۱
جان کینلی افسر ارشد نظامیان آمریکایی در افغانستان، احمد را به عنوان مترجم گروه و رابط بین آمریکاییها و افغانها تعیین میکند. گروه کینلی وظیفه دارند شهر را از تسلیحات نظامی طالبان خالی کنند. در آخرین مأموریت گروه، طالبان بر اوضاع مسلط میشوند و تمام آمریکاییها کشته میشوند به جز احمد و جان. جان که بهشدت زخمی شده، وبال گردن احمد میشود و احمد سفر سختی را برای نجات جان در پیش میگیرد، در حالی که طالبان هم دنبالشان هستند…
گای ریچی این بار سراغ یک داستان واقعی از دوستی یک مرد افغان و یک نظامی آمریکایی رفته است. دوستیای که کمکم عمیق میشود و به یک عهد و پیمان و میثاق میرسد. فیلم به دو بخش تقسیم شده است. بخش اول، فرار احمد و نجات جانِ جان، و بخش دوم جستوجوی جان برای یافتن احمد و این بار نجات او از دست طالبان. گای ریچی به طور مفصل به هر دو بخش میپردازد و داستانش را با جذابیت جلو میبرد. تعقیبوگریز و هیجانِ کافی در فیلم وجود دارد تا مخاطب را پای داستان نگه دارد. ساخت فضای افغانستان به قدری خوب است که آدم یک لحظه شک میکند نکند واقعاً داستان را در آن لوکیشن فیلمبرداری کرده باشند و زمانی که متوجه میشویم افغانستان را در اسپانیا پیاده کردهاند، متعجب خواهیم شد!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲
موبایل لی نا می دزدیده و هک میشود. هکر، کمکم عنان زندگی لی نا می را به دست میگیرد و برایش دردسر میآفریند…
فیلم از تکنولوژی حرف میزند که میتواند در عین کارراهانداز بودن، بلای جان آدم هم شود. در این داستان، موبایل، تبدیل میشود به دستگاهی تهدیدآمیز و ترسناک که توانایی خراب کردن زندگی یک انسان را دارد، بهخصوص اگر دست نااهلش بیفتد. فیلم ریتم بالایی دارد و داستانش را خوب روایت میکند.
۳
در آیندهای نهچندان دور، آن زمانی که آدمها در یک کولونیِ بزرگ در سیارهای دیگر زندگی میکنند، کیلب همراه با چهار دوست نزدیکش از کولونی فرار میکند تا آخرین آرزوی پدرش را جامهی عمل بپوشاند…
یک فیلم کلیشهای که البته استفادهی چندان جذابی هم از کلیشهها نمیکند و در حد کاری پیامرسان دربارهی عشق و محبت و دوستی و این چیزها باقی میماند و پایش را فراتر نمیگذارد.
۴
کولتون بریجز جایزهبگیر سابق دنیای غرب است که بهخاطر یک زن رستگار شده و خانوادهای تشکیل داده است. او حالا دختری دارد و برای امرار معاش مغازهای را اداره میکند. روزی عدهای به خانهی او حمله میکنند و همسرش را به قتل میرسانند. بریجز برای گرفتن انتقام دنبال یاغیها میرود…
وسترنی که مثل قدیمها سعی میکند مولفههای یک وسترن کلاسیک را رعایت کند در عین حالی که در دل خود عناصر امروزی هم دارد که وسترنهای کلاسیک را پلهای به جلو فرا میخوانند. حکایت همیشگی «انتقام» در این فیلم جمعوجور بهانهای شده برای بهبود روابط یک دختر و پدر. دختر و پدری که حتی از بیان سادهی احساساتشان نسبت به هم نیز عاجزند. اما در طول مسیر، همهچیز تغییر میکند.
۵
بِن متوجه میشود از مادرش یک ویلای قدیمی در کنار ساحل به ارث رسیده است. او همراه همسر و فرزند کوچکش به آن ویلا میرود تا ببیند موضوع چیست. اسکان آنها در آن ویلا برای چند روز و حضور یک موجود ترسناک، زندگیشان را بهم میریزد…
فیلمی احمقانه با یک موجود مندرآوردی بسیار کارتونی! از سر تا ته ماجرا قابل پیشبینیست و نویسنده و کارگردان هم حتی ذرهای به خودش زحمت نمیدهد تا لااقل جذابیتی در این روند تکراری ایجاد کند.
۶
جما که در یک شرکت اسباببازیسازی کار میکند، موفق میشود عروسکی بسازد که درست شبیه انسانها رفتار میکند. عروسکی که به نظر میرسد میتواند به زندگی بچهها رنگوبویی ببخشد، غافل از این که هوش مصنوعی، گاهی از هوش انسانها جلو خواهد زد…
همان ماجرای خالق و مخلوق باز هم در ژانر ترسناک و زیرژانر عروسکهایی که زنده میشوند، به فیلمی تبدیل شده که تماشایش مفرح است و میتواند برای لحظههایی مخاطب را سرگرم کند. روند جان گرفتن مگان و به دست گرفتن شرایط و سرانجام، پیشی گرفتن از شخصیتهای داستان، با فیلمنامهای جذاب، تماشایی از کار در آمده است.
۷
کریگ به استخدام آقای هریگن ثروتمند در میآید تا روزهای مشخصی در هفته، برای او کتاب بخواند. کریگ برای سالها به این کار ادامه میدهد تا دوران گوشیهای همراه آغاز میشود. کریگ سعی میکند کار با این گوشیها را به آقای هریگن بیاموزاند…
فیلم ایدهی جالبی دارد اما وقتی بسط و گسترش پیدا میکند، چیزی از تویش در نمیآید. بالاخره مشخص نمیشود ماجرای گوشیِ آقای هریگن چیست و حالوهوای فیلم قرار است به چه سمتی برود. داستان مدام به لحظههایی میچسبد اما سپس آنها را نیمهکاره رها میکند و به نتیجه نمیرساند. به عنوان نمونه، کمی دربارهی رابطهی کریگ با معلمش حرف میزند و اینطور برداشت میکنیم که انگار قضیهی عشق و عاشقی در میان است، اما بدون این که نتیجهی خاصی بگیرد ماجرا را رها میکند. این نیمهکارهماندنها فیلم را از نفس میاندازند و ایدهی اصلی را پوچ میکنند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۸
مردی زن و بچهاش را به قتل رسانده و از این موضوع عذاب میکشد…
فهمیدن کلیت داستان کار سختیست. مستچی که ژانر ترسناک سینمای ترکیه را به سریفیلمهای سجین به مسیر جدیدی انداخت، حالا در جدیدترین فیلمش، به تکرار میافتد و چیزی برای ارائه به مخاطب ندارد. حتی دیگر بهسختی میتواند بترساند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۹
یک مجری خبر معروف، پنج دقیقه قبل از آغاز پخش زندهی خبری، تلفنی مشکوک دریافت میکند که تمام زندگیاش را بهم میریزد…
فیلم موفق میشود شخصیتهایش را وارونه کند و طی یک غافلگیری اساسی که نمیخواهم آن را لو بدهم، فکر و ذکر ما را بهم بریزد. شخصیت اصلی داستان، یعنی همان مجری خبر، زیر سایهی مادریست که سعی میکند آرزوهای بهثمرننشستهاش را با دختر به دست بیاورد. اصرار او برای رساندن دختر به مقام بالا، دردسرهاییست که مجری خبر را با واقعیتی عجیب روبهرو میکند. فیلم تلاش میکند تم هیجانانگیزش را در یک خط داستانی روانشناسانه مخلوط کند و به نتیجه برساند.
۱۰
کارتر نام مستعار مردیست که گذشتهاش را به یاد نمیآورد و در عین حال باید مأموریتی خطیر را هم به سرانجام برساند. صدایی در گوش او میپیچد و کارهایی که باید انجام دهد را یادآوری میکند…
فرم عجیب فیلم، که البته کارگردان با ساختهی قبلیاش زن شرور / The Villainess آن را آزموده بود و در این فیلم تکمیلترش میکند، تا جاهایی چشمنواز به نظر میرسد. دوربین یک لحظه آرام ندارد و قرار است این توهم ایجاد شود که کل فیلم در یک برداشت فیلمبرداری شده است. طراحی صحنهها، زدوخوردها و کشمکشها نفسگیر هستند و گاهی به بازیهای کامپیوتریِ «بکشبکش» نزدیک میشوند. اما این موضوع از جایی به بعد دیگر آنقدر تکرار میشود که خستهکننده به نظر میرسد و چیز شگفتانگیزی برای مخاطب ندارد. تخیل سازندگان فیلم یکجورهایی بسیار جذاب است اما حیف که داستان کم میآورند و به همین دلیل مجبورند سبک عجیب بصریشان را تا پایان فیلم خرج کنند که البته دیگر عجیب باقی نمیماند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۱
جولیا ناچار است زیر سلطهی پدر به زندگیای که دوست ندارد، ادامه بدهد. این حس، بعد از اینکه یکی از دوستان قدیمی خانوادگیشان به دیدنشان میآید، تشدید هم میشود. دوستی که زمانی عاشق مادر جولیا بود…
جولیا میخواهد به دانشگاه برود، میخواهد رشد کند، دوست ندارد مانند پدر هر روز به اعماق آبها برود و مارماهی شکار کند. او به این فکر میکند که مانند مادرش، زیر سلطهی پدر گرفتار شده است. انگار آیندهی غمناک خود را در چهرهی مادر میبیند. مادری که کاملاً پیداست با دوست خانوادگیشان در گذشته سر و سِری داشته اما به هر دلیل نتوانسته در کنارش باشد و حالا انگار هر لحظه از این وضعیت حسرت میخورد. پدر، بیتوجه به همسر و دخترش، آنها را به کار میگیرد، بهشان دستور میدهد و حتی دختر را تحقیر میکند و به او این انرژی منفی را انتقال میدهد که هیچ دانشگاهی منتظر او نیست. فیلم حکایت بیرون آمدن دختر از زیر فشار پدر است. او در نهایت تصمیم میگیرد برای خودش باشد و به سبک خودش زندگی کند.
