مشکل به دلیل ساختار فیلم برطرف شده است و چیزی که جلب توجه میکند، بازیهای باورپذیر و کارگردانی شستهورفتهایست که حتی در ساختاری پلانسکانسگونه، نیازی نمیبیند دوربین را بیش از حد تکان بدهد و دور دنیا بچرخاند. تمام داستانکها، در فضایی محدود اتفاق میافتند و پلانسکانس بودنشان اصلاً به چشم نمیآید. در عین حال که نماهای فکرشدهای نظیر همان دست مردانهای که تهدیدآمیز توی کادر میآید و یا نماهایی که پنجرهها و شیشهها، شخصیتها را از هم جدا میکنند، نشان میدهد که کارگردان با دقت روی میزانسنها تمرکز کرده است. هفتونیم فیلم جمعوجوریست. احتمالاً تا اینجا بهترین فیلم کارنامهی برادران محمودی.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
یک شرکت داروسازی معتبر به دنبال گیر انداختن گروهی از انسانهای نامیرا است که صدها سال زنده ماندهاند و جنگها و اتفاقهای زیادی را در طول تاریخ دیدهاند …
یکی از نقاط قوت فیلم، چارلیز ترون جذاب است که با آن موهای کوتاه و تیپ بهاصطلاح امروزیها «خفن» مجبورتان میکند که به او توجه کنید. او حتی هنگامی که فقط راه میرود هم چنان خیرهکننده است که نمیتوان از او چشم برداشت.
ایدهی اولیه فیلم، دربارهی انسانهای نامیراییست که یک زمانی متوجه میشوند میرا میشوند و دیگر آن وقت است که نمیشود کاریش کرد! حالا این که چرا و چه زمانی ناگهان دیگر زخمهایشان خوب نمیشود و به سمت مرگ میروند، هیچکس خبر ندارد! اما سازندگان فیلم این را بهخوبی خبر دارند که قرار است سریهای دیگری از این فیلم هم ساخته شود و سر مخاطب را گرم کند.
.
پلیس به اشتباه سیاهپوستی را کشته و به این دلیل اعتراضهایی بر علیه پلیس در سطح کشور به راه افتاده است. رنه، یک پلیس زن سیاهپوست، شبی مشغول گشتزنی است که جسد همکارش را پیدا میکند. او از فیلم دوربینی که روی بدن تمام پلیسهای آمریکا تعبیه شده که از طریق آن مأموریتهایشان را ثبت میکنند، متوجه میشود نیرویی عجیب، همکارش را به کشتن داده است. حالا او باید این موضوع را ثابت کند …
فیلم همخوانی زیادی با وقایع اخیر آمریکا و کشته شدن یک سیاهپوست توسط پلیس آمریکا دارد، به شکلی که آدم تصور میکند باید بعد از آن وقایع ساخته شده باشد که اینگونه نیست. نگاه تحقیرآمیز و خشونت پلیس آمریکا در فیلم مورد نقد قرار میگیرد و البته مثل همیشه پلیس خوب و سربهراهی هم وجود دارد که دست پلیسهای بد را رو میکند. دوربینی که روی لباس پلیسها نصب شده و گاهی ماجرا را از زاویهی این دوربین میبینیم، تأثیر چندان مهمی در داستان نمیگذارد در حالی که اسم فیلم رویش تأکید میکند و ما انتظار داریم شاهد ماجرای جالبی از طریق این دوربین باشیم.
فیلم تا جایی که به ماجرای آن زن سیاهپوست که بچهاش توسط پلیس کشته شده میرسد، قابل تحمل است اما وقتی پای یک موجود عجیب که نمیدانیم چیست و کیست به میان میآید، متوجه میشویم با فیلمی سطحی و احمقانه طرفیم که از قابلیتهایش هیچ استفادهای نمیکند و داستانش را بیمعنا رها میکند. فیلمساز هیچ ضرورتی نمیبیند دربارهی ماهیت این موجود حرفی بزند و در انتها مخاطب با هزارجور پرسش مواجه میشود.
.
نایلز در چرخهای تکراری گرفتار شده است. او مدام در یک روز بهخصوص از خواب بیدار میشود و همان کارهای قبلی را انجام میدهد. وقتی سارا هم کاملاً ناخواسته وارد این چرخهی تکراری میشود، آنها سعی میکنند به شکلی از دام این روز تکراری خلاص شوند …
فیلم ادای دینیست به روز موش خرما (اینجا). نایلز انگار همان شخصیت بیل مورای در آن فیلم محشر است که حالا دیگر از بس در یک روز تکراری گرفتار شده، حسوحال ندارد. او به این روند عادت کرده و حتی دیگر نای تجربههای جدید را هم ندارد. او دیگر دنبال منطق نمیگردد و سعی میکند یاد بگیرد چهگونه با این اوضاع کنار بیاید. این سارا است که به عنوان شخصیت مکمل باعث میشود نایلز تغییر کند. او نهتنها نایلز بیهدف را عاشق خودش میکند، بلکه راهی برای بیرون رفتن از این چرخهی تکراری هم مییابد.
فیلم به اثری ماندگار تبدیل نمیشود چون در رساندن پیامش کمی مغشوش عمل میکند و در ضمن، پایانبندی خوبی هم ندارد. این که سارا با یادگیری ریاضیات و فیزیک و کوانتوم، برای فرار از این چرخه راهی پیدا میکند، به حالوهوای اثر نمیخورد و مخاطب را اذیت میکند. ضمن این که من متوجه دلیل حضور دایناسورها در داستان نشدم؛ نایلز و سارا چرا دایناسور میبینند و چرا پایانبندی فیلم با این موجودات تمام میشود؟ خیالانگیز بودن هم باید در چارچوب اثر جاخوش کند.
.
کِی به همراه دخترش به خانهی مادر میآید، اما اثری از او نیست. کِی ماجرا را به پلیس خبر میدهد و جستجوها آغاز میشود بدون این که نتیجهای داشته باشد. ناگهان یک روز سروکلهی مادر پیر پیدا میشود اما اخلاقهای عجیبی از خودش نشان میدهد که کِی را میترساند …
نزدیک به ۵۰ دقیقه از فیلم گذشته اما تنها نشانههای ترسناکی میبینیم که قرار است بیننده را از جا بپراند بدون اینکه داستان پیش برود یا اتفاق خاصی بیفتد. عجیب این است که هیچوقت هم به گرهگشایی ماجرا نمیرسیم و مدام دور خودمان میچرخیم بدون اینکه جوابی برای تغییر رفتار مادر و دلیلش پیدا کنیم. آن موجودی که پیرزن را با خودش میبرد کیست و چیست؟ چرا پیرزن را برده و چرا برگردانده؟ اصلاً پوستاندازی پیرزن و تبدیل شدنش به موجودی ترسناک و ناشناخته به چه دلیل است؟ سازندگان فیلم هیچ به خودشان زحمت ندادهاند به این پرسشها جوابی بدهند. فیلم با یک موسیقی مرموز و دلهرهآور و فضایی سرد و گرفته و خفقانآور، خوب فضاسازی میکند، اما داستان؟
.
جاتیل یاداو پلیسیست که درگیر پروندهی قتل پیرمردی ثروتمند میشود. او تحقیقاتش را از اهالی خانه آغاز میکند و کمکم متوجه میشود رازی ترسناک بین افراد خانواده در جریان است …
فیلم با سکانسی هولناک و جذاب آغاز میشود. موسیقی دلهرهآور، تاریکی شب و نبود دیالوگ، سکانس قتل ابتدایی را بسیار تکاندهنده جلوه میدهد. جاتیل یاداو پا به درون هزارتویی پیچیده میگذارد که بیرون آمدن از آن کار بسیار سختی به نظر میرسد. مشکل فیلم این است که شخصیتهای زیاد داستانش را در ذهن مخاطب جاگیر نمیکند و هر چه جلوتر میرویم سرنخ آدمها گم میشود و گرهگشایی انتهایی داستان هم به همین دلیل چندان جذاب نیست. در واقع هر چه جلوتر میرویم اثربخشی داستان کم میشود.
.
چند نفر با هواپیما به جزیرهای رویایی آورده میشوند. آنجا مکانیست که آرزوهایشان برآورده میشود و میتوانند چیزهایی در گذشته را جبران کنند …
ایدهی اولیهی فیلم، جذاب به نظر میرسد اما هر چه در داستان جلو میرویم، همهچیز بیسروته میشود. فانتزیها در هم مخلوط میشود و اصلاً نمیتوان متوجه شد کی به کیست!
.
هانتر که با ریچی ثروتمند ازدواج کرده، هیچ سرگرمیای در زندگی ندارد. او بیشتر وقتش را در خانهی درندشت و شیکش میگذراند و سعی میکند خودش را به شکلی سرگرم کند. ریچی و پدر و مادر او، هانتر را مانند شئ میبینند، از او انتظارهایی دارند، سعی میکنند به او فرمان بدهند و خوب و بدش را مشخص کنند، تا این که یک روز هانتر احساس میکند تمایل عجیبی به خوردن اشیای خطرناک و حتی تیز دارد …
درک هانتر خیلی سخت است. از آن فیلمهاییست که باید یک کتاب روانشناسی دست بگیرید تا متوجه بشوید درد این زن چیست و از جان خودش چه میخواهد. اما به نظرم مهمترین و عمیقترین حرف را مرد مستخدم اهل سوریه به هانتر میزند. او در جایی از فیلم به هانتر میگوید اهل دمشق است. بعد که هانتر میگوید خودش اهل نیویورک است، مرد سوری جواب میدهد اگر در جنگ بود، دیگر مشکل روانی نداشت: «وقتی قراره بهت شلیک کنن، دیگه فرصتی برای مشکل روانی باقی نمیمونه.» به نظرم کلیت فیلم، زیر سایهی همین جمله باقی میماند. گیروگرفت هانتر را درک نمیکنم و تنها دلیلش را به بیکاری و تنهاییاش ربط میدهم. وقتی چهاردیواری خانه به ذهن فشار میآورد چه افکار و خیالاتی که به ذهن هجور نمیآورند! پول هم که در دسترس باشد، دیگر خوشی میزند زیر دل آدم! به جز این دلیل، باید روانشناس بود تا فهمید این زن چه مرگش است! فیلم ایدهی جالبی دارد اما در عین حال ایدهی سختی هم هست که برای بسط و گسترشش تقریباً فکری نشده.
.
مادری که مدتهاست فرزندش را گم کرده، در نهایت با تعقیب سرنخهایی به یک اسکلهی ماهیگیری میرسد که خانوادهای عجیب در آن زندگی میکنند و یک پلیس مسئول نگهداری این خانواده است. آنها پسری را به بند کشیدهاند و از او کار میکشند. با ورود زن، کل خانواده بسیج میشوند که پسر را از دید او مخفی نگه دارند …
مادری سرگردان و در عین حال همچنان امیدوار، تنها تصویریست که از این فیلم به یاد میماند. ایدهی فیلم چیز جدیدی نیست که البته مشکلی هم ندارد، اما مشکل آنجاست که ساخت و پرداخت داستان قابل پیشبینی و گاهی سادهانگارانه است. مثلاً دقیقاً متوجه نمیشویم آن خانوادهی خلافکار که یک پلیس هم میانشان زندگی میکند، چه نسبتی با هم دارند و آنجا چه میکنند. چرا بچههای مردم را به بیگاری کشیدهاند و چند پرسش دیگر…
.
کارآگاه میونگ هین، طی تماس کانگ تئو که مظنون به قتل است، به زندان میرود و با او ملاقات میکند. کانگ تئو در زندان ادعا میکند که نهتنها دوست دخترش را کشته، بلکه هفت نفر دیگر را هم به قتل رسانده و جسدهایشان را مخفی کرده است. کارآگاه با سرنخهایی که قاتل به او میدهد، سراغ پیدا کردن اجساد میرود تا از این طریق کانگ تئو را محکوم کند …
از آنجایی که سابقهی ذهنی خوبی دربارهی فیلمهای جنایی کرهی جنوبی داریم، تا دقایقی از فیلم تصور میکنیم با یکی از همان فیلمهای تاریک و خفقانآور جنایی کرهای طرفیم که قرار است حسابی آچمزمان کند. انصافاً هم ایدهی بسیار خوبی دارد که با ریتم درستی جلو میرود. اما کمکم به دلیل سهلانگاریها و بیتوجهیهای فراوان، کار خراب میشود. یکی از عوامل این خرابکاری هم بازیگر نقش قاتل است که نمیتواند در عین احمق نشان دادن، باهوش هم باشد. لااقل من باورش نکردم و مسخرهبازیهای فراوانش در نقش قاتلی خونسرد که انگار همه را بازیچهی دست خود قرار داده، بیش از آن که نشان از هوش او باشد، به حماقت میزند.
یکی از بهترین سکانسهای فیلم جاییست که قاتل را برای بازسازی صحنهی قتل به محل حادثه میبرند و او که بازسازی با یک مانکن بیجان را نمیپسندد، از پلیس میخواهد آدمی زنده را به جای مانکن قرار بدهد!
.
آماندا برای تحصیل به ایتالیا نقل مکان کرده و با مردیت همخانه شده است. یک شب که در خانه حضور ندارد، مردیت به شکل وحشیانهای به قتل میرسد. روز بعد، آماندا و دوست پسرش (که آماندا شب را پیش او سپری کرده) متهم به قتل میشوند. تمام شواهد هم حاکی از همین موضوع است. دادگاه برگزار میشود و آماندا و دوست پسرش به زندان میافتند. اما آماندا که حالا رو به دوربین مشغول تعریف ماجرایش برای ماست، اعتقاد دارد دادگاه در صدور حکم او بیدقتی کرده است …
بررسی پروندهی قتل مردیت کرچر تبدیل به یکی از طولانیترین پروندههای جنایی میشود که تا صدور رأی نهایی، نزدیک به ده سال زمان میبرد. شخصیتهای این واقعه رو به دوربین نشستهاند و هر کدام از دیدگاه خود مشغول تعریف ماجرا هستند. به عنوان مثال یک روزنامهنگار که از ابتدای این پرونده با آن همراه بود، قضیه را از دیدگاه خود تعریف میکند و دربارهی نقش رسانهها در گیر انداختن آماندا حرف میزند. در این میان عجیبترین و جذابترین شخصیت ماجرا، همان آماندا است که حالا بعد از ده سال و صدور حکم نهایی مبنی بر بیگناه بودن و البته تحمل چند سال زندان، جلوی دوربین نشسته و با آن چشمهای نافذ ابراز بیگناهی میکند. این مستند میتوانست مخاطب را در تعلیق بیشتری نگه دارد و شخصیت مرموزتری از آماندا بسازد اما ماجرا تقریباً از دیدگاه آماندا تعریف میشود تا در نهایت بر بیگناهی او صحه گذاشته شود و شاید ضعف کار از همینجاست.
.
نیروهای محلی به مقر نظامیهای آمریکایی در لیبی حمله میکنند و نیروهای آمریکایی طی سیزده ساعت، دفاع جانانهای از مقر خودشان انجام میدهند …
فیلمی هیجانانگیز و پرزدوخورد و البته پردیالوگ دربارهی داستانی واقعی از جنگی نفسگیر بین نیروهای محلی و سربازان آمریکایی. کارگردان تلاش میکند با رویکردی مستندگونه، آن چه را که واقعاً اتفاق افتاده روایت کند و نشان بدهد که چه جهنمی در مقر آمریکاییها برپا شد. البته فراموش هم نمیکند برای ساختن «شخصیت»، به عکسهای خانوادگی سربازها پناه ببرد که طی صحنههایی کلیشهای و بارهاتکرارشده، با نگاه کردن به عکس همسر و فرزند و پدر و مادرشان، یادی از زندگیهای عادیشان میکنند و اشک در چشمهایشان حلقه میزند!
.
چند دوست قدیمی دور هم جمع میشوند تا ساعاتی را با هم خوش بگذرانند. در این بین، یکیشان پیشنهاد میدهد همگی موبایلهایشان را روی میز بگذارند و هر پیام و تماسی را در حضور بقیه جواب بدهند و کسی چیزی را پنهان نکند. این پیشنهاد مورد استقبال همگی قرار میگیرد اما در ادامه، اوضاع و احوال به قهقرا میرود و دروغها و واقعیتهایی رو میشود …
یک فیلم بامزه که کل داستان در یک خانه میگذرد و حکایت چند زوج را روایت میکند که به ظاهر خوب به نظر میرسند اما در واقع چیزهای تکاندهندهای برای پنهان کردن دارند. فیلم با ظرافت و داستانی ساده و در عین حال پرپیچوخم، به تکنولوژی نگاهی انتقادی میاندازد و از این که موبایلها به جعبهسیاه انسانها تبدیل شدهاند شکایت میکند. بازیای که زوجها راه میاندازند، در ابتدا بامزه به نظر میرسد اما هر چه که جلوتر میرویم، موجی ایجاد میشود که دیگر نمیتوان جلویش را گرفت. پایانبندی فیلم عالی ست؛ بعد از تمام آن اتفاقها و جنجالها، ناگهان زوجها با اوضاعی ردیف، از خانهی میزبان بیرون میآیند و تازه متوجه میشویم سازندگان فیلم دقایقی را تصور کردهاند که اگر چنین بازیای رخ نمیداد، همچنان همهچیز ساکت و آرام پیش میرفت. اما این اوضاع، در صورت به راه نیفتادن آن بازی، تا کی میتوانست ادامه داشته باشد؟
.
لزلی بوردن به جرم قتل پدر و نامادریاش دستگیر و روانهی زندان میشود. او خودش معتقد است که مرتکب جنایت نشده اما کارآگاهان با توجه به شواهد موجود، معتقدند لزلی قاتل است…
پروندهی واقعی لزلی بوردن، یکی از آن پروندههای عجیب تاریخ جنایی آمریکاست که هیچگاه به سرانجامی نرسید. سال ۱۸۹۲، لزلی با ضربههای تبر، ابتدا نامادریاش را از پا در آورد و دو ساعت بعد، پدرش را با همان تبر و با یازده ضربه به قتل رساند. اما هیچگاه مشخص نشد او این کار را کرده است یا نه. در نهایت دادگاه رأی به بیگناهی او داد و او تا پایان عمر بهتنهایی و با داغ ننگی که رویش ماند، زندگی کرد.
بازی خوب کریستینا ریچی شاید تنها نقطهی قوت فیلم باشد. او چیزی بین دختری معصوم و شیطانصفت را خوب اجرا میکند و تا پایان هم مخاطب را در دوراهی گناهکار بودن یا بیگناه بودن باقی میگذارد. هر چند پرشهای فیلم به صحنههای قتل، از همان ابتدای داستان، اینطور به مخاطب القا میکند که قاتل لزلی است و شکی در این موضوع وجود ندارد. اعترافی که در نهایت هم خود لزلی زیر گوش خواهرش در پایان داستان انجام میدهد و فیلم با تنهایی لزلی به پایان میرسد.
.
داستان فیلم در دوران اواخر سلسهی مینگ میگذرد. سه شخصیت اصلی داستان از نگهبانان حرفهای کاخ هستند. اما یکی از آنها راه اشتباه را انتخاب میکند…
هر چهقدر تلاش کردم روی داستان تمرکز کنم، ممکن نشد! شباهت زیاد اسامی شخصیتها و البته از آن بامزهتر، نزدیکی فراوان چهرهها به یکدیگر، کل داستان را در نظر من نابود کرد. البته این مشکل بیش از آن که به شباهت چهرهها و اسمها مربوط باشد، به ساختار فیلم برمیگردد. در واقع کارگردان توانایی تعریف درست داستانش را ندارد و مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد. روایتها درست شکل نمیگیرند و همهچیز ناقص میماند. از طرف دیگر، این عدم تمرکز به سکانسهای درگیری هم رسیده و در حالی که این سکانسها در این گونه فیلمها باید در مرکز توجه باشند، برادری تیغها با یک تدوین ناحسابی، همهچیز را خراب میکند؛ در میانهی یک درگیری که خیلی هم خوب طراحی شده و مخاطب مشغول لذت بردن از آن است، ناگهان بیجهت به سکانس دیگری پرتاب میشویم که بهاصطلاح به شکل موازی در حال اتفاق افتادن است و بعد از چند ثانیه، دوباره به درگیری برمیگردیم. معلوم نیست چرا کارگردان و تدوینگر تصمیم میگیرند حس مخاطب را از بین ببرند.
.
فیلیپ پتی، بندباز ماهریست که آرزویش بندبازی بین برجهای دوقلوی آمریکاست و برای رسیدن به این آرزو، سالها فکر و خیال میبافد …
مستند اسکارگرفتهی جیمز مارش نشان میدهد آدمهایی وجود دارند که در سرشان خیال پرورش میدهند و برای همان خیال زندگی میکنند. آنها جان خودشان را به خطر میاندازند، ریسک میکنند و کاری محیرالعقول انجام میدهند تا برای دیگرانی که اهل ریسک و تجربه نیستند، خیال بسازند. رابرت زمهکیس داستان خیالانگیزی از ماجرای فیلیپ پتی ساخته بود و البته در نظر من، هیجانانگیزتر از این مستند هم بود. (اینجا)
.
یک نقاش مأمور میشود نقاشی عجیب و ناتمام روی دیوار کلیسای یک روستا را ترمیم کند. ورود او به روستا و شروع ترمیم نقاشی، اتفاقهای عجیبی را رقم میزند که نقاش را با واقعیتهای ترسناکی روبهرو میکند …
فیلمی کماثر و کند که هر چند ایدهی جالبی دارد اما حالا دیگر چندان هیجانانگیز و ترسناک به نظر نمیرسد. ضمن این که صحنههای هیجانانگیز و ترسناکش هم چندان کارآمد نیستند و نمیتوانند مخاطبهای خشونتطلب فیلم را ارضا کنند!
.
سرهنگ کاستر که از سرخپوستها متنفر است، مأمور میشود آنها را از محل زندگیشان بیرون بیندازد …
یک هجویهی تمامعیار با ساخت و پرداختی بامزه. هجویهای بر فیلمهای وسترن و جنگ بین سفیدپوستان و سرخپوستان. فیلم در مکانی نامشخص میگذرد و هیچ نشانهای به ما نمیدهد و همین نکته، بیش از پیش هجویهی فرری را تکمیل میکند. مارچلو ماسترویانی در نقش ژنرال کاستر عالیست.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
ژان مارک کلمنت، ثروتمندی فرانسویست که یک روز به او خبر میرسد قرار است تئاتری روی صحنه برود که در آن از شخصیت او داستانی کمدی ساختهاند. کلمنت تصمیم میگیرد برای دیدن تمرینهای این تئاتر به شهر برود. حضور او در محل تمرین، در حالی که همه تصور میکنند او بازیگری شبیه ژان مارک کلمانت است که برای بازی در نمایش نامزد شده، مصادف است با تمرین آماندا، یکی از زیباترین زنهای تئاتر. کلمانت سعی میکند بدون این که خودش را معرفی کند، به آماندا نزدیک شود …
یک کمدی سرحال و جذاب، با داستانی بامزه که در رأس آن مرلین مونروی زیبا میدرخشد. زوج او و ایو مونتان، بهخوبی فیلم را سرپا نگه میدارند. کلمانت که در زندگی تجملاتی خودش غرق شده و ثروتی عظیم از اجدادش به او ارث رسیده، در میان مجیزگوهای دوروبرش، در رأس توجه قرار دارد. در واقع آنها به پولهای کلمانت فکر میکنند، به همین دلیل است که به جوکهای بیمزهی او میخندند. اما او وقتی همین جوک را در میان اعضای تئاتر تعریف میکند، همه پایانش را میدانند. اینجاست که کلمانت مجبور میشود پول بدهد و جوک بخرد!
