کابوس تباهی
سه جوان که به دلیل رکود اقتصادی و اوضاع بد کره، دیگر هیچ پولی در بساط ندارند، تصمیم میگیرند از یک قمارخانه دزدی کنند. نقشه آنها بهخوبی پیش میرود اما مشکل از جایی آغاز میشود که یک قاتل روانی مأمور میشود بکشدشان. قاتلی که هیچ چیز جلودارش نیست. جوانها باید از دست او فرار کنند…
هر چه پیش میرویم سینمای کره جنوبی بارقههای نبوغآمیز بیشتری از خودش به نمایش میگذارد که ما را به ادامه راه این سینما امیدوارتر میکند. در دنیایی که فیلمهای خوب معدودی ساخته میشوند، سینمای کره جنوبی با تنوع ژانری و ایدههای درجهیکش نعمت بزرگی به حساب میآید که باید قدرش را دانست. نگاه دقیق آدمهای فعال در این سینما به سازوکار فیلمسازی و داستانپردازی در سینمای دنیا، باعث شده فیلمهای متنوعی در این کشور ساخته شود که حتی بدترینهایش از بهترینهای کشورهای دیگر، چیزهای بیشتری دارد. جدیدترین محصول این سینما، وقت شکار نام دارد که دومین فیلم سازندهاش است. فیلمی که با چیرهدستی چند ژانر مختلف را با هم ترکیب کرده تا نتیجهاش مخاطب را مسحور کند.
ظاهراً با یک اثر تعقیبوگریزی سروکار داریم؛ حکایت همیشگی و البته جذاب دزدی از یک صندوق پر از پول و در ادامه ورود پلیس به صحنه و موشوگربهبازیهای معمول. داستانی که در تاریخ سینما صدها نمونه از آن ساخته شده و در نگاه اول هیچ نکته دیگری باقی نمانده که فیلمساز کرهای بخواهد به آن چیزی اضافه کند. شاید تنها نکته، همان جذابیت بیانتهای صحنههای سرقت باشد که هر بار میبینیمشان، باز هم به هیجان میآییم و درست مانند حدیث عشق، نامکرر هستند. اما قصد فیلمساز فقط این نیست که هیجان ایجاد کند. او در پی نکته دیگری میگردد.
فضای دودگرفته، خاکستری و خیابانهای خلوت و پر از آشغالی که در همان تصاویر ابتدایی نشان داده میشود، حکایت جالبی دارد. تأکید دوربین روی آدمهای فقیری که در کوچه و خیابان پراکندهاند، گرافیتیهای دیواری و سکوت عجیبی که بر شهر حاکم است، کمکم متوجهمان میکند آن کرهای که در فیلمهای دیگر میدیدیم، اینجا نخواهیم دید. از کره گرم و رنگارنگ و پرشور فیلمهای دیگر خبری نیست. اینجا همه چیز خفقانآور است. کمی که جلوتر میرویم و با سه شخصیت اصلی داستان آشنا میشویم، به این نکته پی میبریم که ارزش وون (واحد پول کره جنوبی) سقوط کرده و رکود اقتصادی شدیدی کل کشور را در برگرفته است. تازه متوجه خواهیم شد که چرا آن فضای ابتدایی که فیلمساز با تأکید به ما نشان میدهد، آن همه گرفته و دودناک است. شرایط بد جامعه، اعتصاب کارگرها و به گل نشستن اقتصاد، تصویرگر یک مدینه فاسده (دیستوپیا) است که در آیندهای احتمالاً نهچندان دور میگذرد. در این پادآرمانشهر است که سه جوان داستان به دلیل سقوط ارزش پول ملی کشورشان و در نتیجه بربادرفتن هر آن چه که پسانداز کرده اند، تصمیم به دزدی از گاوصندوق قمارخانهای میگیرند.
جون سوک (جوان شماره یک) به عنوان محوریترین شخصیت داستان، در فکر هاواییست. او مدینه فاضلهای دارد که آبوهوای گرم و آفتابیاش را میپرستد و برای رسیدن به آن حتی رنج سالها زندان را هم خریده است. او برای فرار از جهنمی که در آن گیر افتاده و رسیدن به آن آرزوی شیرین، به عنوان مغز متفکر گروه، همه چیز را سروسامان میدهد تا با کمترین مشکل به پول برسد. در جامعهای این چنین غمبار و دودزده و دلگیر، وقتی چرخها نمیچرخد و همه چیز به گل نشسته، چارهای جز دزدی نمیماند. آن هم نه از بانک، بلکه از صندوق یک قمارخانه.
سکانس دزدی، مثل همیشه اینگونه فیلمها، جذاب و درگیرکننده ساخته شده. از این به بعد ما انتظار داریم دزدها فرار کنند و پلیسها دنبالشان باشند و هیجان به اوج خودش برسد اما کمی بعد، چنان فضای عجیبی پیرامون شخصیتها و البته مخاطب فیلم شکل میگیرد که به قول یکی از جوانهای داستان با خودمان تکرار خواهیم کرد: «این یه کابوسه. نه؟! چطور میتونه واقعی باشه؟». این جمله تبدیل میشود به شاهکلید ورود به دنیای عجیب و غریب فیلم. این جا به آن «نکته دیگر» که در ابتدای نوشته اشاره کردم، خواهیم رسید. در واقع در ادامه مسیر داستان متوجه خواهیم شد با یک فیلم تعقیبوگریزی و دزد و پلیسی مواجه نیستیم، بلکه ماجرا عجیبتر از این حرف هاست. ذکر مثالی مشخص، موضوع را روشن خواهد کرد.
سه شخصیت داستان، که به دلیل سخت بودن اسم کرهایها آنها را به ترتیب حضور در داستان زین پس با شماره خواهیم شناخت، وقتی متوجه میشوند آدمبده خطرناک دنبالشان افتاده، از هتل میگریزند و خودشان را به پارکینگ میرسانند تا سوار اتومبیلشان شوند. اما کارگردان نمیخواهد اجازه بدهد آنها بهراحتی از مهلکه فرار کنند. اتومبیل استارت نمیخورد و چیزی که فضا را درگیرکنندهتر میکند، حس التهابیست که به بیننده منتقل میشود. نفسزدنهای شخصیتها، دانههای درشت عرق که از سر و صورتشان میچکد، لرزش دستهای پسر دوم، حسی از ناامنی ایجاد میکند. کارگردان قدر این لحظههای پراسترس را خوب میداند، برای همین است که تا جایی که میتواند طول میدهد و دوربینش را همراه با سر شخصیتها به این طرف و آن طرف میچرخاند تا مبادا آدمبده پشت یکی از ستونها یا اتومبیلها پنهان شده باشد.
یک مثال دیگر از سکانسی دیگر خالی از لطف نیست: آن جایی که شخصیتها به دلیل اصابت گلوله به جوان سوم به بیمارستان رفتهاند. در این سکانس، باز هم آدمبده به سراغشان میآید و آنها باز هم باید بگریزند. فضای خلوت بیمارستان، دودی که انگار همه جا را فرا گرفته، موزیک دلهرهآور و البته نورپردازی قرمز تندی که در سراسر فیلم حالوهوایی کابوسمانند به آن بخشیده، باعث میشود باز هم شاهد یک تعقیبوگریز عجیب باشیم. کارگردان همچنان سعی میکند به جای ایجاد هیجان، ترس و تعلیق به مخاطب تزریق کند. برای مثال جانمان به لب میرسد تا درِ آسانسور بسته شود و جوانها از تیررس آدمبده دور بمانند. ما در هر لحظه، مدام به این فکر میکنیم که کمی بعد سروکله او پیدا خواهد شد. کارگردان با نماهایی غیرمعمول که انگار از نقطهنظر شخصیت منفی گرفته شدهاند و البته تلفیق موسیقی و نورپردازی و بازیهای نفسگیر، بهخوبی از پس هدایت ذهن بیننده برمیآید. حس ناامنی در سراسر فیلم موج میزند.
ظاهراً ماجرا اصلاً این نیست که شخصیتها میگریزند و کسی هم دنبالشان افتاده. ماجرا انگار این است که این جوانها در فضای کابوسزدهای گرفتار شدهاند که به مثابه فضایی ذهنی میماند. انگار چیزهایی که دوروبرشان اتفاق میافتد، در کابوسهایشان میگذرد و واقعی نیست. اصلاً کابوسهای جوان اول، پیونددهنده دنیای پیرامون شخصیتها و دنیای ذهنیشان است. حالوهوای کابوسها، یکراست از فضایی که جوانها در آن گرفتار شدهاند، میآید و عناصر مشترکی دارد. در نتیجه نمیتوان با قاطعیت گفت بالاخره این سه نفر در فضای ذهن خودشان و یک کابوس ترسناک گرفتار شدهاند، یا در همان مدینه فاسده. از این جهت، فیلم موفق میشود درامی روانکاوانه و البته ترسناک را هم به عنوان یک ژانر کاملاً تعریفشده، به محتوای اثرش اضافه کند تا لحن عجیبی به وجود بیاورد.
اما این لحن عجیب کامل نمیشود اگر شخصیت منفی داستان، بیرحمتر از هر شخصیت منفیای که تاکنون دیدهایم نباشد. اولین مواجهه مخاطب با این شخصیت جاییست که او را در سولهای خالی، مشغول شکنجه آدمی بختبرگشته میبینیم. سپس کسی به او تلفن میزند و مأموریت جدیدش را گوشزد میکند که تعقیب سه جوان داستان است. او در حالی که قدمزنان دور میشود، دوربین به سمت گودالی میچرخد که اجساد زیادی روی هم تلنبار شده است. این اغراق عمدی در نشان دادن میزان خشونت و سنگدلی آدمبده داستان، اتفاقاً کاشت خوبی برای برداشت آن چیزهاییست که در ادامه خواهیم دید.
حتی شکل حضور او در مکانی که قرار است سرنخ جوانهای دزد داستان را پیگیری کند، آن قدر تأثیرگذار است که بیش از پیش از او خواهیم ترسید؛ دکوپاژ کارگردان در این صحنه، بسیار دقیق و جذاب است و هیبتی ترسناک از آدمبده ارائه میدهد؛ صدای باز شدن در، نگاه آدمهای حاضر در آن مکان به جایی بیرون از کادر، چشمهایشان که ذرهذره گشاد میشود، حرکت شخصی ناشناس از سایه به روشنایی و در نهایت لرزش دستها و عرقهای درشت روی سروصورت حاضرین در آن مکان، چنان فضای بهاصطلاح امروزیها «خفنی» میسازد که به این راحتیها دست از سرمان برنمیدارد.
به این شکل، قرار است آدمبدهای متفاوت ببینیم تا لحن چندپهلوی اثر به بار بنشیند. او انگار وارد کابوس جوانها میشود. با توجه به نشانههایی که در فیلم وجود دارد به نظر میرسد او یک پلیس باشد اما در دنیای عجیبی که فیلم ترسیم میکند، انگار پلیس هم دستش با خلافکارها و فاسدها در یک کاسه است. این موضوع باعث میشود وجه تماتیک اثر هم کامل شود؛ در این مدینه فاسده هیچ روزنه امیدی به چشم نمیخورد. در قسمتی از فیلم، جوان شماره سه، به جوان شماره یک میگوید دوست داشت خانواده داشته باشد. اصلاً خانواده و در پس آن امنیت، حلقه مفقوده این دیستوپیاست.
جوان شماره یک که از مواجه شدن با آدمبده ترسیده، به او زنگ میزند و ادعا میکند خودشان را به پلیس معرفی خواهند کرد و پولها را هم پس خواهند داد. اما جواب طرف مقابل بسیار ترسناک است. او ادعا میکند حتی اگر آنها خودشان را به پلیس معرفی کنند و از کارشان پشیمان شوند باز هم دنبالشان خواهد بود و زندگی آنها دیگر هیچوقت مثل سابق نخواهد شد. این تهدید ترسناک، بیش از پیش بیننده را به سمت حالوهوایی مالیخولیایی میبرد و باز هم مرز بین عینیت و ذهنیت را بهم میریزد. در واقع با این جمله تعیینکننده، انگار آدمبده داستان به بخشی از وجود این سه شخصیت تبدیل میشود که همه جا و در هر شرایطی با آنها خواهد بود. انگار تصمیم جوانها برای به دست آوردن پول و رسیدن به دلخواهشان، تباهی عمیقی به جانشان میاندازد که تا آخر عمر با آن درگیر خواهند بود و به این شکل، شخصیت منفی و ترسناک داستان، جنبهای نمادپردازانه هم پیدا میکند.
به همین دلیل است که جوان شماره یک، با وجودی که در نهایت به آن جزیره رویاییاش میرسد، اما چیزی پس وجودش همچنان او را آزار میدهد. چیزی که مجبورش میکند دست از زندگی راحت بردارد و به همان مدینه فاسده برگردد تا شخصیت منفی را از پا در آورد. حالا با توجه به حرفهایی که در بالا گفته شد، میتوان این طور برداشت کرد که جوان شماره یک، به جنگ بخش تاریک وجودش میرود. او تا مادامی که این بخش را از صفحه ذهنش پاک نکند، نمیتواند آرام بنشیند.
وقت شکار راهی جدا از فیلمهای ژانر سرقت و دزد و پلیسی میرود و به جای تمرکز روی جنبههای هیجانی این نوع داستانها، سعی میکند فضایی ناامن بسازد. فضایی که آدمهایش از چیزی فرار میکنند که انگار در وجود خودشان است. برای القای چنین چیزی، بیشک یون سانگ هیونِ کارگردان از یون سانگ هیونِ فیلمنامهنویس کار سختتری در پیش داشته است. چنان که شرحش رفت، او با یک انسجام مثالزدنی در جنس تصاویری که به مخاطب ارایه میدهد، برزخی ترسناک میسازد و مخاطب را هم همراه شخصیتهایش به میانه آن بزرخ میاندازد تا مانند آنها از خودش بپرسد: «این یه کابوسه. چهطور میتونه واقعی باشه؟»
اینقدر سکانس های بی منطق توش زیاد بود نتونستم تا آخر ببینم.سکانس پارکینگ یا بدتر از اون بیمارستان بدون هیچ ادم دیگه ای غیر از بازیگران با کلی تیراندازی. چنین چیزای رو فقط میشه تو سینمای هند دید.
آقا سینا حرف شما درسته ولی فقط از یک دید منطقی و دنیای علت و معلولی؛ شما این رو مدنظر داشته باشید که فیلم در یک فضای سورئال به سر میبره، اگر شناختی از ادبیات و هنر سورئال داشته باشید اتفاقا این محتوا در بهترین شکلش ارائه شده و مطمئنم که حسابی از این چالش لذت خواهید برد.
لذتی که دنیای سورئال به من میده تقابل ذهنیت منطقی و فضای کاملا غیر منطقی سورئال هاست.
مثلا وقتی در کتابی از کتابهای موراکامی عزیزم از آسمان ماهی میبارد یا شخصی قادر به صحبت با گربهها میباشد در دنیای واقعی و مستدل امری غیر منطقی و غیر ممکن است اما در دنیای سورئال شما آزاد هستید هر امر غیر ممکنی را ممکن کنید زیباست نه؟ هیچ محدودیتی برای تخیل انسانها در این فضا وجود ندارد…
علاقه به این سبک و محتوا امری کاملا شخصی است نه نوعی.
مانا باشید.