۱
زنی جوان سوار تاکسی میشود و در طی مسیر، به راننده پیشنهاد عجیبی میدهد…
مینا وحید در نقش دختر جوان، حضور مرموز و تأثیرگذاری دارد. در اینجا شخصیت او از معدود فمفتالهای سینمای ایران است. البته بازیگر ظاهراً تازهکاری هم در فیلم حضور دارد به نام محمدمهدی حسینی که بسیار شبیه تام هاردیست و بدهبستان خوبی با مینا وحید دارد. یکی از قلابهای فیلم همین دو نفر هستند. قلاب بعدی، فیلمبرداری خوب آن است. تهران این فیلم، شب مرموزی دارد.
فیلم تا جاهایی خوب پیش میرود. دیالوگها به جز چند تا از گلدرشتهایش، جذاب هستند. حتی برخیشان، شک و شبهههایی را مبنی بر رد شدن از خط قرمزها به وجود آورده بود که به نظر میرسد بیشتر جنبهی تبلیغی داشته باشد تا چیز دیگری! حضور زن مرموز در اتوموبیل و پیشنهادش به راننده، در ابتدا آدم را یاد شریک جرم (مایکل مان) میاندازد. بعید نیست کارگردان گوشهی چشمی به این فیلم داشته باشد. خلاصه که داستان روند مرموزانه و خوشریتمی طی میکند اما جلوتر که میرویم به تکرار میرسد، خالی میماند. در واقع سازندگان فیلم ایدهی جالبی دارند که میتوانستند از آن استفادهی بهتری کنند. خلاصه که داستان روند مرموزانه و خوشریتمی طی میکند اما جلوتر که میرویم به تکرار میرسد، خالی میماند و بعد خستهکننده میشود. در واقع سازندگان فیلم ایدهی جالبی دارند که استفادهی چندان خوبی از آن نمیکنند.
۲
زنی که در گذشته همسر بیمارش را از دست داده، در زندگی جدیدش با مردی دیگر، دچار بیماری روحی عجیبی شده؛ او مدام در گذشته سیر میکند و دنبال مقصر اصلی مرگ همسرش میگردد…
فیلم تلاش میکند به سازوکار ذهن زنی بیمار نزدیک شود. او از میان خاطراتش مدام همسر سابقش را به یاد میآورد و به این شکل تصویر گذشته و حال در هم مخلوط میشود. فیلم تلاش میکند با ساختاری تودرتو، هم معما خلق کند و هم ذهنیت بحرانزدهی زن را نشان بدهد. اما متأسفانه اینجا هم ایدهی خوب به سرانجام درستی نمیرسد و هدر میرود. ساختار تودرتو، رفتوبرگشتهای داستانی و روایت یک صحنه از دو دیدگاه مختلف، بیش از آن که گره کار را باز کنند، شبیه گره کوری هستند که گاهی حتی سردرآوردن از آن سخت میشود. به همین دلیل مقصود سازندگان فیلم الکن باقی میماند. در همین ساختار ناقص است که شخصیتها هم ناقص و بدون گوشت و خون باقی میمانند و جذبشان نمیشویم.
۳
زن و مردی مجبور میشوند یک شب را در هتلی دورافتاده به صبح برسانند اما گرفتار کابوسهای ترسناکی میشوند…
فیلم تلاش بسیار بدیست در زمینهی ساخت فیلم ترسناک. وقتی با قواعد ژانری سخت مانند ترسناک فیلم میسازیم، باید خیلی حواسمان جمع باشد. اولین اصل این است که بدانیم تنها با صداگذاریهای غافلگیرکننده و حضور ناگهانی جن و روح، چیزی به نام فیلم ترسناک خلق نمیشود. ابتدا باید داستانی در کار باشد و بعد عناصر ترس به آن اضافه شود و نه برعکس. هیچ داستانی در کار نیست و عناصری بهشدت از کارافتاده و دستمالیشده مانند صدای در و پیرمردی ترسناک و سایهبازی و … مدام تکرار میشوند بدون این که بدانیم قرار است به چه برسیم. هنوز هم شب بیستونهم (حمید رخشانی) پیشروترین فیلم ترسناک سینمای ایران است.
۴
این پیو چا بازیگر معروف کرهایست که زمانی ستاره بود و حالا دیگر با بالا رفتن سن، فروغ چندانی ندارد. او یک روز که برای گردش به پارکی جنگلی رفته، به دلیل بیاحتیاطی سر تا پایش گلآلود میشود. چون میداند در مسیر برگشت به خانه به طرفدارانش برخواهد خورد و دوست ندارد کسی او را در این حال و اوضاع ببیند، تصمیم میگیرد از حمام مدرسهی دخترانهای که در مسیرش قرار دارد، استفاده کند. با توجه به این که مدرسه تعطیل شده، او یواشکی وارد حمام میشود اما خبر ندارد که آن مکان قرار است تخریب شود…
ایدهی درجهیک فیلم که تا حدود بسیار زیادی باورپذیر از کار در آمده، با طنز قابل قبولی مخلوط شده تا نتیجهاش یک فیلم سرگرمکننده و بامزه باشد. ماجرای ستارهی به تهخطرسیدهای که لختوعور در زیر خرابههای مدرسهی دخترانه گیر میافتد، از آن ایدههای دستاولی است که حسابی آدم را قلقلک میدهد. جناب چا نمیخواهد لختوعور از زیر آوار بیرون بیاید چون یک لحظه تصور میکند اگر این اتفاق بیفتد، رسانهها عکسهای او را منتشر خواهند کرد. او در خیالاتش همچنان بازیگر پرطرفداریست که سینما را قبضه کرده اما واقعیت چیز دیگریست. او باید زیر آوار بماند تا به این واقعیت تلخ پی ببرد. فیلم بهخوبی موفق میشود با ایدههایی تروتازه و ریتمی تند و سرخوشانه، هم سرگرمکننده باشد و هم در پایان نتیجهی اخلاق جالبی بگیرد؛ آقای چا در نهایت راضی میشود که خودش را لختوعور در مقابل رسانهها نمایش بدهد و به جایش از زیر آوار نجات پیدا کند. او سعی میکند واقعیت را آن طور که هست، بپذیرد.
۵
سال ۲۰۹۲٫ زمین دیگر قابل سکونت نیست و یک شرکت معروف با ساختن بهشت فضایی، آدمهای ثروتمند را به آن جا میبرد تا زندگی کاملی را تجربه کنند. کسانی که راهی به این بهشت ندارند، مردم فقیری هستند که به کار جمع کردن آشغالهای معلق در فضا مشغولند. تائه هو که در یکی از این فضاپیماهای آشغالجمعکنی کار میکند، سالها پیش بر اثر اتفاقی دخترش را در کهکشانها گم کرده و برای پیدا کردن او نیاز به پول فراوانی دارد. او بهشدت کار میکند تا این پول را فراهم کند…
ایدهای فوقالعاده با پرداختی مناسب و داستانی پرافتوخیز، از این تجربهی علمی – تخیلی سینمای کرهی جنوبی، فیلمی پرکشش میسازد که تا پایان مخاطب را همراه خود میکشاند. ایدهی بهشت آسمانی و جهنم زمینی، به نوعی به باورهای مذهبی انسانها پهلو میزند که همه چیز را آن بالاها میبینند اما از چیزهایی که اکنون و حالا دارند، غافلند. در این میان البته پدری را هم داریم که سالهاست سعی دارد دختر گمشدهاش را پیدا کند و برخورد با دختری دیگر، او را به انسانی تبدیل میکند که دوباره حس پدریاش شکوفا میشود. در واقع فیلم میان فضا و زمین، رابطهی عاطفی عمیق میان پدر و دختر را هم سرلوحه قرار میدهد تا به این شکل نشان بدهد که هر جایی از این کهکشان و در هر زمانی، عشق و احساس و عاطفهی بین انسانها از بین نخواهد رفت و آنها با همین دوستیها و روابط مستحکم میتوانند دوباره زمین را به محلی برای سکونت تبدیل کنند.
۶
جورجکتی سالها بعد از ماجرای قتلی که برای دفاع از خانوادهاش انجام داده بود، دوباره درگیر حواشی آن میشود. جسد پیدا نشده و پلیسها همچنان جورجکتی و خانوادهاش را زیر نظر دارند تا بفهمند او با جسد چه کرده است…
قسمت دوم فیلم، تلاش دوبارهی مردی برای نجات خانوادهاش را به تصویر میکشد. موشوگربهبازیهای مرد با پلیس که منجر به گرهافکنیها و گرهگشاییهای فراوانی در طول داستان میشود، بیشترین انرژی را برای پیش بردن داستان به مخاطب القا میکند. غافلگیریها و رودستزدنهای متمادی، قسمت دوم این فیلم را هم مانند قسمت اولش، غیرقابلپیشبینی میکند.
۷
بزیل براون که یک حفار و باستانشناس است مأمور میشود در اراضی زنی بیمار به نام ادیث حفاری کند. ادیث معتقد است در میان تپههای اراضیاش گنجینهای ارزشمند پنهان شده و بزیل در نهایت این موضوع را ثابت میکند. این در حالیست که جنگ جهانی دوم نیز بهزودی آغاز خواهد شد…
فیلم که از روی واقعیت برداشت شده، قرار است نشان بدهد هر چند انسانها فانیاند اما همگیشان مثل یک زنجیر به یکدیگر وصل هستند و اثراتشان باقی خواهد ماند. ادیث که رو به مرگ است، دچار ترس شده اما بزیل که گنجینهها و آثار زیادی از انسانهای دوران گذشته از خاک بیرون کشیده، معتقد است چیزی از بین نخواهد رفت. فیلم در ترسیم روابط آدمها موفق نیست، ضمن این که داستانکهای بیمورد و بهشدت سطحیای مانند عشق مارگارت به عکاس گروه، روری، هیچ دخل و ربطی به داستان اصلی پیدا نمیکند. تیر خلاص هم وقتی زده میشود که از یک طرف، مارگارت و روری در خرابههای باستانی عشقبازی میکنند و از طرف دیگر، همسر مارگارت که همجنسباز از آب درآمده، با یکی از مردان گروه حفاری سر و سری پیدا میکند! این داستانکهای بیربط و بدپرداخت ساختار فیلم را بهم میریزند.
۸
مهمت سردستهی گروهیست که با زبالهجمعکنی روزگار میگذرانند. وقتی یک بچهی کوچک در یکی از سطلهای زباله پیدا میشود، زندگی مهمت تحت تاثیر قرار میگیرد. او تصمیم دارد خانوادهی پسر را پیدا کند، در عین حال که این جستوجو به گذشتهاش هم پیوند میخورد…
جان اولکای با فیلم جدیدش به کوچهپسکوچههای نادیدهی استانبول و محلههای معروفش سرک میکشد و زندگی رو به انحطاط آدمهایی را نشان میدهد که داخل آشغال روزگار میگذرانند. او روایتگر داستان مهمت است. جوانی که انگار خودخواسته به سمت مرگ پیش میرود. او سردستهی گروهی نوجوان و جوان است که از زندگی چیزی جز مرگ طلب نمیکنند. سکانس ابتدایی فیلم آنجا که دوربین از یک منطقهی اعیاننشین با همراهی جوانی که سوار بر ماشینی مدلبالا به سمت کوچهپسکوچههای نمور و تاریک میرود تا به مهمت و بار آشغالهایش برسد، نگاه اولکای را بهخوبی بازنمایی میکند. او از یک فاصلهی طبقاتی پرنشدنی حرف میزند. اما ایراد فیلم پایانش است که چندان به کلیت ماجرا نمیخورد. انگار اولکای نمایش فقر و ثروت را رها میکند و به ایدهای روانشناسانه و غافلگیرکننده نزدیک میشود.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۹
دوستان دوران بچگی، برای دیدن پیرزنی که همهشان را بزرگ کرده، در ویلای او جمع میشوند. پیرزن مریض است و جوانها سعی میکنند از او مواظبت کنند. این در حالیست که آنها داستانهای عشق و خیانتهایی بین خودشان دارند…
یک فیلم سرگرمکننده و سرحال که تلاش میکند از عشق و دوستی حرف بزند. گل سرسبد بازیگران، حمیرا است که حضورش در هر صحنهای، انرژی فوقالعادهای به آن صحنه میبخشد. فیلمساز تلاش میکند با وجود شخصیتهای زیادی که در داستان حاضرند، به فراخور، به هر کدامشان بپردازد و رازهایشان را برملا کند.
۱۰
خانوادهای کرهای، زمینی وسیع در یکی از ایالتهای آمریکا میخرند و به آن جا نقل مکان میکنند. زندگی آنها در خانهای متحرک، چندان راضیکننده نیست اما مرد خانواده معتقد است میتواند به زندگی سروسامان بدهد و با ساختن مزرعهای بزرگ، خانوادهاش را تأمین کند. این در حالیست که پسر کوچک خانواده مشکل قلبی دارد و چیزی نمیگذرد که مادربزرگ بچهها از کره به دیدنشان میآید…
یک فیلم آرام و دلگرمکننده دربارهی خانواده و روابط خانوادگی. چنان با مرد داستان میتوان همذاتپنداری کرد و چنان برای زن داستان که از شرایط ناراضیست میتوان دل سوزاند که به هر دو حق میدهیم. فیلم با ظرافت خاصی داستانش را روایت میکند و در این مسیر آدمهایش را به ما میشناساند. نگاه سازندگان فیلم به موضوع آدمهایی که در محیطی با فرهنگ و سازوکاری متفاوت زندگی میکنند و پرداختن به معضلات آنها در آن محیط نهچندان آشنا، بسیار خوددارانه و محترمانه است، بدون این که بخواهند به محیط غریبه توهین کنند یا نشان بدهند محیط غریبه، آن آدمها را میبلعد و در خود حل میکند. نهتنها این اتفاق نمیافتد، بلکه این خانوادهی بههمپیوسته، با تلاش و کوشش به باروری میرسند. پدر قرار است بهشت را برای خانوادهاش به ارمغان بیاورد اما آغاز مشکلاتی که یکی پس از دیگری گریبانشان را میگیرد، نشان میدهد که انگار قرار نیست بهشتی در کار باشد. در واقع بهشت آن خاکی نیست که پدر در بدو ورودش با لذت لمس میکند، بهشت این خانوادهایست که کنار هم میمانند.
۱۱
انور از کار اخراج میشود و این آغاز مشکلاتش در زندگی شخصیست…
حالوهوای بامزهای دارد. سعی میکند با طراحی صحنههایی جمعوجور که طنازانه هم هست فضایی همزمان رئالیستی و فانتزی خلق کند. داستان زندگی انور، داستان جامعهایست که همهچیز را میبلعد، حتی هویت آدم را. جامعهای که با کار تعریف میشود و بدون آن، هویتی هم وجود ندارد. انور هم کمکم در این بیهویتی غرق میشود و کار به جایی میرسد که همسرش دیگر تاب تحمل او را ندارد. داستان پروپیمانی در کار نیست، اما پرداخت خوب ریزهکاریها، بهخصوص رابطهی بهانتهارسیدهی انور و همسرش، فیلم را دیدنی کرده است.
۱۲
ماود که خودش را وقف مسیحیت کرده، پرستار یک رقصندهی سابق به نام آماندا میشود. آماندا با رفتار خارج از عرفش، ماود را آزار میدهد و برعکس او، هیچ اعتقادی به خدا ندارد…
فیلم با یک فضاسازی درست و بهخصوص با یک موسیقی دلهرهآور تلاش میکند در عین حالی که موضوع مذهب را وسط میکشد، در ژانر ترس باقی بماند و به دور از مؤلفههای معمول چنین ژانری، صرفاً با پرداخت یک اتمسفر وهمآور، مخاطب را تحت تأثیر قرار بدهد. داستان از ذهن ماود روایت میشود چون قرار است به شک بیفتیم و کمی غافلگیرکننده شویم. فیلمی که قطعاً ارزش تماشا کردن دارد و حتی شاید لرزهای هم بر اندام بیننده بیندازد.
۱۳
دختری به نام هلی به دعوت مردی که در اینترنت با او آشنا شده، به خانهاش میرود. ابتدا به نظر میرسد مرد به دلیل خاصی هلی را به خانه کشانده، اما کمکم مشخص میشود هلی نقشهای در سر دارد…
سالها پیش فیلم را دیده بودم و از غافلگیریاش حسابی تکان خورده بودم. اما دیدار مجددش بعد از سالها، کمی خستهام کرد. کارگردانی اسلید، نماهای سیال و کلوزآپهای درجهیک از دو بازیگری که تقریباً تا پایان ثابت هستند، و همچنین بازی با رنگهای آبی و قرمز که دیوارهای خانهی مرد را پوشاندهاند، سروشکل جذابی به فیلم داده که هنر کارگردان را بهتمامی به نمایش میگذارد. اما از جایی به بعد، داستان بیجهت کش پیدا میکند؛ از آن جایی که مشخص میشود هلی در حال آزار دادن مرد بوده و نمایش بازی میکرده است. ادامه دادن فیلم از آن به بعد، دیگر بیجهت به نظر میرسد.
۱۴
دکتر فین استون که در قسمت قبلی، تمام دندانهای همسرش را کشیده و به همین دلیل به تیمارستان افتاده بود، از آن جا فرار میکند و در شهری کوچک با نامی دیگر مطبی افتتاح و تلاش میکند این بار زندگی خوبی در پیش بگیرد، اما چیزی در مغزش این اجازه را به او نمیدهد…
بازی کوربین برنسن همچنان خیرهکننده است. درست مانند فیلم قبلی، او به تمامی هیولاییست که ازش خواهیم ترسید. زمانی که جلوی آیینه ایستاده و با خون تمام صورتش را رنگ میکند و میخندد، آدم را یاد بازی واکین فینیکس در جوکر میاندازد. از سوی دیگر، در صحنهای که به دنبال زن، سعی میکند در حمام را بشکند و وارد شود، بسیار به یاد جک نیکلسن در درخشش خواهیم افتاد. با این تفاوت که این جا به جای تبر، ارهای برقی در دستان دکتر قرار گرفته است. فیلم هر چند قدرت قسمت قبلی را ندارد، اما هنوز هم صحنههایی که دکتر تصمیم میگیرد دندان بیمارانش را سوراخ کند، بهشدت آزاردهنده و جذاب هستند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۵
مایا دختری مکزیکیست که از مرز فرار میکند و به شکلی غیرقانونی به آمریکا میآید تا نزد خانوادهی خواهرش بماند. با رسیدن به مقصد، توسط خواهرش کاری در یک شرکت نظافت پیدا میکند و به این شکل به نظر میرسد همه چیز بر وفق مراد خواهد بود. اما پیدا شدن سروکلهی جوانی به نام سم، افکار مایا را عوض میکند. سم که مدافع حقوق کارگران است، با تشکیل کمپین و برگزاری سخنرانیهای اعتراضی، روی این نکته انگشت میگذارد که حقوق کارگران آن شرکت بسیار پایین است و آنها باید حقشان را از بالادستیها مطالبه کنند…
یکی از بهترین سکانسهای کل کارنامهی کن لوچ بزرگ، در همین فیلم اتفاق میافتد. جایی که روسا، خواهر بزرگتر مایا در مونولوگی تکاندهنده از مصایبی که برای چرخاندن چرخ زندگی مایا و بقیهی اعضای خانواده در مکزیک بر او گذشته، حرف میزند. او با فریاد و گریه و خشونت، از این میگوید که مجبور بوده دم تمام مردانی را که قرار است به او کار بدهند، ببیند تا برای خانوادهاش پولی دستوپا کند. او حتی در میان همان حرفهای میخکوبکننده، از این حرف میزند که مجبور شده دم سرکارگر شرکت نظافت را هم ببیند تا او مایا را استخدام کند. مایا که در این صحنه با توپی پر به سمت روسا آمده بود تا نسبت به این که چرا روسا همکارانش را لو داده به او اعتراض کند، با شنیدن این حرفها دیگر نای ادامه دادن ندارد. لوچ و لاورتی، این زوج جدانشدنی، باز هم به عمق بدبختیهای انسان نقب میزنند. جایی که انسانیت تحتالشعاع نابرابریهای اجتماعی قرار میگیرد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۶
در تابستان ۱۹۳۶، دیوید که جوانی انگلیسی و کمونیست است، به جبههی جنگ بر علیه فاشیسم اسپانیا و ژنرال فرانکو میرود. او به گروهی موسوم به «پوم» میپیوندد و زندگیاش دستخوش تغییراتی میشود…
هر وقت کن لوچ از دنیای فیلمهای خودش فاصله میگیرد، من فیلمش را دوست ندارم. اصلاً فکر میکنم کن لوچ آدم ساختن اینگونه فیلمها نیست. شاهدش همین فیلم است که پرداخت صحنههای جنگ و درگیری، با همان جمعوجوری دنیای لوچ روایت میشود. او اهل صحنههای آنچنانی نیست و این فیلم لااقل نیاز داشت چند سکانس از انفجارهای مهیب و درگیریهای نفسگیر ببینیم. اما لوچ بزرگ، اهل این کارها نیست. گمانم همین مورد باعث میشود، سرزمین و آزادی چیزهایی کم داشته باشد. یکی از بهترین سکانسها جاییست که نظامیهای اسپانیایی میخواهند افراد گروه پوم را دستگیر کنند اما این گروه که برای رسیدن به هدف جانشان را کف دستشان گذاشتهاند، نمیخواهند تسلیم شوند.
۱۷
چند جوان به قلب جنگلهای آمازون میروند. یکی از آنها در حال نوشتن پایاننامهای با موضوع خیالی بودن وجود آدمخواران است. آنها سعی دارند ثابت کنند آدمخواران وجود خارجی ندارند اما وقتی گرفتار قبیلهای آدمخوار میشوند، تازه میفهمند با چه کابوسی روبهرو شدهاند…
به سبک کانیبال هولوکاست (روجرو د اوداتو) موضوع قبیلهی آدمخواران این بار در فیلمی از لنزی نشان داده میشود. لنزی مشخصاً تحت تأثیر فیلم اوداتو قرار دارد تا حدی که مانند آن، برای هر چه باورپذیرتر کردن فیلمش، چند حیوان را هم زندهزنده جلوی دوربین سلاخی میکند اما هنوز هم در این زمینه، فیلم اوداتو جلوتر از آدمخواران وحشی است. صحنههای آدمخواری و بریده شدن دست و پا و سر، تا حد زیادی قابل قبول از کار در آمدهاند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۸
زن و شوهری که با هم مشکلات اساسی دارند، در مسیر جادهای بیابانی مردی را سوار میکنند که بعداً مشخص میشود یک دزد فراریست…
یکی از آن دویستوخردهای فیلمی که فرانکو نرو بازی کرده و احتمالاً جزو بهترینهایش است. او در نقش مردی که از همان ابتدا در پی شکار زن زیبا و جوانش است، چنان چهرهی دوگانهی جذابی از خودش به جا میگذارد که هیچگاه فراموشش نخواهیم کرد. از یک طرف مرد وحشی و بینزاکتیست که مدام به همسرش توهین میکند و در فکر دستدرازی به اوست. از طرف دیگر هم وقتی گرفتار دزدی میشود که همسرش را مقابل چشمهایش هتک حرمت میکند، استیصال و ناتوانی از تمام اجزای بدنش بیرون میزند و تبدیل به انسانی بینوا میشود که حتی میتوانیم برایش دل بسوزانیم. فیلمی جادهای و جذاب که کشوقوس خوبی دارد و پایانی ترسناک و غیرقابلپیشبینی.
۱۹
میمی زن جوانیست که بهتازگی همسرش را از دست داده. او یک روز به شکل اتفاقی در اتاق خواب همسرش، فیلمهایی پیدا میکند که نشاندهندهی خیانت مرد به اوست. میمی بعد از پی بردن به این ماجرا سعی میکند به روح همسرش خیانت کند…
کاترین اسپاک در نقش میمی، فوقالعاده شیرین و دوستداشتنی از کار در آمده است. او زن جوانیست که نهتنها از این که میفهمد همسرش به او خیانت کرده چندان ناراحت نمیشود، بلکه تصمیم میگیرد این موضوع را با مردهای دیگر تلافی کند! در این مسیر، او به هر کسی که میرسد روی خوش نشان میدهد و البته استفادههای لازم را هم میبرد تا به بقیه بفهماند او سوار مردهاست، نه مردها سوار او! این موضوع را در نمای پایانی بهتر متوجه میشویم؛ جایی که میمی از دکتر سواری میگیرد و دکتر مجبور است او را تا اتاق خواب، بر پشت خود حمل کند.
۲۰
سه داستان کوتاه دیوانهوار…
سه داستان کوتاه که سه کارگردن متفاوت کارگردانی کردهاند. اولین داستان دربارهی زن و شوهری که کوکایین مصرف میکنند، دیوانهوارترین بخش این فیلم است. یک کمدی جذاب و سریع با ایدهای عجیب. ایدهای که زیر لایهی طنازانه و بامزهی خود، ترسناک به نظر میرسد؛ مرد به جای قرضی که به یک دوست بدقول داده، از او کوکایین میگیرد. زن متوجه این موضوع میشود و با مرد دعوا میکند. طی همین دعوا، برای در آوردن حرص مرد، مقدار زیادی از آن کوکایین را اسنیف میکند و به هپروت میرود! حالا زن از مرد هم میخواهد که کوکایین را مصرف کند و او را تنها نگذارد!
۲۱
مت به همراه پسرش و زنی به نام کِی، در مسیر رودخانهای خطرناک همسفر میشوند. آنها در این مسیر نهتنها باید از امواج خروشان جان سالم به در ببرند، بلکه باید مراقب حملهی سرخپوستها هم باشند…
وقتی مریلین مونروی مسحورکننده شروع به خواندن میکند، دیگر داستان و تمام جزییاتش را فراموش خواهید کرد! او که در نقش دختری خواننده بازی میکند، نهتنها در چنین مواقعی، جذاب و بیهمتا به نظر میرسد، بلکه وقتی با رابرت میچام در مسیر رودخانهی خروشان، با امواج دستوپنجه نرم میکند و آنها را به مبارزه میطلبد هم همچنان جذاب و دوستداشتنی است. سکانسی که میچام برای گرم کردن مونرو، ماساژش میدهد، بهترین قسمت فیلم است!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
تبریک بابت اولین کوتاه درباره ی…۱۴۰۰.
ارادت … ممنون از توجهتون 🙂