روزبه و نیلوفر زندگی خوبی را با هم سپری میکنند تا اینکه یک روز سروکلهی همسر سابق روزبه، مهسا در محل کار او پیدا میشود. مهسا زنی معتاد است که سالها از او خبری نبود اما حالا آمده تا فرزندش را ببیند. روزبه ادعا میکند که فرزندشان همان سالها مُرده و مهسا دیگر نباید به زندگی او سرک بکشد، اما مهسا برگشته تا دست به کاری بزند … فیلم روند خوبی را تا نزدیک به انتها طی میکند. لحظه به لحظه بر تنش داستان فیلم اضافه میشود و مهسا هر بار با انرژی بیشتری برمیگردد چون اعتقاد دارد دختربچهای که پیش نیلوفر بزرگ میشود، در واقع بچهی اوست. هر چه پیشتر میرویم، لایهای جدید به داستان اضافه میشود که اجازه نمیدهد فیلم درجا بزند اما وقتی دوست مهسا، تینا ناگهان از جایی به بعد عین شخصیت اصلی، وارد داستان میشود و به جای مهسا و روزبه و نیلوفر، او را دنبال میکنیم و داستان فرعی نهچندان موفقش را میبینیم، ناگهان فیلم سقوط میکند. در این میان روزبه هم شخصیتی بیکارکرد و بیتأثیر به نظر میرسد که جز عصبانیتهای تکراری و حرفهای همیشگی، کار خاصی انجام نمیدهد. برعکس نیلوفر که به دنبال مهسا میگردد، با او همدردی میکند و نگران است که نکند مهسا فرزندش را بگیرد و البته در عین حال از این ناراحت است که چرا خودش بچهدار نشده تا حالا مهسا به این راحتی برگردد و بخواهد بچهی خودش را پس بگیرد.
فیلمهای دیگر شعیبی در «سینمای خانگی من»:
ـ دهلیز (اینجا)
ـ سیانور (اینجا)
روزنامهی واشنگتنپست تصمیم میگیرد مدارکی محرمانه دربارهی اوضاع بههمریختهی آمریکا و چهرهی شکستخوردهاش در خلال جنگ ویتنام منتشر کند. انتشار این مدارک، عواقب خطرناکی برای روزنامه و کارکنانش خواهد داشت. در این میان، بن برادلی، سردبیر و کی گراهام صاحب امتیاز روزنامه، باید تصمیم نهاییشان را بگیرند … احتمالاً اگر کسی غیر از اسپیلبرگ این فیلم را میساخت، به جای توجه به وضعیت آدمهای گرفتارآمده در داستان، به زیروبمهای سیاسی داستان و البته پیچوخمهای ژورنالیستی ماجرا توجه نشان میداد و فیلم را تبدیل میکرد به داستانی احتمالاً ثقیل. برای منی که در فهم این ماجراهای بیهوده، تنبل هستم و خودم را گرفتار نمیکنم، اگر کسی غیر از اسپیلبرگ فیلم را ساخته بود، به این زودیها به سراغ تماشایش نمیرفتم. اما استاد بلد است چهگونه از این پیچوخمهای خستهکننده عبور کند و فیلمی بسازد دربارهی انسانها و شرایط وخیمی که در آن گرفتار آمدهاند. فیلمی جذاب و همچنان سرگرمکننده.
فیلم دیگر استاد در «سینمای خانگی من»:
ـ لینکلن (اینجا)
شهردار کوبایاشی، سگها را به جزیرهی زبالهها تبعید کرده است تا سر فرصت آنها را نابود کند. فرزندخواندهی او، آتاری، برای پیدا کردن سگ محافظش به شکل مخفیانه به جزیره میرود تا هر طور شده او را پیدا کند. در این مسیر، چند سگ هم به او کمک میکنند … انیمیشن خستهکنندهایست مخصوصاً که دیالوگهای زیاد و پرسرعتی دارد که ذهن را خسته میکند. آندرسون لحظهای مهلت نمیدهد که فکر کنیم و در فضای انیمیشن غرق شویم. آنقدر سریع اتفاقها را پیش میبرد و آنقدر شخصیتها تند و تند حرف میزنند که آدم حالش بد میشود. اصولاً روایت داستان هم مبتلا به نوعی شتابزدگیست و به همین دلیل هیچکدام ار شخصیتها برایمان جذاب نمیشوند؛ نه آتاری جوان که دنبال سگش میگردد و نه حتی سگهای داستان که علیالقاعده میباید احساسات ما را برانگیزند. آنها در طول فیلم بارها از چشمهایشان اشک سرازیر میشود بدون آنکه لحظهای برای ما جذاب باشد.
فیلمهای دیگر اندرسون در «سینمای خانگی من»:
ـ هتل بزرگ بوداپست (اینجا)
ـ قلمروی طلوع ماه (اینجا)
داستان واقعی زندگی پرفرازونشیب سانجی دات، هنرپیشهی معروف هندی که با مواد مخدر و زن و نافرمانی عجین شده است. سانجی که زیر سایهی پدر و مادر بازیگرش که جزو افسانههای سینمای هند محسوب میشوند، رشد کرده، سعی میکند مسیر درست زندگی را پیدا کند … هندیها حتی برای تعریف کردن یک داستان زندگینامهای از یک شخصیت حقیقی هم با همان فرمول همیشگی خود جلو میروند؛ وقایعی که گاه به نظر میرسد سردستی برگزار شده است و روندی که هر چند هیچ سکتهای بینش حس نمیکنید اما گاه تا حد غیرقابل باوری به نظر میرسد. اما همانطور که بارها گفتهام اینها ضعف نیستند، بلکه اتفاقاً ویژگی فیلمهای هندیاند. روایت روان و طولانی زندگی دات، اسطورهی زندهی سینمای هند، در دستان هیرانی که پیش از این فیلم خوب پی کی را از او در همین سایت معرفی کرده بودم، تبدیل میشود به روایتی از عشق و امید و تلاش. این فیلم با تمام فیلمهای زندگینامهای که دیدهاید فرقی اساسی دارد؛ این یک فیلم زندگینامهای هندیست و من باورش میکنم.
فیلم دیگر هیرانی در «سینمای خانگی من»:
ـ پی کی (اینجا)
فیلیپ گودمن یک پروفسور مستندساز، در پی این است که دست کسانی که ادعا میکنند با ماوراالطبیعه در ارتباط هستند را رو کند. اما در این مسیر به یک مستندساز بزرگ و معروف برمیخورد که حالا مدتهاست تلویزیون را ترک کرده و گوشهی عزلت گزیده. آن مستندساز معروف با فیلیپ دربارهی سه پروندهای حرف میزند که به شکلی علنی نشان میدهند ماورا الطبیعه وجود دارد. فیلیپ سعی میکند به این سه پرونده نزدیک شود و سر از ماجرا در بیاورد … ایدهی فیلم، چندان جدید نیست. ابتدا تصور میکنید قرار است یکی دیگر از آن فیلمهای ترسناک مربوط به جن و روح را ببینید اما ناگهان ورق برمیگردد و داستان کلاً عوض میشود. همین تغییر صدوهشتاددرجهای، نقطهی سقوط فیلمیست که میتوانست بهتر از اینها باشد. پایان فیلم و گرهگشاییاش، هیچ ربطی به آغاز آن ندارد و مشخص نیست چرا نویسنده و کارگردان تصمیم گرفته برای ذهنیت شخصیت داستانش، چنین ایدهای به کار ببرد. برای اینکه بدانید چنین ایدهای در کدام قالب، نتیجهی درست و درمانی میدهد، بد نیست فیلم بنبست Dead End (ژان پابتیست آندرهآ ـ فابریک کانهپا) را تماشا کنید.
طوفانی سهمگین در راه است و مسئولین شهر، به مردم دستور میدهند خانههایشان را تخلیه کنند. در این بین، دزدانی حرفهای با استفاده از خلوتی شهر و همچنین وجود طوفان، سعی میکنند صندوق خزانهی ملی را باز کنند و پول هنگفتی بدزدند اما در مسیر این دزدی با مشکلی مواجه میشوند … یک فیلم جذاب و نفسگیر با کلی صحنههای هیجانانگیز و ترسناک از طوفانی هولانگیز که حسابی موهای تنتان را سیخ خواهد کرد. فیلم ایدهی جذابی هم دارد و بدون لکنت داستانش را پیش میبرد. در واقع در این فیلم، موضوع سرقت از بانک با داستانی با محوریت خشم طبیعت مخلوط میشود تا همهچیز در اوج هیجان خود باشد. به شخصیتپردازیها فکر نکنید چون چندان عمیق نیست و همهچیز قابل پیشبینیست. به امتیاز پایین فیلم هم نگاه نکنید. فقط بنشینید و خود فیلم را ببینید و هیجانزده شوید.
ساویر دختری عصبیست که دچار مشکلی روانی شده و گمان میکند کسی در تعقیب اوست. او برای صحبت با یک روانشناس به یک کلینیک رواشناسی میرود و برگهای را امضا میکند که ناگهان او را در مخمصهی بدی قرار میدهد … فیلم جدید سودربرگ دو ویژگی فوقالعاده دارد. اول اینکه کل فیلم با دوربین آیفون فیلمبرداری شده و دوم اینکه کل فیلم در ده روز ساخته شده. احتمالاً این ویژگیها ، فیلمسازان را به این سمت سوق میدهد که بروند و به راحتی با موبایل فیلم بگیرند اما خبر ندارند که چنین کاری، تجربه و دقت و کارکشتگی میخواهد و کار هر کسی نیست. درست است که سودربرگ با موبایل فیلم میسازد اما نتیجه، چنان کوبنده و جذاب است که ثابت میکند یک داستان خوب را به شرط داشتن تجربه و ذوق و سلیقه، میتوان با هر چیزی ساخت و مخاطب را جذب کرد.
دیوانه فیلم هولانگیزیست که گیر افتادن ساویر در آن ساختمان درمانی فضایی کافکایی به خود میگیرد. این دختر زیبا و جوان غافلگیرانه و بهسادگی گرفتار میشود و به نظر میرسد خلاصی از آن به این راحتیها نیست. پیچوخم داستان حسابی گیراست. واقعیت این است که با فیلمهای قبلی سودربرگ هیچوقت ارتباط برقرار نکردهام.
فیلم دیگر سودربرگ در «سینمای خانگی من»:
ـ پشت چلچراغها (اینجا)
هوارد ویکفیلد، یک روز ناگهان تصمیم میگیرد از دید خانوادهاش پنهان شود. او طبقهی دوم انباری واقع در جلوی خانهشان را انتخاب میکند تا از آنجا رفتار زن و بچهاش را بعد از ناپدید شدن، زیر نظر بگیرد … فیلم براساس داستان کوتاهی از ای. ال دکتروف ساخته شده. ایدهای جذاب که قرار است نشان بدهد گاهی نیاز است انسانها از خودشان و از چیزهای دوروبرشان دور شوند، و نگاهی دوباره به همهچیز بیندازند تا درونیاتشان را بهتر بشناسند. برای ویکفیلد، این پنهان شدن، در ابتدا شبیه یک بازی بچهگانه میماند اما هر چه که جلو میرود، این موضوع برایش جدی میشود طوری که به شکل تکاندهندهای، سالها میگذرد و او تنها نظارهگر رفتار خانوادهاش است. البته قصد او از ابتدا این است که ببیند زن و بچهاش چه میکنند، اما جلوتر که میرود تلاش میکند خودش را هم در میدان قضاوت قرار دهد و عملکردش را بازبینی کند. کاری که همهی ما به آن نیاز داریم. ای کاش فیلم کمی کوتاهتر بود.
دو خواهر به نامهای بت و ورا، به همراه مادرشان به خانهای جدید نقل مکان میکنند اما در همان بدو ورود، دو ناشناس به آنها حمله میکنند و این آغاز کابوسی ترسناک است … فیلم خونبار و آزاردهنده و ترسناک شهدا (Martyrs) ، هنوز در خاطرمان نقش بسته است. فیلمی که احتمالاً بعد از دیدنش دچار حالت تهوع خواهید شد و نازکدلان به هیچ عنوان تحمل تماشایش را نخواهند داشت. لوژیه البته اینبار مانند آن فیلم تماشاگر را دچار هول و هراس نمیکند و به جای پرداختن به صحنههای خشونتبار و غیرقابل تحمل، تلاش میکند داستانی متفاوت بگوید و بیننده را غافلگیر کند که البته در این امر چندان موفق نیست. ایدهای که طی آن بت، به عنوان دختری خیالپرداز که دستی بر نوشتن دارد و داستانهای ترسناک مینویسد، برای خودش دنیایی ساخته که در ابتدا گمان میرود سالها بعد از حادثهی حملهی ناشناسها به خانهشان باشد، ایدهی جذابیست که البته خوب پرداخت نمیشود و باعث میشود فیلم دوپاره به نظر برسد. غیر از این، صحنههای خشونتبار فیلم جذاب و نفسگیر و آزاردهنده هستند.
دام همینگوی خلافکاریست که بعد از دوازده سال از زندان آزاد میشود. او که مردی خشن و بددهن است سعی میکند خانوادهی از دسترفتهاش را دوباره به دست بیاورد … جود لا با چنان قدرتی نقش دام همینگوی را بازی میکند که کل فیلم را در چنگ خود میگیرد. نوع حرف زدنش، لهجهی غلیظش، انرژی بیپایانش و خباثت وجودش که تمام پرده را پر میکند، از دام همینگوی شخصیتی میسازد جذاب و خطرناک و در عین حال دوستداشتنی که نمیخواهد بد باشد اما انگار روزگار او را به این سمت کشیده است. قرار است در مسیر روایت، او نرمنرم سر عقل بیاید و دست از خلافهایش بردارد. چفتوبست داستان در برخی قسمتها چندان محکم نیست اما به هر حال با فیلم جذاب و بامزهای طرفیم که دیالوگهای فوقالعادهای دارد که با ریتمی سریع از زبان شخصیتها مخصوصاً همین دام ادا میشوند.
راچل هر بار که سوار قطار میشود، در مسیری مشخص، به دو خانه که کنار ریل ساخته شدهاند توجه نشان میدهد. اولی خانهی زوج جوانیست که به نظر میرسد زندگی عاشقانهای دارند و دومی خانهی قدیمی خودش که اکنون همسر قبلیاش با زن جدیدش در آن زندگی میکنند … راستش بلافاصله بعد از دیدن فیلم اگر از من میپرسیدید داستان چیست، ممکن نبود بتوانم آن را برایتان شرح دهم. از جایی به بعد، واقعاً حال و حوصلهی تعقیب پرحرفیهای شخصیت گیج و منگ داستان را نداشتم و رهایش کردم. واقعاً برایم مهم نبود ماجرا چیست و هیچ دوست نداشتم از آن سر در بیاورم. گرهگشایی پایانی هم نه جذابیتی برایم داشت و نه شگفتزدهام کرد. این رفت و برگشتهای بیدلیل و بیمعنا را متوجه نمیشوم و نمیدانم چرا باید داستان به این سادگی را اینهمه پیچوتاب الکی داد. مشخص نیست فیلم قرار است اثری روانشناسانه باشد یا تریلری جنایی. ظاهراً میخواهد هر دو را همزمان پیش ببرد، که به نظر من اصلاً موفق نیست.
پدر بیلی به عنوان هدیه برای او موجودی بانمک میخرد و به خانه میآورد. حیوانی خانگی که به نظر بیآزار میرسد اما نگهداری این حیوان قوانینی دارد که اگر رعایت نشود، به نتایج ترسناکی ختم خواهد شد … نام اسپیلبرگ که به عنوان تهیهکننده در تیتراژ ابتدایی نوشته میشود، تصور ما از دیدن یک فیلم ترسناک و اسلشری تخفیف پیدا میکند. فیلم بیش از آن که ترسناک باشد، با آن موجودات عجیبش، بامزه به نظر میرسد. یک کمدی فانتزی که شاید به شکلی ژانر وحشت با زیرگونهی موجودات ترسناک را به بازی میگیرد. فیلم خوشساخت است و آن هیولاهای کوچک که با آب تکثیر میشوند و کمکم شهر را به تسخیر خود در میآورند، بسیار باورپذیرند.
