عادت دارم وقتی وارد کتابفروشی میشوم، خودم تکتک قفسهها و کتابها را ببینم. خیلی وقتها اصلاً به قصد خرید کتاب نمیروم، میروم که در آن فضا وقت بگذرانم. اگر هم صاحبان کتابفروشی باسلیقه باشند و موسیقی آرامشبخشی هم پخش کرده باشند که چه بهتر. حتی اگر قصدم خرید کتابی مشخص هم باشد، نمیروم از مسئول آن بخش بپرسم که فلان کتاب را دارند یا نه، که او هم با یک سرچ ساده پیدایش کند و بدهدش به من و پولش را بگیرد و تمام. خودم دنبالش میگردم. به همین دلیل است که معمولاً زمان زیادی را در کتابفروشیها میگذرانم چون معتقدم کتابفروشی، حالا دیگر نباید فقط جایی باشد برای خرید کتاب، باید جایی باشد برای گذران وقت بین کتابها. شما وقتی وارد قصابی میشوید، به قصد خرید گوشت است، نه نگاه کردن گوشتها، اما کتابفروشی ماجرایش فرق میکند. همین که حس میکنید در محیطی آرام، لحظاتی فارغ از تمام گرفتاریهای بیرون، بین چیزهای مورد علاقهتان وول میخورید کافیست، حالا اگر کتابی هم بخرید که چه بهتر. در برخی از کتابفروشیها این موضوع جا افتاده و در برخی دیگر نه.
مثلاً یک بار در شهر کتاب میرداماد، به عادت همیشگیام، به تکتک قفسهها سرک میکشیدم و عنوان کتابها را نگاه میکردم. اما هنوز این پروسهی جذاب شروع نشده بود که یکی از مسئولین آنجا، انگار که بخواهد زاغسیاه من را چوب بزند، هر جا میرفتم دنبالم بود. شاید خیال میکرد قصد بلند کردن کتابها را دارم. حتی اگر از روی قیافهی من هم قضاوت کنید، ممکن است چیزهای دیگری به من بیاید، اما دزد بودن نه! خلاصه هر جا میرفتم، دنبالم میآمد تا حدی که احساس کردم دارم از این موضوع رنج میبرم و راحت نیستم. با لبخندی ملایم سرم را به سمتش برگرداندم و گفتم: «کتاب خاصی مدنظرتونه؟!»، که یکهو خندهاش گرفت. قیافهی عبوسش باز شده بود، من همه ادامه دادم: «نگران نباش برادر! بلند نمیکنم!». عذرخواهی کرد و گفت که منظوری نداشته و همینطوری آنجا ایستاده بوده. من هم لبخندزنان به جستجویم ادامه دادم در حالی که میدانستم اتفاقاً منظور داشته. هر چند گناهی نداشت. باید عادت کنیم به این موضوع که کتابفروشی فقط جای خرید کتاب نیست، جاییست برای بودن در بین کتابها.
پینوشت: عکس متعلق است به یک قفسه از کتابخانهام.
سلام
سال ۸۵ برای خرید کتاب به خیابان انقلاب رفته بودم که در یکی از کتابخانه ها طبق همین عادت گشتن در بین کتاب ها به کتابی نوشته یکی از دوستان دوران مدرسه برخوردم. ایستادم به ورق زدن و خواندن. از پنج دقیقه که گذشت، فروشنده برام چهارپایه و چایی آورد.
:)))) سلام … عالی بود … اگر واقعاً این اتفاق افتاده که باید دست آن فروشنده را طلا گرفت.
اسم یه چند تاشون که نامشخصه بگو از اون وسط وسطا .اگه همه رو هم بگی چه بهتر ولی بخصوص اگه رمان خارجی
در این ردیف بهترین رمان از ایرانیها «داستان جاوید» است و از خارجیها «رواندرمانی اگزیستانسیال»، به نظرم.