آباجان پیرزنیست که همهی اهالی خانه از او حساب میبرند. او تلاش میکند مشکلات را حل کند و خانواده را کنار هم نگه دارد … پیدا کردن یک داستان مشخص از بین خردهریزهای این فیلم سردرگم کار سخت و البته عبثیست. نیم ساعت از فیلم میگذرد و ما با خیل آدمهایی مواجه میشویم که در نهایت هم نمیفهمیم چه نسبتی با هم دارند و اصلاً چرا باید اینهمه باشند. از یکطرف دعوای هاشم و کاظم. از طرف دیگر عشق پنهانی فرزانه و محسن. ماجرای پسر مفقود آباجان هم البته هست که به سبک شیار ۱۴۳ و با آن صحنهای که آباجان خبر زنده بودن پسرش را میشنود، قرار است گریهای از مخاطب بگیرد. خب همهی اینها یعنی چه؟ اصلاً دلیل اینکه این فیلم در دوران جنگ اتفاق میافتد چیست؟ چرا با آن صحنهی عجیب بمباران مدرسه تمام میشود؟ … علیمردانی با پایمردی خاصی هر سال اصرار دارد که فیلمی در جشنواره داشته باشد اما خب هر سال هم بدتر از سال قبل.
فیلمهای دیگر علیمردانی در «سینمای خانگی من»:
ـ هفتماهگی (اینجا)
ـ کوچهی بینام (اینجا)
دو برادر به نامهای پاشا و پوریا که از لحاظ اوضاع زندگی زمین تا آسمان با هم فرق دارند، در یک روز مهم رودرروی هم قرار میگیرند. پاشا قرار است به امتحان سرنوشتساز موسیقیاش برسد اما پوریا که معتاد است وارد خانه و زندگی او میشود … وقتی پاشا با دیدن پوریای دربوداغان که به خانهی مادری آمده، با عصبانیت به همه اعلام میکند که:«من جون کندم اما اون دود کرده» یا «امروز روز منه، نمیخوام خراب بشه»، قصهای ایجاد میشود که باید بنشینیم و ببینیم چه سرانجامی پیدا خواهد کرد. اما مسیری که فیلم برای جواب به این مشکل بهوجود آمده طی میکند از همان نقطهی اول منطقی نیست. درست است که حبس کردن پوریا در یکی از اتاقهای خانه برای اینکه پاشا به مهمترین امتحان زندگیاش برسد، اقدام باورپذیریست اما وقتی قرار میشود پاشا به واسطهی نامزدش یاسی که پدرش معلم موسیقی پاشاست، چند ساعتی امتحان موسیقی را عقب بیندازد تا بتواند پوریا را به یک مرکز توانبخشی ببرد و بستری کند، سیر اتفاقات غیرمنطقی شروع میشود. واقعاً نمیشد تا فردا صبر کرد و بعد پوریا را به توانبخشی برد؟ میشد با تماس با اورژانس، موقتاً پوریا را با قرص یا آمپولی آرام کرد تا پاشا به امتحانش برسد و بعد فکری به حال برادر بکند. اما این که در تهران به این بزر گی، با این حجم ترافیک پوریا را از این توانبخشی به آن توانبخشی بکشانی (انگار که توانبخشی هم مانند سوپرمارکت در هر کوچه و خیابانی پیدا میشود) و در عین حال تلفنی درخواست کنی یکی دو ساعتی امتحان را عقب بیندازند، جذاب که نیست هیچ، منطقی هم نیست. گرههای بعدی داستان هم به همین اندازه باورناپذیرند. به عنوان مثال رییس توانبخشی دوم به پاشا میگوید اگر قرار است برادرش را در این مرکز بستری کند ابتدا باید او را از مواد سیراب کند! اینکه این حرف چهقدر مستند است و جنبهی علمی دارد، بماند اما در این داستان در ادامهی همان بیمنطقیها جا میگیرد. پیدا شدن سروکلهی برادران دوقلوی خلافکار هم باعث میشود لحن جدی فیلم ناگهان به طنز بینجامد و به این شکل مخاطب در خماری بماند!
سرهات یک تاجر موفق لباس است که یک روز از طرف یک شرکت هونگکونگی به آن کشور فراخوانده میشود تا تجارتی پرسود را با آنها راه بیندازد. همراه او در این سفر، مردی ترک به نام باتیکان است که برای شرکت هونگکونگی کار میکند. سرهات خبر ندارد که باتیکان برای او نقشهای کشیده است… یک ایدهی تکراری که در اینجا به سادهانگارانهترین شکل ممکن اجرا میشود. بیخودی طولانی و کشدار با دیالوگهایی ازکارافتاده و گاه سادهلوحانه و البته بازیهای بسیار بد مخصوصاً از طرف نویسنده و کارگردان فیلم جناب اوزدمیر که از بد حادثه یکی از بازیگران اصلی فیلم است و در نقش آدم بد ماجرا ظاهر میشود. فیلمی بهشدت قابل حدس. اما خب از آنجایی که فیلم را هنگام برگشتم از استانبول، در هواپیما دیدم، چندان ناراضی نیستم. چون وقتی تمام شد، من هم رسیده بودم به مقصد و ترس از پرواز را کمتر حس کردم.
چند جوان در خانهای جهنمی گرفتار میشوند که صاحبانش آدمهای دیوانهای هستند … یک فیلم واقعاً بیثمر و بیمزه. حالا درست است که گاهی در فیلمهای اینچنینی از انگیزهی قاتل یا قاتلین روانی داستان حرفی به میان نمیآید و صرف تلاش قربانیها برای رهایی، از انگیزه مهمتر جلوه میکند، اما فرق در این است که در آن فیلمها قاتل یا قاتلین هویتی پیدا میکنند و اینجا اصلاً معلوم نیست اینها از جان خودشان و بقیه چه میخواهند. آن خانه و آن فیلمهایی که از زنان در بند ضبط میکنند و آن شکل و قیافهها برای چیست؟ فیلم همان پنج دقیقهی اول قافیه را میبازد.
آنا و گوردون زندگی خوشی با هم دارند تا اینکه آنا، زنی جوان و زیبا وارد خانهشان میشود … شاید بدترین فیلم فرری باشد. بیسروته و خستهکننده و نامشخص. دیالوگهای مصنوعی، بازیهای غلوشده و داستانی سرد و بیروح که میخواهد حرفهای گنده گنده بزند اما معلوم نیست چه میخواهد بگوید. فیلمی که از دیدنش صددرصد پشیمان خواهید شد.
دیگر فیلمهای این فیلمساز عجیب در «سینمای خانگی من»:
ـ خداحافظ میمون، سگ و تخت زفاف (اینجا)
ـ آخرین زن (اینجا)
ـ پرخوری بزرگ (اینجا)
دختری که دچار بیماری ترس از مکانهای باز است (آگورافوبیا) متوجه میشود همسایهشان قتلی انجام داده است … حالا بگذریم از اینکه اصلاً معلوم نیست این فوبیای دختر داستان چه کارکردی در ماجرا دارد، و از این هم بگذریم که معشوقهی دختر چرا او را به خانهی دیگری میبرد و اصرارش برای ماندن دختر در آنجا چیست، صحبت اصلی این است که بالاخره اصلاً ماجرا چیست؟ کی به کیست؟ پسر عاشق بالاخره چه کاره است؟ آدمکش؟ روانی؟ قصدش چیست؟ دختر چگونه آیندهی خودش را پیشبینی میکند که توسط پسر به حال مرگ افتاده است؟ سردرآوردن از این فیلم عین این است که بخواهید در انبار کاه دنبال سوزن بگردید. بیخیال!
کریشا که مدتی را به خاطر اعتیاد به الکل از خانواده دور بود، دوباره میان آنها برمیگردد و تلاش میکند رابطههای گسستهی قدیمش با اعضای خانواده را بازسازی کند …کارگردان جوان فیلم در طی حرکتی «داوودنژادی» اهل و عیال و خانواده را دور هم جمع کرده و به قول خودش فیلم ساخته. اما چه فیلمی؟! حوصلهسربر و بیسروته با کلی صحنههای اضافه و شلوغ و اعصابخردکن که معلوم نیست قرار است چه معنایی داشته باشند. فیلم در ۹ روز ساخته شده و دیدنش البته انگار ۹۰ روز برای آدم میگذرد.
سه مرد در رویای در آوردن پول به جنوب کشور میآیند و در بدترین شرایط ممکن درون یک لولهی انتقال گاز و با نازلترین کارها زندگی را سپری میکنند … در صحنهای از فیلم یکی از مردان بدبخت داستان، که کارش باز کردن لولهی دستشوییهای عمومیست، دستش را تا آرنج و بدون هیچ حفاظی در چاه توالت فرو و گرفتگیاش را باز میکند. مخاطب که تا همینجا هم حسابی فیلم را تحمل کرده و تصاویر کشدار و خستهکنندهاش را تاب آورده، احتمالاً دادش به هوا خواهد رفت که آخر این چه تجربهی عذابآوریست که باید ببینیم و دم نزنیم؟ متأسفانه روزبهروز شاهد بیشتر شدن فیلمهایی اینچنینی هستیم که ایدهای نیمخطی را تا نود دقیقه کش میدهند و بعد کلی هم ادعا دارند که لابد به بزرگترین و اساسیترین معضلات مردم جامعه و حتی کل بشریت پرداختهاند.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ تابو (اینجا)
جوانی که در اتاق تشریح جسد کار میکند، متوجه میشود پیرمرد همسایه یک قاتل خطرناک است که افراد زیادی را کشته و شهر را در ترس و وحشت فرو برده است. پیرمرد البته با همسرش زندگی میکند و زندگی خوب و آرامی هم دارد اما وقتی چهرهی یک قاتل را به خود میگیرد، چیزی جلودارش نیست … واقعاً آدم نمیفهمد این ایدههای مسخره از کجا به ذهن این نویسندگان میآید. بالاخره این پیرمرد چه مرگش است؟ موجود عجیب درونش چیست؟ ماجرا چه ربطی به قتلها پیدا میکند؟ جوان اول فیلم مرضش چیست؟ یک وقتگیری به تمام معنا.
وقتی تابلوهای تبلیغاتی این فیلم رو روی دوش دختر پسرهای جوون دیدم که بخاطر مقدار کمی پول شکل برده ها شده بودند و اون تابلوهای سنگین رو به اینطرف و اونطرف می بردند، اینقدر حالم بد شد که تصمیم گرفتم دیگه به دیدن فیلم های این کارگردان نرم. کارگردانی که از هر روش مزخرفی استفاده می کنه تا فروشش رو ببره بالا . خداروشکر که چیزی هم از دست ندادم . 🙂