۱
فرهاد که با پدر پروانه در زندان آشنا شده است، عاشق پروانه میشود. او اصرار دارد که با پروانه ازدواج کند، هر چند برادر لات پروانه، مانع اصلی این ازدواج است. بهرحال ازدواج ترتیب داده میشود و به نظر میرسد همه چیز قرار است خوب پیش برود، اما فرهاد چیزی در سر دارد…
فیلم کشدار امید شمس، البته که سروشکل خوبی دارد و ایدهای جالب هم همراهیاش میکند، اما هم دیر شروع میشود و هم دیر تمام. صحبتهای تلفنی پروانه و فرهاد، از بس تکراریست که دیگر به مرز اذیتکنندگی میرسد. تا وارد جریان اصلی داستان بشویم، دقایقی طولانی میگذرد. با ورود برادر لات پروانه و مخالفتش با ازدواج او، داستان کمی به هیجان میآید. اما با ورود به زندان، باز هم به ورطهی تکرار میافتیم و تا روشن شدن اصل ماجرا، دور خودمان میچرخیم. از همان ابتدا هم مشخص است که فرهاد چیزی در سر دارد. فیلم از عشق حرف میزند که تحت تأثیر زندگیهای پر از فقر و بدبختی، گموگور میشود. آدمهایی که بیپولی و سیستم غلط جامعه، نفسشان را بند آورده است و انگار جز دستوپا زدن برای عمل خلافی دیگر، هیچ کار دیگری از دستشان برنمیآید.
۲
بِکی بعد از مرگ نامزدش در آخرین صخرهنوردیشان، دچار افسردگی میشود. دوست نزدیک او، هانتر، یک روز سر میرسد و به بِکی پیشنهاد عجیبی میدهد: بالا رفتن از بلندترین برج رادیویی آمریکا به ارتفاع ششصد متر…
برای کسی که مانند من از ارتفاع وحشت دارد، تماشای این فیلم حسابی هیجانانگیزتر و ترسناکتر جلوه خواهد کرد. اولین چیزی که فیلم را نجات میدهد، جلوههای بصری آن است. در هیچ صحنهای مخاطب قلابی بودن آن بلندی ترسناک را حس نمیکند و در نتیجه همین عامل باعث میشود ترس در وجودمان رخنه کند. بهرحال شرط اول این است که فضا را درست بسازی، بعد وارد داستان شوی. در این زمینه هم نویسندگان به جز انتهای بسیار بد فیلم، دست پری دارند. یافتن داستان برای دو دختر جوان که روی یک بلندی ترسناک گرفتار شدهاند، کار سادهای نیست اما سازندگان در سقوط موفق شدهاند، کارشان را بهدرستی انجام دهند. داستان در همان یکریزه جا، پلهبهپله پیچیدهتر و سختتر میشود و یقهی مخاطب را میچسبد.
۳
دو دختر برای صعود به صخرهای صعبالعبور به منطقهای دورافتاده میروند. حضور چند پسر صخرهنورد که ابتدا خیلی صمیمی به نظر میرسند، ناگهان همهچیز را بهم میریزد…
آدمبدهی داستان ناگهان از بس بد و ترسناک میشود که آدم متعجب میشود! هیچ کار نفرتانگیزی نیست که او انجام ندهد و به نظرم پاشنهی آشیل ماجرا هم اتفاقاً همین موضوع است. زیادی بد بودن او، حتی با منطق داستان هم جور در نمیآید و مسیر فیلم را به بیراهه میبرد. تلفیق دو خط داستانی ورزشی و جنایی، پتانسیلهای فیلم را افزایش میدهد اما حیف که استفادهی دمدستی از کلیشهها کار را خراب میکند. کلیشههایی نظیر این موضوع که شخصیت دختر، نامزدی داشته که از صخره سقوط کرده و مُرده و حالا او به یاد سالگرد این سقوط، میخواهد صخره را فتح کند که از قضا مصادف میشود با همان روزی که قاتلی زنجیری دنبالش افتاده است!
۴
چند خلافکار خطرناک را توسط کشتی به کرهی جنوبی منتقل میکنند. اما در میانهی راه، خلافکارها کنترل کشتی را به دست میگیرند…
داستان فیلم در اواسط کار خط عوض میکند و به ژانر ترسناک وارد میشود که در آن یک مخلوق فرانکنشتینطور سر از خوابی چند ساله برمیآورد و شخصیتهای مثبت و منفی را به آن دنیا میفرستد. مخلوقی که قدرتی مافوق انسانی هم دارد و هنگامی که راه میرود با هر برخورد کف پا به زمین، صدای زیادی بلند میشود! فیلم آشکارا از داستانی هیجانانگیز با تم تعقیبوگریز، به ماجرایی ترسناک و علمی/فانتزیطور قدم میگذارد و سعی میکند مخاطب را مقهور صحنههای خونین خود کند.
۵
آرتور و کلیر به خانهی پدر آرتور که یک یهودی معتقد است میآیند تا مدتی کنار او باشند. پدر آرتور در طبقهی زیرین خانهاش به کار شستوشوی مردگان مشغول است. زمانی که طلسم چندین سالهای که در گردنبند یکی از اجساد وجود دارد، از آن بیرون میآید، اوضاع بهم میریزد…
باز هم فیلمی بر پایهی طلسم و موجودات ترسناک دیوسیرت و نشانههای دینی و مذهبی آشکار و نهان که با جلوههای ویژهی پرافاده و خط داستانی تکراری و خستهکننده، میخواهد مخاطب را بترساند، که دست کم من یکی را نمیترساند!
۶
یک تابلوی نقاشی عجیب از طرف پدر به روجا ارث میرسد. او جوانی را استخدام میکند تا این تابلو را بازسازی کند، اما آنها خبر ندارند که حقیقت ترسناکی پشت تابلو نهفته است…
یک ترسناکِ تایلندی کمی تا قسمتی عقبمانده با صحنههایی که قرار است به زورِ جلوههای ویژه مخاطب را بترساند، که نمیترساند.
۷
سربازان یک مدرسهی نظامی به قتل میرسند. کارآگاه لاندور مأمور میشود تا قاتل یا قاتلین را پیدا کند. او در مسیر پرونده، به ادگار آلن پو برخورد میکند. آلن پو سعی میکند به لاندور کمک کند و تبدیل به دستیار او شود…
ایدهی جالب فیلم، بهخصوص حضور شخصیت آلن پو در داستان با آن پیچش انتهایی، فیلم سرگرمکنندهای میسازد که سعی دارد داستانی جنایی با حالوهوایی آلن پویی خلق کند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۸
الکس لوییس آدمکشی حرفهایست که کمکم در حال ابتلا به آلزایمر است. او در آخرین مأموریت خود درگیر یک پروندهی خطرناک میشود…
راستش فیلم به همهچیز ربط دارد، جز حافظه! یعنی اصلاً فراموشی شخصیت اصلی، هیچ دخلی به کلیت داستان پیدا نمیکند و هیچ معنا و مفهومی برنمیانگیزد! فقط یکی دو بار الکسِ آدمکش، روی مچ دستش چیزهایی یادداشت میکند که هیچ استفادهای هم از آنها نمیکند. یکی دو بار هم قرصهایی را بالا میاندازد که ظاهراً به محضی که پایین میروند، حافظهاش را به دست میآورد! فیلم، قشنگ سرِ کاریست!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۹
در دنیایی که آدمها قابلیتهای عجیبی پیدا کردهاند، سول تنسر به عنوان یک هنرمند معروف، این توانایی را دارد که در بدنش اندامهایی اضافه به وجود بیاورد که رویشان تتوکاری شده است!
کارگردانِ پیر، دیگر خودش هم نمیداند چه میخواهد بگوید! فیلمی پرادا، اعصابخردکن و بیسروته که عین آن صداهای بیمعنای از ته گلوی ویگو مورتنسن، روی مخ آدم راه میرود.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۰
دارما جوانیست که زندگی نابهسامان و بیاوجوفرودی را میگذراند. اما یک روز سگی به نام چارلی وارد زندگیاش میشود و این سرآغاز مسیریست که دارما را به هدفی بزرگ سوق میدهد…
فیلمی تأثربرانگیز از رابطهی یک مرد و یک حیوان. فیلمساز در جهت هر چه احساسیتر کردن داستان، از هیچ ترفندی کم نگذاشته است؛ موسیقی و اسلوموشن و دیالوگهای اشکانگیز و بیماری و … فیلم از همان صحنههای ابتدایی قابل پیشبینیست اما بهرحال چه کسیست که دوست نداشته باشد کمی درام ببیند و تخلیهی روحی شود؟! دارما با چارلی به معنای زندگی پی میبرد و تفکراتش زیر و رو میشود.
۱۱
دولت، بچههای یک مرد فقیر صرب را تحت پوشش خود قرار میدهد. مرد برای فراهم کردن شرایطی که بتواند بچههایش را پس بگیرد، به آب و آتش میزد و راهی سفری دور و دراز با پای پیاده میشود…
بدبختی و فلاکت این مرد صرب، نهتنها از سر و وضع و محل زندگی، بلکه از قیافهی درهم و شکسته و ترکخوردهاش نیز پیداست. فلاکتی که انگار در گوشت و پوست او و آدمهایی امثال او ریشه دوانده و هیچوقت درست نخواهد شد. او هر چند خودش را به هر دری میزند تا بچهها را پس بگیرد، اما از خودمان می پرسیم: گیریم که پس هم گرفت، بعدش چه؟ سکانسی که او اسباب و اثاثیهی بیارزشش را از زیر دست و پای همسایهها بیرون میکشد و دوباره در خانه قرار میدهد تا چیزی در خانه داشته باشد که بتواند با آن دولت را راضی کند توانایی نگهداری از بچههایش را دارد، تلخ و تکاندهنده است؛ فلاکت در گوشت و پوست و خون این آدمها رخنه کرده است.
۱۲
مردی ثروتمند میخواهد با از بین بردن گونههای حیوانی، صاحب جزیرهای بزرگ شود. اما در میان این جزیره، پریهای دریایی زندگی میکنند که البته کسی به وجودشان باور ندارد. وقتی پریهای دریایی وقتی میفهمند با فروش جزیره، نسلشان منقرض خواهد شد، یکی از اعضای خودشان به نام شان را نزد مرد ثروتمند میفرستند بلکه مرد عاشق او شود و از خیر جزیره بگذرد…
استفن چو طبق معمول گل میکارد. تلفیق طنز و هیجان و اکشن و عشق و پیام زیستمحیطی، پری دریایی را به فیلمی مفرح و در عین حال آموزنده تبدیل میکند که کسی جز استفن چو با آن تخیل پایانناپذیرش نمیتوانست آن را بسازد. یکی از بهترین سکانسهای فیلم، حملهی انسانها به محل زندگی پریهای دریایی و کشتن آنهاست که فوقالعاده جذاب و دیدنی از کار در آمده است. آدم واقعاً دلش نمیخواهد این فیلم تمام شود.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۳
یک معلم تازهکار مدرسهی ناشنوایان متوجه میشود مدیر و معلمان مدرسه، برخی از دانشآموزان را مورد سوءاستفادهی جنسی قرار میدهند. معلم تازهکار تلاش میکند کارکنان مدرسه را پای میز محاکمه بکشاند…
فیلمی تلخ و آزاردهنده از یک ماجرای واقعی. الگوی ایستادن فرد مقابل یک سیستم، اینجا ابتدا به شکل رویارویی معلم تازهکار با مدیر و معمان مدرسه و در مرحلهای جدیتر به شکل رویایی او و دانشآموزان زخمخورده با سیستم قضایی شهر محل وقوع داستان بازنمایی میشود. سیستمی که ناعادلانه طرف ناحق میایستد و همین موضوع شخصیتهای داستان را به واکنش وادار میکند.
۱۴
چارلز سرکینگ، شاعریست که زندگی بهمریختهای دارد و به دنبال عشق واقعی میگردد. ارتباط او با زنها به شوریدگیهای خاصی منجر میشود …
سر در آوردن از پیچیدگیهای ذهنی این شاعر عجیبوغریب کار سختیست. فیلم که از روی نوشتهای از چارلز بوکوفسکی برداشت شده این شاعر بدحال را مدام در دامان زنان مختلف میاندازد و در نهایت هم او با تماس با بدن زنهاست که میتواند شعر بگوید و شاعری کند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۵
دینو که در سارایووی دههی ۱۹۶۰ زندگی میکند، از یک سو درگیر عشقش به دختری بدکاره است و از سوی دیگر پدری سختگیر را تحمل میکند که عقاید سیاسی عجیبی دارد…
بازبینی دوبارهی فیلم، بعد از سالها، هیچ چیزی از جذابیت و قدرت فیلم کم نکرده است. کوستوریتسا با ریزبینی، ماجرای عاشقانهی دینو را با پسزمینهی سیاسی داستان گره میزند تا از لابهلای این دو، زندگی خلق شود. طنازی کوستوریتسا مختص به خودِ اوست. مانند جایی که پدر را بعد از مرگ رو به قبله میکنند، اما وقتی یکی از مهمانها برای مراسم تدفین سر میرسد، بدجوری توی ذوق خانواده میزند. او میگوید مرد کمونیست بوده و به قبله اعتقادی نداشته است!
۱۶
ژان دیلمان زنی خانهدار است که روزهایش عین هم میگذرند. اما او سعی میکند از بین این روزهای تکراری، چیزی برای خودش دستوپا کند…
اینکه چنین فیلمی در نظرسنجی منتقدان مجلهی «سایت اند ساوند» رتبهی اول بهترین فیلم تاریخ سینما را به خود اختصاص میدهد، از نظر من چیز چندان مهمی نیست. از این نظرسنجیها زیاد دیدهایم! موهایمان را هم در آسیاب سفید نکردهایم! اینکه ناگهان این فیلم از کدام جیب منتقدان بیرون میآید و میرود صدر جدول هم قابل پیشبینیست؛ سیاستها و مضمونگراییها و فضاسازیها، نکتههایی هستند که چنین اتفاقی را رقم میزنند (و خب اینجاست که باید گفت: دیگر چه منتقدی؟! چه آشی؟! چه کشکی؟!) اما آیا واقعاً «ژان دیلمان…» شاهکار است؟ فیلمی عامدانه کند و کشدار و سرد. بله! اینها ویژگیهای فیلم است. اما خواهش میکنم شوخی نکنید! شاهکار؟! بهترین فیلم تاریخ سینما؟! من کل سه ساعت و بیست دقیقه را روی دور تُند (با ضریب ۴!) تماشا کردم. پرسشم این است: برای نشان دادن روزمرگی، باید روزمرگی را نشان بدهیم؟! پنج دقیقه شستوشوی ظرف؟! ده دقیقه غذا خوردن؟! این هنر است؟! که چه بشود؟! «ژان دیلمان…» نکتههایی دارد. ریزهکاریهایی هم دارد. اما شاهکار؟! بهترین؟! زیباترین؟!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۷
انریکو ماتئی، سیاستمدار، کارآفرین و مدیر شرکت نفتی «انی»، در حادثهی سقوط هواپیما میمیرد. تمام ایتالیا در شوک مرگ او فرو میرود و رسانهها مدعی هستند حادثهی هواپیما یک اتفاق عادی نبوده است…
فیلم بعد از سقوط هواپیمای ماتئی آغاز میشود و به عقب برمیگردد تا داستان زندگی مردی جاهطلب و نترس را ببینیم که فقط دوست دارد پیش برود. او با هیجان و انگیزهای تمامنشدنی، برای رونق صنعت کشور خود تلاش میکند. در طول داستان، او را انسانی خستگیناپذیر میبینیم که کار و زندگیاش یکیست و آنقدر سر پرشوری دارد که حتی اعتراف میکند اگر دستش میرسید روی کرهی ماه هم چاه نفت احداث میکرد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۸
دورانی که انسانهای اولیه با دایناسورها همزیستی میکردند، قبیلهای کوچک زنهای بلوند را برای خورشید قربانی میکردند…
فیلم تقریباً هیچ دیالوگی ندارد و آدمهای داستان با زبانی مندرآوردی با هم صحبت میکنند. البته گویا چند کلمهای که بینشان ردوبدل میشود از ریشهای سانسکریتی و فنیقی الهام گرفته شده که معنا میدهد. تماشای فیلم با آن فضاسازی و حالوهوای عجیب و دایناسورهایی که با تمهیدات ابتدایی آن سالها ساخته شدهاند، حسوحال جالبی به مخاطب منتقل میکند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۹
ناتالی یک روز تصمیم میگیرد زندگی خانوادگیاش را ترک کند و به دل جاده بزند. او در این مسیر با آدمهایی آشنا میشود که سرنوشتش را تغییر میدهند…
فیلم سعی میکند به درونیات یک زن نزدیک شود. زنی که یک روز ناغافل تصمیم میگیرد از همسرش جدا شود و زندگی مجردی را تجربه کند. زنی که انگار طی دوران متاهلی آن طور که دوست داشته و فکر میکرده نتوانسته لذت زندگی را بچشد. اما خبر ندارد که در واقع زندگی تلختر از آن است که از داخل چهاردیواری خانه به نظر میآید. همراهی او با مرد تنومند اما بیعقلی که رفتارش شبیه بچهها میماند، بیانگر این نکته است که او خارج از چارچوب خانه هم در نقش مادریست که باید تمام حواسش به دوروبر باشد. اوست که امور مرد تنومند را رتقوفتق میکند و در همان مدت کوتاه سعی میکند زندگیاش را سروسامان بدهد. اما نهایتِ این سفر باز هم فراق و درد است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲۰
ادنا دروس، هنرپیشهی معروف تئاتر، کشته میشود. همه به دایانا برینگ، همکار او مشکوک هستند، اما یکی از اعضای هیات منصفه، میخواهد ثابت کند که دایانا قاتل نیست…
هیچکاک در این فیلم طبق گفتهی خودش سعی میکند با دیالوگهای موبهمو به صحنه نرود و هنرپیشهها را در بیان جملههایشان آزاد بگذارد. نتیجهی این کار این است که هنرپیشهها گاهی تپق میزنند و مکث میکنند. البته همین موضوع باعث شده واقعگرایی جذابی به فیلم تنیده شود که معمولاً در آثار هیچکاک کمتر دیدهایم. دوربین هیچکاک هم البته برخلاف همهی کارهای بعدش، کمتر کات میدهد و بیشتر در صحنه میچرخد و مانند چشمی ناظر، از این آدم به آدم میرود و برمیگردد. حکایت هیأت منصفهای که بر بیگناهی مظنون تأکید میکند و میخواهد آن را ثابت کند، آدم را یاد دوازده مرد خشمگین (سیدنی لومت) میاندازد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
“این هنر است؟! که چه بشود؟! ”
حرف دل…
ممنون.