با پلک نوشتن
خلاصه ی داستان: ژان دو، یک مدیست مشهور، دچار بیماری سندروم قفل شدگی می شود و در حالیکه پزشکان هیچ توضیحی برای این بیماری ندارند، او زندگی نباتی اش را آغاز می کند؛ گرچه همه ی حرف ها را می فهمد و همه چیز را می بیند، اما قادر به هیچ گونه حرکتی نیست. هنریت، گفتار درمان گر بیمارستان، تلاش می کند با روش ابداعی خودش، نحوه ی ارتباط برقرار کردن را به او بیاموزد …
یادداشت: تصویر مردی محبوس شده در لباس آهنی غواصی در زیر آب ها، تصویر پروانه ای داخل شفیره اش، این ها کلیدی ترین تصاویری هستند که به کارِ شبیه سازی موقعیت دردناکِ ژان دو بابی، مدیست مشهور فرانسوی می آیند. ناتوانی او در پراندن یک مگس از روی بینی اش، در روشن نگه داشتن تلویزیون برای دیدنِ مسابقه ی فوتبالِ مورد علاقه اش و یا حتی دست محبت بر سر فرزندانش کشیدن، فضای حسیِ خوبی برای نویسنده و کارگردان ایجاد می کرد تا احساسات رقیق تماشاگران را به لرزه در بیاورند و احتمالاً اشکی هم از آن ها بگیرند. اما برتری این فیلم در این است که این کار را نمی کند. تلاش نمی کند موضوع را به اشک و آه بکشاند. واگویه های ذهنیِ ژان دو ( نریشن هایی که با توجه به سوبژکتیو بودن دوربین در دقایق ابتدایی اثر، حالتِ حرف هایی را می گیرند که از سرِ ژان دو بیرون می آید و نه از زبانش ) مثلاً در صحنه ای که پرستارش تلویزیون را خاموش می کند هنگامی که او مشغول تماشای فوتبال است، به خوبی موید این نگاه طنازانه است. یا همین نگاه طنازانه در سکانس فوق العاده ی کلیسا نمود بیشتر و مهم تری هم می یابد. جایی که همراه با صدای ذهنیِ ژان دو، متوجه می شویم چندان اعتقادات مذهبی سفت و سختی ندارد اما هنریت او را پیش کشیش می برد تا برایش دعا کند و ژان دو هم دائماً حرف ها و حرکات کشیش را به سخره می گیرد.
ژان دو، در این موقعیت غریب و استثنایی، نه تنها از بی توجهی های گذشته اش به همسر و فرزندانش، بسیار نادم می شود ( که این نتیجه ی اخلاق گرایانه، یک بخش از پیام های فیلم را دربرمی گیرد ) و نه تنها متوجه می شود که هر چند ممکن است بدن آدمیزاد در حبس باشد اما ذهنیات و تخیلات آدم ها می تواند به همه جا پرواز کند ( که این هم جنبه ی دیگری از نتیجه ی اخلاق گرایانه ی این اثر است )، بلکه متوجه می شود ( می شویم ) که قدرت آدمیزاد و همت او، اگر بخواهد، خیلی بیشتر از چیزی ست که تصور می کنیم. چه کسی می تواند باور کند که می شود تنها با یک چشم کتاب نوشت؟
ازون فیلم هایی که هر از گاهی به تورم می خوره و بعدش ب خودم می گم , آها؛اصلا من واسه همین فیلم هاست که فیلم می بینم…
بی نظیر به تمام معنا…
یکی از موسیقی های متنش هم تیتراژ شروع فیلم فرانسوی ۴۰۰ضربه ست…
خوشا فرانسه با این سینمای غنی و لطیفش…خوشا…
وای که اگه حافظ اهل پاریس بود…