همسر ورونیکا و گروهش پول هنگفتی را در یک سرقت میدزدند اما پلیس همهشان را محاصره میکند و میکشد. ورونیکا که تنها مانده، متوجه میشود همسرش دو میلیون دلار از پولهای یک مرد خطرناک را دزدیده بود و حالا باید طی یک ماه آن را سر جایش برگرداند. او بیوههای مردان گروه همسرش را کنار هم جمع میکند تا به کمک آنها، پول هنگفتی را که گمان میکند همسرش جایی مخفی کرده، بدزدد … فیلم جدید مککویین فیلم متفاوتی در کارنامهی اوست، پر از هیجان و رودست زدن به مخاطب اما این به معنای خوب بودنش نیست. بیوهها، فیلم سردرگمیست. اشارهام به لحظههاییست که مککویین سعی میکند به طنازی و کمدی نزدیک شود اما انگار این کار را بلد نیست و در نتیجه موفق نمیشود لحن دوگانهی جذابی به کارش ببخشد. نمونهها فراوانند مثل آن جا که قرار است برای عملیات دزدی، ون بخرند و در نتیجه آلیس برای این کار انتخاب میشود که خنگبازیهایش صحنهای کمیک را رقم میزند یا در جایی دیگر همین آلیس قرار است برای گروه تفنگ بخرد که با کلک بامزهای این کار را میکند یا حتی در جایی دیگر، آلیس و ورونیکا در فکر این هستند که اگر مرگ رانندهشان را به اطلاع لیندا برسانند، او بهشدت ناراحت خواهد شد اما وقتی بعد از این صحنه، بلافاصله به لیندا کات میشود، او خیلی راحت و مصمم به زنها میگوید باید دنبال رانندهی دیگری باشند! این لحظهها، در دل داستان جدی و سیاه نمیگنجند و یا مککویین نمیتواند این کار را بکند. حتی دقت کنید به مردن آدمها که در جهت همین لحن نیمچهطنز فیلم مثل آب خوردن اتفاق میافتد، مثلاً مرگ آن سیاهپوست خشن و آدمکش که ناگهانی و غافلگیرکننده است و به همین اندازه در فضای کلی اثر خوش نمینشیند. در نتیجه بیوهها لحن نامشخصی دارد که تکلیفمان را با آن نمیدانیم.
فیلمهای دیگر مککویین در «سینمای خانگی من»:
ـ شرم (اینجا)
ـ ۱۲ سال بردگی (اینجا)
تونی لیپ، که محافظ یک کافهی شبانه است بیکار میشود. کمی بعد آگهی استخدامی را میبیند که یک موزیسین برای پیدا کردن راننده منتشر کرده. تونی سر قرار حاضر میشود اما میفهمد طرف مقابلش سیاهپوست است. او که به دلیل جو ضد سیاهپوستی دههی شصت، از رنگینپوستها بدش میآید، در ابتدا این کار را قبول نمیکند اما مشکلات مالیاش بیشتر از این حرفهاست. در نتیجه راضی به این کار میشود و سفرش را با این موزیسین سیاهپوست در تمام ایالتهای آمریکا شروع میکند، ایالتهایی که حضور سیاهپوستان در آن ممنوع است … فیلم با ریتمی جذاب و داستانی کلاسیک و البته بازیهای فوقالعادهی دو بازیگر اصلیاش (ویگو مورتنسنِ همیشه جذاب که دقایق ابتدایی بعید است بشناسیدش و ماهرشالا علی)، حسابی سرگرمکننده و شیرین از کار درآمده. رابطهی این دو مرد، در طی مسیر طولانیای که آغاز کردهاند، ذرهذره عوض میشود و این در حالیست که هر کدام روی دیگری تأثیر میگذارد؛ از یک طرف دکتر یاد میگیرد که مرغ را با دست بخورد و زیاد سخت نگیرد، از طرف دیگر تونی کمکم سعی میکند به توصیهی دکتر عمل کند و با زبان خوشتری حرف بزند و البته از همه مهمتر نامهی عاشقانه نوشتن را میآموزد. هر چه میگذرد، دوستی عمیقتری بین این دو شکل میگیرد و پیام فیلم هم در همین دوستی نهفته است. دوستی بین یک سیاهوست و یک سفیدپوست در اوج دوران تبعیض نژادی.
جرد که در خانوادهای مذهبی و زیرنظر پدر کشیشاش تربیت شده، برای گذراندن دورهای دوازده روزه زیر نظر کلیسا به دست مردی خشکهمقدس سپرده میشود تا گناهانش پاک شوند غافل از این که جرد به همجنسانش تمایل دارد … نمونهی چنین فیلمی البته دربارهی دخترها را در آموزش اشتباه کامرون پست (اینجا) دیده بودیم. فیلم اول ادگرتون، هدیه، فیلم خوب و درگیرکنندهای بود اما فیلم جدید او آشفته و ریختوپاش به نظر میرسد. او نمیتواند بین زندگی شخصی جرد، سختگیریهای پدر و مادرش و البته اتفاقهایی که در این دورهی دوازده روزه میافتد تعادلی به وجود بیاورد، در نتیجه داستان اصلاً درگیرکننده نمیشود و همان ده دقیقهی ابتدایی جذابیتش را از دست میدهد. ضمن این که مانند آموزش اشتباه کامرون پست به این نتیجه میرسد که پسر در نهایت آنطور که ذاتش به آن تمایل دارد باید زندگی کند.
فیلم اول ادگرتون در «سینمای خانگی من»:
ـ هدیه (اینجا)
فیلمی متشکل از چند فیلم کوتاه که به لحاظ مضمونی با نخ تسبیح ظریفی به یکدیگر متصل میشوند. هر چند همهی داستانها، از جهت جذابیت یکسان نیستند اما همگی آنها حال و هوای کوئنی را به دوش میکشند. یکی از تکاندهندهترین اپیزودهای فیلم برمیگردد به داستان پسر بدون دست و پای داستانگو که یک روز متوجه میشود یک مرغ محاسبهگر از او جلو زده و رییسش دیگر او را نمیخواهد. هوشمندی برادران اینجاست که صحنهی به پایین انداختن جوان بدبخت را نشان نمیدهند و به جایش رییس او را نشان میدهند که سنگی بزرگ را از بالای پل به درون رودخانه پرت میکند و بعد لبخندزنان به سمت او میآید و درست اینجاست که تصویر سیاه میشود. همین نشان ندادن به اندازهی تمام فیلمهای ترسناک و تکاندهنده، مو بر تن آدم سیخ میکند.
فیلمهای دیگر کوئنها در «سینمای خانگی من»:
ـ مردی که آنجا نبود (اینجا)
ـ شهامت واقعی (اینجا)
ـ درون لوین دیویس (اینجا)
در روستایی دورافتاده، مردمی عقبمانده و بیسواد زیر استثمار یک ارباب زن کار میکنند بدون این که به دنبال گرفتن حق و حقوق خود باشند یا حتی اصلاً برای خود حقی قایل باشند. آنها که اجازهی خروج از روستا را ندارند، از اوضاع و احوال جامعهی بیرون چیزی نمیدانند. لاتزارو، یکی از اهالی روستا، جوانیست سادهدل و اهل کار است که با پسر ارباب دوست میشود و حتی او را به مخفیگاه خود راه میدهد. پسر ارباب که از زندگی با مادر مستبدش خسته شده، از لاتزارو میخواهد او را بدزدد و از مادر درخواست پول کند … فقط ایتالیاییها میتوانند چنین فیلم طنازانهی خیالانگیز غمانگیزی بسازند. فیلمی رویایی با ایدهای جذاب از زندگی پسری بدبخت که مدام کار میکند و کار میکند و در حالی که ارباب، رعیتهای خود را به کار میگیرد، رعیتها هم پسر را به کار میگیرند. پسری که نماد پاکی و سادگی در دنیایی درندهخوست، پسری که موسیقی را همراه خود میکشد و از کلیسا بیرون میبرد تا به جای همراهی با خواهرانِ بهاصطلاح قدیس، با مردم بدبخت همراهی کند. از آن دست فیلمهاییست که میگویم نباید تعبیر و تفسیرشان کرد، باید دید و لذت برد. تعبیر کردن، بیمزهاش میکند.
ماجرای نیل آرمسترانگ که برای اولین بار قدم به کرهی ماه میگذارد، هر چند در زندگی خانوادگیاش چندان موفق نیست … احتمالاً یکی از دقیقترین تصاویری که از پرتاب موشک فضایی و اتفاقهایی که هنگام پرواز برای فضانوردان میافتد در فیلم جدید شیزل به تصویر کشیده شده است. کلیپی در فضای مجازی از پرتاب یک موشک فضاپیما دیده بودم که توسط سازمان ناسا ضبط شده بود و زمانی که پرتاب موشک در این فیلم را با آن صحنهی مستند مقایسه میکنیم متوجه خواهیم شد که سازندگان این فیلم چهقدر در این زمینه به واقعیت نزدیک شدهاند، هر چند فیلم طولانیست و صحنههای زندگی خانوادگی آرمسترانگ چندان تأثیرگذار نیستند و خیلی تکراری به نظر میرسند. فیلم اولش کجا و این کجا؟!
فیلم اول شیزل در «سینمای خانگی من»:
ـ ویپلش (اینجا)
تعدادی رقصنده در سالنی بزرگ گرد هم میآیند تا برقصند اما مصرف مواد مخدر توهمزا آنها را به حال و روزی بدی میاندازد … جدیدترین فیلم این مرد دیوانه، اثری بهشدت دلیست. از انتخاب بازیگران تا دیالوگهایی که به دلخواه بر زبانشان جاری میشود، نشان از سبکبالی نوئه در ساخت فیلم جدیدش دارد. او تنها ۵ صفحه فیلمنامه در دست داشت که طی دو هفته آن را ساخت و به جز بازیگر اصلی، از نابازیگرانی استفاده کرد که البته رقصندههایی حرفهای بودند. او حتی برای نامگذاری بازیگرانش هم از خودشان درخواست کرد هر نامی را که دوست دارند، روی شخصیتشان بگذارند! تجربهگرایی نوئه تمامی ندارد و احتمالاً او تنها کارگردان تاریخ سینماست که به تنهایی به اندازهی تمام کارگردانهای دنیا فحش و بدوبیراه نثارش شده! نقطهی اوج هم در ادامهی تجربهگراییهای او، اثریست موحش و ترسناک که تأثیرات مصرف مواد اسیدی و توهمزا را روی شخصیتهایش نشان میدهد. آن شوخ و شنگی نیمهی اول با فضای تیره و خفقانآور و حرکات مثل همیشه سرگیجهآور دوربین نوئه در نیمهی دوم داستان عوض میشود تا بهراحتی نتوانیم تصاویر او را تحمل کنیم.
فیلم دیگر نوئه در «سینمای خانگی من»:
ـ عشق (اینجا)
سه کارگر فانوس دریایی برای تعمیر فانوس و نگهبانی دادن، به جزیرهای میان اقیانوس میروند. پیدا شدن جسد مردی که جعبهای پر از شمش طلا به همراه دارد، ناگهان زندگی این سه نفر را به قهقرا میکشاند … ماجرای حرص و طمع آدمیزاد، از همان اولین سالهای پیدایش سینما برای فیلمسازان موضوعی جدی و مهم بود. حالا در جدیدترین نسخهی آدمیزاد طمعکار، سه فانوسدار دریایی، وارد بازی هولناکی میشوند که انتهایش چیزی جز نابودی نیست. داستان کند پیش میرود و مایهی لازم برای اتفاقهای هولناک آن جزیرهی میان اقیانوس را ندارد.
عدهای از سربازان آمریکایی در یک عملیات مهم بر علیه نازیها، در روستایی کوچک فرود میآیند تا برج روستا را از بین ببرند. اما متوجه میشوند نازیها در آزمایشگاهی مخفی، مشغول تولید انسانهای نامیرایی هستند تا به ارتش رایش سوم بپیوندند … فیلم سعی میکند تلفیقی از ژانر جنگ و ژانر ترسناک در زیرژانر زامبیها باشد. تصور کنید زامبیها جزو ارتش نازیها هستند و قرار است دنیا را نابود کنند! ایدهی تلفیق دو ژانر البته که چیز جدیدی نیست و این فیلم هم نکتهی خاصی به آن اضافه نمیکند. نیمهی اول، بسیار کشدار و کممایه است اما نیمهی دوم و از زمانی که پای زامبیها به ماجرا باز میشود، کشوقوس داستان به واسطهی پرداخت صحنههای ترسناک جان میگیرد و کمی بیننده را گرم میکند. آدمهای داستان کارایی چندانی ندارند و بیجهت زیاد هستند. میشد روی یکیدو نفرشان تمرکز بیشتری کرد و کمی به آنها عمق بخشید. از لحظهای که یکی از سربازان آمریکایی با تزریق آمپول تبدیل به ابرانسان میشود و به جان همرزمهای خودش میافتد، به نظر میرسد ایدهای نبوغآمیز و جذاب در حال شکل گرفتن است؛ آمریکاییها آمدهاند دشمن را نابود کنند اما حالا همرزم خودشان تبدیل میشود به بدترین دشمن آنها! اما متأسفانه این ایده فقط در ذهن مخاطب شکل میگیرد و فیلم به هیچ عنوان به آن نمیپردازد و رهایش میکند.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ پدرسوخته (اینجا)
الفی که پدرش به بیماری ناشناختهای دچار شده و در بیمارستان بستریست، تصمیم میگیرد به ویلایی که محل زندگی پدر بوده سر بزند و آنجا را برای فروش مهیا کند. همزمان با او، همسر جدید پدر که بازیگر سینماست و بچههایش هم به ویلا میآیند و این آغاز اتفاقهایی ترسناک است … حجم بالای صحنههای بهاصطلاح ترسناک و داستان کممایه و بهشدت لاغر این فیلم سینمای اندونزی، تحملش را تا انتها سخت میکند هر چند نمیتوان از این موضوع گذشت که کارگردان در خلق فضای ترسناک و استفاده از گریمها و نورپردازیها و فضاسازیها بهخوبی عمل کرده است. اما اگر این میزان انرژیای را که بازیگران فیلم برای درآوردن حس ترس صحنهها خرج کردهاند، برای فیلمی بهتر خرج میکردند به نتایج بهتری میرسیدند. این سالها، سینمای اندونزی هم با جدیت و شدت بیشتری به ساخت فیلمهای ترسناک میپردازد.
کریستین که زمینشناس است، متوجه میشود زلزلهای مهیب در اسلو اتفاق خواهد افتاد که همهچیز را نابود خواهد کرد. او که زندگی خانوادگیاش در آستانهی فروپاشی ست، تلاش میکند دربارهی این زلزله هشدار بدهد … این جا دیگر به سبک فیلمهای حادثهای که بلایی طبیعی انسانها را به مرز نابودی میکشاند، از قهرمان خبری نیست. کریستین هر چند سعی میکند دیگران را از حادثهای مهیب خبردار کند اما بعد از زلزله، خودش در آسانسور گیر میکند و راه نجاتی ندارد. فیلم آرام و نرم و سروقت پیش میرود و لحظههای انتظار برای رسیدن به فاجعه با آن موسیقی ترسناک و وهمانگیز، واقعاً نگرانکنندهاند. زلزله هم که اتفاق میافتد، بر عکس فیلمهای اینچنینی، از ریختوپاش خبری نیست؛ همهچیز نرم و آرام و باورپذیر اتفاق میافتد و بعد نوبت به سکانس گیر کردن زنها در طبقهی آخر آسمانخراشی میرسد که به خاطر ریختن طبقههای زیرینش، در آستانهی کج شدن است. این یکی از هیجانانگیزترین و جذابترین لحظههای این فیلم دلهرهآور است که بهخوبی ساخت و پرداخت شده و بهشدت هم باورپذیر از کار درآمده.
در یکی از شهرهای کوچک نروژ، کریستینِ زمینشناس، متوجه میشود بهزودی بر اثر رانش زمین، سونامی بزرگی اتفاق خواهد افتاد که کل شهر را به خرابهای تبدیل خواهد کرد … ماجرای خانوادهی کریستیان را باید از این فیلم آغاز کرد. ظاهراً این خانواده به هر کجا که میرود، بلایی طبیعی نازل میشود! موج، دنبالهایست بر لرزه که ماجرای گیر افتادن همین خانواده در زلزله را روایت میکند که البته لرزه از موج هیجانانگیزتر و تروتمیزتر است، هر چند این فیلم هم صحنههای هراسناکی دارد. بهترین صحنهاش مربوط است به قسمتی که کریستیان باید زن و پسرش را از خفه شدن بر اثر نشتی آب و گیر افتادن در محیط انبار هتل نجات بدهد.
جیسون بورن همچنان سعی میکند به یاد بیاورد کیست. او تکههای خاطراتی را که به ذهنش هجوم میآورند، کنار هم میچیند اما چیز روشنی دستگیرش نمیشود. این در حالیست که بالادستیهای بورن که از او آخرین بار در مأموریتی سری استفاده کرده بودند، تعقیبش میکنند تا او را بکشند … دومین سری از فرانشیز بورن، همچنان جذاب و نفسگیر است. نخ تسبیح ماجرا، همان جستجوی درونی بورن برای رسیدن به هویت است. او مدام به تکهپارههایی از صحنهای فکر میکند که آخرین مأموریتش بود اما هر بار این افکار با حملهی کسانی که قصد نابودی او را دارند پاره میشود تا او تمام مدت داستان را گیج و سردرگم در پی جواب این پرسش باشد که «من کیستم؟». فیلم یک صحنهی تعقیبوگریز با ماشین دارد که حسابی جذاب و تأثیرگذار از کار در آمده و از اکشنسازی مثل گرینگراس چنین چیزی هم انتظار میرفت.
فیلم دیگر گرینگراس در «سینمای خانگی من»:
ـ کاپیتان فیلیپس (اینجا)
جیسون بورن همچنان سرنخ تصاویر پراکندهای را که در ذهنش شکل میگیرند، دنبال میکند تا در نهایت مأموریتی را که نمیدانست برای چه آغاز کرده، به اتمام برساند … سومین بخش از مجموعهی بورن، جذابترین بخش آن است؛ از موتورسواری در شلوغترین خیابانهای مراکش تا تعقیبوگریز در شلوغترین مکانهای نیویورک. با جیسون بورن و کسانی که قصد کشتن او را دارند، نصف دنیا را میچرخیم و لحظههای جذابی را تجربه میکنیم. یکی از نفسگیرترین سکانسها جاییست که آدمها در خانههای تودرتو و زیبای تنجیر مراکش، به دنبال هم میدوند؛ تدوین حسابشده و نفسگیر و ریتم جذاب این لحظهها، بهشدت درگیرکننده است. مجموعهی بورن، استاندارد جدیدی در زمینهی اکشن به سینما معرفی میکند. بهخصوص که فیلمبرداری در مکانهای شلوغ شهرهای معروف دنیا، یکی از نقطههای قوت این مجموعه است.
گروهی از دوستان دانشگاهی به منطقهای سردسیر میروند تا تعطیلات را در آنجا بگذرانند. اما با پیدا شدن سروکلهی نازیهای زامبی، همهچیز به هم میریزد … همان کلیشههای مرسوم اینگونه فیلمها، تنها با این تفاوت که این بار زامبیها، نازی هستند و به این شکل قرار است چرخش ریزی در سر و شکل داستان داده شود و در عین حال کمی هم کمدی به آن افزوده شود تا متفاوت بنماید. اما واقعیت این است که فیلم تنها چند صحنهی خون و خونریزی دارد که کارگردان بهخوبی از پس ساختنش برآمده و دیگر هیچ. میتوانید فیلم را روی دور تند ببینید و تنها زمانی که به صحنههای درگیری جوانها با زامبیها رسید، کمی مکث کنید.
نگاهی به درون تابلوی معروف «به سوی کالواری» شاهکار پیتر بروگل … تا به حال به درون یک تابلو سفر کردهاید؟ منظورم سیر و سیاحتی ذهنی و درونی نیست، بلکه یک سفر واقعی به گوشه و کنار تابلو و همراه با شخصیتهای آن. حالا اگر این تابلو شاهکاری از بروگل باشد، سفر کردن به درون آن قطعاً پرهیجانتر و جذابتر خواهد بود. دلیلش پرشخصیت بودن تابلوهای این نقاش هلندیست. برای دیدن فیلم، ابتدا باید سیر و سیاحتی در تابلوهای او بکنید و به گوشه و کنارش سرک بکشید. هر گوشهی تابلوهای بروگل برای خودش داستانی دارد. شخصیتهای فراوان تابلوهای او هر کدام به کاری مشغولند و این موجب میشود دیدن نقاشیهای بروگل، یکی از سرگرمکنندهترین و جذابترین کارهای دنیا باشد. نقاشیهایی پر از داستان، پر از حکایت، پر از ظرایف و پر از ماجراهای مذهبی و روزمره و تاریخی.
ماژوسکی به شکل حیرتانگیزی وارد تابلوی «به سوی کالواری» بروگل و با شخصیتهای فراوان این تابلو همراه میشود. یکی از جذابیتهای فوقالعادهی فیلم این است که میتوانید لحظه به لحظه متوقفش کنید و سپس از روی تابلوی بروگل، شخصیتی را که در فیلم دیدهاید پیدا کنید. ماژوسکی حتی آدمهایی را نشانمان میدهد که در تابلو نمیبینیم اما به عنوان مثال خانههایشان به شکل ریزی در تابلوی بروگل نقاشی شده. در فیلم وارد خانههای آنها هم میشویم تا نادیدنیها را هم ببینیم. یک ماجراجویی فوقالعاده و بینظیر در یکی از مهمترین تابلوهای نقاشی تاریخ. یک اثر هنری ناب. همانطور که از اسم تابلو هم برمیآید، ماجرای به صلیب کشیده شدن مسیح در کنار روزمرگیهای روستاییان، یکی از وقایع این اثر است. بروگل بدون حشو و زواید، لحظههای پایانی زندگی مسیح را به سادهترین شکل ممکن به تصویر کشیده است و ماژوسکی به پیروی از او، این لحظهها را بسیار عادی ساخته و پرداخته؛ در حالی که مسیح به چهار میخ کشیده شده، بچهای پای صلیب با گوسفند بازی میکند و مادری مشغول آرام کردنش است. هیچ نوری در کار نیست، هیچ روحانیتی در بین نیست.
گروه احمقها نقشهی گنجی را به شکلی اتفاقی در اتاق زیرشیروانی پیدا میکنند و برای رسیدن به آن، مراحل هیجانانگیز و خطرناکی پیش رو دارند. این در حالیست که سه دزد حرفهای هم به دنبال گنج هستند … ترکیب کریس کلمبوس به عنوان فیلمنامهنویس و استیون اسپیلبرگ به عنوان نویسندهی داستان، مشخص میکند که با چه فیلم بامزه و مفرح و جذابی طرف خواهیم بود. فیلمی که حس و حال کودکانه را در ما زنده میکند و به آن زمانهایی میبردمان که به دنبال جزیرهی گنج بودیم و هیجانهایمان را در داستانهایی مانند جزیرهی وحشیان ژول ورن تا جزیرهی گنج رابرت لوئی استیونسن جستجو میکردیم.
دیکسن استیل، فیلمنامهنویسیست که به بنبست ایده خورده و قرار است از روی یک رمان، فیلمنامهی جدیدش را اقتباس کند. او که حوصلهی خواندن رمان ندارد، دختر منشی که داستان موردنظر را خوانده را یک شب به خانهاش دعوت میکند. همان شب دختر به قتل میرسد و مظنون اصلی دیکسن است. سوابق خشونت و کتککاریهای او هم بیش از پیش پلیس را مشکوک میکند … با یک نوآر جذاب طرفیم که شخصیت اصلیاش در نوسان بین خوبی و بدی، شقاوت و دلرحمی و آرامش و عصبیت، پادرهواست. ماجرای قتل دختر منشی بهانهای میشود برای پرداختن به روحیات مردی که یک فیلمنامهنویس هالیوودیست و کنترل اعصابش را ندارد. البته در این میان، نیکلاس ری دیدگاه تیره و تار خودش نسبت به هالیوود و ساختارش را هم رو میکند؛ بازیگر پیری که به آخر خط رسیده و کارگردانی جوان به او توهین میکند یا بازیگر زن جذابی که مشخص است تنها به خاطر چهرهاش وارد کار سینما شده و البته فیلمنامهنویسی که به بحران ایده برخورد کرده و گیج و سردرگم به نظر میرسد. مخاطب هر چند او را دیده که شب قتل دختر، در خانه مانده، اما در عین حال هر چه که فیلم جلوتر میرود، به او مشکوک میشود. او قابلیت خشونتی افسارگسیخته دارد و این را در قسمتهایی از فیلم دیدهایم. یکی مانند آن جا که رانندهی جوان اتوموبیل را کتک میزند و در اوج عصبانیت قصد دارد با سنگ سرش را خرد کند و دیگری جایی که شب به خانهی دوست پلیسش دعوت شده و میخواهد صحنهی قتل دختر را بازسازی کند و آنقدر این کار را خوب انجام میدهد که دوست پلیسش نزدیک است همسر خود را خفه کند! قتل یک بهانه است و کمکم به پسزمینهی داستان کشانده میشود و قاتل هم خودش اعتراف میکند. نکتهی اساسی، عشق بین گری و دیکسن است که در سایهی روحیات نامتعادل دیکسن از بین میرود.
جو که دختریست سرتق و لجباز با مادر و خواهرهایش زندگی فقیرانهای را میگذراند. در همسایگی آنها آدمهای ثروتمندی زندگی میکنند که پسر خانوادهی ثروتمند، چشمش به دنبال جو است اما جو چندان توجهی به این موضوع ندارد … یک فیلم پر از صحنههای احساسی و عاشقانه که جان میدهد برای انسانهای نازکدل! فیلم داستان پررنگی ندارد و بیشتر حکایتهای جستهوگریختهی خانوادهی جو را نشان میدهد که آن هم چندان خوب به هم چفتوبست نشدهاند و گاهی تا مرز آبکی شدن پیش رفتهاند. همچنان که شخصیتها هم چندان برایمان روشن نمیشود و در حد اشارههایی کوتاه و بیکارکرد باقی میمانند. مروین لروی کارگردان کارکشتهی هالیوودی تمام تلاش خود را میکند تا اثری احساسی و لطیف را تحویل مخاطب بدهد که در این کار موفق است. کافیست نگاه کنید به صحنهای که دختر کوچک برای تشکر از پیرمرد ثروتمند همسایه به خاطر خریدن پیانو برای او، به خانهی پیرمرد میرود و در حالی که موسیقی اشکآوری در صحنه جاریست، دختر هم اشکریزان صورتش را به پیرمرد میچسباند و از او تشکر میکند.
فیلمهای دیگر این کارگردان کارکشته در «سینمای خانگی من»:
ـ بدذات (اینجا)
ـ شیطان در ساعت ۴ (اینجا)
کلایو کندی به دلیل توهین به افسری آلمانی که بر علیه انگلیسیها جاسوسی و خبرپراکنی میکند، به دوئل فراخوانده میشود. رقیب او در دوئل، یک آلمانیست به نام تئو. آنها هر دو زخمی و به بیمارستان منتقل میشوند و همانجا نهتنها دوست بلکه هر دو عاشق یک دختر به نام ادیث هم میشوند، دوستی و عشقی که تا زمان مرگشان هم ادامه پیدا میکند … روایتی دو ساعت و نیمه از زندگی طولانی کلایو کندی و دوستش تئو که به رغم جنگها و دشمنیها، دوستیشان تا زمانی پیری باقی میماند. فیلم در پی این است نشان بدهد چهگونه جنگ، خرابیهایش و البته گذشت زمان و عوض شدن ایدهها و ارزشها، عوض شدن عقاید و روی کار آمدن آدمهای جدید که خبری از اعمال گذشتگانشان ندارد، باعث میشود قدیمیها به رغم تمام جنگاوریها و شجاعتها بهسرعت فراموش شوند. فیلم از سویی به صدمات جنگ میپردازد، جنگی که آدمها را مقابل یکدیگر قرار میدهد، آدمهایی که میتوانند بیشترین اشتراکها را با هم داشته باشند و زندگیهای خوبی را بگذرانند. از سوی دیگر قدرت دوستی و عشق را هم بررسی میکند مانند دوستی میان تئو و کلایو که تا سالها باقی میماند و البته عشقی که هیچ کدامشان تا آخرین لحظهها نمیتوانند فراموش کنند. نه کلایو که بعد از ادیث، با هر زن دیگری که آشنا میشود، شبیه ادیث است و نه تئو که بعد از مرگ ادیث هم همچنان به فکر اوست. وینستول چرچیل از این فیلم متنفر بود و البته راجر ایبرت آن را در لیست فیلمهای محبوبش قرار داد.
سلام
تصنیف باستر اسکراگز (The Ballad of Buster Scruggs):
خیلی دوست داشتنی بود،هر کدوم از قصه ها عالی روایت شدند.شما هم به خوبی یکی از بهترین هاش تعریف کردین.
سپاس
سلام. ممنونم.
داستان گرین بوک عالی توضیح دادید
ممنون
یاد بی گناهان وحشی افتادم.خیلی جالب بود . شاید جزو قوی ترین کار های ری نباشه ولی سیار زیبا بود. هم محبت و دوستی و هم خصلت های منفیِ انسان مدرن رو به خوبی نشون میده.