یک بازیِ تبآلود
.
پتروف که عاشق طراحیست در تب شدید ناشی از آنفولانزایی سخت میسوزد. تبی که پسرش هم به آن مبتلاست. همسر پتروف هم دچار مشکل عجیبیست: او در لحظههایی که خون میبیند، تبدیل به موجودی ترسناک میشود. پتروف زندگی را به بطالت میگذارند و با دوستان نعشکشش اینطرف و آنطرف میرود و در عین حال دوست نویسندهای هم دارد که میخواهد رمانش را چاپ کند اما نمیتواند. پتروف از شدت سردرد گاهی به هذیان میافتد و تشخیص واقعیتها برایش هر لحظه سخت و سختتر میشود…
آنفولانزای پتروف مانند هزارتو میماند. هزارتویی که شما را در دل دنیایی عجیب و ترسناک و فانتزی رها میکند تا بین آدمها و راهروها و اتاقها و خانهها بچرخید و فضایی مسموم و گرفته و خفقانآور را حس کنید. فضایی که بین خیال و واقعیت و کابوس و رویا میرود و میآید. فضایی که تلفیقیست از لحنها و ژانرهای مختلف؛ از کمدی تا ترسناک، از علمی/خیالی تا واقعگرایانه، از فانتزی تا جنایی. آنفولانزای پتروف همهی اینهاست و به شکل ظریف و ریزبافتی موفق میشود فضایی مالیخولیایی و عمداً بهمریخته خلق کند که ما هم مانند شخصیت اصلیاش دچار تب و هذیان شویم.
این تب و هذیان، از همان صحنهی اول مخاطب را غافلگیر میکند؛ مسافران اتوبوس در شب سرد مسکو، در هم لولیدهاند. ناگهان اتوبوس توقف میکند و عدهای نظامی، شخصیت اصلی داستان یعنی پتروف را بیرون میکشند تا از او برای تیرباران عدهای مخالف حکومت استفاده کنند. پتروف بیرون میرود، افراد مشخصشده را تیرباران میکند و بعد دوباره وارد اتوبوس میشود. مدتی همینطور ذهنمان درگیر این است که دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟! معنای این صحنه چه بود؟ چرا پتروف و باقی مسافرها اینهمه راحت با این قضیه برخورد کردند؟ اینها پرسشهاییست که ذهن را مشغول میکنند. اما کمی که جلوتر میرویم، تازه دستمان میآید که با چه فضای عجیبی طرف هستیم؛ فضایی که انگار تب شدید پتروف، در به وجود آن دخیل است و نقشی اساسی ایفا میکند.
وقتی به داستانک همسر پتروف، که در کتابخانه کار میکند میرسیم، این دنیای مالیخولیایی و عجیب، با افکار شهوتطلبانه زن پیگیری میشود؛ او در افکارش با مردی در هم میآمیزد و کمی جلوتر، وقتی با چشمهایی که مانند زامبیها در فیلمهای ژانر وحشت، بهتمامی سیاه شدهاند، مردی را از پا در میآورد و خونش را میریزد، به این نتیجه میرسیم که فیلم از آنچه که در ابتدا فکر میکردهایم، عجیبتر و حتی پیچیدهتر است. در ادامه، وقتی زن به خانه میآید و با دیدن انگشت خونی پسرش، ناگهان فکر کشتن او به سرش میزند، دیگر به جایی میرسیم که احساس میکنیم ما هم مانند پتروف، به تبی عمیق مبتلا شدهایم. تبی که تا پایان داستان هم رهایمان نمیکند.
اما همانطور که اشاره کردم، فیلم به شکل دلپذیری همهچیز را در هم ادغام میکند تا فضای موردنظرش را بسازد. بشقابپرندهای که پتروف در آسمان میبیند، نشانه دیگریست بر این فضای غریب و دلپذیر. او در قسمتهای مختلف داستان، بشقابپرندهها را میبیند که البته وقتی به کودکیهایش فلشبک میزنیم و داستان را از دید پتروفِ کوچک تماشا میکنیم، علاقهاش به بشقابپرندهها، آسمان و فضاپیما بهوضوح پیداست. اصلاً انگار همهچیز زندگی او از همان لحظههای کودکیاش شکل گرفته است. حتی تب او نیز از بچگیهایش آغاز شده و به بزرگسالیاش سرایت کرده است. همچنان که رویایش با «خانمبرفی» وقتی دست او را در مراسم جشن سال نو میگیرد، آغاز میشود.
ما هم مانند پتروف، کمکم مرز بین خیال و واقعیت و توهم را گم میکنیم. کارگردان با چیرهدستی، طوری صحنهها را طراحی کرده است که این اتفاق، به بهترین شکل ممکن بیفتد. به عنوان نمونه، میتوان به ماجرای دوستِ پتروف، ایگور، اشاره کرد که همان ابتدای داستان با او آشنا میشویم؛ مردی که مدام مشروب میخورد و با اتوموبیل نعشکش اینطرف و آنطرف میرود. جایی از داستان، وقتی پتروف دیروقت به خانه میآید و میگوید همراه ایگور بوده، همسرش با کنایه به این نکته اشاره میکند که معلوم نیست این ایگور آدمی واقعیست یا ساخته ذهن پتروف. این حرف، بهخوبی در کلیت داستان نمود پیدا میکند. حتی یک جا که ناگهان ایگور بر پتروف ظاهر میشود، از او میپرسد مگر او (ایگور) آدمیزاد نیست؟ و ایگور هم جواب میدهد نه. نهِ محکمی نیست. یعنی هم هست، هم نیست. کمی قبلترش هم پتروف به شکل تصادفی صحبتهای زنی را میشنود که از همسرش حرف میزند. مشخصاتی که زن از همسرش میدهد، دقیقاً مشخصات ایگور است. پتروف با شنیدن این حرفها، گوشهایش تیز میشود و ترسی در نگاهش مینشیند. انگار در حالی که خودش هم فکر میکرده ایگور یک دوست خیالیست، حالا با شنیدن حرفهای زنی که کنارش ایستاده، به خیالی بودن ایگور شک کرده است. انگار در یک لحظه همهچیز واقعی شده است و برای همین ترس برش میدارد. اینگونه است که مخاطب در خلسهای عجیب فرو میرود و البته طراحی کارگردان هم در این خلسه دخیل است. به عنوان نمونه: ایگور یقه پتروف را میچسبد و او را از سالن اجتماعات به خانه دوست مشترکشان میکشاند. یعنی ناگهان فضا و مکان و زمان عوض میشوند بدون اینکه قطعی تصویر پیش بیاید. درست مانند صحنه تئاتری که دکورها جلوی چشم مخاطب عوض میشوند، اینجا هم با حرکت از این سمت اتاق به آن سمت اتاق، ناگهان زمان و مکان تغییر میکند.
این ترفند جذاب کمک میکند تا مخاطب همپای پتروف، به هزارتویی عجیب رفتوآمد کند. نمونهای دیگر: نویسندهای که در واقع دوست پتروف است و در قسمتی از فیلم وارد ماجرا میشود، برای چاپ کتابش به جایی شبیه وزارت ارشادِ خودمان میرود تا کسانی نسخهای از داستانش را بخوانند و نظر بدهند. رییس آن بخش میگوید دو هفته دیگر باید برای گرفتن جواب مراجعه کند. نویسنده خداحافظی میکند، از اتاق بیرون میآید، وارد راهرو میشود و کمی که پیش میرود، مکث میکند و دوباره به اتاق برمیگردد: دو هفته گذشته است. بازی کارگردان با ذهن مخاطب، بهشدت تبآلود و هیجانانگیز است.
این بازی، در واقع نهتنها لحن خلسهگونهای به کلیت کار میدهد، بلکه در نگاهی دیگر، کمدی سیاه و دیوانهواری هم به اثر تزریق میکند که یکی از رمزهای موفقیتش است. کارگردان به جای قطع کردن صحنه و عوض کردن نماها، تصمیم میگیرد مخاطب را در این تغییر فضا شریک کند. صحنهای در فیلم وجود دارد که پتروف سرگرم خواندن بخشی از رمان دوستش میشود و در همان حال ناگهان به سمت رختکن میرود، لباسش را عوض میکند و وارد لوکیشن یک تعمیرگاه میشود. در انتهای این صحنه، نویسنده به پتروف میپیوندد و پتروف هم که مانند کارگردانها بازیاش را قطع کرده و به خودش بازگشته، شروع میکند پوشیدن لباس قبلیاش و بعد با یک حرکت، کاغذدیواری پشتسرش را خراب میکند و یکراست به محیط برفی بیرون هدایت میشود. کارگردان با این تهمید جذاب، علاوه بر تمام کارکردهای بالا، به مخاطب نشان میدهد که همهچیز بازیست. یک بازی تبآلود.
اما نمیتوان طعنههای فیلم به فضای سیاسی و اجتماعی دوران اتحاد جماهیر شوروی را نادیده گرفت. دورانی که از نظر کارگردان، خفقان و تیرگی عجیبی بر آن حاکم بوده که بخشی از این تیرگی و خفقان در رنگوروی فیلم پیداست و بخش دیگرش در فضاهای درهمپیچیدهای که شخصیتها در آن رفتوآمد میکنند. حتی کارگردان برای نشان دادن این خفقان، انگار سقف بالای سر شخصیتها را پایین میآورد و به همین دلیل است که سر پتروف، مدام به لوستر و آویز و بارفیکسِ متصلشده به چارچوبِ در برخورد میکند. از پتروف بیشتر، این سر دوست نویسندهاش است که مدام به لوستر برخورد میکند و به این شکل کنایههای سیاسی فیلم با این شخصیت تکمیل میشود. او نویسندهایست که رمانش اجازه چاپ نمیگیرد. نویسنده بین اتاقهای تاریک و خفقانآور نهادی که قرار است به او اجازه چاپ بدهند (که نمیدهند) میچرخد. اتاقهایی که هیچ نور امیدی از آنها بیرون نمیزند و آدمها مانند موجودات بیروحی هستند که بدون هیچ حسی فقط حرکت میکنند. نویسنده حرص میخورد و در نهایت ناامیدی هم تصمیم میگیرد خودش را سربهنیست کند که در این کار پتروف به کمکش میشتابد؛ هر چند باز هم متوجه نمیشویم کمک او واقعیست یا زاییده ذهنش. اصلاً متوجه نمیشویم که آن نویسنده هم مانند ایگور واقعیست یا زاییده تب بیپایان پتروف. اما بهرحال خودکشی او نقد تندوتیزی به سیستمی فروپاشیده دارد که یک نویسنده هیچ جایی در آن پیدا نمیکند.
اشارههای سیاسی دیگری هم در فیلم وجود دارد که آنقدر درست و جذاب در تاروپود داستان جاخوش کردهاند که حتی شاید در نگاه اول به نظر نیایند. بالاتر به صحنه ابتدایی داستان پرداختم، جایی که پتروف از اتوبوس پیاده میشود و عدهای را به رگبار میبندد. این صحنه، به شکلی مشخص به فضای خفقانآور دورانی که داستان در آن میگذرد اشاره میکند. یا نشان دادن یکی از مشتریان کتابخانه محل کار همسر پتروف، که کتابهایی از مارکی دوساد و نوشتههایی درباره نازیها و پزشکی زنان امانت میگیرد و موجب عصبانیت همسر پتروف هم میشود، اشارهی دیگریست به نوع تفکر آدمهایی که در دورانی پر از کجفهمی زندگی میکردهاند. دورانی که سیاهیاش دامنگیرشان شده بود و خودشان هم در این سیاهی نقش ایفا میکردهاند. اصلاً به نظر میرسد همین فضای ملتهب و خفقان است که انگار مانند ویروس به هر انسانی سرایت کرده و هر کدام را به دردی مبتلا کرده است. فضای آخرالزمانی فیلم که با ظهور بشقابپرندهها پررنگتر میشود (و بازنماییاش را در کره رنگیِ داخل اتاق پسر پتروف هم میبینیم) انگار نشان از کنترل اوضاع جهان به دست آدمفضاییها دارد، بدون اینکه بخواهد هیچ تأکید خاصی روی این موضوع انجام دهد.
پتروف بیش از آنکه در حال زندگی کند، در گذشتهها زندگی میکند. تماشای زندگی بچگیاش از دریچه چشمان دوربین و سپس ورود به داستان زندگی مارینا، که در جایی از داستان با زندگی پتروف گره میخورد، بیش از پیش این موضوع را عیان میکند. او خاطراتش در کنار پدر و مادر و اولین جشن سال نو را به یاد میآورد و انگار تنها چیز حقیقیای که در عمرش می بیند همان ماریناست که در نقش «خانمبرفی» (چیزی شبیه بابانوئل) ظاهر میشود. وقتی مارینا دست پتروفِ کوچک را میگیرد، پتروف از او میپرسد که آیا او حقیقیست یا نه؟ (مانند پرسشی که از ایگور هم پرسیده بود) و مارینا به او جواب میدهد که واقعیست. انگار تنها آدم واقعی زندگی او ماریناست و پتروف بعد از آن دیگر هیچ انسان واقعیای را در زندگیاش نمیبیند.
وقتی به داستان مارینا وارد میشویم، چیزی توجهمان را جلب میکند. او گاهی مردهای مقابلش را برهنه میبیند. این برهنهبینی که در واقع از ذهن مارینا نشأت میگیرد و مخاطب آن را به شکل علنی میبیند، در ادامه روندیست که بعدها پتروفِ بزرگسال هم به شکلی دیگر با آن دستوپنجه نرم میکند. یعنی به نظر میرسد آن خصوصیت مارینا، در پتروف هم حلول کرده است. دیدنِ دندان مصنوعی که حرف میزند، نقاشی بشقابپرنده روی دیوار که ناگهان واقعی میشود و به پرواز در میآید و چیزهایی شبیه به این که از دیدگاه پتروف میبینیم، بازتابی از همان چشم سوم ماریناست. در صحنهای که در اتوبوس میگذرد، زن مسافری ادعا میکند بچهاش توسط آدمفضاییها دارای چشم سوم شده است و به این شکل میتواند خیلی چیزها را ببیند و حس کند. انگار مارینا و بعد از او، پتروف هم به چنین چیزی مبتلا شدهاند تا فضای تبآلود این فیلم عجیب و استثنایی، بیش از پیش آدم را به فکر فرو ببرد.
معمولاً اعتقادی به دو بار دیدن هیچ فیلمی ندارم و خیلی کم پیش میآید این اتفاق بیفتد. دلایلش زیاد است و به قول معروف در این مقال نگنجد، اما آنفولانزای پتروف را در یک روز، دو بار تماشا کردم، با این که مدتزمانش هم طولانیست؛ بعد از تماشای اول، بار دوم آن را روی دور تند گذاشتم! واقعاً ارزشش را دارد.
درود دامون عزیز
ممنون از نقد زیبات،من امشب بعد از دیدن استوری شما فیلم رو دیدم و الان بعد از خوندن نقد شما مجدد فیلم رو میبینم ممنونم❤
درود و ارادت
اولین باره یه همچین اثری رو میبینم و واقعا برام جالب بود
همه چیز توی این دو ساعتو ربع واقعا گنگو سوال برانگیز بود
تخیل رو به گونهی خیلی متفاوت تری توی این اثر بکار بردن
و همین کار رو برای شخص من جالب کرد
میتونم اعتراف کنم با این حال که در جریان کل منظور فیلم قرار نگرفتم و خیلی از بخش های فیلم رو متوجه نشدم از جمله حضور و ارتباط برخی کارکترها رو زیاد متوجه نشدم و درک نکردم ولی بدون شک معنا و دلایل کافی برای ار یک از کارکترهای این فیلم وجود دارد.
متوجه نشدم که چرا در اواخر فیلپ وارد یه موضوع دیگ میشیم ک نقش اصلیش رو خانم برفی بازی میکنه و چرا فیلتر سیاه سفید بکار برده میشه..
اختلال های خانم برفی دلیلش چی میتونست باشه و پرا بعضا اطرافیانش رو برهنه میدید
و کلی سوال دیگر… که در ذهن من نقش بست.
با این همه فقط میتونم بگم این اثر واقعا متفاوت و قابل تامل بود ک همین من رو مجاب میکنه دوباره مای این اثر بنشینم و گره سوال های خودم رو باز کنم.
ممنون
بسیار زیباااا
با این حال که اتفاقاتی که در این فیلم میافتد با زندگی در کشورمان که باید از صبح تا شب سرکار و بدنبال یک لقمه نون باشیم بسیار در تضاد است ولی ما رو توی یه فضا و رنگ و لعاب دیگری میبرد
ماهایی که جشن سال نو و نوروز خاطره انگیزی نداریم در مقایسه با تجربهی شرکت پتروف کودک و پسر او برایمان بسیار غریب و ناآشنا است جوری که خود من به پسر پتروف که در آن جشن قشنگ بود حسادتم گل کرده بود.
اثر جالبی بود!