هوا گرگ و میش است و غبار همه جا را گرفته، غباری نیمدایرهشکل که اطرافام را میگیرد. سایههای بههم چسبیده، سایهی سگ، سایهی گرگ، روباه یا چهارپایانی به قاعدهی آنها که تنوره میکشند و صدای نارضایتی از آنها بلند است. یکی انگار سردستهی بقیه باشد از جمع فاصله میگیرد و به من نزدیک میشود. مثل مجسمهها همان وسط خشکام میزند. به طرح ته فنجان قهوه شبیه است. انگار که هیکلاش از شن باشد. روی دو پا میایستد و دو پای دیگر را جای درجهی لباس دوران سربازیام میگذارد. زخم صورتام را زبان میکشد. سرما تا استخوان گونهام را میخشکاند. خودش را پایین میکشد، سپاهاش چند قدم پیشروی میکنند و او به خورد آنها میرود. بنا میکنند به صدا کردن؛ صدایی شبیه اخ و تف. چند قدم سکندری میخورم و عقب میروم. یله میدهم روی در مسافرخانه و به ضرب تن آن را باز میکنم.
•
(سرطان جن/رامبد خانلری)
پاسخ دادن