۱۲
هارون کارآگاه پلیس موفقیست که مدارج ترقی را بهسرعت طی میکند. اما پرونده ای قدیمی، در حساسترین موقعیت کاریاش، گریبان او را میگیرد…
ایدهی ابتدایی فیلم جالب است اما در پرداخت، گیروگرفتهای فراوانی وجود دارد. از جمله این که وقتی به انتهای داستان میرسیم و ماجرا رو میشود، باور نمیکنیم شخصیت زخمخوردهی داستان این همه سال چهگونه نقشه کشیده تا خودش را به هارون نزدیک کند و انتقام بگیرد. ییلماز اردوغان نیز هر چند دلهره و عذاب وجدان هارون را خوب در چهرهاش منعکس کرده است، اما در نهایت شخصیت همدلیبرانگیزی جلوه نمیکند.
۱۳
ارتش آزادیبخش کره باید با سربازان بیرحم ژاپنی بجنگند تا استقلالشان را به دست بیاورند…
از همان صحنههای اول که فرماندهی ژاپنی مشغول کشتن یک ببر است (!)، اغراقآمیز بودن فیلم بدجوری توی ذوق میزند و این ماجرا تا انتهای فیلم، آزاردهنده است. حتی دیالوگهای کلیشهای مادر به شخصیت اصلی داستان دربارهی زندگی با عزت و این حرفها، بر میزان شعاری بودن چنان میافزاید که من را یاد فیلمهای بهاصطلاح «دفاع مقدسی» خودمان میاندازد!
۱۴
سو ئیون که کارش تمیز کردن حیوانات خانگیست، ناچار میشود از گربهی یکی از مشتریانش که بهتازگی در آسانسور به قتل رسیده، نگهداری کند. این موضع باعث میشود سو ئیون شاهد چیزهای عجیبی باشد…
خستهکننده است! لحظههای ترسناکش که بسیار هم کم هستند، مدام تکرار میشوند و دیگر قدرت خودشان را از دست میدهند. گرهگشایی پایانی هم چیز خاصی نیست که لازم باشد دو ساعت منتظرش بمانیم! در کل فیلم کهنه و نخنماییست.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۵
چند داستانک عجیب و غریب، از جمله دربارهی دختری که «هست» اما میگویند گم شده!
بونوئل سبکبالانه به هر گوشهای سرک میکشد و داستانهایی عجیب از موقعیتهایی غریب را تصویر میکند که رسماً دهنکجی به سیستم و مذهب و هزار چیز دیگر است. در یکی از بهترین داستانکها، یک تکتیرانداز قاتل که از بالای ساختمانی بلند، مردم بیگناه را هدف میگیرد و میکشد، زمانی که در دادگاه محکوم میشود و حکمش را میخوانند، دستبندها را از دستش باز میکنند تا برود پی کار خودش! یا در داستانکی دیگر، خانوادهای ادعا میکنند دخترشان گم شده، در حالی دختر حی و حاضر است و از قضا پلیسی که پروندهی گم شدن دختر را بر عهده گرفته است، مشخصات کامل دختر را از خودش میگیرد!
۱۶
چند نفر با جایگاههای متفاوت در جامعه (یک فراری، یک مبلغ مذهبی، یک متهم به آشوب و…) در موقعیتی یکسان قرار میگیرند و به سمت جنگل میگریزند. جایی که گرسنگی و بیپناهی و حیوانات ترسناک منتظرشان هستند…
ماجرای اصلی، فرار این آدمهای نامتجانس به سمت جنگل و گم شدنشان است، اما مقدمهچینی ماجرا آنقدر طولانی میشود که قسمت جنگلی فیلم از دست میرود. بونوئل سعی میکند برای تمام شخصیتها پیشزمینهای بکارد و مخاطب را با نتیجهی کارهایشان آشنا کند که در این امر تا حد زیادی هم موفق عمل میکند اما مشکل اینجاست که نیمهی اول و نیمهی دوم فیلم چندان به هم نمیچسبند و به این ترتیب مرگ در باغ (که اسم چندان جذاب و مربوطی هم به نظر نمیرسد) فیلم نچسبی باقی میماند.
۱۷
ماجرای مردی که در جزیرهای ناشناخته، سالها تنها زندگی کرد …
شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد که چرا بونوئل سراغ این داستان رفته است. اما با کمی دقت و تأمل به این نتیجه میرسیم که چیزهایی در داستان وجود دارد که میتواند برای او جذبکننده باشد. یکی وجود حیوانات در فیلم و زندگی مسالمتآمیز یک انسان با آنهاست. بونوئل بارها نشان داده که علاقهی خاصی به نشان دادن حیوانات در فیلمهایش دارد، حیواناتی که گاه حتی در اتاق خواب انسانها هم داخل شدهاند! دیگری بحثیست که بین رابینسون و جمعه دربارهی اعتقاد به خدا و مذهب و بهشت شکل میگیرد.
۱۸
توباس و خوآن که در حملونقل ریلی کار میکنند، یک شب مست میشوند و یکی از واگنها را بدون اجازه راه میاندازند. آنها با واگن در سطح شهر میچرخند و آدمهایی از اقشار مختلف را سوار میکنند…
یک کمدی ظریف با داستان و ایدهای جذاب که هنوز هم جواب میدهد. حرکت واگن در سطح شهر، بهانهای میشود تا بونوئل از پاییندست تا بالادستِ جامعه را از نظر بگذراند و آدمهایی مختلف با روحیات و اعتقادات مختلف را نشان بدهد که هر کدام با مشکلی دستوپنجه نرم میکنند. فیلم با ظرافت و هوشمندی، روی نقطههای مهمی انگشت میگذارد و بونوئل بدون تأکید، به طنزهای موقعیت جذابی میرسد. به عنوان مثال کلههای خوکِ آویزان از واگن که بالای سر مسافرها تکان میخورند، بهزیبایی حس طنز را منتقل میکنند. نریشن ابتدایی و انتهایی فیلم و البته حضور حیواناتِ زنده و مُرده در واگن قطار، از همان موتیفهای آشنای سینمای بونوئل هستند. البته یک مجسمهی مسیح هم هست که توسط دو پیرزن حمل میشود!
۱۹
پدرو که در زاغههای مکزیک زندگی میکند، در باند نوجوانهای خلافکار روزگار میگذراند و مادرش هم به همین دلیل او را نفرین میکند و رابطهی خوبی با او ندارد. اما با تمام این احوالات پدرو تلاش میکند به مسیر درست زندگی وارد شود، هر چند دوست نابابش این اجازه را به او نمیدهد…
بازبینی فیلم بعد از چیزی حدود هجده سال، هنوز هم نشان میدهد که بونوئل چه تسلطی روی زندگیهای تباهشدهی انسانهای فقیر و بیچاره داشته و چهگونه وسعت و دامنهاش تا همین امروزِ ما هم کشیده شده است. هنوز هم تماشای این فیلم تلخ، به قدرت تماشای بار اولش است، و حتی شاید بیشتر. فیلم در نکوهش فقر و بدبختیست اما بهدرستی هیچ پایان خوشی در کار نیست چون اعتقاد دارد فقر و بدبختی هیچگاه از بین نخواهد رفت و آدمهایی مانند پدروی بیچاره هیچوقت اوضاعشان درست نخواهد شد. صحنهی تلخ پایانی، گواهیست بر این مدعا.
۲۰
زن و مردی عاشق همدیگر هستند، اما چیزهایی میان آنها مانع ایجاد میکند…
خیلی سخت است که بتوان از میان این تصاویر تبزده و عجیب که براساس داستانی از مارکی دوساد ساخته شده و فیلمنامهاش را بونوئل همراه با سالوادور دالی نوشتهاند، چیزی تعریف کرد. شما فقط نام این سه نفر را کنار هم بگذارید تا حساب کار دستتان بیاید!
.
چقدر دز بونوئل رو بردین بالا!:)) فیلم محبوب و شماره یکتون ازش کدوم یکیه؟
«جنایتهای آرچیبالد دلا کروز». قبلاً دربارهش چیزکی نوشتم.
چه انتخاب متفاوت و جسورانه ای.دست مریزاد.
به به آقای بونوئل دوست
عجیبه از میل مبهم هوس
و ملک الموت
ویزی ننوشتی
البته درباره نویسنده ی مورد علاقه و همکارش
ژان کلود کاریر هم چیزی بنویس
آدم بزرگی تو سینما بود زنشم مهین تجدد بود یه برداشت عااالی هم از منطق الطیر
به همراه پیتربروک افسانه ای برد روی صحنه