رهی به شکلی اتفاقی بنر تبلیغی حاجحشمت، مداح معروف را میبینید که خودش را برای شورای شهر نامزد کرده است. او که از حشمت کینهای قدیمی به دل دارد، در فکر انتقامی سخت از او میافتد … فیلم خوب شروع میشود. رضویان با چند دکوپاژ درست مانند آن جایی که رهی و حشمت در دستشویی با هم رودررو میشوند و لامپ دستشویی به خاطر اتصالی، خاموش و روشن میشود، نشان میدهد که چیزهایی بلد است. بعد هم نرمنرم وارد ماجرا میشویم و ورود رهی و لیلی به خانهی حاجحشمت و اتفاقهای روز بعد، به اندازهی کافی کنجکاویبرانگیز هستند که مخاطب را پای داستان نگه دارند، ضمن این که طنز هم چاشنی ماجراست. اما هر چه جلوتر میرویم، انگار که رضویان از ساخت فیلم خسته شده باشد، ناگهان خط سیر ماجرا از دستانش بیرون میآید و فیلم چنان از هم میپاشد که حتی متوجه نمیشویم چه اتفاقی افتاده است، که رهی دقیقاً چه کرده و ماجرای لیلی و گروگان گرفته شدن بچهاش توسط «بابا» چیست؟ که چهگونه حاجحشمت «بابا» را پیدا میکند و چهگونه دختر لیلی را آزاد میکند؟ همراهی زن لکاته و مرد مذهبی، همان فرمولیست که خیلی از فیلمهای پیش از انقلاب هم از آن پیروی کردهاند، اینجا هم همانطور است، حالا با چند فرق و چند خط قرمز. بدتر از همه زمانیست که فیلم وارد فاز نقد اجتماعی و پیام دادن میشود و با یک موزیک ویدیوی بیربط سعی میکند اوضاع آشفتهی جامعه را نشان بدهد که بعد هم نتیجهاش میشود استعفای حاجی از مقام شورای شهری چون عقیده دارد هنوز از بدبختی مردم خبر ندارد! این قسمتها تحمل کردن فیلم سخت است. زهرمار خوب شروع میشود و افتضاح به اتمام میرسد؛ امیدوارم کارنامهی کارگردانی رضویان اینگونه نباشد.
.
فائزه و حمید عاشقانه ازدواج میکنند. بعد از ازدواج، فائزه با واقعیت ترسناکی مواجه میشود؛ برادران حمید در گروهی تروریستی فعالیت دارند. او وحشتزده به حمید پیشنهاد میدهد از ایران بروند. آنها برای رفتن به کشوری اروپایی ابتدا به پاکستان میروند، اما در آن جا هم خانوادهی حمید حضور دارند و به فعالیتهای تروریستی خود مشغول هستند … سکانس عجیبی در فیلم وجود دارد که غافلگیرکننده است؛ جایی که حمید هنگام مکالمهی تلفنی مشغول غذا دادن به تمساحهاست. هیچ ترسی در وجودش نیست و پیداست که کار هر روزهاش همین است. این صحنه جدا از غافلگیرکننده بودن، نشاندهندهی آن چیزیست که در ادامه از حمید خواهیم دید؛ مردی که نرمنرمک به هیولایی مانند همین تمساحها بدل میشود. فیلم جدید آبیار ایدهی جالبی دارد که قابلیت دراماتیک بالایش برای جلب توجه مخاطب کافیست. شبی که ماه کامل شد دربارهی انسانهاییست که ایدئولوژیهای مسخشدهشان دنیایی را به رنج و عذاب میاندازد و فائزهی این فیلم، بخشی از همین دنیاست که در دستان مشتی آدم ترسناک و دیوانه گرفتار شده است. صحنههایی که عبدالمالک ریگی بچهای کوچک را بغل کرده و به او بمب و تفنگ نشان میدهد و سعی میکند این چیزها را مانند اسباببازی برای بچه، دلنشین جلوه دهد، بهخوبی نشاندهندهی عمق فساد و تباهی افکاری چنین خطرناک است. افکاری که البته در این فیلم به ریشههایش اشارهای نمیشود و انگار همین که بدانیم بخشی از طایفهی ریگیها دست به چنین جنایتهایی زدهاند کافیست. آبیار دست به کار خطیری زده و خوب هم از پس کار برآمده هر چند زمان طولانی فیلم، دیر شروع شدن قصه و حرکتهای آزاردهندهی دوربین روی دست و البته گیروگرفتهای فیلمنامهای از جمله خنگ بودن بیش از حد فائزه باعث میشوند شبی که ماه کامل شد به فیلم بهتری تبدیل نشود.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
فرهاد و پری که یکی در کار ساخت فیلمهای مستند و دیگری بازیگر تئاتر است، زندگی روتینی را سپری میکنند تا اینکه پری بچهی دومش را حامله میشود. فرهاد که اعتقاد دارد به دنیا آوردن بچهای دیگر در بلبشوی زندگی خیانت است، تصمیم میگیرد هر طور شده پری را برای سقط جنین راضی کند. اما پری تلاش میکند بچه را نگه دارد و بزرگ کند … فیلم داستان بارها تکرارشدهی سقط جنین و تصمیمگیری برای از بین بردن یا نبردن جنین را دستمایهی کاری اجتماعی و سرراست قرار میدهد که داستانش را روان و خوب تعریف میکند و لااقل تماشاگر را زجر نمیدهد. الهام کردا عالی بازی میکند و انگار شاهنقش کارنامهاش است. مشکل اصلی فیلم نیمچهداستانهای آن هستند که به دور داستان اصلی تنیده شدهاند و آنقدرها هم به آن نمیچسبند. مثل ماجرای تئاتری که پری نقشی در آن دارد و بعد به دلیل فشار از بالادست، گروه ناچار میشود به جای تئاتری که مدتها تمرین کرده، نمایشی مضحک و سطح پایین را اجرا کند. این سرک کشیدن به معضلات ریز و درشت اجتماعی، بیش از حد شعاری جلوه میکند.
.
روایت زندگی یکی از بزرگترین هنرمندان قرن، فردی مرکوری از دوران نوجوانی تا وقتی که ستارهی آسمان موسیقی میشود … یک روایت زندگینامهای جذاب و پرکشش از هنرمندی شوریده و شیفتهی موسیقی که به خاطر اطرافیان زبون و فاسدش به قهقهرا کشیده میشود. مردی که اگر قدر خود را میدانست، شاید هنوز هم به جهانیان آثار باارزشی ارایه میداد. اما انگار همیشه عمر چنین نوابغی کوتاه است. آدمهایی خارق عادت که برخلاف جریان آب، زندگیشان را در دست میگیرند و آن چه که دوست دارند، انجام میدهند. حتی اگر مرکوری و موسیقیاش را نشناسید هم دیدن این فیلم باعث میشود در چندوچون اوضاع او قرار بگیرید و برایان سینگر، با نشان دادن اجراهای مرکوری و تمرکز زیاد روی آنها، با هنرنمایی رامی مالک، شما را در مرکز موسیقی قرار خواهد داد و این انسان عجیب را به شما خواهد شناساند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
جرج بعد از حملهی نازیها به فرانسه میگریزد و آنجا به شکلی تصادفی خودش را به جای نویسندهای معروف جا میزند و با همسر آن نویسنده رابطهای عاطفی برقرار میکند … برای من که فیلم غیرقابل تحملیست. نه میتوان از آدمهایش سر در آورد و نه داستان نهچندان جذابش را دنبال کرد. پتزولد سعی میکند تماشاگر را از لحاظ زمانی در برزخ قرار دهد؛ از یک طرف شخصیتها طوری صحبت میکنند که انگار از دهههای گذشته هستیم و از طرف دیگر، محیط اطرافشان این روزها را به یاد میآورد. انگار پتزولد تلاش میکند با این تمهید، گذشته و حال را در هم تلفیق کند اما حیف که داستان گیرایی ندارد و خستهکننده است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
لیز برای ملاقات با معشوقش تد باندی، یکی از خطرناکترین جنایتکاران تاریخ آمریکا به زندان میآید و در طی این دیدار به گذشتهی آنها و نحوهی آشناییشان و همینطور جنایتهای تد باندی، دستگیری و محاکمهاش پرداخته میشود … قبل از دیدن این فیلم حتماً باید سریال چهار قسمتی و جذاب مکالمه با یک قاتل: نوارهای تد باندی را که توسط همین کارگردان ساخته شده دید. شنیدن صدای تد باندی واقعی، تصاویر آرشیوی کمیاب از او در جلسات دادگاه و مصاحبههایش در زندان، یکی از عجیبترین تجربههاییست که میتوانید از سر بگذرانید. همه چیز در این سریال چهار قسمتی وجود دارد و بعد از دیدن آن، دیگر نیازی به دیدن این فیلم نیست. فیلمی تقریباً آشفته و خستهکننده که سعی میکند برخی از همان صحنههای مستند را این بار با بازیگران بازسازی کند و البته زاک افرون در نقش تد باندی خیلی خوب از پس نقشش برآمده و اداها، حرکات و شیوهی حرف زدن این قاتل سریالی باهوش و عجیب را خوب تقلید کرده است. اما واقعاً وقتی آن سریال در دسترس است، دیگر دیدن این فیلم معنایی ندارد. فیلم قرار است این بار از زاویهی دید معشوقهی تد باندی به ماجرا نزدیک شود که البته این اتفاق نمیافتد.
.
مردی که بر اثر سانحهای هوایی در قطب شمال سقوط کرده، تلاش میکند تا راه نجاتی از این جهنم سفید بیابد … هیچچیز فیلم جدید و بکر نیست؛ نه داستانش، نه تصاویرش و نه حتی پایانش که بهشدت قابل پیشبینیست اما با تمام این اوصاف، هنوز هم دیدن چنین فیلمهایی لااقل برای من، جذابیتی مسحورکننده دارند؛ خلوت، بیکلام، خشن و امیدوارانه. فیلم تنها با مدس میکلسن مثل همیشه عالی، کارش را پیش میبرد و نشان میدهد برای یک فیلم خوب ساختن، لزوماً به داستان پیچیدهای نیاز نداریم.
.
زنی که تنها زندگی میکند، یک شب متوجه میشود بیگانهای مشغول ور رفتن با قفل دیجیتالی در خانهی اوست. این آغاز کابوسیست که او را با یک قاتل روانی رودررو میکند … کره ایها آنقدر مرام دارند که حتی وقتی تنها یک بخش کوچکی از فیلم خواب عمیق (خائومه بلاگوئرو) (اینجا) را استفاده میکنند، نامش را در تیتراژ میآورند. فیلم تنها از این قسمت فیلم بلاگوئرو که مردی وارد خانهی زنی میشود، او را در خواب بیهوش میکند و کنارش دراز میکشد، استفاده کرده و بعد داستانی دیگر گفته. داستانی پرهیجان و پرافتوخیز که طبیعتاً کرهایها استادش هستند. داستان چنان پیش میرود که کمکم متوجه خواهیم شد، دیگر درون خانه هم چندان آسایش نداریم و تهدیدها حتی در پس دیوارهای خانهمان هم وجود دارند.
.
سارایا دختری انگلیسیست که در خانوادهای عاشق کشتی پرورش یافته است. او و برادرش سودای ورود به مسابقات جهانی را در سر دارند و روزی که خبر میرسد برای تستهای انتخابی پذیرفته شدهاند، در پوست خود نمیگنجند اما کمی بعد مشخص میشود که سارایا انتخاب شده و باید به آمریکا برود در حالی که برادرش نه … داستانی واقعی از عزم جزم و نیروی امید که خیلی وقتها میتواند آدمها را به آن چیزی که میخواهند برساند. این فیلم ساده و روان، نهفقط برای دوستداران کشتی کچ و عاشقان سینهچاک ستارههایی مانند راک (دواین جانسون) میتواند جالب باشد بلکه برای منی که علاقهای به این رشته ندارم هم تاحدودی جذاب است. فیلمی که حس امید را به بیننده تزریق میکند. یکی از خندهدارترین قسمتهایش جاییست که خانوادهی باکلاس دوستدختر زک (برادر سارایا) به دیدن خانوادهی آ نها میآیند و قرار است ادب را رعایت کنند و حرفهای بد نزنند که البته نمیتوانند و حسابی موقعیت بیریختی ایجاد میکنند که خندهدار است. به هر حال بیش از چند خنده و کمی حس امید، انتظار دیگری نمیتوان از فیلم داشت و نیازی هم نیست.
.
در آیندهای شاید نهچندان دور، انسانها از بین رفتهاند و یک ربات در محیطی ایزوله شده، از جنینی انسانی، دختری به وجود میآورد و پرورشش میدهد. دختر بزرگ میشود و دنیای خود را همان محیط میداند تا این که ورود انسانی زخمی، کنجکاویهای دختر دربارهی زندگی بیرون از این محیط را بیشتر میکند. این در حالیست که ربات مادر با کنجکاویهای دختر مخالف است … بر خلاف تصور، فیلم موفق میشود لااقل تا قبل از بیست دقیقهی پایانی، با وجود تنها سه شخصیت، جذاب بماند و کار را پیش ببرد. تغییر قطب مثبت مادر به منفی، و تبدیل شدن ربات مادر به یک ربات سرد و بیاحساس که نطفهاش توسط زن زخمی در ذهن دختر و البته بیننده کاشته میشود، یکی از جذابترین بخشهای داستان است که میتواند حاوی تعابیر فراوانی باشد. اما مشکل بزرگ فیلم وقتی خودش را نشان میدهد که به بیست دقیقهی پایانی میرسیم و من متوجه نمیشوم ناگهان چه اتفاقی میافتد و چرا؟! همه چیز گنگ میشود و داستانی که تا کنون جذاب بوده به سمت بیهدفی پیش میرود. انگار نویسنده و کارگردان نتوانستهاند از پس فلسفهی فیلم بربیایند و مثل اکثر فیلمسازان خودمان، انتهایش را ماستمالی کردهاند!
.
ادلاید خاطرهی ترسناکی از گذشته دارد که بعد از سالها، هنوز در ذهنش باقی مانده است. خاطرهای مبنی بر دیدن همزادش در ساحل سانتا کروز. او به اصرار خانواده، برای تعطیلات، دوباره راهی این ساحل میشود و این بار هم خاطرات گذشته، به شکل واضحتری برمیگردند و کل خانواده را تحت تأثیر قرار میدهند … جردن پیل که با فیلم قبلیاش حسابی سروصدا به پا کرده بود، این بار ایدهای اورژینال دارد که طی دو ساعت برای بیننده تعریف میکند. ایدهای جذاب که البته برای یک فیلم دو ساعته، کممایه است و در نتیجه بخشهایی از آن خستهکننده و کند پیش میرود. ایدهی داستان جردن پیل میتواند به تأویلهای فلسفی هم راه بدهد که این کار را باید به اهلش سپرد. باید اعتراف کنم که گاهگاهی در طول فیلم چشمهایم سنگین شد و خوابم گرفت اما به هر حال خودم را نگه داشتم چون مخاطب مدام منتظر است جواب سوالش را بگیرد: مهاجمینی که کپی شخصیتهای اصلیاند، در واقع چه کسانی هستند و چه میخواهند؟ کارگردان در طول مسیر داستانش به هر حال به این سوال پاسخ میدهد و آن را در فضای ترسناک و تخیلی فیلمش حل میکند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
داستان واقعی حملهی تروریستی یک گروهک افراطی به هتل تاج هند و کشته شدن بیش از صد نفر… هیجانانگیز و ناراحتکننده. براساس داستانهای واقعی ترور و کشتار، فیلمهای زیادی ساخته شده اما این یکی خیلی بیشتر از بقیه ناراحتم کرد. بازسازی فاجعهی تلخ هتل تاج بمبئی، در حالی که چند انسان مسخشده مانند آب خوردن به جان مردم میافتند و تیربارانشان میکنند، آنقدر ابعاد ترسناکی دارد که لحظهای تصور چنین موقعیتی، لرزه بر اندام آدم میاندازد و به این فکر میکنیم که آدمها به کجاها میرسند که این چنین بیرحم میشوند. فیلم سعی میکند قهرمانپردازی نکند و به آدمهایی معمولی مانند آرجون بپردازد که جان چند ده نفر را نجات میدهد و در پایان در بغل مدیرش قرار میگیرد که در ابتدای داستان توبیخش کرده بود. زهرا هم هست که به عنوان مادری نگران، حتی به قیمت به خطر انداختن جان خود، برای رسیدن به فرزندش تلاش میکند اما در این راه همسرش را از دست میدهد. آن روس ثروتمند هم هست که ابتدای داستان نشان میدهد برای عشق و حال به این هتل پنجستاره آمده و با نوع حرف زدنش و این که دنبال چند زن میگردد تا شبش را روز کند، حسابی در قامت یک نقش منفی قرار میگیرد اما در ادامه و بعد از بغرنج شدن اوضاع، به زهرا کمک میکند تا از مخمصه خلاص شود. اینها همگی انسانهایی معمولی هستند که در موقعیتی غیرمعمولی و در دست چند آدم بیمار با ذهنیتی ترسناک گرفتار آمدهاند و زندگیشان هم سر وعدههای آسمانی از دست میرود. تخیل، منفی و مثبت دارد. مثبتش منجر به پیشرفت و کشف و هنر میشود و منفیاش به ترور و کشتار برای رسیدن به چیزهای بهشتی در آسمان میانجامد.
.
امی و مالی دو دوست هستند که برای رسیدن به درجات بالای علمی، به دور از تفریحات نوجوانی، تمام وقتشان را برای درس خواندن گذاشتهاند اما وقتی متوجه میشوند دوستانشان که همگی اهل تفریح و خوشگذرانی هستند در بهترین دانشگاهها قبول شدهاند، احساس میکنند سرشان کلاه رفته است و در نتیجه تصمیم میگیرند شب قبل از روز فارغالتحصیلی را به تفریح بگذرانند … راستش ارتباط برقرار کردن با دو دختر لوس و بینمک اصلی داستان کار سختیست که از عهدهی من برنمیآید. داستان فیلم هم هر چند ایدهی اولیهی جذابی دارد اما در نهایت پرحرف و بینمک است، مثل همان دخترها. کمدیای تینایجری و بیپرده دربارهی بحران هویت و مشکلات نوجوانان به سبک کارهای جاد آپاتو که البته مثل آثار او چندان دقیق و ریزبینانه و البته جذاب از کار نیامده است.
.
آرجون یکی از بهترین کریکتبازهای هندوستان است اما به رشوه گرفتن متهم میشود و از تیم بیرون میآید. ازدواجش با سارا و به دنیا آمدن پسرش، او را به کلی از دنیای ورزش دور میکند. اما بیپولی و گرفتاریهای زندگی مجبورش میکند که دوباره و به اصرار مربی قدیمیاش به زمین کریکت برگردد … فیلمی از سینمای تالیوود که دربارهی همت و عزم راسخ صحبت میکند. اینکه دوباره و در هر شرایطی میتوان تلاش را از سر گرفت. فیلم آنچنان که باید و شاید آدم را درگیر نمیکند. یکی از مهمترین دلایلش لااقل برای من این است که چیزی از قواعد کریکت سر در نمیآورم و به این شکل، جذابترین و هیجانانگیزترین بخشهای فیلم که سکانسهای ورزشیاش است بدون هیچ هیجانی سپری میشود. این مهمترین ضعف فیلم است که تصور کرده تمام تماشاگران فیلم از کریکت که بازی مهمی در هند محسوب میشود سر در میآورند و در نتیجه به خودش زحمت نداده تا آن را برای بینندهی ناآشنا روشن کند. این صحنهها بدون کمترین هیجانی تمام میشوند و به این شکل برعکس دیگر فیلمهای هندی به من نمیچسبد.
.
نینا که تاجر موفقیست متهم به قتل معشوقش شده است. در فاصلهای که دادستان برای به صحنه آوردن شاهدی جدید تلاش میکند، بادال گوپتا، وکیل زبردست، خودش را به نینا معرفی میکند و از او میخواهد که تمام حقیقت را برایش شرح دهد تا بتواند از مخمصه برهاندش … این فیلم هندی جدید، بازسازی مهمان ناخوانده است که تنها با یک سری تغییرات جزئی، همان داستان را با همان پیچوخمها و غافلگیریها طی میکند. هندیها حالا دیگر تلاش میکنند با تکیه بر بازسازیها، ژانرهای جدیدی را هم تجربه کنند. سالهای اخیر هندیها با تجربههای فوقالعادهای مانند ملودی کور (اینجا) سعی کردهاند به داستانهایشان پیچوخمهایی جذاب بدهند. این مسیر با فیلمهایی مانند انتقام هر چند بازسازی نعل به نعل فیلمی خارجی هم باشد، ادامه پیدا میکند تا احتمالاً در آیندهای نهچندان دور گوی سبقت را از رقبای خارجیشان بربایند.
.
دو رنجر تگزاسی بازنشسته، مأمور میشوند تا بانی و کلاید را دستگیر کنند … ماجرای بانی و کلاید معروف، بعد از آرتور پن، حالا از زاویهی دیگری روایت شده است. مهمترین نقطهی فیلم جاییست که دو رنجر از کار افتاده، بعد از کشتن بیرحمانهی بانی و کلاید، حاضر به مصاحبه و دریافت پول نمیشوند. هر چند تا این بخش از فیلم، بانی و کلاید آدمهای بیرحمی ترسیم شدهاند، اما درست در این لحظه مشخص میشود نویسنده و کارگردان چندان هم از مرگ آنها راضی نیستند. دو رنجر پیر، طی مسیری پرفرازونشیب، در نهایت مأموریتشان را انجام میدهند و به کار و زندگی گذشتهشان برمیگردند. آنها به بانی و کلاید به مثابه قهرمان، رابین هود و … نگاه نمیکنند. این دو برای آنها تنها مأموریتی دیگر است که باید به سرانجامش برسانند، به هر شکلی که شده. ناراحتی پایانی آنها و مصاحبه نکردنشان با مطبوعات، نه به خاطر کشتن بانی و کلاید، دو تا از معروفترین تبهکاران زمانه، بلکه به خاطر کشتن دو انسان دیگر است. فیلم زیادی کش پیدا میکند و با توجه به این که پایانش هم قابل پیشبینیست، برای پر کردن داستان، مایه کم دارد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
بچهها در کمپی تابستانی طی یک سری سخنرانیها و مراسم مذهبی، دچار حالتهای عجیبی میشوند … این مستند عجیب، بهخوبی نشان میدهد که بچهها چه قدر تأثیرپذیرند و مذهب چهگونه میتواند روی روح و روان آنها تأثیر بگذارد. تصاویر از خودبیخود شدن دخترها و پسرهای دهدوازدهسالهای که با صحبتهای مبلغین مذهبی به حال غش و ضعف میافتند، چیزی نیست که بتوان بهراحتی فراموشش کرد. مدام در طول نمایش فیلم به این فکر میکردم که چه اوضاعی خواهد شد وقتی این بچهها قرار است بچههای دیگری داشته باشند و بچههای آنها هم بچههایی دیگر. اگر اوضاع به همین شکل پیش برود و در نسلهای آینده، هیچ تغییری ایجاد نشود، دنیا به کجاها خواهد رسید؟ این مستند در پی افشا کردن پشت پردهی این مراسم است. کمپی که ظاهراً قرار است بچهها را به آسمان وصل کند اما در اصل هیچ آسمانی در کار نیست. هر چند در طول ماجرا، یکیدو نفر از بچهها را بیشتر از بقیه میبینیم اما مشکل اینجاست که کارگردانها هیچ وقت روی یک نفرشان تمرکز نمیکند تا دنبال کردن ماجرا برای بیننده جذابتر باشد.
.
اد وود که عاشق فیلم ساختن است، با بلا لوگوسی که حالا دیگر دوران اوج بازیگریاش تمام شده و پیرمردی خسته و تنهاست، آشنا میشود و تصمیم میگیرد فیلمی با بودجهای کم و با حضور این ستارهی سابق سینمای وحشت بسازد. هر چند تهیهکنندهها به او روی خوش نشان نمیدهند، اما او مصمم است کارش را به سرانجام برساند … حکایت فیلم ساختن و زندگی اد وود، دستمایهای میشود برای تیم برتون تا داستانی جذاب و روان ارایه کند و در آن نشان بدهد که آدمهای عاشق تصویر، همیشه بودند و هستند و خواهند بود. آدمهایی که بیتوجه به شرایط و امکانات و حتی ظرفیتهای خودشان، وجودشان را غرق در تصویر میکنند و این که این موضوع از کجا نشأت میگیرد، خودش ماجراییست. جملهی «کات! همهچی عالی بود!» را از زبان اد وود در تمام صحنههایی که به شکلی سردستی فیلمبرداری و کارگردانی میکند، میشنویم. او همیشه از صحنهها راضیست و حتی به گفتهی عواملش، نیازی نمیبیند صحنهای را یکبار دیگر تکرار کند، چون اینجا دیگر خودِ فیلم موضوعی حاشیهایست، چیزی که اهمیت دارد، بیرون ریختن ذهنیات و درونیات برای این آدم است. در یادداشتی که دربارهی «هنرمند فاجعه» در شمارهی ۵۳۹ مجله فیلم نوشته بودم (اینجا)، دربارهی تامی وایزو و آدمهایی نظیر او که به هر شکل ممکن میخواهند فیلم بسازند، توضیح داده بودم. حکایت اد وود هم چنین چیزیست؛ مردی که نمیدانیم دیوانه است یا هنرمند؟ عاشق است یا مجنون؟
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
مینو عاشقانه همسرش را دوست دارد اما وقتی سروکلهی مردی پیدا میشود که ادعا میکند همسر او در قتلی شراکت داشته، تمام ذهنیاتش بههم میریزد. مرد مدرکی از شوهر مینو دارد که تهدید میکند اگر مینو به حرفهایش گوش ندهد، آن را رو خواهد کرد. مینو که شوهرش را دوست دارد، از مرد تمکین میکند … فیلم فرازونشیب چندانی ندارد و در ذهنیات آشفتهی مینو (چه اسم جالبی) خلاصه شده که در فکر شوهرش است و گمان میکند همهچیز در او خلاصه میشود تا حدی که حاضر است به تمنیات مرد مرموز جواب مثبت بدهد تا مدرک به جا مانده از شوهر را نابود کند، اما خبر ندارد که در انتها همین شوهر بهظاهر درست و حسابی، چه آشی برای او پخته است. به همین نسبت، دوست مینو، همان زن اغواگری که مدام با مردهای مختلف میچرخد و از همان ابتدا دربارهاش گمان خوبی نداریم، در انتها زنی درست و حسابی جلوه میکند که از ابتدا حواسش به همهچیز بوده. فیلم روند پرهیجانی ندارد در حالی که با توجه به سوژهاش چنین موضوعی دور از ذهن نیست.
.
مارگارت و لیزا برای گذراندن تعطیلات کریسمس با خانوادههایشان سوار قطاری به مقصد خانه میشوند اما در قطار با دو مرد اوباش و یک زن عجیب روبهرو میشوند که ظاهراً نقشههای بدی در سر دارند … فیلم کمی کند پیش میرود و آلدو لادو میخواهد سر فرصت تمام جزییات ماجرا، از سوار شدن قطار توسط دخترها تا رابطهی پدر و مادرهایشان را تعریف کند و این موجب میشود داستان گاهی خستهکننده باشد. صحنههای تجاوز به دخترها تکاندهنده است، هر چند اشتباهات فاحشی از کارگردانی و دکوپاژ، برخی قسمتها را کمی خندهدار هم میکند.
من چهارقسمت مکالمه با قاتل دیدم. واقعا خوب بودند. شاهکار نه..ولی خوب بودند. تکان دهنده ترین قسمت آنجا بود که میگفت: عامل تمام این چیزها پورنوگرافی است. مصاحبه قبل از اعدام.
تد باندی انسان هوشمند و عجیبی بود که پرداختن به لایههای شخصیتی و ذهنیاتش، در این مستند خوب نگنجیده. اما فقط برای نشان دادن تصویری کلی از این انسان خاص، مستند فوقالعاده تکاندهندهایست.
سلام تد میخواست با این حرف تقصیرات را گردن دیگری (شیطان و پورنوگرافی) بیندازد درحالی که همه ما در محاصره پورن و پورنوگرافی هستیم اما کارهایی که تد کرد را نمیکنیم.قبلا سریالهای مستند جنایی دیده بودم که در مقایسه با این سریال بسیار جذابتر بودند و به نظرم این سریال میتوانست خیلی جذابتر از این باشد و میتوانست به وجوه بیشتری از زندگی تد بپردازد.سریال Making a Murderer هم یکی از کارهای نت فیلیکس است که توصیه میکنم ببینید.از سریال چندان لذت نبردم تقصیر خودمه چون قبل تماشای سریال توقعمو زیادی بالا برده بودم.تماشای این سریال برای کسایی که اصلا شناختی از تدباندی ندارن خوبه ولی کسی مث من که داستان زندگیشو میدونه چیز جدیدی براش نداره