.
یعنی اسپیلبرگ علقش نرسیده بود؟!
.
راچل به همراه فرزندش در ترافیک سنگینی گرفتار میشوند. آنها میخواهند زود به مقصد برسند در نتیجه راچل مدام دستش روی بوق است تا این که یکی از رانندگان نسبت به بوق او حساس میشود و از راچل میخواهد که عذرخواهی کند. راچل که سر لج افتاده، توجهی به درخواست مرد راننده نشان نمیدهد اما خبر ندارد که مرد راننده، یک روانی تمامعیار است …
سکانس اول فیلم با یک پیشفرض آغاز میشود؛ مردی سراغ یک خانواده رفته، آنها را کشته و خانهشان را به آتش کشیده است. ابتدا تصور میکنیم این سکانس ورودی شاید یک پیشداستان برای ادامهی مسیر باشد. اما کمی که جلو میرویم و داستان راه میافتد، متوجه میشویم اینطور نیست. در واقع این سکانس، جز این که قرار است نشان بدهد آدمبدهی داستان ما روانی و قاتل است، هیچ نکتهی دیگری را روشن نمیکند. در نتیجه این سکانس تبدیل میشود به یک پیشفرض و نه پیشداستان. پیشفرضی که تنها به این اکتفا میکند: یک مرد روانی داریم که میخواهد کارهای خطرناکی انجام بدهد. در واقع بعد از گذشت دقایقی از فیلم، وقتی به این سکانس ورودی فکر میکنیم متوجه خواهیم شد، از همان ابتدا فیلم بازنده است.
اصلاً وقتی قرار است فیلمی یک موقعیت مرکزی را گسترش بدهد و هیجان ایجاد کند، چه نیازیست که برای شخصیتها چنین پیشفرضهای الکنی بتراشد که در نهایت هم نتواند از آنها استفاده کند؟ ماجرای مرد دیوانه و البته نیمچهداستانی که در خانوادهی راچل در جریان است و سازندگان اصرار دارند آن را در ذهن مخاطب فرو کنند، وصلههای ناجوری هستند که کامل نمیشوند، چیزی منتقل نمیکنند و در نتیجه اصلاً فایدهای ندارند. به این شکل است که تبدیل میشوند به تلاشی بیثمر برای قصهپردازیای که هیچ نیازی به آن نداریم. به نظر میرسد اگر فیلم از همان صحنهی ترافیک آغاز و به همانجا هم ختم میشد، با فیلم یکدستتری مواجه بودیم. موضوع این جاست که وقتی توانایی نداریم داستانکی برای عمیق کردن ماجرا به فیلم اضافه کنیم، اصلاً این کار را نکنیم بهتر است!
یادمان بیاید که دوئل (استیون اسپیلبرگ)، که نامتعادل الگوی آن فیلم جذاب را در مقاطعی پیش میگیرد، چهگونه همان موقعیت مرکزی را بدون حشو و زوایدِ الکی گسترش میدهد. اسپیلبرگ حتی نیازی نمیبیند رانندهی کامیون را نشان دهد تا این که بخواهد برایش پیشداستان بنویسند. اصلاً ندیدن رانندهی کامیون، خودش تبدیل میشود به محل تعابیر و تفاسیر مختلف که سالها بعد از ساخته شدن آن فیلم هم هنوز بر سر زبانهاست. به قول دوستی که میگفت: «ینی اسپیلبرگ عقلش نرسیده بود؟»، که در واقع بدین معناست که اسپیلبرگ میدانسته چه باید بکند!
حالا این آقای راننده میافتد دنبال زن و بچه و بعد از دزدیدن موبایل زن، به زندگی خانوادگی او هم رسوخ میکند و همهچیز را به خرابی میکشاند. در واقع ماجرا همینطور بزرگ و بزرگتر میشود. همهچیز از یک بوق بیجا آغاز میشود و به فاجعه میرسد. این الگو البته جذاب است و جواب میدهد. اما باید دید سازندگان با چه ترفندی قرار است چنین الگویی را به خورد مخاطب بدهند و آن را برایش باورپذیر کنند. در نامتعادل تقریباً میتوان گفت هیچ الگویی وجود ندارد.
پرسش این است که چرا سازندگان تصور کردهاند چنین آدم دیوانه و روانیای میتواند به آن نتیجهگیری اخلاقی پایانی منجر شود که طی آن راچل دیگر برای رانندهای بوق بیجا نزند؟ این پایان، یکی از سادهانگارانهترین پایانهای فیلمهای ۲۰۲۰ است. اشتباه جبرانناپذیر سازندگان اینجاست که متوجه نیستند حضور چنین آدم بیماری، نمیتواند منجر به آن نتیجه شود چون بوق نزدن دوبارهی راچل در انتها، نه به دلیل رسیدن به نتیجهای منطقی، بلکه به دلیل ترس از مواجه نشدن دوباره با آدمی بیمار و روانیست.
اگر همین شخصیت با همین مختصات، آدم مثبتی بود که به خاطر بوق نابهجای زن به دیوانگی کشیده میشد، نهتنها با شخصیت جذاب و عمیقی مواجه میشدیم، بلکه آن بوق نزدن راچل هم معنای درستی پیدا میکرد. آدمبدهی این داستان آنقدر بیمحابا و راحت و جلوی چشم همه آدم میکشد که ما اصلاً فرصت نمیکنیم به بوق زدن یا نزدن فکر کنیم!
نمونهی خوب چنین ماجرایی در سقوط (جوئل شوماخر، ۱۹۹۳) (اینجا) اتفاق میافتد. ماجرای مردی که در ترافیکی سنگین گرفتار میشود و در حالی که دیگر طاقتش تمام شده، تصمیم میگیرد پای پیاده خودش را به مقصد برساند که این مسیر، کمکم او را به حد جنون میرساند. ایدهی اولیهی نامتعادل بسیار شبیه فیلم شوماخر است، اما چیزی که آن فیلم را ماندگار میکند، خلق آدمی معمولیست که در شرایطی دشوار رفتارهایی عجیب از خودش بروز میدهد تا موقعیت دراماتیک اثر، هر چه بیشتر باورپذیر باشد و در نهایت هم وقتی ریزهکاریها را کنار هم جمع میکنیم، به زیرمتن جالبی دربارهی آرمانهای جامعهی آمریکایی میرسیم. در حالی که فیلم شوماخر به چنین هدفی دست پیدا میکند، فیلم دریک بورت حتی نمیتواند به این هدف برسد که بوق بیجهت، خوب نیست!
نامتعادل میتوانست درام روانشناسانه و در عین حال هیجانانگیز و پر از تعقیبوگریزی باشد اما با تزریق هیجان کاذب و رفتارهای افسارگسیخته مرد روانی و قهرمانبازیهای راچل در انتهای فیلم که قیچی را در چشم مرد فرو میکند، به طور کلی به هدر میرود و نابود میشود. در نتیجه بازی خوب راسل کرو با آن هیبت عجیب و ترسناک هم چندان به چشم نمیآید و عصبانیت کنترلنشدهاش بیش از آن که به جزوی از شخصیت او تبدیل شود، به هیاهویی بیخودوبیجهت میرسد.
چقدر دلم برای راسل کرو تنگ شده بود.
حتما این فیلم رو میبینم
فیلم الکی جذابیه