مرتضی و مهناز که در آستانهی ازدواج هستند یک شب برای تفریح، ماشین مازراتی پارکشده در پارکینگی که مرتضی در آن کار میکند را یواشکی برمیدارند و در خیابانها دور میزنند. اما بر اثر بیاحتیاطی، آینهبغل ماشین میشکند. مرتضی که اگر تمام زندگیاش را هم بدهد، نمیتواند پول آینه را جور کند، تصمیم میگیرد نزد صاحب ثروتمند ماشین، شاهرخ برود و از او حلالیت بطلبد … مثلث پولساز جدید سینما، پروینحسینی/ سهرابپور/ هادی، دست به کار ساختن فیلمی دیگر زدند که از همان شروع ساخت پیدا بود که قرار است به قول خودمان «بترکاند». آینهبغل یک جواد عزتی دارد که کل فیلم روی او میچرخد. نمک ذاتی این بازیگر، با نحوهی خاص دیالوگگفتنهایش که حالا دارد او را تبدیل به رضا عطارانی دیگر میکند، چنان شیرین است که حتی اگر عبوس هم باشید، نمیتوانید نخندید. مخصوصاً وقتی برای فرار از موقعیت خطیری که در آن گیر کرده، خودش را کسی جا میزند که بهتازگی از آلمان آمده و نام پسر نوزادش را که در واقع متعلق به او نیست، «یورگن کلینزمن» خطاب میکند! اما کلیت داستان واقعاً آشفته است؛ از ماجرای آینهبغل شروع میشود و ناگهان به ماجرای فالوورهای اینستاگرامی میرسد و به آن خطابهی نهایی گلزار رو به فالوورها که اینقدر در زندگی آدمهای معروف سرک نکشید! البته قضیهی فاصلهی طبقاتی فقیر و غنی و اینکه فقیرها پول ندارند اما خیالشان راحت است و پولدارها به مثابه «هر که بامش بیش، برفش بیشتر» هزارویک جور گرفتاری دارند که گاهی حتی دلشان میخواهد جای فقرا باشند، از مضمونهای بهشدت تکراری فیلمنامه است که اینجا هم بدون کوچکترین خلاقیتی تکرار میشود. پیشنهاد میکنم فقط برای دیدن بازی بامزهی عزتی و آن «یورگن کلینزمن» گفتنش هم که شده، فیلم را ببینید. حتی میتوانید سهشنبه که بلیتها نصف قیمت است به سینما بروید که بعداً پیش خودتان نگویید سرمان کلاه رفت!
فیلمهای دیگر هادی «سینمای خانگی من»:
ـ کارگر ساده نیازمندیم (اینجا)
ـ یکی میخواهد باهات حرف بزنه (اینجا)
ـ زندگی جای دیگریست (اینجا)
قاسم مأمور سدمعبر شهرداریست. در یکی از مأموریتها، او با دستفروشی به نام رسول دستبهیقه میشود و در نتیجهی این درگیری، رسول شاکی میشود که قاسم دندان او را شکسته … حتی بدون دانستن نام سعید روستایی هم میتوانیم بفهمیم که فیلمنامه را او نوشته؛ پر دیالوگ، عصبی و پرکلنجار. روستایی همچنان علاقه دارد که به آدمهای حاشیهی شهر سر بزند و زندگی فلاکتبار آنها را نشانمان بدهد. او در این کار تسلط مثالزدنیای دارد. اینبار میرویم سراغ زندگی آشفتهی یک مأمور شهرداری که کمی هم اهل رشوه گرفتن است. داستان طی یک سلسلهاتفاقها، همینطور پیش میرود و زنجیروار به فاجعهی انتهایی میرسیم. قاسم، رسول را کتک میزند. روز بعد رسول ادعا میکند قاسم دندان او را شکسته و از او شکایت میکند. قاسم برای اینکه داستان خاتمه پیدا کند، سعی میکند موبایل رسول را که میگوید در دعوا گم شده پیدا کند. قاسم با او نزد یک مالخر میرود تا موبایل را پس بگیرد و … همینطور پیش میرویم تا در انتهای شتابزده و نامیزان داستان به پایان به اصطلاح «باز» برسیم که قرار است مشخص نشود قاسم میرود پول را پس بدهد یا نه. حامد بهداد و باران کوثری خیلیخوب هستند.
فیلم دیگر قرایی در «سینمای خانگی من»:
ـ خسته نباشید! (اینجا)
شهاب در آستانهی ازدواج با ندا، به دلیل کلاهبرداری شریکش قرض زیادی بالا آورده و حالا طلبکارها دنبالش هستند. او در فشار شدید، دست به اقدامی میزند … اولین فیلم اکتای براهنی، پسر رضا براهنی معروف، فیلمیست پرگو، بدون کشش و خستهکننده که در ده دقیقه خلاصه میشود. تصور کنید شهاب که پیرزن پولدار و دوستش را کشته و ما تمام این سکانس را جزبهجز دیدهایم، دوباره در صحنهی پایانی، همهچیز را برای دوستش ریزبهریز تعریف میکند. فیلم پر از دیالوگهای تکراری و بیکارکرد است که نتیجهای در برندارند و همهچیز در همان پنج دقیقهی نخست مشخص است.
چند جوان برای خوشگذرانی به ویلای دوستشان در شمال میروند. در ابتدا همهچیز خوب پیش میرود اما پیدا شدن چند عکس و بعد از آن پیامهایی مشکوک در تلگرام همهچیز را بههم میریزد … در واقع این فیلم باید به لیست «فیلمهایی که نباید دید» اضافه میشد اما چه کنم که دلم به حال کارگردان فیلماولیاش رحم آمد! فیلمی آشفته و سردرگم که بهشدت بههمریخته و بینظم است. یک مشت دعوای مصنوعی و غیرقابل باور در فیلم وجود دارد که بیشتر آدم را به خنده میاندازد تا به فکر فرو ببرد. شروع اولین گره داستان بسیار ناگهانی و بیمقدمه است و هیچچیز سر جای خودش قرار ندارد. نویسنده و کارگردان برای اینکه پیام فیلمشان را در چشم ما فرو کنند، تمام آدمهای داستان را درگیر موبایل و تلگرام و واتساپ نشان میدهند تا بگویند استفادهی نابهجا از این چیزها، عواقب بدی دارد. دریغ از یک ذره سلیقهی بصری و کمی ذوق. ما که به حرف فیلم گوش نمیدهیم و از سینما بیرون میزنیم و فیلترشکن را روشن میکنیم و مشغول تلگرام میشویم! راستی، بالاخره چه شد که رعنا آزادیور در فیلم مُرد؟
آلیوشا پسر نوجوان یک زوج در آستانهی طلاق است. او در فضای تلخ و همیشه پراسترس خانه، تبدیل به نوجوانی تلخ و عصبی شده که مجبور است دائم شاهد دعواهای دیوانهوار والدینش باشد. اما یک روز او از خانه بیرون میرود و دیگر برنمیگردد. جستجوها برای یافتن او بینتیجه میمانند … نمیدانم چرا زویاگینتسف همیشه من را یاد نوری بیلگهجیلان میاندازد. نماهایش، میزان مکثهایش، استفاده از فضا و حتی آدمهای داستانهایش هم من را یکراست میبرد نزد جیلان. زویاگینتسف هم مانند جیلان از جغرافیای کشور محل زندگیاش، بهخوبی بهره میبرد تا داستانی بیرحمانه را روایت کند. این بار بچهای گم میشود و زویاگینسف اجازه نمیدهد که بفهمیم در نهایت چه بلایی سر او آمده است. او در این فیلم تلخ، با آن فضاسازی سرد و سنگین، از آدمهای بیعشقی میگوید که تنها به فکر تسویهحسابهای شخصی با هم و انتقام گرفتن هستند بدون اینکه مطلع باشند، نوجوانی که بزرگ کردهاند، همهچیز را میشنود و در خود میریزد و پیر میشود. نوجوانی که به اعتراف زن، ناخواسته بود و از روی بیفکری او و مرد پا به دنیا گذاشت. زویاگینتسف با نشان دادن آدمهای متفرقهای که هر کدام به شکلی، از کنار داستان این زن و مرد میگذرند، بدون اینکه بشناسیمشان یا حتی اهمیتی در داستان داشته باشند، حادثهی گم شدن پسر را بیرحمانهتر هم جلوه میدهد؛ زندگی، بیعشق ادامه دارد و هیچکس متوجه جای خالی تو نخواهد شد.
فیلمهای دیگر زویاگینتسف در «سینمای خانگی من»:
ـ لویاتان (اینجا)
ـ النا (اینجا)
کشاو و جایا که عاشق هم شدهاند، با هم ازدواج میکنند اما مشکل از جایی شروع میشود که جایا میفهمد نهتنها در خانهای که همراه شوهر، پدرشوهر و برادر شوهرش زندگی میکند، توالتی وجود ندارد، بلکه در کل روستا هم هیچ توالتی وجود ندارد. مردها هر جا گیرشان بیاید، قضای حاجت میکنند و زنها هم دور از چشم همه، اواخر شب، دستهجمعی به میان جنگل میروند و کار خودشان را میکنند. جایا که در خانوادهای متمدن بزرگ شده، نمیتواند این موضوع را بپذیرد و این آغاز جنگ و جدال برای ایجاد فرهنگ استفاده از توالت در آن روستای عقبمانده است … فیلم نهتنها اسم عجیبی دارد، بلکه داستان عجیبی هم روایت میکند. داستانی که از روی واقعیت الهام گرفته شده و مثل اغلب فیلمهای هندی، قرار است جدا از تمام کشوقوسها، به جامعهی هند و برطرف کردن نواقص و عقبماندگیهای آن توجه شود. هر چند داستان در یک روستای کوچک میگذرد، اما هندیها ابایی ندارند از اینکه عقبماندگیهای خودشان را نشان بدهند و در جهت اصلاح آن برآیند. تصویر مردانی که کنار کوچه و خیابان مشغول قضای حاجت هستند، یکی از آن تصاویر مشمئزکننده و عجیب این سالهای سینماست. همچنانکه حرکت دستهجمعی زنها برای رسیدن به نقطهای مطمئن میان دار و درخت و خالی کردن خودشان هم از آن لحظههاییست که کمتر کسی جسارت پرداخت آن را پیدا میکند. مخصوصاً اگر قرار باشد با این تصاویر، عقبماندگیهای جامعهی خود را رو کند. حضور جایا در خانهی کشاو، با آن پدر سنتی و سختگیر، زمینهای میشود برای سنتشکنی. فیلم سعی میکند نشان بدهد زنها هم مثل مردها حق دارند و نباید سختی بکشند. فیلمهای جدید سینمای هند، مصرانه تلاش میکنند دیدگاه کهنه و سنتی جامعهشان را بهبود ببخشند و نقشهای درست انسانها را به آنها نشان بدهند.
قرار است انتخابات مهمی در سراسر هند برگزار شود. نیوتون، جوانیست که داوطلب میشود تا به دورترین نقطهی هند، به روستایی در میان جنگل برود و از ۷۶ نفر ساکن آن روستا، رأی بگیرد. نیوتن که بسیار دقیق و منضبط است تلاش میکند رأیگیری را به بهترین شکل ممکن برگزار کند … خبری از سینمای آشنای هند نیست. انگار دارید یک فیلم اروپایی و با ریتمی آرام نگاه میکنید. فیلمی متعلق به سینمای مستقل هند که سعی میکند جلوهای دیگر از سینمای قرص و محکم هند را به بیننده نشان بدهد. داستان جذابی در کار است و ریتم آرام فیلم، هر چه که جلوتر میرویم کمی سرعت میگیرد. نیوتن (اسمی که خودش روی خودش گذاشته) بسیار دقیق و سختگیر است. این از چهرهی خشکش هم پیداست. میخواهد به بهترین نحو ممکن کارش را انجام دهد. برایش اهمیتی ندارد چه سیاستی بر فضا حاکم است و اتفاقهای پشت پرده چیست، او فقط آمده تا از آن ۷۶ نفر رأیگیری کند و تلاشش برای متقاعد کردن آدمهای از همهجا بیخبر روستا، بسیار دیدنیست. وقتی از دست نظامیهایی که برای محافظت از او و سلامت رأیگیری مأمور شدهاند فرار میکند تا به محل رأیگیری برگردد، متوجه میشویم احتمالاً هنوز هم در این دنیا آدمهایی وجود دارند که تا این حد کارشان را جدی میگیرند.
جف بامن در یک عملیات تروریستی و بر اثر انفجار بمب، هر دو پایش را از دست میدهد. او بعد از این حادثه با فداکاری دوستدخترش سعی میکند با وضعیتش کنار بیاید و قدرت سابق را به دست بیاورد … فیلم که بر اساس ماجرایی واقعی ساخته شده همان حکایت انرژیبخش و در عین حال تکراری جنگیدن برای زندگی را دستمایه قرار داده اما فیلمی که حاصل شده اثریست کممایه و زیادی ساده که نمیتواند به عمق ذهنیت و اوضاع جف برود و در سطح باقی میماند. خردهداستانهایی مثل دعوای دوستدختر جف با مادرش، ناسازگاری آنها با هم و یا اینکه جف نمیخواهد بقیه از او قهرمان بسازند، در حد اشارهای کوتاه برگزار میشود و همین. تنها نکتهی جذاب فیلم شکل و شمایل جیلنهال با دو پای از زانو قطع شده است که با اینکه میدانیم جلوههای کامپیوتری در این امر دخیلند و جیلنهال سالم و سلامت است اما باز هم صحنههایی که او بدون پا نشان داده میشود آنقدر خوب از کار درآمدهاند که هر بار دوست داریم عکسهای جدید جیلنهال را ببینیم تا مطمئن بشویم جدیداً بر اثر حادثهای پای خود را از دست نداده است!
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ جو (اینجا)
حملهی پلیس به یک مهمانی شبانهی رنگینپوستان در دیترویت آمریکا، باعث شعلهور شدن آتش خشم سیاستهای تبعیض نژادی میشود در حدی که رنگینپوستان مقابل پلیس دست به شورش میزنند و پلیس هم عملیات گستردهای را برای دستگیری شورشیان انجام میدهد … بیگلو تمام قدرت خود را در آن سکانس طولانی بازجویی و حرف کشیدن از رنگینپوستانی که به شوخی روی پلیس اسلحه کشیدند و ناگهان در هچل افتادند، به کار میگیرد. سکانسی نفسگیر که بسیار هم طولانیست و در تمام مدت موش و گربهبازی پلیسهای لجدرآور و رنگینپوستان ادامه دارد. اما فیلم که تمام میشود از خود میپرسیم چرا رنگینپوستان دربارهی اینکه اسلحهای که به سمت پلیس شلیک کرده بودند واقعی نبوده، حرفی نمیزنند؟ اگر همان اول اسلحه را نشان میدادند و میگفتند صدای توخالی این اسلحه که از آن برای مسابقات دو و میدانی استفاده میشود بوده که پلیسها را ترسانده، همهچیز ختم به خیر نمیشد؟ یا چهطور میشود که یکی از پلیسها نقشهی دوستانش را متوجه نمیشود در حالی ماجرا در همان خانه میگذرد؟ پلیسها برای ترساندن رنگینپوستان آنها را به اتاق میبرند و شلیک میکنند و بعد از متهمها میخواهند سکوت کنند تا آنهایی که بیرون ایستادهاند، به گمان اینکه رفیقشان مُرده، حرف بزنند و اعتراف کنند. اما یکی از پلیسها، با اینکه کل ماجرا کنار بقیه بود، انگار که متوجه ماجرا نشده باشد واقعاً به یکی از مظنونها شلیک میکند. او چهطور متوجه نقشهی دوستانش نشده؟ اینها که همگی بغل گوش هم بودند، مگر میشود نفهمیده باشد؟ این نقطههای تاریک، قدرت فیلم و البته این سکانس طولانی را میگیرند.
فیلم دیگر بیگلو در «سینمای خانگی من»:
ـ سی دقیقهی نیمهشب (اینجا)
چند بیمار روانی در حالی که یک پرستار را گروگان گرفتهاند، از تیمارستان فرار میکنند. سردستهی گروه، دیوانهایست خشن و بیرحم که بین راه، هر که را دستش میآید میکشد. اما در این میان یک پلیس که دخترش را توسط یک خانوادهی قاتل از دست داده، به دنبال یکی از این زندانیان است که به عقیدهی او فرزند همان خانواده است … تاب هوپر، یکی از خالقان قاتل زنجیرهای صورتچرمی، در حالی امسال از دنیا رفت که فیلمی دیگر با الهام از کاراکترهای خلقشده از او روی پردهها بود. فیلمی که توجه چندانی برنینگیخت اما با توجه به فضاسازی مخوف و خون و خونریزی بیش از حدش، برای دوستداران سینمای اسلشری میتواند جذاب باشد. فیلم صحنههای حالبههمزن زیادی دارد که برای کسانی که مشکل قلبی دارند و نازکدل هستند چندان توصیه نمیشود.
ورونیکا تصمیم میگیرد با کمک دوستانش، روح پدرش را احضار کند. اما بعد از احضار روح ظاهراً چیزی شیطانی در محیط زندگی او و خانوادهاش باقی میماند و اذیتش میکند. ورونیکا که خودش مسبب چنین اتفاقی شده، سعی میکند با احضار دوبارهی روح مزاحم، اوضاع را به حالت عادی برگرداند … پالازا با همان سری اول فیلم REC تبدیل به کارگردانی شد که باید منتظر ساختههای دیگرش میماندیم. هر چند دو سری بعدی فیلم، چیز دندانگیری از کار در نیامد اما در نهایت نشان از ذوق و استعداد کارگردانی جوان میداد که در پی تجربههاییست که تماشاگران را بترساند. حالا فیلم جدید او که از داستانی واقعی نشأت گرفته، موفق میشود با یک فضاسازی درست، تماشاگر را درگیر کند. مخصوصاً بیستسی دقیقهی پایانی فیلم واقعاً نفسگیر است و پلازا نشان میدهد که حالا دارد تبدیل میشود به آن دسته از کارگردانان جوان دنیای سینما که باید او را با فیلمهای ترسناکش شناخت و دنبال کرد.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ ضبط ۳ تکوین (اینجا)
کریستین دختر جوانیست که از شهر محل زندگی خودش ساکرامنتو راضی نیست. او دوست دارد به شهرهای بزرگتر برود و درس بخواند و کارهای بزرگتری انجام بدهد. اما سرکوفتهای خانواده و مخصوصاً مادرش اعتماد به نفس او را گرفته. کریستین در حالی که اصلاً از زندگیاش راضی نیست، عاشق میشود … همان ماجرای رشد و تحول شخصیت. اینبار دختری جوان با هزار آرزو اما با موانعی بر سر راهش. فیلم ریتم تندی دارد و دیالوگهایش طنازانه و جذاب است. اما به نظرم همین ریتم تند باعث شده سیر اتفاقهایی که برای این دختر میافتد چفت و بست محکمی پیدا نکند. مثل فاش شدن همجنسگرایی دوستپسر اولش که بسیار بیمقدمه است و حتی با توجه به حال و هوای طنازانه و سرخوشانهی فیلم، چندان جواب نمیدهد. همچنانکه پایان فیلم هم خیلی سردستی برگزار میشود. یکی از بهترین بازیهای فیلم متعلق است به مادر کریستین که توی سر دخترش میزند و دائم اعتماد به نفس او را میگیرد اما از آنطرف عاشق اوست. صحنهی رساندن کریستین به فرودگاه عالیست؛ مادر خداحافظی با دختر نمیکند و سوار بر ماشین دور میشود، اما در طی مسیر برگشت، ذرهذره چهرهاش به سمت ناراحتی و غم پیش میرود و ناگهان دور میزند و خودش را به فرودگاه میرساند.
در هتل نیل قاهره، نزدیک میدان تحریر، یک خوانندهی معروف به قتل میرسد و خدمتکار سیاهپوست هتل، سلوا، تنها کسیست که قاتل را به چشم دیده. وقتی قرار میشود نورالدین، مأمور پلیس رشوهگیر، پرونده را حل کند، افرادی سعی میکنند نگذارند او موفق شود چون پای یک فرد عالیرتبهی مملکتی در این قتل به چشم میخورد … فیلم متوسطیست. داستان بارها تکرارشدهی پلیسی نهچندان منزه که وارد پروندهای جنایی میشود و کمکم میفهمد فساد تا عمق جان همهچیز نفوذ کرده است، اینجا به همان ترتیب نهچندان ناآشنا برایمان بازگو میشود و البته در این میان کارگردان و نویسنده سعی میکند پسزمینهی آشوبهای میدان تحریر قاهره را به داستانش پیوند بزند و از این طریق پیامهای سیاسیاش دربارهی جامعهی مصر را تکمیل کند.
کوان مین یک مرد چینیست که تنها دخترش را در حملهای تروریستی در قلب لندن از دست میدهد. او ناامید از زندگی، تلاش میکند به هر شکلی که شده عاملین این جنایت را پیدا و به سزای اعمالشان برساند … مضمون قدیمی انتقام، اینجا به شکل جذابی بازخوانی میشود. اینبار پای جکی چان دوستداشتنی وسط است. او که چروکهای صورتش حالا بیش از پیش عیان هستند، رمبووار به دل تروریستها میزند و نابودشان میکند هر چند دیگر از آن حرکات چست و چابک و پرانرژی چان، عامدانه خبری نیست. چان در خیلی از لحظهها کتک میخورد و یارای مقابله با حریف را ندارد. او میداند که حالا دیگر پا به سن گذاشته و اگر قرار باشد خیلی زبر و زرنگ بنماید، باورپذیر نخواهد بود. گیرم که در عالم واقع، او هنوز هم ورزشکار و آماده باشد.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ لبهی تاریکی (اینجا)
لی، زن جوانیست که برای کار در خانهی یک خانوادهی ثروتمند انتخاب میشود. یک شب، مرد خانه به سراغ او میآید و از آن به بعد زندگی لی تغییر میکند. او از مرد حامله میشود و وقتی خبر به همسر مرد و مادر همسرش میرسد، آنها در صدد برمیآیند لی را راضی به سقط جنین کنند … فیلم که بازسازی فیلمی کرهای به همین نام در دههی شصت است، هر چند داستانی تکراری و بارها گفتهشده دارد، اما همچنان جذاب و گاهی نفسگیر است. یک تریلر خفقانآور که به نتیجهای تکاندهنده ختم میشود هر چند نمیدانم به چه علت، کارگردان بهراحتی از صحنهی تکاندهندهی پایانی میگذرد. صحنهای که از لحاظ منطقی کمی لنگ میزند: چرا خانواده با دیدن آن صحنهی ترسناکِ پیش رویشان، هیچ عکسالعمل خاصی نشان نمیدهند؟
از یک طرف آشنایی سیمین، یک زن آواره اما «با عفت» با سعید و از طرف دیگر آشنایی هوشنگ، یک جوان خوشتیپ پولدار با پری، دختر جوانی که گول هوشنگ را خورده، مسبب ایجاد دو داستان موازیست که در مرکزش دیوانهای فراری از یک تیمارستان قرار دارد. سعید عاشق سیمین شده اما وقتی هوشنگ مزاحم دختر میشود، سعید به هر شکل ممکن سعی میکند او را از سیمین دور نگه دارد … فیلم محصول ۱۳۳۷ استودیو آژیر است. جایی که خاچیکیان خیلی از فیلمهای خود را با کمترین امکانات ساخت و در تاریخ سینمای ایران جای مهمی برای خود باز کرد. خاچیکیان پایهگذار سینمایی شد که توجه به جزئیات، بازی با نور و زوایای دوربین و حرکت، جزوی جدانشدنی از سینمایش شد و فیلمهایی ساخت که هنوز هم دیدنی هستند. مثل همین فیلم که با تمام ضعفهای ریز و درشتش، شاید برای اولینبار در سینمای ایران، روایت موازی دو داستان را باب کرد. دو داستانی که از کنار هم میگذرند و در نهایت به هم وصل میشوند. فیلم صحنههای غریبی دارد مثل جایی که شخصیت داستان در حالت مستی خود را در مکانی بهشتگونه تصور میکند و در آسمان تهران به حرکت در میآید.
آقاجمال در بدهکاری غرق است و همسرش هم در آستانهی مرگ. دخترش شیرین، دو خواستگار دارد یکی دکتر کوروش مردی محترم و ثروتمند که همیشه رایگان مادر شیرین را ویزیت میکند و دیگری حسین، همکار آقاجمال در شرکت که قمارباز است و بیقیدوبند. شیرین از حسین فراریست و وقتی هم که دکتر به او ابراز عشق میکند، دیدگاه سیاهش نسبت به زندگی عوض میشود اما حسین به هر ترتیب میخواهد شیرین را به دست بیاورد … یکی از بهترین فیلمهای خاچیکیان محصول سال ۴۳ و یکی از پرفروشترین فیلمهای آن سال. دوربین خاچیکیان یک لحظه نمیایستد. دکوپاژهای پویا و جذاب خاچیکیان به همراه داستانی که لااقل در یک ساعت اول حسابی جذاب پیش میرود باعث میشوند تماشاگر با فیلم همراه شود. خاچیکیان شاید اولین کارگردان ایرانیست که با دکوپاژی کامل سر صحنه میرفت. او از هیچ صحنهای بهراحتی نمیگذشت و با دوربینش حرف میزد. هر چند پایان داستان سردستیست و نقش مادر بد دکتر که ناگهان خوب میشود بسیار سطح پایین، اما با این حال همهچیز فیلم در جای خودش قرار دارد. مخصوصا آن بیلی که از ابتدای داستان به اشکال مختلف میبینیمش و هر چه جلوتر میرویم کاربردهای مختلفی پیدا میکند از جمله خاک کردن جسد. یکی از صحنههای تأثیرگذار فیلم هم جاییست که آقا جمال جسد حسین را در باغچهی خانه خاک میکند اما فردا صبح که به باغچه سر میزند متوجه میشود دست مقتول از خاک بیرون مانده و او در تاریکی شب متوجه نشده بود.
روشنک، با همسرش بهروز که نویسندهی معروف داستانهای جناییست، زندگی خوبی را سپری میکنند. عموی روشنک بهتازگی فوت کرده و تمام ثروت به او رسیده. اما وقتی سروکلهی معشوقهی قدیمی روشنک، با نامههای عاشقانهی قدیمی پیدا میشود، همهچیز بههم میریزد. بابک، مرد اخاذ، پول میخواهد … احسان خوشبخت، در شمارهی ۵۲۹ مجلهی فیلم، با نگاهی تیزبین و دقیق، فیلمهای او را بررسی کرده و دربارهی سینمای خاچیکیان، حال و هوا و دیدگاه این فیلمساز برجسته، نکات خوبی را آشکار کرده است که پیشنهاد میکنم بخوانید. دلهره یکی دیگر از بهترین فیلمهای خاچیکیان است که البته کارگردانی او، از فیلمنامه چندین قدم پیش است. حرکتهای دوربین، نورپردازیهایی به سبک فیلمهای ترسناک و نوآر، انتخاب زاویههایی درست برای روایت داستان و البته بازیهایی موفق، این فیلم را به یکی از بهترینهای سینمای ایران تبدیل میکند. هر چند خاچیکیان دیدن فیلم هانری ژرژ کلوزو را انکار کرد، اما ایدهی این فیلم، بسیار به آن شبیه است و غافلگیرکننده. فیلمی که نیمهی اول موفق و نیمهی دوم کمی کشدار دارد اما در نهایت همچنان دیدنیست.
من از پل خواب خیلی خوشم اومد منهای هومن سیدی مسخره اش.
آینه بغل بیشک یکی از خنده اورترین فیلمهای ایرانیه ت موقعیت سازی و کارگردانی و بازی تکرارنشدنی جواد عزتی در این موقعیتهای ایجاد شده این فیلمو سرحال و پر خنده کرده …