ترسناک، مفرح، خیالانگیز
ماریا و اینگوار زوجی هستند که در منطقهای کوهستانی روزگار میگذرانند. کار آنها دامداری و کشاورزیست و البته مانند سرمای منطقه محل زندگیشان، رابطه تقریباً سردی نیز با یکدیگر دارند. یک روز بر اثر اتفاقی عجیب، یکی از گوسفندانشان برهای به دنیا میآورد که نیمی از بدنش شبیه انسانهاست. ماریا و اینگوار که بر اثر حادثهای بچهشان را از دست دادهاند، تصمیم میگیرد این بره نیمهانسان/نیمهحیوان را به خانه ببرند و بزرگ کنند…
واقعیست؟ خیال است؟ خواب میبینیم؟ بیداریم؟ آدمهای داستان در خواب هستند؟ بیدارند؟ رویاست؟ کابوس است؟ هیچ جوابی برای این پرسشها نداریم. اینهمه پرسش بیجواب برای یک فیلم میتواند به نابودیاش منجر شود اما بره چنان خلسهگونه و عجیب است که ما را درون خودش میکشد و میان این پرسشها رهایمان میکند تا به جای رسیدن به جوابی قطعی، بینشان معلق بزنیم و لذت ببریم. وقتی فیلم به پایان میرسد حتی دیگر حاضر نیستیم هیچ جوابی برای این پرسشها آماده کنیم. ترجیح میدهیم به آن تصاویر فکر کنیم و بیش از آن دنبال منطق و واقعیت نگردیم.
برهای به دنیا میآید که نیمی انسان، نیمی حیوان است. ابتدا این را نمیبینیم. کارگردان با صبر و حوصله از ما میخواهد که منتظر باشیم تا هیبت کامل این موجود عجیب را با تأخیر نشانمان بدهد. در ابتدا تنها از برق نگاه ماریا و اینگوار متوجه میشویم اتفاق عجیبی رخ داده است و زاییدن گوسفندی که آنها در آغل از او نگهداری میکنند، منجر به رخدادی غریب شده است. کمکم بره را در آغوش ماریا یا توی تخت بچهها میبینیم. از اینجا به بعد است که ما هم تصور میکنیم این بره نکتهای خاص دارد. دقایقی طولانی سپری میشود تا ما هم با آن نکته خاص مواجه شویم.
در این دقایق طولانی، کارگردان سعی میکند بیننده را به خلسه فرو ببرد. اصلاً کلبه کوهستانی زن و مرد داستان، مه، قلههای پوشیده از برف، بادهای سرد، چمنزارهای بیانتها و کلاً زندگی دور از شهر و انسانها، بهقدری وسوسهکننده هستند که مخاطب حتی بدون داشتن سرنخی خاص از داستان، تصاویر را دنبال میکند. جالب اینجاست که دقایق طولانی آغاز فیلم در سکوت میگذرد و دیالوگ خاصی از زبان دو شخصیت داستان شنیده نمیشود. تمام این عوامل بر مرموز بودن فضا میافزایند. زیبایی منطقه محل زندگی شخصیتها نیز به مرموز شدن ماجرا بیش از پیش کمک میکند. اصلاً همین زیبایی نفسگیر است که از همان ابتدا مخاطب را به دل داستان میکشاند و مسحورش میکند.
این زیبایی چیزی میشود بین خیال و واقعیت. مخاطب همراه با مه غلیظی که گاه و بیگاه آن منطقه را در خود فرو میبرد، انگار وارد خواب و خیال میشود و با کم شدن مه از خیال بیرون میآید. این رمزوراز نهفته در فضای جذاب و زیبای داستان، نشان میدهد که چیزی ترسناک در زیر نهفته است. در واقع انگار کارگردان قرار است بگوید به دیدن این زیبایی دل خوش نکنید. کمااینکه در اولین نمای فیلم، موجودی که جای دوربین نشسته، نفسزنان، مه غلیظ را میشکند و جلو میآید و حیوانات مزرعه را میترساند و میرماند. همین اولین صحنه برای درگیر کردن مخاطب کافیست.
ماریا و اینگوار بره را از مادر جدا میکنند و با خودشان به خانه میبرند تا از او نگهداری کنند. این آغاز داستانِ نهچندان پرفرازونشیبیست که به کابوسی ترسناک ختم میشود. در صحنهای کوتاه متوجه میشویم انگار این زن و مرد، کودکی داشتهاند که به دلیلی نامعلوم مُرده است. بچهای که اسمش آدا بوده و اینجاست که دستمان میآید چرا اسم آدا را برای بره/انسان خود برگزیدهاند. ما از گذشته این زن و مرد چیزی نمیدانیم و این ضعف فیلم نیست، بلکه ترفندیست برای همان رازورمز بیشتر. در واقع نیازی به دانستن گذشته این دو نداریم. همین که میفهمیم بچهای داشتهاند که از دنیا رفته، کافیست. بره همانقدر به ما نشان میدهد که لازم است.
حتی وقتی پیتر، برادر اینگوار وارد داستان میشود و درام دونفره، به درامی سهنفره میرسد، باز هم چیز زیادی از گذشته آنها نمیبینیم. فقط متوجه میشویم ظاهراً ماجرایی عشقی بین پیتر و ماریا در جریان بوده که با ازدواج ماریا با اینگوار، حالا دیگر چیز چندانی از آن عشق هم باقی نمانده است. در یک صحنه کوتاه هم متوجه میشویم پیتر در جوانیهایش خوانندهای دستچندم بوده که کلیپهای موزیک بیرون میداده که حالا خودش هم از دیدن آن کلیپها شرمسار است. همین! در واقع اطلاعات ما از آدمهای داستان و پیشزمینهشان همینقدر است و اتفاقاً همین نمایش بهاندازه است که باعث میشود مخاطب بیش از پیش پا به عرصهای ناشناخته و در عین حال جذاب بگذارد که قرار است به حالوهوایی ترسناک هم برسد. از آنجایی که میگویند تاریکی و ناآگاهی ترس به دنبال دارد، بره هم تلاش میکند با قرار دادن مخاطب در یک ناآگاهی عامدانه (که هیچ ربطی به ضعف داستان ندارد) مخاطب را در هولوولا بیندازد. کاری که بهشدت در آن موفق است.
ما از دیدن آن موجود نیمهانسان/نیمهحیوان متعجب میشویم اما تعجبمان زمانی بیشتر میشود که میبینیم آدمهای داستان در برخورد با این موجود عجیب، بسیار عادی برخورد میکنند. البته که پیتر در مقطعی از داستان میخواهد به ماریا و اینگوار هشدار بدهد که نمیتوانند یک حیوان را در خانه نگه دارند، اما جالب اینجاست که حتی او نیز در اولین برخوردش با آدا، خیلی عادی رفتار میکند؛ انگار که واقعاً بچه یک انسان را دیده است. این رفتار عادی، در برخورد با چنین موجود عجیبی، باز هم در تأکید همان فضای غریب و نامأنوس فیلم عمل میکند تا از این طریق مخاطب را دچار رمز و راز کند؛ چهطور این آدمها اینقدر عادی با این پدیده روبهرو شدهاند؟ چرا هیچکدامشان از این حرف نمیزنند که این نیمهانسان/نیمهحیوان چهگونه به وجود آمده است؟ از کجا آمده است؟ چرا اینقدر رفتارش انسانیست؟ و… ظاهراً این عنصر نامأنوس چندان هم برای آنها نامأنوس نیست و دقیقاً به همین دلیل است که کمی بعد، ما نیز چنین موجودی را در کلیت داستان میپذیریم و منتظر نتیجه کار مینشینیم. در ابتدا نوشتم که اصولاً قرار هم نیست جوابی برای این پرسشها پیدا کنیم. به قول دیوید لینچ: «باید پنجره را باز گذاشت تا خیال جریان پیدا کند.»
آدا، یعنی همین موجود نیمهانسان/نیمهحیوان، با این که هیچ کلامی به زبان نمیآورد، اما یکی از درکشدنیترین شخصیتهای داستان است تا حدی که حتی میتوان داستان را از دیدگاه او نیز نگاه کرد. موجودی ناقصالخلقه، آویزان میان دنیای انسانها و حیوانها که نه بهتمامی این است و نه بهتمامی آن. او چیزی نمیگوید اما حرکات و نگاههای عمیقش با مخاطب حرف میزنند. در صحنهای از فیلم، او به تابلوی گوسفندانی نگاه میکند که به دیوار خانه آویزان است. غرق تماشای گوسفندان میشود و در عین حال صدای آنها را نیز کمکم میشنود (و میشنویم). انگار دوست دارد به اصلش برگردد اما میان دنیای انسانها گرفتار شده است. حتی در یک صحنه، پیتر که مخالف نگه داشتن این موجود در خانه است، سعی میکند به او علف بخوراند تا به این شکل ذات واقعی موجود را نشانش بدهد. آدا هم البته دست پیتر را پس نمیزند. علف را میخورد و احتمالاً اگر اینگوار سر نرسیده بود، حتی غذایش را تمام میکرد. تمام این لحظهها نشان میدهند که آدا میخواهد به اصل خود برگردد اما در عین حال نمیتواند محبتهای زن و مرد را هم فراموش کند و از آنها دل بکند.
البته از دیدگاه زن و مرد نیز میتوان به داستان نگاه کرد. زن و مردی که به گواه تصاویر، زندگی چندان گرمی ندارند و همانطور هم که در میانههای فیلم مشخص میشود به دلیلی بچهشان را از دست دادهاند و حالا داشتن بچهای دیگر آرزویشان است. آنها به این موجود نیمهانسان/نیمهحیوان دل میبندند و کار تا جایی پیش میرود که ماریا حتی مجبور میشود گوسفند مادر را بکشد تا آدا را به دست بیاورد. یعنی از یک طرف میتوانیم به این زن و مرد حق بدهیم، اما از طرف دیگر که نگاه میکنیم آنها را انسانهای خودخواهی مییابیم که برای حس کردن خوشبختی، رقیب بیزبانششان را از پیش رو برمیدارند تا به هدفشان برسند. چه معجون غریبیست این بره!
اما موجود عجیب دیگری هم در داستان وجود دارد که اصلاً فیلم از دیدگاه او شروع میشود و در ابتدای این نوشته هم بحثش شد. این موجود، هر چند جواب پرسشهایی نظیر این را که آدا چهگونه بهوجود آمده و چرا موجودی نیمهانسان/نیمهحیوان است، میدهد اما خودش منبع پرسش دیگری میشود: او کیست؟ یا در واقع چیست؟ انگار موجودیست که یکراست از افسانههای محلی سوئد یا ایسلند آمده باشد. چیزی در این باره گفته نمیشود. مهم هم نیست. گفتم که ترجیح میدهیم دنبال منطق نگردیم. همین که میفهمیم آدا حاصل نزدیکی او با یکی از گوسفندان آغل ماریا و اینگوار است، کافیست. او به انسانهای داستان حمله میکند تا بچهاش را پس بگیرد و در این راه، زندگی هرچند سرد اما بهرحال آرام انسانها را بهم میریزد.
بره ایرادهایی هم دارد که بهخصوص در فصل مربوط به ورود پیتر خودش را نشان میدهد. یکی از آن ایرادهای اساسی جاییست که پیتر میخواهد آدا را از بین ببرد، چون اعتقاد دارد که این موجود، بهرحال انسان نیست و نباید به سبک انسانها زندگی کند. او و آدا به دشت میزنند در حالی که تفنگی در دستان پیتر است. اما در صحنه بعدی، ماریا متوجه میشود که آدا در آغوش پیتر خوابیده است. اینجا دیگر نمیتوان نپرسید که چهگونه پیتر به این سرعت دوستدار آدا شد تا حدی که بغلش میکند! این صحنه بهشدت توی ذوق میزند. یا صحنهای که ماریا قرار است از دست پیتر رها شود، بسیار خامدستانه برگزار شده است؛ پیتر میخواهد ماریا را سمت خود بکشد، اما ماریا با یک حرکت بچهگانه پیتر را در اتاق زندانی میکند! خیلی راحت و بیدردسر. روز بعد هم به پیتر میگوید از خانه آنها برود و پیتر هم مانند آب خوردن این را میپذیرد و به جاده میزند. شخصیت پیتر، خیلی بیش از اینها میتوانست به درام کمک و کمی ترس و رمز بیشتر به داستان تزریق کند که متأسفانه این اتفاق نیفتاده است.
سال ۲۰۱۵، فیلمی به نام قوچها (گرمور هوکانارسون) (اینجا) ساخته شد. سال ۲۰۱۹ هم فیلم دیگری به نام یک روز سفید سفید (هلینور پالماسون) (اینجا) ساخته شد. این فیلمها و چند نمونه دیگر، همگی محصول مشترک ایسلند و سوئد و لهستان بودند. بره هم محصول همین کشورهاست. به این شکل به نکته جالبی برمیخوریم که از لحاظ بصری، منبع تغذیهکننده مهمی برای داستانهای هر کدام از این فیلمها محسوب میشود؛ لوکیشن. سرما، برف، مزارع بزرگ، آسمان ابری، قلههای بلند، باد، خانههای تکافتاده میان دشت، باران و… مولفهها و مشخصههایی هستند که در فیلمهای اروپای شمالی دیده میشوند و بخشی از فضاسازی هر داستان (چه ترسناک، چه کمدی، چه ملودرام) بر دوش طبیعت قرار میگیرد. در واقع فیلمسازان آنجا این قابلیت را دارند که فضای متفاوت هر داستان را با جغرافیا و حالوهوای مناطق زندگی خود، جور در بیاورند. به این شکل وحدت جالبی از لحاظ بصری در این فیلمها بهوجود میآید که گاهی اوقات تصور میکنیم انگار تمام آنها در یک منطقه فیلمبرداری شدهاند و البته این حرف به آن معنا نیست که شاهد فضایی تکراری هستیم.
اما به هرحال اولین فیلم والدیمار یوهانسون آنقدر عجیبوغریب است که هیچ به نظر نمیرسد فیلم اول یک کارگردان باشد. فیلمی که تماشایش لذتبخش، اندکی ترسناک و کمی مفرح است و موجب میشود خیالمان بال و پر بگیرد.
حیوانات در این فیلم , مانند نوازندگان یک ارکستر سمفونیک عمل میکنند . گارگردان چنان عمیق و دقیق نقش را از داخل انها کشیده است که باورم نمی شد که حیوان هستند.
سکانسهای طبیعی زیاد طولانی نیستند , مخاطب خسته نمی شود اما تاثیر خود را میگذارند .روابط بین برادر شوهر و شوهر و زن نشان از سابقه انها دارد و بسیار طبیعی و واقعی جلوه می کند . با این همه شما حتی به اندازه سر سوزنی باور نخواهید کرد که فیلم جنبه سورئالی هم دارد . اصلا امکان ندارد که این همه “طبیعی” با ان همه “غیرطبیعی” در یکجا و در یک مدیوم , گنجایش بگیرند ولی میگیرند!!!
بسیار فیلم بی نظیری بود .
سپاس از نقد شما.
به نظر من یکی از لایههای مهم فیلم بازی با مفاهیم مسیحی و در واقع نمایشگر نمادی مهم شیطانپرستی بود. در ابتدای فیلم که نطفهٔ بره داره بسته میشه سرود کریسمس پخش میشه و گویندهٔ رادیو میگه کریسس مبارک، نام مادرخواندهٔ بره ماریا (مریم) است، لباسهای روی بند واژگون آویزان شدهاند چون برعکس کردن نمادها از نشانههای مهم شیطانپرستان است، و نهایتاً پدر بره که شکلی کاملا مانند شیطان داره: سری مانند بز شاخدار و تنهٔ انسان. فیلم با مفهوم مسیحی “پسر خدا” بازی کرده بود و مسیح رو پسر شیطان معرفی کرده بود
ممنونم
بسیار ممنون از تیز بینی و تحلیل شما. به نظر بنده هم این فیلم سرشار از نمادهای مذهبی بود.
حتی پوسترهای فیلم هم به تقلید از تمثالهای حضرت مریم طراحی شدن
چه جالب