نگاهی به فیلم ۳۶۰

نگاهی به فیلم ۳۶۰

  • بازیگران: راچل وایس ـ جود لا ـ آنتونی هاپکینز و …
  • فیلم نامه: پیتر مورگان براساس نمایشنامه ای از آرتور اشنیتسلر
  • کارگردان: فرناندو میرلس
  • ۱۱۰ دقیقه؛ محصول انگلیس، اتریش، فرانسه، برزیل؛ سال ۲۰۱۱
  • ستاره ها: ۲ از ۵

از کنار هم می گذریم …*

خلاصه ی داستان: چند آدم در چند گوشه ی دنیا، درگیر عشق و خیانت و تنهایی هستند …

یادداشت: ساختار فیلم البته چیز جدیدی نیست. روایتی دایره وار که از یک جایی شروع می شود و به همانجا می رسد و در این میان، آدم های داستان، بدون اینکه از وجود یکدیگر خبر داشته باشند، از کنار هم می گذرند تا تداعی گر معانی تقدیر و سرنوشت و شانس باشند تا نشان داده شود حتی بدونِ اینکه یکدیگر را بشناسیم، ممکن است روی سرنوشت یک انسان دیگر، تأثیرگذار باشیم که این مفهوم هم البته نکته ی جدیدی نیست. ماجرا وقتی بدتر می شود که داستان هایی که برای این ساختار و در نتیجه رساندنِ این مفهوم طراحی شده هم پر از ضعف و اشکال و خلاء هستند. برای بررسی این ادعا، می شود یکی دو تا از داستان ها را به شکل خطی دنبال کرد تا ببینیم به چه نتیجه ای می رسیم. به فرض دقت کنید به داستان آن مرد مسلمان فرانسوی که بعداً می فهمیم دندانپزشک است. او عاشق دستیارش، یعنی والنتین شده اما از آنجایی که زن، شوهر دارد ( که فیلم، ماجرای شوهر را هم دنبال می کند ) و از آنجایی که مرد مسلمان، آدم معتقدی ست، پس تصمیم می گیرد بر عشقش غلبه کند و والنتین را از کار برکنار کند تا دیگر چشمش به او نیفتد. داستانِ مرد فرانسوی و عشق ممنوعش در همین حد است. یکی دو باری هم البته او را می بینیم که بعد از نماز، پیش محتسب مسجد رفته و محتسب او را از این عشق که در مذهب اسلام به “زٍنا” تعبیر می شود، منع می کند. اگر این داستان را در یک خط موازی در نظر بگیرید و سکانس های پراکنده اش را بهم بچسبانید، متوجه می شوید هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. مثالی دیگر بزنم: داستان لورا را فرض بگیرید. او که متوجه خیانت دوست پسرش شده، تصمیم می گیرد برگردد کشور خودش برزیل. او در هواپیما با دو آدم دیگر در این چرخه برخورد می کند. یکی جان، پیرمردی که دنبال دخترش می گردد و دیگری تایلر، متجاوز جنسی ای که تازه از زندان آزاد شده. بعد از اینکه متوجه می شود جان، چه مشکلاتی دارد، در یک آشنایی ناگهانی، تایلر را به اتاقی می برد تا عقده ی جدا شدن از دوست پسرش و خیانت او را ، با رابطه با تایلر جبران کند. این داستان هم همینجا تمام می شود و بالاخره نمی فهمیم چه اتفاقی بین تایلر و لورا می افتد و اصولاً اینها چه تجربه ای را از سر گذرانده اند. سپس ماجرا پاس داده می شود به جان و در نهایت، داستانِ او هم تنها با گفتن جمله ای که ظاهراً قرار بوده قلب داستان باشد ( مگه ما چقد شانس داریم؟ )، تمام می شود بدون اینکه هیچ حس خاصی نسبت به او پیدا کرده باشیم یا بدون اینکه بدانیم او چگونه به چنین دیدگاهی رسیده.  داستان مایکل ( جود لا ) و رُز هم همین است. مایکل در مأموریت کاری اش، تصمیم می گیرد با زنی به نام بلانکا ( که فیلم با او شروع و تمام می شود ) رابطه برقرار کند اما در آخرین لحظه، موفق به این کار نمی شود. از آن طرف، همسر او رُز هم با مرد دیگری رابطه دارد ( که این مرد در واقع همان دوست پسر لورا ست ) و از این بابت دچار عذاب وجدان است. داستانِ اینها با این صحنه تمام می شود که می بینیم حالا خانواده ی خوبی شده اند و عاشق یکدیگرند. معلوم نیست چطور این اتفاق افتاده و طی چه روندی. قضیه تنها این بوده که شخصیت ها از کنار هم بگذرند. هیچ داستان مهم و تأثیرگذاری برایشان طراحی نشده تا مفهوم اصلی اثر را درک کنیم. اینگونه است که اصلاً معلوم نیست داستان روی چه چیزی تمرکز کرده و قصد داشته چه پیامی برساند. از سوی دیگر فیلم حتی نمی تواند بین بخش های مختلفش توازن بوجود بیاورد. به بعضی داستان هایش بیشتر پرداخته و به بعضی کمتر. مثلاً ماجرای لورا و آشنایی اش با جان و رابطه اش با تایلر، زمان بیشتری از داستان را به خود اختصاص داده است. می ماند نمایشنامه ی نویسنده ی بزرگ و مورد علاقه ام آرتور اشنیتسلر که نمی دانستم فیلم نامه از روی نوشته ی او پیاده شده.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*نامِ فیلمی از ایرج کریمی

  رابطه های سرد ...

رابطه های سرد …

یادداشتِ « کوری »، فیلمِ دیگر این کارگردان در همین سایت

یک دیدگاه به “نگاهی به فیلم ۳۶۰”

  1. کرم کتاب گفت:

    سلام. بعله اگر با معیارهایی که ساخته و پرداخته در ذهن داریم و بخواهیم فیلم را بررسی کنیم به نتیجه خوبی نمیرسیم اما چرا دوست دارم یکبار دیگر فیلم را ببینم و چرا روند گذر زمان را نفهمیدم و چرا از آن راننده روس که تحقیر شد خوشم آمد یا برای آن دختر برزیلی ترسیدم و یا بازی هاپکینز مرا بلعید. همیشه نمیشود با چارچوب سراغ فیلم رفت. مثلا فیلم ساعتها را درنظر بگیرید. فیلم فقط روی دوش سه بازیگرش سوار است و از فیلمنامه های مبتنی بر استانداردهای کلاسیک خبری نیست اما فیلم آدم را با خودش میبرد. قصد هیچ توهین و اهانتی ندارم اما به نظرم نباید با چارچوب از پیش تعیین شده کتاب خواند یا فیلم دید چون گاهی وقتها ممکن است آدم را سرخورده کنند. راستش من از این فیلم خیلی خوشم آمد و در فرصت دیگر حتما باز آن را میبینم. فکر میکنم یک فیلم خوب اگر بتواند با تماشاگر رابطه برقرار کند برده. هیچ فیلمی کامل نیست و نباید با خط کش سراغشان برویم. من از فیلم خوشم آمد و دلم برای زندگیهایی که از هم گستت سوخت و خوشحال شدم که جود لاو سر عقل آمد. فکر میکنم اگر کمی واقع بینی به خرج بدهیم و راحتتر برخورد کنیم بتوانیم فیلمهای خیلی خوبی ببینیم. ارادتمند کرم کتاب.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم