۱
اِوِلین زن میانسالیست که به آرزوهایش نرسیده. او که همراه همسر ساده و تا حدی دستوپاچلفتیاش یک رختشویخانه را اداره میکند، با مشکلات زیادی مواجه است، از جمله دختر جوانِ همجنسگرای نافرمانش که ارتباط برقرار کردن با او هر روز برایش سختتر میشود. اِوِلین در حسرت کارهای نکرده و راههای نرفته میسوزد تا اینکه یک روز به شکلی عجیب با جهانهای موازی آشنا میشود…
فیلم ایدهی عجیبی دارد و هر لحظهاش پر از انرژی و فوران شور و حال است. عین اوضاع خودِ اِوِلین که هر چه در زندگی روزمرهاش کارهای نکرده و آروزهای بهسرانجامنرسیده داشت، در دنیاهای موازی، با انرژی و مثل یک بمب ظاهر میشود. پیام سادهی فیلم در پس شلوغی عجیب و غریبی قرار گرفته که یک لحظه هم اجازه نمیدهد مخاطب بیکار بماند. ایدههای دیوانهوار فیلم، عین داستانش، مخاطب را در فضای مالیخولیایی قرار میدهند که اشارهی هوشمندانهایست به سازوکار بیمعنای دنیا. سازوکاری که تنها با عشق و البته «خود بودن» میتوان به آن معنا و مفهومی داد.
۲
کودکی از محلهی حاشیهای آتنا کشته میشود. خانواده و هممحلیهای کودک که فکر میکنند دست پلیس در کار است، برای خونخواهی به پاسگاه حمله میکنند تا انتقام بگیرند…
همان یازدهدقیقهی ابتدایی فیلم که قرار است توهم پلان/سکانس به مخاطب دست بدهد، با آن حجم بالای بازیگرها و سروصدا و دوربینی که یک لحظه آرام و قرار ندارد، چنان میخکوبکننده است که نشان میدهد فرزند کوستا گاوراسِ بزرگ، پسریست که نشان از پدر دارد! وقتی به محلهی آتنا میرویم و وارد داستان آدمها میشویم، فیلم نشان میدهد که در این زمینه هم دست پُری دارد. روایت انتقامگیری از پلیس برای فاش کردن نام کسانی که گمان میرود کودک را کشتهاند، به ماجرای سه برادری که هر کدام برای خودشان داستانکی دارند، گره میخورد و در هم فرو میرود. گاوراس با چیرهدستی موفق میشود آشفتگی حاکم بر فضا و تأثیر آن بر هر کدام از شخصیتها را بهدرستی روایت کند، هر چند در پایان، با نکتهای بیمورد کار را خراب میکند. اما در نهایت با توجه به ساختار حیرتانگیز، داستان درست و بازیهای درجهیک، آتنا به یاد میماند. آتنایی که بسیار شبیه اوضاع ایران طی اعتراضهاییست که بعد از مرگ مهسا امینی شکل گرفت.
۳
سو جین کمکم مبتلا به آلزایمر پیشروندهای میشود که کل زندگیاش را تحت تأثیر قرار میدهد. پدر آرام و کمحرف او سعی میکند از دخترش محافظت کند، اما این کاریست بسیار سخت…
درجهیک! قطعاً یکی از بهترین فیلمهایی که دربارهی آلزایمر ساخته شده است! تأثیرگذار و ناراحتکننده و قوی. با بازیهایی چشمگیر. بازیگر نقش سو جین در شکلدهی به شخصیتی که نرمنرم دچار آلزایمر میشود تا حدی که دیگر خودش را هم فراموش میکند، عالیست. فیلم موفق میشود صحنههای تأثیرگذاری دربارهی روند پیشرفت این بیماری و تحتالشعاع قرار گرفتن بیمار و اطرافیانش ثبت کند که دیدنی هستند. آرام بودن پیرمرد و محافظت از دخترش قسمت احساسیبرانگیز این فیلم است. پیرمرد با همین صبوری و آرامشش دختر را تر و خشک میکند و نمیگذارد اتفاقی برایش بیفتد.
۴
مستندی دربارهی دکتر کلاین، که یواشکی اسپرمهای خودش را به بدن خانمهایی که دنبال لقاح مصنوعی بودند، وارد میکرد…
فیلم از یک طرف دربارهی هویت انسانهایی حرف میزند که ناگهان متوجه شدهاند پدر و مادرشان، خانوادهی واقعی آنها نیستند. از طرف دیگر عین مستندهای جنایی، مردی را میبینیم که به شکلی عجیب و غریب به انسانها به نوعی تجاوز میکند و به این شکل از خودش بچههایی فراوان به جا میگذارد که تقریباً آمار دقیقشان هم هنوز در دسترس نیست. این مستند با تکیه بر آمار و ارقام و مصاحبه با بچههای دکتر کلاین که در خانوادههای مختلف رشد پیدا کردهاند، سعی دارد ابعاد پیچیدهی موضوع را برای مخاطب روشن کند.
۵
در آیندهای نزدیک که نسل بشر در حال انقراض است، شش سرباز آموزشدیده مأمور میشوند در مسیری یخزده و توسط اسکیت، خودشان را به ناحیهای برسانند. در بین این سربازها، کارولین، زنیست که به شوق دیدن دخترش، حاضر به انجام این مأموریت خطیر میشود…
ایدهی تکراری فیلم چیزی نیست که بتوان بهراحتی ازش گذشت. فقط قالبش جدید شده (اسکیت روی دریاچهی نازکی از یخ) اما خط اصلیاش (آخرالزمان و مادری که میخواهد فرزندش را نجات بدهد) همانیست که همیشه بوده! گرهافکنیها چندان قدرتمند نیستند و اشتیاق زیادی برنمیانگیزند. پایان شعاری فیلم هم مزید بر علت میشود تا خرچنگ سیاه به فیلمی دستهچندم تبدیل شود.
۶
سئو چانگ مغز متفکر کمپین تبلیغاتی نامزد ریاستجمهوریست که با ترفندهای هوشمندانهای در نهایت موفق میشود نامزد موردنظر را برنده کند، اما او که همیشه پشت صحنه حضور دارد و تقریباً کسی نمیشناسدش، در نهایت توسط حزبی که خودش آن را به سر قدرت آورده، حذف میشود…
یئو چانگ (همانطور که بارها در طول فیلم اشاره میشود) مردی در سایه است. حتی تأکید دوربین روی سایهاش بر در و دیوار، این موضوع را بیش از پیش بازنمایی میکند. او با هوش ذاتی و غریزیاش، پیچیدگیهای بازیهای سیاسی را حل میکند و برای برنده شدن حزب موردنظرش، ایدههای خلاقانهای به کار میبندد اما نکته اینجاست که دنیای سیاست کثیفتر از این حرفهاست که سئو چانگ تصورش را میکند.
۷
پم که عضو گروه امداد و نجات کوهستان است، در هوایی طوفانی و در ارتفاعات پربرف، مردی را پیدا میکند که از حال رفته است. او تلاش میکند مرد را نجات دهد…
فیلمی بیسروته و بیمایه که هیچ جای دلتان نمیتوانید بگذارید. کل ماجرا این است که پم میرود مرد را میآورد پایین. کلاً میشود ده دقیقه! پسزمینهسازی برای زندگی پم و مرگ بچهها و چیزهای دیگر هم نهتنها به کار نمیآیند، بلکه بهشدت احمقانه و سردستی هستند.
۸
پیج ایوانز روی یکی از دخترهای همکلاسیاش کراش دارد و هر بار با دیدن او، دست و پایش را گم میکند. این در حالیست که کمکم احساس میکند به دختر دیگری که در کلاس هست، تمایل بیشتری دارد…
یک فیلم تینایجری با محوریت تمایلات همجنسخواهانهی دختری نوجوان که در یک خط داستانی فرعی گره میخورد و نتیجهاش یک کمدی سرگرمکننده است که نه چیزی به آدم اضافه میکند و نه چیزی کم!
۹
کاترینای کوچک دچار سانحهای هوایی میشود و بعد از سقوط هواپیما، مادر و باقی مسافران میمیرند و تنها او زنده میماند. کاترینا حالا در بزرگسالی هم از سوار شدن به هواپیما وحشت دارد. اما چارهای ندارد که همراه دخترش بعد از سالها با ترس همیشگیاش رودررو شود…
کارگردان سعی میکند به ترسهای وجودی کاترینا نقب بزند و آن را به موازات ترس او از هواپیما، به دلیل خاطرهی بدی که در ذهنش به جا مانده، جلو ببرد. هر چه جلوتر میرویم کابوس و خیال و توهم در هم مخلوط میشوند و از قضا مشکل فیلم هم همین است که تکلیف مخاطب را با خیلی چیزها روشن نمیکند و او را پادرهوا نگاه میدارد.
۱۰
یک متخصص دریلکاری، از خط لولههای نفتی، با ایجاد سوراخهایی دقیق، برای قاچاقچیها نفت میدزدد و از این طریق به پول فراوانی دست پیدا میکند. اما مأموریت آخر او به سادگی همیشه پیش نمیرود…
ایدهی درجهیک فیلم با ریتمی مناسب و جذاب، حس همان فیلمهای کرهای را به مخاطب انتقال میدهد که بکر و دستنخورده هستند. فراز و فرودهای داستان مخاطب را غافلگیر میکنند، هر چند آن اواخر یکدستی خودشان را از دست میدهند اما بهرحال فیلم جالبیست که قطعاً ارزش یک بار دیدن را دارد.
۱۱
سارا دختر جوانیست که در آسایشگاه کار میکند. کار او در آن آسایشگاه زمانی سخت میشود که ویروس کرونا، کل کشور را به قرنطینه فرو میبرد. او حالا ناچار است از بیماران آسایشگاه مراقب بیشتری کند و جانشان را نجات بدهد…
فیلم مستقیماً با پاندمی کرونا سروکار دارد و داستانش را با این بیماری خطرناک جهانی پیش میبرد. قرار است رابطهی عاطفی بین سارا و یکی از بیماران آسایشگاه به نام تونی که با مشکل فراموشی دستوپنجه نرم میکند، نمادی از میزان تأثیرگذاری این ویروس بر رابطهی آدمها باشد.
۱۲
یک پناهندهی سوری به نام سم علی، برای در آوردن خرج زندگیاش ناچار میشود به عنوان مدل یک موزهی هنری کار کند. هنرمندی بزرگ، روی پوست او نقاشی میکشد و سم علی هم میشود سوژهی جمعهای هنری …
از آن فیلمهاییست که میخواهد با یک ایدهی تکخطی و تا حد ممکن عجیب، حرفهای زیادی بزند اما در نهایت جز خستگی و شعارزدگی چیزی به بار نمیآورد. فیلم سعی میکند ایدهی عجیبش را به مخاطب قالب کند اما لااقل برای من که این اتفاق نمیافتد. حرفهای قلمبهسلمبهای نظیر مشکلات پناهندگان، تا تفاوت هنر واقعی و قلابی و تا جملهی «انسان، کالا نیست»، چنان در طی داستان توی ذوق میزنند که چیزی جز آشفتگی به ارمغان نمیآورد.
۱۳
در دورهای سیاه از تاریخ تایوان که سانسور و ارعاب حکومتی، مردم را به ستوه آورده است، دختر جوان یک مدرسه، عاشق معلمش میشود…
فیلم که یک محصول پرجایزه از سینمای تایوان است، سعی میکند فضای ترسناک را در کنار داستانی عاشقانه در پسزمینهای از دورانی خفقانآور پیوند بزند که البته با این کار باعث میشود مغز مخاطب را هم پیوند بزند! پس و پیش شدنهای داستان و کشف حقیقت، هر چند جذاب است، اما با ادامهی این روند، مخاطب دچار خستگی میشود.
۱۴
جئون سوک به همراه خانوادهاش به خانهای جدید نقل مکان میکنند. جئون سوک که کابوسهای بدی میبیند، کمکم به رفتار برادرش مشکوک میشود. او که ناراحتی اعصاب دارد و بابتش قرص میخورد، به این نتیجه میرسد که برادرش کسی نیست که واقعاً خودش را نشان داده است…
یک تریلر نفسگیر و پرافتوخیز و پر از غافلگیری که هر چه جلوتر میرویم، پیچیدهتر و عجیبتر میشود. ایدهی محشر داستان، به همراه یک فیلمنامهی ریزبافت و پرجزییات، داستانی ملتهب ساخته که هر لحظه چندین قدم از مخاطب جلوتر است و اجازهی پیشبینی کردن به او نمیدهد. سیر سقوط جئون سوک به چاهی عمیق، بهخوبی ترسیم شده است. ماجرا از یک جمع خانوادگی خوشحال داخل اتوموبیل آغاز میشود اما هر چه پیش میرویم، با رسیدن به حقایق جدید، همهچیز عوض میشود؛ نه جئون سوک پسر محبوب خانواده است و نه اعضای دیگر خانواده، آدمهایی قابل اعتماد. ورق که برمیگردد، از این همه پیچش داستانی مبهوت خواهیم شد.
۱۵
زوجی جوان که در حال فرار هستند، وارد خانهای تکافتاده میشوند و با گروگان گرفتن صاحب خانه سعی میکنند برای مدتی از دست پلیس مخفی شوند، اما اوضاع آن خانه و صاحبش چندان عادی نیست …
درامی بر پایهی سه شخصیت در یک خانه که هر چه جلوتر میرود انگار جای قطبهای مثبت و منفی ماجرا عوض میشود. هر کدام از سه شخصیت دچار مشکلی روانی هستند و به این شکل در پیچیده شدن گره ماجرا دخیلند، هر چند از جایی به بعد روایت روندی تکراری پیدا میکند و جذابیتش را از دست میدهد.
۱۶
پریمو یک یهودی ایتالیاییست که بعد از شکست نازیها و ورود متفقین، از بازداشتگاه مخوف آشوویتس آزاد میشود و سعی میکند به خانه برگردد. او در میسر رسیدن به خانه، با حوادث زیادی دستوپنجه نرم میکند…
گویا پریمو حتی بعد از آزادی هم آواره است. یکی از صحنههای عجیب فیلم جاییست که زندانیهای آشوویتس از قفس رها میشوند اما توان بیرون آمدن از اردوگاه را ندارند. انگار به این فکر میکنند که حالا بعد از تحمل اینهمه رنج و سختی و ترس، کجا باید بروند و چه باید بکنند. مکث آنها برای رهایی، به ترسشان از دیدن گروهی نظامی ختم میشود که به سمت اردوگاه میآیند. دقیقاً مانند ضربالمثل مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد، زندانیان آشوویتس هم به این خیال که آن گروه نظامی دوباره قرار است زندانیشان کنند، پا به فرار میگذارند. هر چند بعداً معلوم میشود آنها قرار است در پناه همین گروه نظامی باشند. البته رسماً پناهی وجود ندارد و حکایت دردناک و پرفرازونشیب پریمو برای رسیدن به زادگاهش، حکایت انسانهاییست که تحت تأثیر جنگ و خونریزی و وحشت، انگار برای همیشه بیسرپناه میشوند…
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۷
ماریو جوانی ایتالیاییست که بعد از بیکار شدنش در آلمان، میخواهد به ایتالیا برگردد، اما برخورد ناگهانیاش با مرد حقهبازی به نام توتو، که رییس یک باند خلافکار است، اوضاع او را تغییر میدهد…
فیلم در لفاف یک درام رمانتیک، سعی میکند به معضلات کسانی بپردازد که برای کار به دیاری دیگر میروند اما در نهایت چیزی جز تنهایی و رودست خوردن گیرشان نمیآید. در این میان، بدتر از همه، هموطنانشان هستند که زیرآب آنها را میزنند و بیشتر گرفتارشان میکنند. اوضاع ماریو هم چنین چیزی است. او نهتنها از توتو رودست میخورد، بلکه در نهایت عشق نافرجامش به زن رییس باند هم باعث تنهایی بیشترش میشود. یکی از نقاط قوت فیلم، بازی مثل همیشه پرانرژی و درجهیک آلبرتو سوردی عزیز است که در نقش یک شارلاتانِ حقهباز که رگ خواب آدمها دستش است، بینظیر جلوه میکند.
۱۸
نانسی موجودی غولپیکر که گویا از فضا آمده را به چشم میبیند و سعی میکند این موضوع را با بقیه از جمله همسر خیانتکارش در میان بگذارد …
فیلم داستان غریبی دارد که با خامدستی معصومانهای ساخته شده است. نویسنده به شکل جالب و پیشروانهای، ژانر عشقی را در ژانر علمی/خیالی مخلوط کرده تا به نتیجه برسد. نانسی که تحت اشعههای آن فضاپیما قرار گرفته، تبدیل به غولی میشود که سعی میکند از همسر خیانتکارش انتقام بگیرد. ایدهای درجهیک و جذاب برای سینما. فیلم با بودجهای اندک و طی فقط هشت روز ساخته شده است.
۱۹
بعد از انفجار در کارگاه هواپیماسازی، بری، یکی از کارکنان این کارگاه، متوجه میشود یک خرابکار باعث این انفجار شده است. او که در مظان اتهام قرار گرفته، تلاش میکند مرد مشکوک را پیدا کند…
یک داستان پرکشش که پرتنوع و پرمایه است. بری در مسیر رسیدن به مظنون، به جاهای مختلفی سر میزند؛ از یک مزرعهی پرورش اسب تا سیرک و تا کلبهای در دل جنگل. این مسیر، با حوادث گوناگونی همراه میشود که هیچکاک با ریزبینی و دقت همیشگیاش آن را برای مخاطب هموار میکند. او سعی میکند بهترین صحنههای ممکن را طراحی کند. به عنوان مثال، صحنهای که بری میخواهد از دست دختر فرار کند و دستبندش را با تسمهپروانهی اتوموبیل باز کند، از همان صحنههای هیچکاکیست که با طنازی مخصوص او همراه است. یا حضور یک بچهی کوچک در مزرعهی پرورش اسب که به شکل ناخواسته، بار بخشی از درام داستان و لو رفتن ماجرا را بر عهده دارد نیز از آن هیچکاکبازیهای اصل است!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲۰
شب تولد مادر پیر خانواده است و اعضا دور هم جمع شدهاند برای برگزاری جشن. اما وقتی داماد خانواده سر میرسد و ادعا میکند که شمش طلایی که در کمد پیرزن پنهان کرده بود، غیبش زده، همهچیز تغییر میکند…
فیلم کلاً ده دقیقه است! همهچیز در همان ده دقیقهی ابتدایی به اتمام میرسد. داستان از ریتم می افتد و موضوع گم شدن شمش طلا تبدیل به نکتهی پیشپاافتادهای میشود که دیگر برایمان جذاب نیست. نویسنده و کارگردان نمیتوانند شخصیتها و روابطشان را به ما بشناسانند و این موضوع عامل دیگریست تا سررشتهی داستان از دستانمان بیرون برود. داستان گاهی کمدی میشود، گاهی ملودرام میشود و گاهی هم عاشقانه. تکلیفش با لحن مشخص نیست. تکههای عاشقانه هم که نچسبترین قسمتهای فیلم هستند. فیلم برخلاف ادعایش نمیتواند سوال ایجاد کند و مخاطب را دنبال خودش بکشد چون نه شخصیتهایش را میشناسیم و نه هدفش را.
در مورد خرچنگ سیاه یاد بازی کوتاه اما دیدنی سوسن تسلیمی افتادم. داشتم فکر می کردم اگه همچنان تو ایران بازی می کرد چه جور نقش هایی بهش پیشنهاد می شد؟ احتمالا مادربزرگ های مهربون و… همون بهتر که تو اوج خداحافظی کرد؛ با کارنامه کوتاه اما غنی و بی بدیلش.