بخشی از رمانِ « بامداد خمار » اثر فتانه حاج سید جوادی

پدرم مدتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. همچنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در کنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت: (( به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟ ))

می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم: (( نه آقاجان. ))

(( می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد. ))

با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد: (( بیا بگیر. این برای توست. )) با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم. (( بینداز گردنت. )) با کمک خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد و مثل مریضی که درد می کشد، چهره اش در هم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلاً اسمی هم از او نبود.

(( خوب، برو به سلامت. ))

جرئتی به خود دادم و با صدایی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم: (( آقاجان، دعایم نمی کنید؟ ))

در خانواده ما رسم بود که پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می کردند و برایشان آرزوی سعادت می کردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسائل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.

پوزخند تلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکر می کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند کرد. سرش همچنان بر پشت مبل تکیه داشت. گفت: (( دو تا دعا در حقت می کنم. یکی خیر است و یکی شرّ. )) با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو  دراز کرد و گفت: (( آه آقاجان … )) پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت: (( دعای خیرم این است که خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نکند. )) باز سکوتی بر قرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد: (( و اما دعای شرّم. دعای شرّم آن است که صد سال عمر کنی. )) سر جایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگ ترم رد و بدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که در مغز ما چه می گذرد. گفت: (( توی دلت می گویی این دعا که شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر روز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو. ))

نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. نه این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت: (( صبر کن دختر. ))

(( بله آقاجان. ))

(( تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری. ))

فقط گفتم: (( خداحافظ. ))

(( به سلامت. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « آنها به اسب ها شلیک می کنند » اثر هوراس مک کوی

تپانچه در دستم بود. به گلوریا گفتم:

ـ بسیار خوب. هر وقت تو بخواهی.

ـ حاضرم.

ـ کجا؟

ـ درست این جا، روی شقیقه ام.

موج بزرگی منفجر شد و اسکله لرزید.

ـ همین حالا؟

ـ یاالله دیگر.

او را کشتم.

از نو اسکله لرزید و با صدای مکش به سوی اقیانوس خم شد. تپانچه را به آنسوی جان پناه پرتاب کردم.

یکی از پلیس ها، کنار من، عقب اتوموبیل نشسته بود. دیگری می راند. با سرعت می رفتیم و آژیر مدام زوزه می کشید. عین همان آژیرهایی بود که در ماراتون رقص، برای بیدار کردن ما، بکار می بردند.

پلیسی که روی صندلی عقب، کنار من، نشسته بود پرسید:

ـ چرا او را کشتی؟

جواب دادم:

ـ خودش از من خواهش کرد.

ـ می شنوی چه می گوید، هاری؟

ـ ناکس شوخی هم می کند.

پلیس عقبی دوباره پرسید:

ـ دلیل دیگری ندارد؟

گفتم:

ـ اسب لنگ را باید خلاص کرد.

                         

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از نمایشنامه ی « در انتظار گودو » اثر ساموئل بکت

استراگون: بیا بریم.

ولادیمیر: نمی تونیم.

استراگون: چرا؟

ولادیمیر: منتظر گودوایم.

استراگون: آهان!

                                           

بخشی از رمانِ « اتاق» اثر اِما داناهیو

مامانی می گه: (( ترس اون چیزیه که احساس می کنی، ولی شجاعت اون کاریه که انجام می دی. ))

                               

بخشی از رمانِ « اتاق » اثر اِما داناهیو

چقدر اسم، سرم پر از اسمه. شکمم هنوز خالیه، مثل سیبی که دیگه وجود نداره. (( ناهار چی داریم؟ ))

مامانی نمی خنده. (( دارم در مورد خانواده م بهت می گم. ))

سرم رو تکون می دم.

(( این که هرگز اون ها رو ندیدی به این معنا نیست که واقعی نیستن. چیزهای دیگه ای روی زمین هست که توی خوابت هم ندیدی. ))

(( آیا پنیری هم مونده که بد بو نباشه؟ ))

(( جک، این موضوع مهمیه. من، توی خونه با مامانم، بابام و پائول زندگی می کردم. ))

باید بازی رو ادامه بدم تا ناراحت نشه. (( خونه ی تو تلویزیون؟ ))

(( نه. بیرون. ))

احمقانه ست، مامانی که هیچ وقت بیرون نبوده.

(( ولی شبیه خونه ای که تو تلویزیون دیدی، آره. خونه ای تو حاشیه ی شهر با حیاط پشتی و یک ننو. ))

(( ننو چیه؟ ))

مامانی، مداد رو از تاقچه برمی داره و نقاشی دو تا درخت رو می کشه. طناب هایی بین اون ها وجود داره که به هم گره خوردن و یک نفر روی طناب ها دراز کشیده.

(( اون دزد دریاییه؟ ))

(( اون منم که توی ننو تاب می خورم. )) کاغذ رو تا می کنه، هیجان زده ست. (( و عادت داشتم با پائول به پارک برم. تاب بازی کنم و بستنی بخورم. بابابزرگی و مامان بزرگی ما رو با ماشین به مسافرت می بردن، به باغ وحش و ساحل. من دختر کوچولوی اون ها بودم. ))

(( وای … ))

مامانی، تصویر رو مچاله می کنه. روی میز خیسه. همین باعث شده میز سفید و براق بشه.

می گم: (( گریه نکن. ))

اشک های روی صورتش رو پاک می کنه. (( نمی تونم جلوشون رو بگیرم. ))

(( چرا نمی تونی جلوشون رو بگیری؟ ))

(( کاش می تونستم اون رو بهتر توصیف کنم. دلم برای اون موقع ها تنگ شده. ))

(( دلت برای ننو تنگ شده؟ ))

(( همه ی اون ها. بیرون. ))

محکم به دست هاش می چسبم. می خواد باور کنم. سعی می کنم این کارو بکنم، ولی سرم درد می گیره.

(( واقعاً زمانی تو تلویزیون زندگی می کردی؟ ))

(( بهت گفتم، تو تلویزیون نیست. دنیای واقعیه، باور نمی کنی چقدر بزرگه. )) دست هاش رو یه دفعه بلند می کنه و به همه ی دیوارها اشاره می کنه. (( اتاق فقط یک تیکه ی کوچیک بدبو از دنیاست. ))

                                     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پانویس: … ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ].

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم