بخشی از رمان « دفتر بزرگ » اثر آگوتا کریستوف

مردی می‌گوید:

ـ تو خفه شو! زن‌ها تو جنگ هیچی ندیده‌اند.

زن می‌گوید:

ـ هیچی ندیده‌اند؟ الاغ! ما کلی کار و دلواپسی داریم: باید به بچه‌ها غذا بدهیم، از زخمی‌ها مراقبت کنیم. شما، جنگ که تمام می‌شود، همه‌تان یکهو قهرمان می‌شوید. مرده: قهرمان. زنده مانده: قهرمان. معلول: قهرمان. واسه همین است که شما مردها جنگ را اختراع کرده‌اید. این جنگ شماست. همین را می‌خواستید، خب انجامش بدهید، قهرمان‌های خرفت!

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی‌نوشت: این کتاب، اولین سه‌گانه ی کریستوف است. دو کتابِ دیگر به ترتیب « مدرک » و « دروغ سوم » نام دارند. لحنِ خانمِ کریستوف، لحنِ خاص و جذابی‌ست؛ بدونِ حاشیه، بدونِ زیاده‌گویی، مستقیم سرِ اصلِ مطلب. یک متنِ شسته و رفته و هنرمندانه با طنزی تلخ و گزنده. داستانِ کتاب درباره‌ی زندگی دو پسربچه‌ی دوقلو است که در شهر بزرگی متولد می‌شوند و به دلیل جنگ به شهر کوچکی پیش مادربزرگ خود می‌روند و با تمرین‌های سخت او بزرگ می‌شوند. هنوز دو کتابِ دیگر را نخوانده ام. اما به زودی سراغشان خواهم رفت. راستش داشتم فکر می‌کردم اگر زن‌ها در دنیا حکومت‌ها را در دست داشتند، شاید هیچ‌وقت جنگ‌ها درنمی‌گرفتند. لااقل نه به این وسعت و نه به این عمقی که امروز می‌بینیم.

بخش هایی از رمان « آدلف » اثر بنژامن کُنستان

*ابلهان از اخلاق، جسمی سخت و فشرده و تقسیم ناپذیر می سازند تا در اعمالشان دخالت نکند و در جزئیات آزادشان بگذارد.

 

*در انسان وحدت یکپارچه یافت نمی شود، آدمی هرگز نه کاملاً صادق است و نه کاملاً دروغگو.

 

*ما انسان ها موجوداتِ بی ثباتی هستیم؛ احساساتی را که تظاهر به آن می کنیم دست آخر به راستی احساس می کنیم.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « اسرار گنج درّه جنّی » اثر ابراهیم گلستان

آقای زینل پور ترمز کرد. هر چند باید به مرد توضیح نقشه را میداد اما تمامی توجهش به خودش بود و فرصتی که به دستش رسیده بود. در واقع خودش مخاطبِ خود بود و مرد تنها بهانه بود برای بلند گفتنِ اندیشه های قالبی که میپنداشت از خودش هستند. مغلق گویی و حرف های قالبی قلقِ کارِ قبلی اش بودند، و بر همان روال بود که اکنون برای وصف کردنِ اندیشه ها سخن میگفت. آسان گوئی به درد نمیخورد. آسان گوئی کلام را از سرّ و رمز میانداخت. بی سرّ و رمز اگر میگفت باید دلیل میاورد. با سرّ و رمز نیازی نبود به استدلال. وقتی دلیل بیاری حاجت به باز هم دلیل آوردن و، بدتر، رسم دلیل آوردن را رواج بخشیدن به پیش میاید؛ و هیچ چیز برای قبولاندن، پُردردسرتر و مضرتر از دلیل آوردن نیست. ایمان را ارزان تر از عقیده میشود به دست آورد. ایمان آیه میخواهد، عقیده اندیشه. اندیشه مشکل است ولی فرمول تنها به حافظه محتاج است. فرمول و آیه و طلسم آسان تر به کار میاید، سریع تر اثر دارد. با سرّ و رمز و مغلق گوئی سخن گفتن پُر طمطراق تر بود، مطمئن تر بود. از نو به راه افتاد، گفت: (( این جا رو خراب می کنیم. روی این تپه رو ورمیداریم، سرِ این تپه را میزنیم، صاف میکنیم. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « چهره های تاریکی » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

هرمانتیه زانویی روی قبر گذاشته، با خرد کردن تاج گل ها، چندین بار دو دست را روی حروف کشید؛ با ناباوری از جا برخاست، با سر آستین عرق صورتش را پاک کرد. این بار مشاعر خودش را از دست می داد. صبر کرد قلب اش آرام بگیرد. اتوموبیلی آرام جلوی درِ ورودی گورستان حرکت کرد. کلمان بود که برمی گشت. آن وقت، به سرعت، با حرکات دقیق و نرم ساق ها، دوباره روی سنگ دست کشید و تمام وجودش را وحشت فرا گرفت. حالا او می توانست تمامی کتیبه را بخواند:

ریشار هرمانتیه

۲۳ فوریه ۱۹۰۲ ـ ۱۸ ژوئیه ۱۹۴۸

آن مرده ای که کشیش، در برابر گورِ گشاد، مراسم مذهبی اش را به عمل آورده بود، آن مرده ای که حاضران برایش طلب آمرزش کرده بودند، او بود. از نظر همه آن هایی که از این پس در برابر این گور توقف می کردند، ریشار هرمانتیه دیگر وجود نداشت. او از ۱۸ ژوئیه در زیر این سنگ سنگین گرانیت خفته بود.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « خانواده ی پاسکوآل دوآرته » اثر کامیلو خوسه سِلا

راستش من تا همین امروز مدت ها درباره ی دلیل از دست دادن احترام و بعد همه ی محبتم به مادرم به فکر فرو رفته ام. راجع به این مسئله فکر کرده ام. چون می خواستم در ذهنم جایی باز کنم که به من اجازه بدهد بفهمم از کی بود که او دیگر مادرم نبود و دشمنم بود، دشمن قسم خورده ـ چون هیچ نفرتی بالاتر از نفرت خانوادگی نیست، نفرت از یک آدم همخون. مادرم به دشمنی بدل شد که خون و صفرایم را به جوش می آورد، چون هیچ چیز تلخ تر از کسی که شبیه اش باشی مورد نفرتت نیست، آن قدر که بالاخره از شباهتت عقت می گیرد. بعد از مدت ها فکر کردن، و بعد از این که به هیچ نتیجه ای نرسیدم، فقط می توانم بگویم که از مدت ها پیش، وقتی که دیگر نتوانستم در او هیچ فضیلتی پیدا کنم که ارزش تقلید داشته باشد، یا خصوصیتی خداداد که از رویش الگو بردارم و وقتی دیدم که برای این همه خباثت در خودم جایی ندارم و می بایست از شرش خلاص شوم و از دنیایم بیرونش بیندازم، احترامم را نسبت به او از دست داده بودم. مدتی طول کشید تا از او متنفر شوم، واقعاً نفرت داشته باشم، چون نه عشق کار یکی دو روز است و نه نفرت. ولی اگر بخواهم شروع نفرتم را حول و حوش مرگ ماریو بدانم، گمان نمی کنم زیاد پرت گفته باشم.

     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم