پیچاندن کرونا
.
.
جشنواره دیگری را هم پشت سر گذاشتیم و اینبار البته کرونا را هم در جشنواره پشت سر گذاشتیم تا فعلاً زنده در رفته باشیم. راستش نمیدانم شرکت در جشنواره امسال، به دلیل وجود این ویروس منحوس کار درستی بود یا نه. در واقع اولین پرسشی که چه در ابتدا و چه در انتهای جشنواره فیلم فجر از خودم پرسیدم این بود: آیا ارزشش را دارد؟ آیا ارزشش را داشت؟ همچنان چند روز بعد از جشنواره منتظر بودم علایم کرونا بروز پیدا کند و هر روز که علامتی نمیدیدم، به این فکر میکردم که کرونا را پیچاندهام. در واقع کرونا پشت درهای بسته سالنهای نمایش ماند تا بتوانیم شانزده فیلم سودای سیمرغ را تماشا کنیم. ده سکانس برتر از میان ده فیلم این جشنواره را انتخاب کردهام و دربارهشان حرف زدهام. سکانسهایی که بدون در نظر گرفتن خوبی و بدی فیلمها انتخاب شدهاند و قرار است به تنهایی گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند. انصافاً اگر برای هر کدام از این فیلمها کرونا میگرفتم خودم را نمیبخشیدم، اما کرونا گرفتن برای این سکانسها، باز بدک نیست، میشود توجیهش کرد، کمی تا قسمتی میارزد.
.
شیشلیک (محمدحسین مهدویان): شیشلیکخوری
هاشم (رضا عطاران) با بدبختی و البته به شکلی پنهانی به خاطر بچهاش که آرزوی خوردن شیشلیک دارد، پولی جور کرده تا او را به رستوران ببرد. در جامعهای که فیلم ترسیم میکند، بالادستیها مدام از اینکه مردمان زیردست آرزوهای بزرگ در سر داشته باشند، آنها را بر حذر میکنند. آنها کلاً با هر آرزویی که باعث شود مردمشان چیزهای بیشتری بخواهند مخالف هستند، حتی اگر خوردن شیشلیک باشد. اما اوضاع آقاهاشم کمی پیچیده است چون دختر کوچکش هوس گوشت کرده و وقتی به آرزویش نرسیده، بیمار شده و لب به چیزی نمیزند. این موضوع آقاهاشم را به صرافت میاندازد تا هر طوری شده دختر را به رستوران ببرد.
حالا میرسیم به سکانس مورد نظر: هاشم و بچهها به رستوران رفتهاند، غذا سفارش دادهاند و منتظرند. هاشم طوری رفتار میکند که پیداست دستوپایش را بهشدت گم کرده. بههرحال او هم یکی از آدمهای همان جامعه کوچک است که شستشوی مغزی داده شدهاند، پس در ناخودآگاهش از این که دارد پایش را فراتر میگذارد، ترس در وجودش رخنه کرده. دختر هاشم هم با چشمهایی گشاد به میزهای کناری نگاه میکند که غذاهای رنگارنگی روی آنها قرار گرفته.
اما درست در همین لحظه، هاشم متوجه میشود رییس کارخانه پشم ایران (وحید رهبانی)، یعنی همان شخصی که مدام از پشت میکروفن به کارگرها شعار تحویل میداد و در تعریف از کار بیوقفه و خوب بودن فقر وراجی میکرد (وقتی کار میکنی، یه کشور سیر میشه. اما وقتی میخوری آخرش چی داری؟!)، مشغول به نیش کشیدن شیشلیک است. دیدن این صحنه او را دیوانه میکند. او دیوانگی و عصبانیتش را با پریدن روی میز، بهم ریختن غذاهای جلوی رییس و البته سیلی محکمی به صورت او نشان میدهد. در ادامه هم رییس را زیر باد کتک میگیرد که در نهایت آنها را از هم جدا میکنند.
این عصبانیت و آن سیلی محکم، انگار قرار است نمادی باشد از انتقام یک ملت. انتقام از آدمهایی که از کارهای خوب برحذرمان میدارند اما در نهایت خودشان در خفا همان کارها را انجام میدهند. اجرای خوب این صحنه، که فوران عصبانیت رضا عطاران، بخش مهمی از دلیل خوب درآمدنش است، این سکانس را به بهترین و بهیادماندنیترین بخش فیلم تبدیل میکند، هر چهقدر هم که کلیت فیلم را دوست نداشته باشیم.
.
بیهمهچیز (محسن قرایی): ملاقات در ایستگاه
اهالی روستا منتظر ورود لیلی (هدیه تهرانی) هستند. او پس از سالها در مقام یک زن پولدار به روستا برگشته و حالا همه تصور میکنند آمدن او به ثروتمند شدن روستا کمک خواهد کرد. امیر (پرویز پرستویی) به عنوان یکی از آدمهای مورد اعتماد محل، کسیست که سالها پیش با لیلی رابطهای عاشقانه داشته و همه از این موضوع اطلاع دارند.
روز موعود است. دهدار (هادی حجازیفر) بیش از همه برای لحظه ورود لیلی حرص و جوش میزند. سکانس مورد نظر با ورود ماشینی که امیر و دکتر (بابک کریمی) را به سمت ایستگاه راهآهن میآورد آغاز میشود. این صحنه نسبتاً طولانی در واقع یک پلان/سکانس پیچیده است که به دلیل حضور سیاهیلشکرهای فراوان، اجرای سخت و ریزبینانهای دارد. دوربین مدام در حرکت است و از یک آدم به آدمی دیگر میرسد. در واقع به جای قطع کردن، این روند بدون قطع و سرزدن به گوشه و کنار صحنه و همراهی کردن آدمهای مختلف، استرس جاری در داستان را بیش از پیش به مخاطب القا میکند.
به عنوان مثال، دوربین از دهدار که مشغول سروکله زدن با پردهنویس است به سمت دکتر و امیر میرود که در حال مکالمه هستند و دوباره به سمت دهدار برمیگردد که بر سر اهالی داد و فریاد میکشد. دوربین گاهی به چپ و گاهی به راست میچرخد و گاهی هم چند قدمی با شخصیتها حرکت میکند. این پلان/سکانس زمانی جنبه پیچیدهتری به خود میگیرد که در آخرین چرخش دوربین به سمت راست، قطار نیز همزمان وارد ایستگاه میشود. در واقع نهتنها هماهنگ کردن حرکتهای آنهمه بازیگر اصلی و سیاهیلشکر در کادر کار سختیست، بلکه همزمان کردن ورود قطار به ایستگاه آن هم درست در لحظهای مناسب، کار را پیچیدهتر هم میکند.
این پلان/سکانس یکی از پیچیدهترین جنبههای فنی فیلمهای این دوره نیز هست که مشخصاً با تمرین زیادی به ثمر نشسته و نشان میدهد قرایی نهتنها در فیلمنامهنویسی، بلکه در بخش اجرایی و کارگردانی هم چند پلهای از کارهای قبلیاش جلوتر رفته. نکته اینجاست که معمولاً چنین صحنههایی ممکن است توی ذوق بزنند و نشاندهنده این باشند که کارگردان میخواهد ضربشستی به مخاطب بنمایاند و قدرتش را به رخ بکشد. اما در این فیلم چنین نمیشود. این پلان/سکانس آنقدر در سکانسهای دیگر فیلم مخلوط شده که کاملاً همگن و یکدست به نظر میرسد و بهاصطلاح از قاب بیرون نمیزند.
.
ابلق (نرگس آبیار): نوشیدن از شیشه شیر
چشم جلال (بهرام رادان) دنبال راحله (الناز شاکردوست) است. در آن محله نکبتی حاشیه شهر، جایی که موشها در سوراخسنبههایش لانه کردهاند و با هیچ سمی هم از بین نمیروند، راحله مثل یک اسیر گرفتار شده است. او نهتنها از همسرش خیری ندیده و جز کتک نصیبش نشده، در نهایت از اطرافیان هم خیری نمیبیند. اطرافیانی که در ابتدا تصور میکرد دوستانش هستند اما در یک لحظه به دشمنان درجهیکش تبدیل میشوند.
قسمت بحرانی فیلم، سکانسی فکرشده و هیجانانگیز است که از ابتدای داستان منتظرش بودیم. سکانس از جایی آغاز میشود که جلال از داخل کوچه، به پنجره آشپزخانه آلونک راحله نگاه میکند و او را میبیند که از بطری، شیر سر میکشد. شکل سر کشیدن شیر، در بطن خود بسیار اروتیک است. همین موضوع باعث میشود جلال بیش از پیش خواهان راحله شود. در ادامه، او وارد خانه میشود. راحله تنهاست. اولین کاری که میکند، برداشتن همان شیشه شیریست که راحله سر کشیده. جالب اینجاست که وقتی زن به او میگوید من آن را سر کشیدهام، جلال بیتوجه به این حرف، باقیمانده شیر را بالا میرود و آنقدر این کار را بدون ملاحظه انجام میدهد که تمام ریش و سبیلش سفید میشود. آبیار با این ایده جذاب، عطش جلال برای رسیدن به راحله را خیلی خوب نشان میدهد. بهخصوص ریختن شیر روی ریش جلال، حس خاص او را بیش از پیش بازنمایی میکند. البته بازی خوب بهرام رادان که به نظر میرسد در جشنواره امسال توجه چندانی به آن نشد، بهدرستی نوع نگاه جلال به راحله را نشان میدهد.
جلال سعی میکند با حرفهایی همذاتپندارانه، توجه راحله را جلب کند و در این مسیر، مدام به او نزدیک و نزدیکتر میشود تا کنج دیوار گیرش میاندازد. نوع بازی رادان، در این لحظه حساس بسیار دقیق است. لحن کلام او، ترکیبی از هوس و در عین حال خجالت است. او راحله را بهشدت میخواهد اما در عین حال از بیش از حد نزدیک شدن به او میترسد. نماهایی که آبیار برای این صحنه تدارک دیده، ترکیبی از نمای بسیار نزدیک چهره بازیگران با همراهی دوربینی لرزان است که به تناوب بین شخصیتها جابهجا میشود تا استرس صحنه را هر چه بیشتر بالا ببرد.
در ادامه این سکانس نفسگیر، دختر راحله به ماجرا خاتمه میدهد. او در چارچوب در ایستاده و به مادرش میگوید که بچههای محل عروسکش را گرفتهاند. راحله که فرصت را مناسب یافته، از چنگ جلال فرار میکند و از خانه بیرون میرود. لحظهای که راحله سر بچههای محل داد میزند که چرا دخترش را اذیت کردهاند، لحظه مهمیست. در واقع فریاد زن بر سر بچهها، کارکردی دوگانه دارد. انگار مخاطب مستقیم او نه بچهها، بلکه جلال است. فضای مردسالارانه و زنستیزانه محلهای که داستان در آن اتفاق میافتد، این اجازه و توان را به راحله نمیدهد تا مستقیماً بر سر مردی که قصد آزار او را دارد، فریاد بکشد. در نتیجه تمام فریادها به سمت دیگری میرود و در این صحنه، بچههایی که عروسک دختر راحله را گرفتهاند، بهترین بهانه برای فریادهای درگلومانده زن هستند.
.
زالاوا (ارسلان امیری): ترس از بطری جن
استوار (نوید پورفرج) معتقد است جن وجود ندارد. او مردم روستای زالاوا را خرافهپرست میداند. روستاییان ادعا میکنند جنها وجود دارند و حتی در کالبد آشنایانشان فرو میروند و آنها را به سمت مرگ میبرند. آنها برای دور کردن جنها، از آمردان (پوریا رحیمیسام) استفاده میکنند؛ یک جنگیر ژندهپوش که برای دستگیر کردن جنها آیین مخصوص به خود را دارد. او طی این مراسم، جنها را در بطری گیر میاندازد و خیال روستاییان را راحت میکند. اما استوار که این چیزها را قبول ندارد، بطری محتوی جن را از آمردان میگیرد و به پاسگاه میبرد.
سکانس مورد اشاره در شبی اتفاق میافتد که استوار میان شک و یقین مردد مانده است. او در عین بیاعتقادی، ترس عجیبی هم از بطری مذکور دارد. این سکانس تقریباً طولانی، تقابل جالبیست بین بطری جنگیر و استوار، بین ایمان و شک، بین خیال و واقعیت. امیری در اولین فیلم سینماییاش، بهخوبی از پس ساخت و پرداخت این سکانس تقریباً بدون دیالوگ برمیآید. حضور گربهای سیاهرنگ در این سکانس، به جنبههای ماوراییاش میافزاید و سروصداهای پسزمینه، فضا را دوچندان ترسناک میکند. استوار بین باز کردن و باز نکردن بطری در شک است. او خودش مردم روستا را به خاطر اعتقادشان مسخره میکند، اما حالا در تنهایی، انگار به تمام آن حرفهایی که زده، شک دارد. این شک آنقدر عمیق میشود که حتی بهراحتی نمیتواند بخوابد. افتادن بطری از روی میز به خاطر حرکت گربه سیاه، او را از جایش میپراند.
در این سکانس جذاب، نوع دکوپاژ کارگردان به شکلیست که مخاطب هم مانند استوار، برای لحظاتی به اعتقادهای خودش شک میکند. در واقع قصد کارگردان نیز همین است. او سعی میکند با استفاده از صدای باد، بهم خوردن لتههای پنجره، جیغ گربه، صدای کشیده شدن بطری بهظاهر خالی روی زمین و البته یک نورپردازی وهمآور، کاری با ذهن مخاطب بکند که او را هم درباره وجود یا عدم وجود جن به شک بیندازد. شما هر چهقدر هم که مردم روستای زالاوا را خرافهپرست بدانید و در طی فیلم طرف استوار را بگیرید، در این سکانس دچار شبهه خواهید شد؛ چه کسی راست میگوید؟ نکند جن وجود داشته باشد؟ نکند آمردان واقعاً جنها را در آن بطری شیشهای زندانی کرده باشد؟
.
منصور (سیاوش سرمدی): رزمایش
سرتیپ منصور ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش، دنبال راهی میگردد تا کمبود جنگنده و امکانات پدافند هوایی کشور را تأمین کند. او در شرایط بحرانی، از کوچکترین نیروها و جزییترین و سادهترین وسایل استفاده میکند تا نیاز کشور به محصولات خارجی را کاهش بدهد. او مدبرانه و بسیار دقیق، تمام امکانات را میسنجد تا نتیجه نهایی دقیقی بگیرد. فیلم شرح تلاشهای او و دوستانش برای نیرومند کردن پدافند هوایی کشور است.
اما سکانس مورد نظر از جایی آغاز میشود که قرار است یکی از هواپیماهای ساختهشده به دست نیروهای ایرانی را در یک رزمایش مهم آزمایش کنند. در این سکانس، رییسجمهور وقت ایران نیز حضور دارد. ستاری و رییسجمهور به جایگاه ویژه میآیند و در کنار بقیه مینشینند. رزمایش آغاز میشود و نوبت به آزمایش هواپیما میرسد. ضبط این صحنه با توجه به جایگاه دوربین و بدون قطع برگزار شدنش، احتمالاً کار سختی بوده اما همین موضوع باعث شده جلوهای مستندگونه به خود بگیرد و در ذهن بماند.
هنگامی که قرار است هواپیما روی باند فرود بیاید، دوربین پشت سر ستاری و رییسجمهور قرار گرفته. در واقع ما هم همراه آنها به این لحظه مهم نگاه میکنیم و منتظر نتیجهایم. به محض تماس هواپیما به زمین، چرخهایش از هم میپاشد و بدنهاش کج و مسیری طولانی روی زمین کشیده میشود. جایگاه بهم میریزد و ستاری برای رسیدگی به سانحه، به سمت هواپیما میدود. این لحظه، از لحاظ کارگردانی لحظه سختیست. تنظیم مسیر حرکت هواپیما، با توجه به کادر دوربین و هماهنگ کردن لحظه تماس چرخها به باند فرودگاه و شیوه از هم پاشیدن هواپیما، جزییاتی هستند که در راستای هم قرار گرفتهاند تا نتیجهاش سکانس موفقی از کار در بیاید.
.
مامان (آرش انیسی): آماده برای عروسی
مامانی که انیسی خلق میکند، تابوشکنی جالبی در خود دارد. تلفیقیست از حسهای مختلف که عاری از هرگونه تقدسگرایی خاص جایگاه مادر است. بازی خوب رویا افشار هم در شناساندن این شخصیت جالب به بیننده سهم بسیار مهمی دارد. او گاهی تند است، گاهی آرام، گاهی عصبیست و گاهی خوشرفتار. گاهی حتی موذیبازی در میآورد و گاهی هم مهربان میشود. گاهی مثل بچهها قهر میکند و ادا در میآورد و گاهی مانند یک زن شیردل حتی مردهای همکارش را به میدان میطلبد و از خجالتشان در میآید. او، هم عاشق پسرهای بزرگش است و هم گاهی انگار ازشان نفرت پیدا میکند.
اما بهترین سکانس فیلم جایی شکل میگیرد که مامان و پسرها برای رفتن به مراسم عروسی آماده میشوند. آنها در هتل اقامت دارند و قرار است از همانجا خودشان را به مراسم برسانند. فریدون (امیر نوروزی) داماد است و بسیار هم استرس دارد. او مدام به بقیه اعضای خانواده هشدار میدهد که سریعتر خودشان را مهیا کنند. در این میان متوجه میشود برادر کوچکتر در حال کراوات زدن است. او اعتراض میکند که خانواده عروس اهل این چیزها نیستند، اما برادر کوچکتر گوشش بدهکار نیست. آنها از ابتدای فیلم با هم دعوا دارند و دعوای آنها در این نقطه پررنگتر هم میشود. پسربزرگ از مامان میخواهد که به برادر چیزی بگوید. مامان ابتدا سرش را پایین میاندازد و خودش را به نشنیدن میزند چون پیداست نمیخواهد در این دعوا شرکت کند، اما کمی بعد چارهای جز دخالت نمیبیند. پسرها هم که همگی از مادر حرفشنوی دارند، فوری کوتاه میآیند و نتیجه این میشود که پسر کوچکتر، کراوات را باز میکند.
در ادامه همین سکانس، فریدون به دوستان و فک وفامیل در اتاقهای دیگر هتل سر میزند تا از درست بودن همهچیز مطمئن شود. حتی در لحظهای کمیک متوجه میشود یکی از جوانهای خانواده، دوستان اراذل و اوباشش را هم با خود آورده تا مراسم عروسی را پرجمعیتتر برگزار کنند! فریدون که از همه این اتفاقها ناراضیست، به اتاق برمیگردد و تازه متوجه میشود مامان به جای کفشی که قرار بود به پا داشته باشد، کفشی قرمز پوشیده که این موضوع سبب میشود فریاد فریدون به هوا بلند شود. مجموعه این کنشها و واکنشها، سکانسی سرزنده و بانمک میسازند که نهتنها بیش از پیش ما را در بطن روابط این خانواده عجیب قرار میدهد، بلکه در عین حال باعث میشود جان تازهای در کالبد فیلم دمیده شود و حتی خندهای هم از مخاطب بگیرد و برای ادامه مسیر آمادهاش کند؛ مسیری که البته هیچ هم خندهدار نیست، و اتفاقاً به نظر میرسد مشکل فیلم همین تلخی بیش از اندازه پایانیاش باشد.
.
تیتی (آیدا پناهنده): مراسم عروسی شمالیها
سکینه / تیتی (الناز شاکردوست) دختر معصوم، ساده و کمی تا قسمتی خلوضع است که رابطه عجیبی با امیرساسان (هوتن شکیبا) دارد. برخورد دختر با ابراهیم (پارسا پیروزفر) سرآغاز رابطهایست که به مثلثی عشقی ختم میشود. مثلثی که این بار سعی دارد با داستانی فانتزی همراه باشد.
اما یکی از بهترین سکانسهای فیلم جاییست که تیتی، ابراهیم را همراه خودش برای دیدار با امیرساسان به یک عروسی شمالی میبرد. این عروسی سرآغاز آشنایی ابراهیم و مخاطب با امیرساسان است. امیرساسان، نوازنده، خواننده و رهبر یک گروه موسیقیست که در عروسیها برنامه اجرا میکنند. فضایی که پناهنده در این سکانس ترسیم کرده، به خوبی حالوهوای یک عروسی شمالی که در منطقهای روستایی اتفاق میافتد را به نمایش میگذارد، در عین حال که برای شناخت شخصیت عجیب امیرساسان هم ورودی درستی محسوب میشود.
رقص و پایکوبی حاضرین در مراسم که بعضیهاشان را با لباسهای بومی آن منطقه میبینیم، بیشک شادترین سکانس این دوره از جشنواره فجر است. معمولاً در فیلمهای ایرانی، اینگونه صحنههای رقص و پایکوبی به دلیل ممیزی و البته کمی هم بدسلیقگی کارگردانها، هیچوقت قابل باور از کار نمیآیند. اما این سکانس، به دلیل پرداخت درست، کاملاً باورپذیر از کار در آمده و به همین دلیل مدخل خوبیست برای آشنایی اولیه با امیرساسان که در ادامه متوجه میشویم اهل مست کردن است. او که حین خواندن، لبی هم به خمره میرساند، خودش را مست و پاتیل میان رقصندهها میاندازد و آنقدر دور خودش میچرخد تا روی زمین ولو میشود. این حرکت لاقیدانه و مستانه او، شخصیت عجیبش را به مخاطب میشناساند که اتفاقاً در بستر یک محیط شاد و پر از رنگ، انگار تبدیل به کنایهای تلخ هم میشود.
.
یدو (مهدی جعفری): سوار شدن در لنج
یدو (میلاد صویلاوی) اصرار دارد مادرش (ستاره پسیانی) دست از خانهای که بهزودی توسط عراقیها تصرف خواهد شد بردارد و مانند تمام همسایگان، آبادان را ترک کند. اما مادر به دلایلی راضی به ترک خانه نیست. اصرارها ادامه پیدا میکند تا در نهایت، یدو پیروز میشود. عراقیها تا چند قدمی خانه آنها آمدهاند و حالا دیگر چارهای جز ترک آنجا نیست. لنجی در ساحل کنار خواهد گرفت و کوچکنندگان را سوار خواهد کرد. اما این بین مشکلی وجود دارد؛ مادر از بزی که در تمام این مدت شیرشان را تأمین میکرد، دست برنخواهد داشت.
این سکانس دیدنی، از جایی شروع میشود که یدو و مادر و خواهر و برادرش از وانت پیاده میشوند و وسایل اندکشان را هم گوشهای قرار میدهند. پیش از رسیدن لحظه اصلی، دوربین محوطه وسیعی را نشانمان میدهد که تمام خانوادههایی که میخواهند کوچ کنند و سوار لنج شوند، وسایلشان را آنجا رها کردهاند. دوربین طی حرکتی سیال و بدون قطع، در این محوطه میچرخد و از بین اجاق گاز و مبل و صندلی و تلویزیون و خرتوپرتهای دیگر میگذرد. صحنه سوررئالیست. اینها تمام دارایی آن آدمهاییست که میخواهند خانهشان را ترک کنند، اما لنجی که قرار است سوارش شوند، جایی برای این چیزها ندارد.
بعد از این دشت پر از اسباب و اثاثیه، نوبت به قسمت اصلی این سکانس میرسد، یعنی جایی که مادر میخواهد با بزش وارد لنج شود و مأمور محافظت از لنج، این اجازه را به او نمیدهد. مادر اصرار میکند اما مأمور از او سمجتر است. کار بالا میگیرد. دخالت یدو هم موثر نیست. مادر کوتاه نمیآید. حتی در مقطعی، ناخدای لنج هم با مادر اتمام حجت میکند که حتی اگر مأمور هم اجازه بدهد، او اجازه سوار کردن بز را نخواهد داد. مادر اشک میریزد. جدا شدن از بزی که زندگیشان را به او مدیونند، کار سختیست. بازی ستاره پسیانی در این سکانس بسیار عالیست و یکی از نقطههای احساسیبرانگیز این لحظهها. او جوری بز بیزبان را در آغوش میکشد و نگاههای غمگین به او میاندازد که کمکم احساس میکنیم این بز بیچاره، کاملاً در جریان وقایع قرار دارد و همهچیز را میفهمد. در واقع پسیانی کاری میکند که ما واقعاً برای بز دل بسوزانیم و دوست نداشته باشیم تنهایش بگذاریم.
در نهایت مادر مجبور است بز را تنها بگذارد و پایان این سکانس جایی رقم میخورد که یدو تصمیم میگیرد به آب بزند و دوباره خودش را به حیوان برساند. هر چند پایان مبهمی برای فیلم رقم میخورد و از لحاظ منطقی، این کار یدو چندان توجیهپذیر به نظر نمیرسد، اما در نهایت خوشحال میشویم که بز زبان بسته، بییار و همراه نمانده است.
.
روشن (روحالله حجازی): خودسوزی
روشن (رضا عطاران) عاشق سینماست. فیلمها هستند که او را از واقعیتهای تلخ دوروبرش جدا میکنند و به دنیایی دیگر میبرند. او از ابتدای فیلم درگیر ماجرای خانهایست که پیشخرید کرده اما انگار مسئولان امر، کلاهبرداری کردهاند و با وجود وعدههای زیاد، واحدها را به صاحبانشان از جمله روشن، تحویل ندادهاند. اما تنها این موضوع نیست که روشن را اذیت میکند. همسرش مریم (سارا بهرامی) او را ترک کرده و از طرف دیگر هم صاحبخانه کرایههای عقبافتادهاش را از او طلب میکند. تمام اینها به کنار، در جایی از داستان، روشن حتی متوجه میشود همسرش با دوست نزدیکش در ارتباط است و اینجا ته خط اوست. گاهی واقعیتها چنان بیرحمانه به آدم هجوم میآورند که دیگر هیچ کاری از رویا بافتن هم برنمیآید. روشن هم به جایی میرسد که دیگر ظرفیتش پر میشود و در نهایت تصمیم به خودسوزی میگیرد.
این سکانس از جایی آغاز میشود که او مانند تمام کسانی که به دنبال واحدهایشان و برای اعتراض به خلف وعده مسئولان آمدهاند، نزدیک واحدهای آپارتمانی تحصن میکند. اما آرامش عجیب او، برخلاف اوضاع و احوالش که میدانیم بهمریخته است، متعجبمان میکند و کمکم به این فکر میاندازدمان که او چیزی در سر دارد. ثانیههایی بعد، وقتی بنزین روی خودش میریزد، ناگهان ترس وجودمان را فرا میگیرد و تازه اینجاست که میفهمیم در سر او چه میگذرد. روشن کردن فندک و به آتش کشیدن خود، عمل ترسناک و تلخیست که فیلم با بیرحمی تمام نشانمان میدهد. کارگردان هیچ قصدی برای دور کردن دوربین و یا چرخاندن سرش به سمتی دیگر ندارد. دوربین با بیپروایی، روشن را دنبال میکند که با شعلههای سوزان آتش، به این طرف و آن طرف میدود. این سکانس تلخ، که اجرای خوبی هم دارد، یکی از تکاندهندهترین سکانسهای این دوره از جشنواره است.
.
تکتیرانداز (علی غفاری): ورودیه
این جا قرار است با یک فیلم قهرمانپردازانه هالیوودیطور طرف باشیم که نهتنها میخواهد هیجانمحور و داستانمحور باشد، بلکه قصد دارد شخصیتپردازانه هم عمل کند و به مقطعی از زندگی یکی از تکتیراندازان ماهر دوران جنگ بپردازد.
سکانس مهم فیلم که بسیار خوب ادای فیلمهای هیجانانگیز هالیوودی را در میآورد، در همان ابتدا اتفاق میافتد؛ اتوموبیل عراقیها مورد هجوم تیرهایی قرار میگیرد که بیعیبونقص شلیک شدهاند. این تیرها باعث میشود عراقیها هر کدام در گوشهای پناه بگیرند. ما هم مانند عراقیها نمیدانیم چه خبر است و چه شخص یا اشخاصی با این دقت بالا شلیک میکنند. اما در اولین نمایی که از تکتیرانداز (کامبیز دیرباز) میبینیم، متوجه میشویم این تیراندازی بیمحابا کار یک نفر است.
بدون این که چهره تیرانداز مشخص باشد، ابتدا دستها و سپس تفنگش را میبینیم که به سمت عراقیها نشانه رفته و یکییکیشان را از پا در میآورد. نشان ندادن چهره تکتیرانداز در این صحنه، به تصویر قهرمانانه او اضافه میکند. در پایان این سکانس، در نمایی ضدنور، هیبت مردی اسلحهبهدست را میبینیم که روی تپهای ایستاده. وقتی در قسمت خالی کادر، عنوان فیلم نوشته میشود، دیگر شکی باقی نمیماند که این یک تقلید خوب از فیلمهای آمریکاییست. اجرای خوب این سکانس و هیجانی که به آن تزریق شده، باعث میشود یک سکانس معرفی خوب شکل بگیرد که معمولاً در فیلمهای ایرانی کمتر دیدهایم.
پاسخ دادن