مانند هر فیلم درست و حسابی دیگری، کلمانت در مسیر داستان، با عشق به آماندا، متوجه خودش میشود و به زندگی جدیدی دل میسپارد. اما مشکل فیلم پایانبندیاش است که هر چه رشته بود، پنبه میکند؛ آماندا در نهایت متوجه میشود کسی که عاشقش شده، کلمانت واقعیست و در انتها هم آنقدر کلمانت به او میچسبد و اصرار میکند که آماندا به قول معروف بند را به آب میدهد. در واقع پایان فیلم معنای داستان را تکمیل نمیکند.
.
سام و پژمان قرار است در فیلمی تاریخی که داستانش مربوط به حضور نازیها در ایران است، بازی کنند. اما آنها خبر ندارند که این فیلم پوششیست برای یک عملیات پیچیدهی تروریستی…
فیلم شروع بامزهای دارد مخصوصاً ایدهای که طی آن قرار است پژمان خودش را دربارهی زودتر رسیدن از سام بر سر قرار، لو ندهد اما پیدرپی شواهد بر علیهاش عمل میکنند. در ادامه هم تکههای بامزهای پیدا میشود که بتوان خندید اما خب این پایان ماجرا نیست. هر چه جلوتر میرویم، فیلمنامه و ساختار اثر پخشوپلا میشوند، دو شخصیت اصلی احمقتر جلوه میکنند و عیار شوخیها از دست قاسمخانی در میرود.
.
قلندر که بهشدت روی خواهرش عشرت حساس است، برای این که از شر خواستگارهای فراوان خواهر راحت شود و آبروی خانواده را حفظ کند، عشرت را به شکل سوری به صادق میدهد به این شرط که صادق به او دست نزند. مراسم عقد برگزار میشود و صادق برای اینکه فاصلهاش را با عشرت حفظ کند، به خانهی خودش میرود. اما عشرت که از دست صادق ناراحت شده، خودش را به خانهی صادق میرساند و شب را با او میگذراند. قلندر که متوجه میشود صادق برخلاف وعدهاش عمل کرده، او را میکشد…
حالا دیگر فیلم خستهکننده و بهشدت عذابآور است و دیدنش حال و حوصلهی فراوان میخواهد. فیلمی سست و کممایه دربارهی حفظ آبرو و تعصب و این چیزها. آش فیلم گاهی آنقدر شور میشود که به بعضی صحنهها خواهیم خندید، مانند جایی که قلندر تصمیم میگیرد خودکشی کند و در حین بریدن دست راستش، با دست چپ، وصیتنامهاش را تنظیم میکند!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
درباره ی هفت و نیم ؛
داستان فرشته ،
بهزاد میاد تو مطب دکتر تا فرشته رو منصرف کنه از دوختن پرده ی بکارتش نه برای تست بکارت دادن.
چون اشاره می کنه تو دوران عقد یه چیزایی بینشون اتفاق افتاده و دکتر هم وقتی می خواد پرده رو بدوزه کارش غیر قانونیه نه اینکه تست بکارت بگیره(که قانونیه).
بهزاد خجالت می کشه همه بفهمند زنش پرده شو دوخته و خود فرشته می خواد بدوزه که بعد که مادر شوهرش خواست ببرتش تست بده باکره به نظر بیاد.
ممنون از ریزبینی. من ماجرا رو به این شکل متوجه نشدم. بهرحال اگه اینطور باشه که میگی، در نتیجهی نهایی تأثیر نمیذاره، چون بازم به هر حال بهزاد از ترس آبروی خودشه که نمیخواد زنش این کارو بکنه، نه به خاطر چیز دیگه.
سلام و درود. نظرتون راجع به فیلم خواستگار علی حاتمی چیه؟
سلام. متأسفانه هنوز ندیدم فیلم رو…