کارن گویندهی خبر معروفیست که از طرف مزاحمی تهدید میشود. پلیس برای رسیدن به مزاحم، کارن را طعمه قرار میدهد و در موقعیتی حساس به او شلیک میکند. هر چند مزاحم میمیرد، اما کارن از کابوس مرد ناشناس، خواب و خوراکش بههم میریزد و این سرآغاز ماجراست … بیست دقیقهی پایانی فیلم و مخصوصاً سکانس تبدیل شدن ادی به گرگ، بسیار دیدنی و تأثیرگذار است. صحنهای که هنوز هم تروتازه به نظر میرسد و واقعاً آدم را به وحشت میاندازد. فیلمنامه آنقدرها پروپیمان نیست و شخصیت اضافه و داستانهای نهچندان لازم، زیاد دارد و تا به مقصد برسد که همان صحنهی پایانی و تأثیرگذار فیلم است، بیش از حد پیچوتاب میخورد و بیجهت کش میآید و گاه حتی نمیتوانیم خطوط داستانیاش را به یکدیگر ربط بدهیم. اما همان بیست دقیقهی پایانی کافیست تا دستگیرمان بشود دانته در کارش استاد است.
شش نفر، هر کدام مشغول ساختن چیزی هستند … دنیای شوانکمایر، دنیای غریبیست. ترکیبی از استاپموشن و انیمیشن و فیلم زنده با لحنی طنزگونه و سوررئالیستی. این یکی از بهترین و عجیبترین فیلمهای اوست. کاملاً بدون دیالوگ با ایدههای نبوغآمیز و غریب که برخیشان در حین اینکه شما را میخندانند، میلرزانند. آدمهای این داستان هر کدام در طول فیلم مشغول ساختن چیزی هستند و ما تا نزدیک به انتهای فیلم هم نمیفهمیم دقیقاً قصد آنها از این کارها چیست. هر کدام که ایدهشان را پیاده میکنند تازه متوجه میشویم شوانکمایر دنیایی خلق کرده پر از انسانهای بیمار و فتیشیست که توانایی برقراری ارتباط با دیگران را ندارند و در نتیجه بشکهای از عقدههای جنسی را یدک میکشند که باید به طریقی آن را خالی کنند. راستش توضیح حال و هوای این فیلم متفاوت و عجیب، کمی مشکل است، باید کارهای شوانکمایر را دیده باشید تا بدانید چه میگویم.
فیلمهای دیگر شوانکمایر در «سینمای خانگی من»:
ـ آلیس (اینجا)
ـ زنده ماندن (اینجا)
جانی جونز خبرنگار جنائی برجستهی آمریکائی به اروپای غربی فرستاده میشود، با این مأموریت که اخباری از ماجرای سیاسی، درست پیش از بروز جنگ جهانی دوم به دست آورد. او با استیون فیشر، رئیس یک سازمان صلح جهانی و دخترش، کارول آشنا میشود و خیلی زود درگیر یک دسیسهی بینالمللی میشود که با دزدیده شدن وان میر دیپلمات هلندی حامل اطلاعاتی حیاتی، ارتباط دارد… هنوز هم وقتی به سکانس معروف غرق شدن هواپیمای حامل شخصیتهای داستان نگاه میکنید، میخکوب میشوید. همهچیز چنان بینقص طراحی و اجرا شده که همچنان تروتازه مینماید. هیچکاک همیشه یه چند سکانس کلیدی در فیلمش فکر میکرده تا در طول داستان اجرایشان کند. در خبرنگار خارجی، علاوه بر این سکانس، سکانس ترور دیپلمات هلندی روی پلهها هم هست که یکی از معروفترین صحنههای فیلمهای هیچکاک است، با ریتمی جذاب و اجرایی درخشان. البته باید اعتراف کنم که دومین فیلم آمریکایی هیچکاک را دوست ندارم و حتی جاهایی از داستانش سر در نیاوردم.
فیلمهای دیگر استاد در «سینمای خانگی من»:
ـ قضیهی پاراداین (اینجا)
ـ بانو ناپدید میشود (اینجا)
ـ مرد عوضی (اینجا)
ـ شمارهی ۱۷ (اینجا)
ـ سراشیب (اینجا)
ـ م را به نشانهی مرگ بگیر (اینجا)
سه مرد در زندگی مارگاریتا هستند که او نمیتواند از آنها دل بکند. هر بار که نزد یکی میرود، دلش برای دو نفر دیگر تنگ میشود و این کشوقوس روحی، مارگاریتا را بهشدت اذیت میکند. او دوست دارد هر سه مرد در زندگیاش باشند در نتیجه یکی از دوستانش پیشنهاد میکند، هر سهی آنها را به ویلایی ساحلی دعوت کند … مارکو فرری مثل همیشه داستان غریبی برای مخاطبش تدارک دیده است. داستانی که به سبک فیلمهای دیگر او، در روابط زن و مرد ریز میشود و قرار است به جنبههای کمتر فهمیدهشده و کمتر شنیدهشده از این رابطه نزدیک شود. اینجا مارگاریتا را داریم که طی یک ایدهی عجیب، برای خودش حرمسرایی درست میکند از مردان مورد علاقهاش اما نهایت کار، آن چیزی نیست که فکر کردهایم. پایان تکاندهندهی داستان، ما را به فکر فرو میبرد که: واقعاً چه اتفاقی بین زنها و مردها میافتد؟ مارگاریتا دوست ندارد مانند یک شی با او برخورد شود، اما در نهایت کاری که با مردها میکند، انگار به مثابه چنین دیدگاهیست. مردها به نظرشان به بازی گرفته شدهاند و در نتیجه انتقام ترسناکی میگیرند. از طرف دیگر، مارگاریتا هم مدام از این حرف میزند که کسی درکش نمیکند. کدام درست میگویند؟
فیلمهای دیگر این فیلمساز عجیب در «سینمای خانگی من»:
ـ زن میمونی (اینجا)
ـ زن، آینده است (اینجا)
ـ خداحافظ میمون (اینجا)
ـ سگ (اینجا)
ـ تخت زفاف (اینجا)
ـ آخرین زن (اینجا)
ـ پرخوری بزرگ (اینجا)
ـ آپارتمان کوچک (اینجا)
اتیکاس فینچ، وکیلیست که دفاع از یک سیاهپوست را برعهده میگیرد که متهم به تجاوز به یک زن سفیدپوست است. با اینکه فضای شهر برعلیه متهم است و فضای نژادپرستی هم به این ماجرا دامن میزند، اما اتیکاس اصرار دارد که از متهم دفاع کند … راستش به هیچ عنوان فیلم را دوست نداشتم. به نظرم سطحی و ساده انگارانه رسید. فقط کافیست به سکانس دادگاهش نگاه کنید که چگونه از شاهدین سوال میپرسند تا واقعیت آشکار شود. حتی سکانسهای غیرمنطقیای هم در فیلم وجود دارد که مانع از همدلی ما با شخصیتها و داستان میشود. به عنوان مثال نگاه کنید به صحنهای که سگی هار وارد کوچه میشود و اهالی خانه به اتیکاس زنگ میزنند که بیاید و سگ را بکشد! انگار تا زمانی که اتیکاس از راه برسد، سگ همانجا خواهد ایستاد. اتفاقاً به شکل عجیبی اتیکاس از راه میرسد و سگ هم از جایش تکان نخورده است! این لحظههای غیرقابل باور، چندان جذاب نیستند. شخصیت اتیکاس تکبعدیست. مشخص نیست چرا آنقدر اصرار میکند تا از متهم دفاع کند. پسزمینهاش چیست؟ بقیهی شخصیتها هم البته به همین اندازه تکبعدی هستند. آدمهایی که تنها فکرشان مخالفت با اتیکاس است و همین. حتی ماجرای همسایهی اتیکاس، که بچهها بهشدت کنجکاوش هستند هم نهتنها کمکی به داستان نمیکند بلکه حتی موجب میشود در پایان با صحنههای گنگی مواجه شویم.
یک مجسمهساز کور، دختری را که مدل عکسها و نقاشیهاست میدزدد و با همکاری مادرش، در زیرزمینی زندانی میکند. هدف او ساختن مجسمهای از بدن دختر است … ماسومورا با سه بازیگر و یک مکان بسته و عجیب، فیلمی مالیخولیایی خلق میکند که هر چه به سمت انتها میرویم، تیره و تارتر میشود. البته فهم اینکه دقیقاً در ذهن شخصیتها چه میگذرد و فیلم قرار است چه بگوید، لااقل برای من هیچ جذابیتی ندارد. فیلم سعی میکند سنگین و حتی غیرقابل فهم باشد که جاهایی مصنوعی از آب در میآید اما در کل کار عجیب و غریبیست
قاتلی زنجیرهای زنها را سلاخی میکند و بین این قتلها ارتباطی وجود دارد. یکی از زنها که توانسته خودش را نجات بدهد، با همراهی همسرش سعی میکند به راز قتلها و ارتباط زنها به هم پی ببرد … امبرتو لنزی جالوی جذابی نساخته و تا داستان به پایان برسد، خسته میشویم. ضمن اینکه برعکس فیلمهای اساتیدی مانند فولچی یا آرجنتو، از لحاظ پرداخت بصری هم کم میآورد و صحنههای خونین و جذابی هم خلق نمیشود که لازمهی این سبک است.
قرن نوزدهم در اروپا، دکتر اسوای به درخواست کارآگاه کروگر به روستایی عجیب پا میگذارد که در آن قتلهای زنجیرهای اتفاق میافتد. دکتر باید از جسدها کالبدشکافی کند هر چند مردم عجیب روستا با این کار مخالفند و این مرگها را به نفرینی قدیمی ربط میدهند … هر چند حال و هوای گوتیک فیلم حالا دیگر تکراری و خستهکننده به نظر میرسد اما همچنان جلوههای بصری قدرتمند باوا در انتقال حس ترس، مخصوصاً با نشان دادن روح دختر کوچکی که اهالی روستا را میکشد، تأثیرگذار است. یکی از سکانسهای مهم و جذاب فیلم جاییست که دکتر هر دری را که باز میکند، به دری دیگر میرسد و در همین بین متوجه میشود هر بار از همان در عبور میکند و انگار در دایرهای بسته گیر کرده است تا اینکه در آخرین باری که در را باز میکند، به خودش برمیخورد که مشغول باز کردن دری دیگر است! یک سکانس کابوس بینظیر، چه از لحاظ اجرا و چه از لحاظ ایده.
تارا بیوهزنیست که همراه دو فرزندش زندگی میکند. روزی که متوجه میشود پدربزرگش مرده و تنها ارثیهاش برای او شمشیری بهجامانده از نیاکانش است، در جنگل با مردی مواجه میشود که ظاهراً از گذشتهای دور، به دوران حاضر قدم گذاشته است … احتمالاً من و بهرام بیضایی بر سر یک فیلم مشترک ساختن هیچوقت به تفاهم نمیرسیدیم! حالا دیگر به جرأت میتوانم بگویم هیچکدام از ساختههای بهرام بیضایی را نهتنها نمیتوانم ببینم، بلکه حتی نمیتوانم تحمل کنم. به ظاهر چریکهی تارا بهترین فیلم اوست و خب من حرفی در این زمینه ندارم. چون چیزی از آن نمیفهمم. لابد خواهید گفت تو که چیزی نمیفهمی، پس ساکت بشین و حرف هم نزن و بگذار ما از فیلم پرلایه و پراستعاره فیض ببریم. حرفی نیست. راحت باشید.
فیلمهای دیگر بیضایی در «سینمای خانگی من»:
ـ باشو غریبهی کوچک (اینجا)
ـ مرگ یزدگرد (اینجا)
ـ سگکشی (اینجا)
زنبورکچی به همراه دوستانش از مکان گنج مطلع میشوند و تصمیم میگیرند به هر شکلی شده خودشان را به آن برسانند. در این مسیر ماجراهای زیادی را از سر میگذرانند … غفاری طنز مورد نظرش را از همان تیتراژ ابتدایی به تماشاگر میشناساند: محمد حبلهرودی در ۳۳۰ پیش، زیگموند فروید در ۶۸ سال پیش و مولف تعزیه شیرافکن در ۵۷ سال پیش به عنوان همکاران غیرعمدی فیلمنامه اسمشان ذکر میشود! غفاری را شاید بتوان یکی از اصیلترین فیلمسازان ایرانی دانست. هر چند سهچهار فیلم بیشتر نساخته اما داستانهایی که تعریف میکند و نوع نگاه و زاویهی دیدش برای روایت این داستانها ، بهشدت ایرانیست. اگر شب قوزی از یکی از داستانهای هزارویک شب برداشت شده بود و غفاری با کمک گرفتن از نمایش ایرانی و سیاهبازی، آن را تزیین کرده بود، اینجا هم داستانی تاریخی از اوضاع و احوال جامعهی ایران را روایت میکند که با داستانی شیرین و بانمک همراه شده است. این میان البته او همچنان به یکی دیگر از موضوعات مورد علاقهاش مانند تعزیه هم گریزی میزند. کافیست نگاه کنیم به صحنهی عروسی که نوع چینش انسانها در کادر، فضای تعزیه را یادآور میشود. غفاری تلاش میکند این سنتهای نمایشی ایران را حفظ کند و نگذارد فراموش شوند.
فیلمهای دیگر غفاری در «سینمای خانگی من»:
ـ رقابت در شهر (اینجا)
ـ شب قوزی (اینجا)
میرزا باقرخان که برای معالجه به آلمان میرود، در راه با منیژه و مردی بانمک به نام آقابالاخان آشنا میشود. در آلمان، منیژه گرفتار یک ایرانی خبیث و صاحب یک کاباره میشود که از او انتظارهای ناجوری دارد. میرزا باقرخان با همراهی آقا بالاخان، تصمیم میگیرند منیژه را از این وضعیت نجات دهند … یکی از قسمتهای بامزهی این فیلمِ حالا دیگر نهچندان بامزه آنجاست که باقر و آقابالاخان (که باقر به او میگوید “آقا بالاپایین”!) در لباس عربها به کابارهی مرد خبیث ایرانی میروند تا منیژه را نجات بدهند. آنها برای اینکه نشان بدهند عرب هستند، اول هر کلمهی ایرانی تنها یک «ال» اضافه میکنند و به این شکل مثل بلبل عربی حرف میزنند! فیلم کمی طولانیست و چفتوبست سادهای هم دارد.
.
احمد مجبور میشود از اصفهان به نیویورک برود تا برادر بیقیدش را به ایران برگرداند. او که با خارج از کشور آشنایی ندارد، در آنجا با اتفاقهای مختلفی مواجه میشود و به دردسر میافتد … اولین و آخرین فیلم ناظریان که قبل از انقلاب به عنوان منتقد فیلم هم فعالیت میکرد. فیلمی کمدی که حالا دیگر نمیخنداند. اما به این قسمتش کاری ندارم، بلکه میخواهم به آنجایی اشاره کنم که احمد و دختر آمریکایی در رستوران نشستهاند و از خصوصیات ایرانیها و آمریکاییها میگویند. احمد میگوید همهی ایرانیها مثل شخصیت برادر بیقیدش نیستند و دختر هم میگوید همهی آمریکاییها، مثل شخصیتهای بدجنس داستان نیستند. این تعامل و انساندوستی در نهایت به جایی رسید که در فیلمی مثل لاتاری، شخصیتهای ایرانی به دوبی میروند و عربها را ترور میکنند و مفتخر هم هستند.
بالاخره سلیقه است دیگر… یک نفر به Isle of Dogs میگوید “خسته کننده” و به The Hurricane Heist میگوید “جذاب”! سینما تا حد زیادی سلیقه است خب…
بله. تا حد زیادی. اما نه همیشه و نه همهاش.
سلام
نام فیلم: پست (The Post)
بنظرم حتما” فیلم ببینین،یه جاهایی خیلی حصرت وار ناراحت شدم.
ممنون