جهان‌شاه شروع به صحبت کرد: اولش معلوم نبود چه می‌گوید. تند حرف می‌زد. عاقبت درآمد که:

«می‌خواهم حکم اعدام بهم ندهی.»

قاضی گفت:

«پس چه حکمی بدهم؟ نکند می‌خواهی آزادت کنم بروی؟»

«هر حکمی می‌خواهی بده، حکم طناب نده فقط … این محاکمه را هم این‌قدر کش ندهید، کوتاهش کنید. فرجام، مرجام هم نمی‌خواهم ازتان. زودتر کلکم را بکنید برود پی کارش. بیش‌تر از این زجرکشم نکنید.»

قاضی گفت:

«دوست داری چه حکمی بدهم، سنگسار یا تیرباران؟»

«اگر تیرباران بدهید بهتر است.»

قاضی که رفت به جهان‌شاه گفتم:

«چه کار داری با خودت می‌کنی آخر؟»

جهان‌شاه گفت:

«از این‌که با طناب بمیرم، خیلی می‌ترسم. آن هم با گره‌های گنده‌ای که سرش می‌زنند. کسی که با طناب بمیرد، نمرده، خفه‌شده فقط. باید خون تا قطره آخرش از بدن برود بیرون تا آدم مُرده حساب شود. تیرباران خوبی‌اش همین است: با طناب خون لخته می‌شود فقط توی رگ‌ها. آن‌طوری روح آدم همه‌اش زجر می‌کشد. تا خون آدم نریزد بیرون روی زمین، روح سبک نمی‌شود، نمی‌رود بالا. روی زمین می‌ماند. آن‌وقت مجبور است هی برود تو نخ این و آن و اذیتشان کند.»

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

قسمتی از داستان « بدیل » از مجموعه ی « خواب با چشمانِ باز » اثر ندا کاووسی فر

شش ماه بعد، زبان برادرم طوری رشد کرد که روی چانه اش را پوشاند. آب دهانش روی یقه ی لباسش ریخت و بستن پیشبند و ملافه های تکه پاره شده دور گردنش افاقه نمی کرد. زبانش را از نیمه برداشتند و گوش های بلندش را به پشت گردنش پیوند زدند. پرستار ظرف شیشه ای در داری با تکه گوشتی پزر پزر، غوطه ور در مایع زرد شفافی توی دستم گذاشت. دکتر فرهادی گفت: (( چیز عجیبی نیست. داروین در کتاب اصل انواع، به دقت چنین تغییراتی را متذکر شده است. با ایجاد چنین پدیده ای افسانه ی آدم و حوا برای همیشه … )) بقیه ی صحبت هایش را نشنیدم، از اتاقش بیرون آمدم و شیشه را توی اولین سطل سرِ راهم انداختم.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: مجموعه ی داستانِ کوتاهِ « خواب با چشمانِ باز »، مجموعه ی خسته کننده ای ست. نمی شود با لذت خواندش. سخت خوان است و البته بیخودی هم سخت خوان است. یعنی مانند داستان های کوتاهِ خیلی از داستانِ کوتاه نویسانِ ایرانی ( که در رشد و نموشان، نشر « چشمه »، سهمِ غیرقابلِ انکاری دارد و حالا قرار نیست درباره ی خوبی و بدیِ این قضیه حرف بزنم )، بیشتر لفاظی و بازی با کلمات و پیچاندنِ بی جهتِ و توخالی ست تا چیزِ دیگری، تا یک داستانِ روانِ جذابِ درگیرکننده لااقل. شاید بهترین داستانِ این مجموعه، همین « بدیل » باشد. خواندنِ این مجموعه را البته توصیه نمی کنم اما خب، اگر آدم باحوصله و در عینِ حال زورمندی هستید، شاید بد هم نباشد.

بخشی از داستان کوتاه « از رنج آگاهی » اثر هارتموت لانگه

با خود اندیشید: (( چرا این زندگی همیشه چیزی است که خودکفایی ندارد؟ مثل ساعتی می ماند که تو ناچاری کوکش کنی، چون که تنها و تنها در زیر عذاب کشش و تنش است که چرخیدنش شدنی است. ما آن پدیده ی ناسازیم که آن فرصت کوتاه میان زادن و مرگ را باید که بجنگیم تا به دست بیاوریم. وانگهی نفرین شده ایم که بر این مسئله آگاه هم باشیم. ))

 توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: سال ها پیش، از این نویسنده ی آلمانی، مجموعه ی داستان کوتاه « حمایت از هیچ » را خوانده بودم که به دلیل داستان های تأثیرگذار و فضای خاصی که داشتند، نام لانگه در ذهنم حک شده بود تا اینکه برخورد کردم به  مجموعه ی « فرجام نیچه » که حاوی داستان های کوتاهِ دیگری از این نویسنده ی صاحب سبک است. جذابیتِ این مجموعه ی داستانِ تخیلی ـ تاریخی این است که وارد زندگی آلمانی های نامداری مانند نیچه و گوبلز ( وزیر تبلیغات هیتلر ) و فون کلایست ( نویسنده ی شهیر آلمانی ) شده و از دریچه ی جدیدی به بخشی از زندگی آن ها نگاه کرده و گاه حتی آن ها را وادار ساخته خودشان با واگویه های ذهنی شان، داستان را روایت کنند. این کتاب هر چند به تأثیرگذاری « حمایت از هیچ » نیست اما بهرحال مجموعه ی مغزداری ست که خواندنش مطمئناٌ بی فایده نمی تواند باشد.

بخشی از رمان « به خاطر بلیندا » اثر شارل اگزبرایا

ـ نیوکمب، باید به دستگاه عدالت اعتماد کرد. وظیفه من نیست اینو بهت یادآوری کنم.

ـ کلیو، بذار قاه قاه بخندم! عدالت کجا و این رفتاری که باهام می کنند کجا؟ فکر می کنی که این عدالته که بگذارین چاک اینوری با خونی که روی دست هاش داره، از هفت دولت آزاد، توی خیابون ها میتینگ بده؟ جرئت می کنی  به این بگی عدالت، وقتی یکی مثل باد لانسون، به ریش ما می خنده و به معتاد کردن همنوعانش، از جمله بچه ها، ادامه می ده؟ توی این کشوری که به عدالت تو احترام می ذارن، سالت فیلت، دیشب یکی میاد و سه نفر رو با کمال خونسردی مثل جوجه سر می بره. همه می دونن این آدم کیه، ولی ظاهراً نمی شه هیچ کاری کرد، چون می بایست ـ اگه خوب فهمیده باشم ـ شاهد جنایت هاش بوده باشی و در نتیجه همدستش؟ پس، رفیق جون، خودت می تونی حدس بزنی که من این عدالت رو کجا می ذارم، آره؟

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از داستان « خانم بیگزبی و پالتوی سرهنگ » اثر رولد دال

بعد با خود فکر کرد، باید وادارش کنم طرز لباس پوشیدنش را عوض کند. لباسهایش خیلی مسخره است. زمانی از کتهای یقه ایستاده شش دکمه مدل ادواردی او خیلی خوشش می آمد، اما حالا به نظرش خنده دار بود. همین طور آن شلوارهای تنگ لوله تفنگی. این لباسها به قیافه های خاصی می آمد و با صورت استخوانی و دماغ دراز و چانه بفهمی نفهمی جلو آمده او هیچ تناسبی نداشت. قیافه او با آن لباسهای از مدافتاده تنگ و چسبان شبیه به کاریکاتورهای سام وِلِر بود. احتمالاًً به نظر خودش فکر می کرد شبیه بو برومل است. واقعیت این بود که او در مطب همیشه در حالی که دکمه های روپوش سفیدش باز بود به استقبال مریضهای زن می رفت. و به طور مبهم می خواست به آنها بفهماند که از لاس زدن هم بدش نمی آید. اما خانم بیگزبی او را بهتر می شناخت. او فقط پُز می آمد و اداهایش واقعیت نداشت. اداهای او در ذهن خانم بیگزبی طاووسی را تداعی می کرد که با افاده در چمن می خرامد و نصف پرهایش ریخته است. یا یکی از آن گلهای بی معنی که لقاحشان را خودشان صورت می دهند، مثل قاصدک. قاصدک برای کاشت دانه خود احتیاج به لقاح ندارد و همه آن گلبرگهای زرد درخشان، بی فایده و بی مصرف اند، قمپزدرکن و غلط انداز.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم