نخندیدن دلیل بر جدی بودن نیست!
خلاصه داستان: نعمت ماجرای زندگی خانوادگی خود را تعریف میکند: پدر او، داود مربی تیم فوتبال روستایشان رامیان است. سعید پسرخاله نعمت، بعد از آخرین مسابقاتی که نتیجهاش موجب شده تیم فوتبال روستا به لیگ دسته دوم کشور برود، دچار آسیبدیدگی از ناحیه پا شده و با عصا راه میرود. سعید عاشق نعنا دختر داود و زری است. آنها با هم نامزد هستند اما داود به رغم این عشق، مخالف ازدواج آنها با هم است حالا هم که پای داود آسیب دیده، بهانه او برای جلوگیری از این ازدواج جورتر است. سعید اعتراف میکند به خاطر نعنا فوتبالیست شده است وگرنه علاقهای به این ورزش ندارد اما حالا که داود برای ازدواج او با نعنا این شرط را گذاشته که باید به فوتبالش ادامه بدهد، سعید با لجبازی شروع میکند به تمرین فوتبال اما پای آسیبدیدهاش این اجازه را به او نمیدهد. سعید برای اینکه ثابت کند مرد شده است، تصمیم میگیرد خودش را از ارتفاعی بلند به چشمه روستا بیندازد …
یادداشت: اگر از دیدن صحنهای از یک فیلم بترسیم، میشود گفت آن فیلم ترسناک است؟ اگر با دیدن صحنهای دیگر از همان فیلم گریهمان بگیرد، فیلم عاشقانه میشود؟ اگر بخندیم چه؟ میشود گفت فیلم کمدی بوده؟ ممکن است در یک فیلم ترسناک، لحظهای خندهدار ببینیم و در حین ترسولرزمان، بخندیم و نفسی تازه کنیم. ممکن هم هست که در یک فیلم کمدی، لحظهای ترسناک وجود داشته باشد. مقصود این لحظات نیستند. به طور طبیعی، تعیینکننده، کلیت یک اثر است. این کلیت از پوستر فیلم شروع میشود، به عکسهای فیلم در سالنهای نمایشدهنده آن میرسد و تا تیتراژ پایانی هم ادامه مییابد. مخاطب پیگیر سینما حتی قبل از ساخت فیلم هم خبرهای مربوط به آن را دنبال میکند، نویسنده فیلمنامه و کارگردان و بازیگران را پیگیری میکند و ژانر فیلم را از همین خبرهای ابتدایی در ذهن تثبیت میکند. در این حالت دیگر نه پوستر و نه عکس فیلم در سالنهای سینما، چیزی را تغییر نمیدهد. میرود که فیلم کمدی ببیند! این پیشفرض ذهنی میتواند مشکلساز باشد؛ وقتی توقع دیدن یک فیلم کمدی را داشته باشی و حتی لبخندی هم نزنی، این یعنی مشکل! مخاطب گذری چنین مشکلی ندارد چون در نهایت فقط هنگام گذشتن از جلوی سینماست که با فیلم آشنا میشود و حالوهوایش را از روی عکسهای آن و بازیگرانش حدس میزند و اگر هم بعد از دیدن فیلم، حتی تبسم هم نکند، درست است که متضرر شده اما چیز چندانی را هم از دست نمیدهد. انتظار او در حد یکی دو ساعت است و پیشزمینه ندارد. اما انتظار یک پیگیر سینما چند ماه قبل از کلید خوردن زاپاس شروع شده؛ انتظار دیدن یک فیلم کمدی دارد و ناگهان با اثری مواجه میشود که تکلیفش روشن نیست. با شوخیهایی تکراری و گاه سطح پایین مثل بیهوا دست در بینی کردن، با حوله حمام به کوچه آمدن، پیژامه راهراه را تا زیر گردن بالا کشیدن و یا با دیالوگهای مثلاً طنازانه گفتن نمیشود فیلم کمدی ساخت. این لحظات گذرا، سطح قضیه هستند، نکته اصلی اینجاست که خودِ داستان باید پتانسیل طنازانه بودن را داشته باشد. پس لزوماً نخندیدن دلیل بر جدی بودن فیلم نیست و البته خندیدن هم دلیل نمیشود که یک فیلم کمدی باشد.
زاپاس تلاش میکند داستان تعریف کند. داستان بامزه هم تعریف کند. در این دوره و زمانه تلاش خوبیست اما داستان تعریف کردن هم شرایط و ضوابط خودش را دارد. چفتوبستها باید محکم باشد. ریزهکاریها باید «در بیاید» تا کلیت درست باشد. زاپاس تلاش میکند دو سه داستانک را کنار هم بچیند و موتیف «چشمه مردانگی» را در لابهلای آنها تکرار کند تا به این شکل مفهوم داستان شکل بگیرد و «حرف»ش را بزند. اما نه آن دو سه داستانک چندان موفق هستند و نه این موتیف تکرارشونده که قرار است مضمون اصلی و محوری داستان را شکل بدهد.
سعید عاشق نعناست، اکبر عاشق خورشید و این دو داستان در کنار و به موازات هم پیش میروند. سعید به خاطر نعنا با آن پای ناکارشده، هر طور است میخواهد فوتبال را ادامه بدهد تا داود را از رو ببرد. او یک جا به داود اعتراف میکند که به خاطر نعنا فوتبالیست شده است نه به خاطر او. از طرف دیگر، اکبر هم تلاش میکند خودش را به خورشید نزدیک کند و در این راه همه کاری میکند، حتی خودشیرینی و گفتن رازهایی که باعث میشود خورشید را به جان داود بیاندازد و آتش دعوا را بیشتر کند. یک نیمچهداستان هم هست که به ماجراهای فوتبال و مربیگری داود مربوط میشود که بیش از آنکه در بطن داستان جا بیفتد، قرار است سقلمهای باشد به اتفاقهای فوتبال در کشور ما و چند شوخی ریز با فوتبالیها. همچنان که ماجراهای فوتبال به درستی به داستان اصلی ورود نمیکند، ماجرای عشق اکبر و خورشید هم همینگونه است؛ اگر ماجرای این عشق نبود، چه اتفاقی میافتاد؟ با نگاهی به آخر داستان اکبر و خورشید که ناگهان و بیمقدمه هر دو با هم خوب میشوند و بالاخره خورشید روی خوش به اکبر نشان میدهد و سوار موتور او میشود، به خوبی متوجه خواهیم شد که این داستان اضافه است مخصوصاً هم که اکبر مانند مردهای دیگر داستان به ماجرای «چشمه مردانگی» ورود نمیکند و اینگونه از لحاظ مضمونی هم این داستانک به باقی فیلم حتی نزدیک هم نمیشود. اصولاً «چشمه مردانگی» هم معنا و مفهوم اصلی خودش را نمیرساند. چرا ناگهان داود تصمیم میگیرد خودش را در چشمه بیندازد؟ اینکه او از مربیگری فوتبال کنار گذاشته میشود (که همین پیچش ناگهانی هم بسیار بیمقدمه و سردستیست) چرا او را به این نتیجه میرساند؟ شاید چون نعمت کوچک از طریق پدربزرگ فهمیده که پدرش در جوانی به خاطر ترس این کار را نکرده است. این درست. اما باز هم توجیهی برای عمل داود به دست نمیدهد. یعنی فیلم با این عمل داود کامل نمیشود. باز عمل سعید در انداختن خودش در چشمه معنای درستتری دارد؛ سعید جوانیست بیتجربه که در آتش عشق نعنا میسوزد و با حرکاتی بچهگانه تلاش میکند هرطورشده او را به دست بیاورد. این انداختن خودش در چشمه به هر حال این مفهوم را کامل میکند که او میخواهد مرد شود. حتی این عمل درباره نعمت کوچک هم معنادار است. او هم کودکیست که از ابتدای فیلم دوست دارد بزرگ شود و دیگران به او توجه بیشتری نشان دهند. در طول فیلم هم چند بار ماجرای چشمه را از پدربزرگش میپرسد و کنجکاوی نشان میدهد. حتی میبینیم که ظاهراً دختربچهای از اهالی فامیل را هم دوست دارد و به قول خودش دل در گرو او دارد. پس عمل انتهایی او، هر چند نه خودخواسته بلکه به دلیل حمله زنبورها به او انجام میگیرد، جایگاه واقعی خودش را پیدا میکند و مکمل مفهوم داستان است. اما این عمل درباره داود چه معنایی میدهد جز اینکه کاری را که در جوانی نکرده، حالا و در سنین میانسالی میخواهد انجام بدهد؟
زاپاس به رغم این کمبودها تلاش خودش را میکند. از بازیگران طنز تلویزیون استفاده میکند تا مخاطب را جلب کند. زوج الناز حبیبی و جواد عزتی، زوج آشنای سریال دردسرهای عظیم ساخته خودِ نیکنژاد هستند که در زمان خودش سریالی پربیننده بود و مخاطب نسبت به آنها سمپاتی داشت که در اینجا هم نیکنژاد به درستی از آنها استفاده میکند تا فرمول امتحانپسدادهاش را دوباره امتحان کند. فیلم حتی تلاش میکند با استفاده از نام خود هم فضای طنازانهاش را به رخ بکشد، هر چند کلمه «زاپاس» نهتنها ربط چندانی به کلیت اثر پیدا نمیکند ( مگر در آن نیمچه خط داستانی فیلم که درباره ماجرای فوتبال روستا و جایگزین شدن فوتبالیست دیگری به جای سعید حرف میزند، بتوان این اسم را به شکلی تحمیلی هم که شده سنجاق کرد، به این معنا که مثلاً سعید باید زاپاس یا ذخیره بازیکن جدید قرار بگیرد) بلکه بیشتر کلمهایست که با بیسلیقگی انتخاب شده تا تنها استفاده ابزاری باشد از واژهای با حالوهوای طنز برای کشیدن مخاطب به سالنهای سینما.
از طرف دیگر نیکنژاد با بهرهگیری از مناظر چشمنواز روستای محل فیلمبرداری کمی فضا را عوض میکند و چشمان بیننده را به دیدن دار و درخت و کوههای سربهفلککشیده میبرد. اما طبیعیست که اینها کافی نیستند. چه مخاطب پیگیر سینما و چه مخاطب گذری، در حین دیدن فیلم شاید فقط یکی دو بار لبخند بزند. خبرهای پیشتولید فیلم چیز دیگری میگفت، پوسترها، عکسها و بازیگران فیلم هم نشان از حالوهوای کمدی آن دارد. مشکل این است که نباید با توقع و انتظارهای ازپیششکلگرفته به دیدن یک فیلم رفت تا لااقل کمتر سرخورده شد. اگر هنگام دیدن قسمتی از یک فیلم ترسناک خندیدیم، به این معنا نیست که فیلم کمدیست، اما اگر هنگام دیدن یک فیلم کمدی، خندهمان نگرفت، به این معناست که این وسط مشکلی وجود دارد.
ممنون از نقد.زاپاس فیلم خوبی نیست.همون داستانی هم که تا نصفه فیلم وجود داره بعدش کلا رها میشه.بازیگرا هم در سطح معمولی قرار دارن نه خوب نه بد.برای احمد مهرانفر احساس تاسف میکنم که بعد از پایتخت اینقد لهجه ارسطو رو تکرار کرده که دیگه لوث شده.سکاس چشمه هم پرداخت خیلی ضعیفی داره و از پتانسیل اونجا خوب استفاده نشده.گریم فیلم هم بجای اینکه بامزه باشه مصنوعیه.نکات خوب این فیلم نریشین های جالب پسر بچه است و طراحی صحنه بسیار باورپذیر که تونسته قشر متوسط رو نشون بده و کمی شوخی.
۱٫۵/۵
ممنون.
«نخندیدن دلیل بر جدی بودن نیست».
به نظرم همین جمله کافی بود٬لازم نبود این همه بنویسید! D: