این یادداشت در شماره ۵۵۹ مجله «فیلم» منتشر شده است
رسمالخط این یادداشت برطبق رسمالخط مجله «فیلم» تنظیم شده است
خلاصه داستان: هالیس کاراتاش با وجود مخالفت پدرش تصمیم دارد در مسابقههای اسبدوانی شرکت کند. مخالفت پدر به دلیل گذشته تلخ خانواده است؛ پسر اول این خانواده بعد از آسیبدیدگی در حین یکی از مسابقههای اسبدوانی، ویلچرنشین میشود و به خاطر آسیبهای روحی بعد از این سانحه، خودکشی میکند. پدر حالا اجازه نمیدهد این گذشته تلخ، برای هالیس هم تکرار شود. هر چند هالیس مصممتر از این حرفهاست. در همین بین، پیشنهاد یکی از باشگاهداران معروف به هالیس برای چابکسواری در باشگاه او، پسر جوان را هوایی میکند. او که از این پیشنهاد بهشدت هیجانزده است، بدقلقترین اسب را که بولد پایلوت نام دارد، برای رام کردن و سوار شدن انتخاب میکند. بولد پایلوت اسب سیاه زیباییست که صاحبش بگوم، دختر رییس باشگاه است. هالیس در حینی که سعی میکند بولد پایلوت را برای مسابقه آماده کند، دلبسته بگوم هم میشود و این آغاز راهیست پرفرازونشیب که با شنیدن خبر سرطان بگوم، به مسیری پر از بیم و امید میافتد. مسیری که انگار برنده شدن بولد پایلوت در مسابقهها، امید به زندگی و مبارزه با بیماری در بگوم است …
خلاصه داستان: شرح زندگی مسلم گورسس یکی از خوانندههای محبوب و مشهور ترکیه. خوانندهای که در روستایی در اورفا به دنیا آمد و در ایام کودکی و نوجوانی گرفتار پدری سنگدل و دائمالخمر بود که مدام او و بقیه اعضای خانواده را کتک میزد و یک روز طی همین کتکزدنها، بچه نوزاد و همسرش را جلوی چشم مسلم و برادر دیگرش کشت. این کابوسی بود که تا پایان عمر مسلم را رها نکرد، حتی وقتی که مسیر زندگیاش توسط یک استاد موسیقی تغییر کرد. استادی که متوجه تواناییهای این نوجوان وحشتزده شد، به او نواختن تار و خوانندگی آموخت و کمکم تبدیلش کرد به «مسلمبابا» با میلیونها هوادار و ثروت فراوان.
یادداشت: فروش غلامرضا تختی (بهرام توکلی) یکی از گرمترین بحثهای اکران آغاز سال بود. در میان این بحثها، افراد بیشتری بر این باور بودند که اگر فیلم در زمان بهتری اکران میشد، حالا فروش بهتری هم داشت. نظری که به قطعیت نه میتوان ردش کرد و نه قبول. به هر حال ما در یکی از عجیبترین کشورهای جهان زندگی میکنیم و درباره هیچچیز نمیتوان به قطعیت نظر داد. اما آن چیزی که شاید کمتر به آن پرداخته شد کمبودهای خود فیلم و تأثیرش در میزان فروش پایین آن بود. کمبودهایی که در داستان خودش را به رخ میکشد؛ داستانی که تقریباً بدون اوج و فرود و جذابیت پیش میرود، طوری که انگار کارگردان فقط متکی به شخصیت واقعی فیلمش بوده و باقی چیزها را به مخاطب سپرده تا برای غلبه بر کنجکاویاش نسبت به این آدم، به دیدن فیلم بیاید. فیلم البته مزیتهای غیرقابل انکاری دارد که ذکر آنها جایش اینجا نیست اما اصل مطلب به همان شیوه روایت برمیگردد که مهمترین ضعفش است. به هر حال پرداختن به داستان زندگی شخصیتهای واقعی در حالی که هم به وجهه آنها خللی وارد نشود و هم درامی سینمایی شکل بگیرد، کار سختیست که به نظر میرسد در فیلمی مانند غلامرضا تختی، بیشتر به نکته اول توجه شده تا نکته دوم. اما چندصدکیلومتر آنطرفتر، سینمای ترکیه هم مدتهاست که به داستان زندگی شخصیتهای واقعی میپردازد با این فرق بزرگ که آنها بیش از آن که به دنبال حواشی و خودسانسوری باشند و گیروگرفتهای الکی بدهند، تلاش میکنند روایتی جذاب از زندگی آن شخصیت حقیقی ارائه کنند تا مخاطب را به سینماها بکشانند، فارغ از این که ماجرا واقعیست یا نه، آن شخصیت زنده است یا نه و … سال قبل در جشنواره فیلم فجر، ساعتی پیش از شروع غلامرضا تختی، شنونده مکالمهای بین دو فرد اهل رسانه بودم که همانجا حساب کار دستم آمد. یکی از آنها با لحنی تند و خصمانه به دیگری میگفت: «فقط منتظرم ببینم توکلی، چجوری آقاتختی رو نشون داده. وای به حالش اگه بد نشون داده باشه! برعلیهش مینویسم. حالا ببین»! وقتی چنین تعصبهای کورکورانهای داریم، نمیتوانیم فیلمی جذاب و تماشاگرپسند بسازیم و وقتی نمیتوانیم بسازیم، پس فروشی هم نداریم هر زمانی که فیلم را اکران کنیم.
قهرمان (عنوانی که در ترکیه اکران شد قهرمان برای ما) و مسلم، دو تا از فیلمهایی هستند که ترکها درباره شخصیتهای واقعیشان ساختهاند. خبردار شدن از آمار فروش و میزان تماشاگرانشان میتواند راهگشای ادامه بحث باشد. قهرمان بعد از پانزده هفته نمایش، بیش از دوونیم میلیون مخاطب را به سینماها کشاند و با فروشی نزدیک به ۳۵ میلیون لیره ترک، در رده یازدهم جدول فروش قرار گرفت. این در حالیست که رده اول این جدول و پرفروشترین فیلم ۲۰۱۸ ترکیه، مسلم بود؛ یک کار زندگینامهای درباره یکی از مهمترین خوانندگان تازهدرگذشته ترکیه به نام مسلم گورسس. فیلمی که با بیش از ششونیم میلیون بیننده، ۸۴ میلیون لیره ترک فروخت. جان الکای کارگردان مسلم، همان کارگردانی است که آیلا را ساخته بود و در شماره ۵۳۴ مجله به آن پرداخته بودم (اینجا). آیلا هم فیلمی از روی شخصیتهایی واقعی با داستانی واقعی بود. پس ملاحظه میکنید که فیلمهای زندگینامهای در میان سینماگران ترک، ارج و قرب فراوانی دارد و آنها متوجه ظرفیتها و مختصات این نوع از داستانها هستند و با همان آگاهی هم به سراغ ساخت چنین فیلمهایی میروند که اتفاقاً در گیشه هم موفقاند. تازه باید به این نکته هم توجه کرد که این فیلمها در شرایطی میفروشند که سالانه صدها فیلم خارجی هم در آنجا اکران میشود. وقتی یک فیلم فقط در بین شش فیلم داخلی به هیچ نتیجهای نمیرسد (آن زمانی که تختی اکران شد، فقط شش فیلم روی پرده بودند)، همهاش به سلیقه پایین مخاطب و اکران بد و این حرفها ربطی ندارد. باید به خودمان هم نگاهی بیندازیم.
اما فیلمهایی مانند قهرمان یا مسلم چه دارند که به فروش بالایی دست پیدا میکنند؟ جواب این پرسش بسیار روشن است: داستان جذاب و درگیرکننده. شاید کل ماجرا همین نباشد، اما بخش اصلی ماجرا، داستانی درگیرکننده است که مخاطب به دیدنش رغبت داشته باشد. شخصیت اصلی این قهرمان، هالیس کاراتاش یکی از معروفترین چابکسواران ترکیه است که زندگی دراماتیکی را پشت سر گذاشته و سازندگان این فیلم، البته بدون تکیه بیش از حد به این شخصیت واقعی، بخش دراماتیک زندگیاش را در دو ساعت خلاصه کردهاند. در واقع انگار این شخصیت بهانهایست برای بیان داستانی جذاب. عین همین اتفاق در مسلم هم میافتد، یعنی زندگی پردرد و تلخ این خواننده محبوب و با صدا و چهرهای خاص، محملیست برای یک داستان پرفرازونشیبِ عاشقانه تلخ. این موضوع در سینمای ما برعکس فهمیده شده است. فرق این فیلمها با فیلمی مثل غلامرضا تختی (بدون این که بخواهم کیفیتشان را مقایسه کنم) در چیست؟ در یکی از صحنههای قهرمان، هالیس در مهمترین مسابقه زندگیاش، فاصلهای میلیمتری با اسب رقیب دارد. با توجه به داستانی که تا اینجای کار دیدهایم، برنده شدن در این مسابقه بسیار مهم است. هالیس با اسبش حرف میزند و او را به جلو میراند. در حالی که به خط پایان نزدیک میشویم، هالیس همچنان از رقیب عقب است اما درست در آخرین ثانیه، در اوج هیجان و در حالی که اشک از چشمهای شخصیتهای دیگر که برای دیدن مسابقه آمدهاند جاری شده، هالیس از رقیب جلو میزند و اول میشود. این صحنه، آنقدر هیجانانگیز است که بعد از برنده شدن هالیس و اسبش، ما هم با شخصیتها از جا میپریم. اما در غلامرضا تختی چه اتفاقی میافتد؟ چند مسابقه کشتی از این قهرمان میبینیم که صرفاً قرار است بازسازی عین واقعیت باشند، بدون کوچکترین هیجان و جذابیتی.
قهرمان درباره برنده شدن و باختن است. فیلم با چنین جملهای آغاز میشود: «باختن، برادر بردن است». داستان در دو سطح جلو میرود؛ یکی ماجرای ارتباط هالیس با اسب زیبایی به نام بولد پایلوت و دیگری عشق هالیس به بگوم که صاحب اصلی اسب است. کارگردان و نویسندگان تلاش میکنند این دو خط را به موازات هم پیش ببرند و در قسمتهایی آنها را به هم برسانند تا کلیتی منسجم ساخته شود، هر چند فیلم به شکل جالبی نه یک درام ورزشیست و نه یک عاشقانه صرف. دقیقاً چیزی بین این دو در نوسان است اما در این نوسان به دنبال نکتهای انسانی میگردد. نکتهای که بخشی از آن در همان جمله ابتدایی که ذکرش رفت نهفته است و بخشی دیگر در میان جملههایی که از زبان هالیس شنیده میشود: «قهرمان شدن ینی با وجودی که میدونی ممکنه ببازی، بازم ادامه بدی». این جمله، هم به کار درام ورزشی فیلم میآید و هم به ماجرای بیماری بگوم میپردازد که در چنگال یک سرطان ناجور گرفتار شده و امیدی به زندگی ندارد. فیلم قرار است امیدوارانه به زندگی نگاه کند. قرار است نشان بدهد که با وجود تمام شکستها و بیماریها باید ادامه داد و مگر چارهای هم جز این داریم؟
بین بولد پایلوت و بگوم که صاحبش است، پیوندی برقرار است که فیلم با نشانهگذاریهایی سعی میکند این را برای مخاطب روشن کند و نشان بدهد که این دو موجود زیبا، برای شخصی مانند هالیس، انگار یکی هستند. در یکی از صحنههای ابتدایی فیلم، هالیس که تازه وارد باشگاه اوزدمیر آتمان (صاحب باشگاه اسبسواری که به او پیشنهاد همکاری داده) شده برای دیدن اسبی که قرار است چابکسوارش باشد، به اصطبل میرود. او با دیدن نصفهنیمه اسب زیبا از میان چارچوب در با لحنی خودمانی با او شروع به حرف زدن میکند اما یک قدم که جلو میآید، متوجه میشود دختری هم کنار اسب حضور دارد که مشغول درمان اوست. دختر تصور میکند هالیس این لحن را درباره او به کار برده و برای همین تعجب میکند. هالیس هم که دست و پایش را گم کرده، در صدد رفع و رجوع کارش برمیآید. یکی شدن اسب و بگوم، در تمام طول فیلم به شکل موتیفی تکرارشونده دیده میشود. مثل قسمتهای درد کشیدن بگوم از پخش شدن سرطان در بدنش که بیتابیهای او به بیتابیهای بولد پایلوت در اصطبل گره میخورد.
در یکی از زیباترین تصویرسازیهای فیلم، وقتی که هالیس سوار بر ماشین به سمت باشگاه اوزدمیر آتمان میراند، در مزرعه کنار جاده، متوجه اسبی سیاه و زیبا میشود که مشغول همراهی کردن ماشین است، همان اسبی که بعداً تصمیم میگیرد سوارش شود؛ اسبی بدقلق و چموش که انگار قرار است نمادی باشد از روحیه زندگی و تلاش برای ادامه دادن. روحیهای که بگوم بعد از شنیدن خبر سرطانش از دست میدهد اما در نهایت، شوق دیدار بولد پایلوت در پیست مسابقه، او را با تمام دردهایی که در بدنش دارد به میان تماشاگران میکشاند تا شاهد اول شدن اسب باشد. هالیس هم که عاشق بگوم است، چنان اسب را میراند که انگار اول شدن در مسابقه به زندگی خودش و عشقش بستگی دارد. هالیس بعد از برنده شدن در مسابقه، به سمت جایگاه تماشاگران میآید و در حالی که با انگشت به بگوم اشاره میکند، میگوید: «حالا نوبت توئه». پیداست که این مسابقه، چیزی بیش از یک برد و باخت ساده در یک مسابقه اسبدوانی برای هالیس و همینطور برای بگوم است. اینگونه است که فیلم پیام امیدواری و به زندگی ادامه دادن را به سمت مخاطب میفرستد تا همانطور که ذکرش رفت، چیزی میان یک درام ورزشی و یک درام عاشقانه پرامید و در عین حال تلخ در نوسان باشد؛ نوسانی که البته معنای منفی ندارد.
فیلم در تصویرسازیهایش خیلی خوب عمل میکند که به یکی از زیباترینهایش در سطور بالا اشاره شد. در ابتدای فیلم هم تصویر زیبایی برای مخاطب تدارک دیده شده؛ هالیس تصمیم دارد به استانبول برود تا در مسابقههای اسبدوانی شرکت کند اما پدرش به خاطر خاطره تلخ گذشته و خودکشی پسر دیگرش که به دلیل آسیبدیدگی در همین مسابقهها ویلچرنشین شد و در نهایت هم خودش را از درخت حلقآویز کرد، اجازه این کار را به هالیس نمیدهد. بعد از حرفهای ناراحتکننده پدر درباره سرنوشت پسر دیگر و پایان این سکانس، دوربین از بالا به پایین میآید و در نهایت به درختی قطعشده میرسد و پیداست این همان درختیست که پسر، خودش را از آن حلقآویز کرده بود. در این میان البته ریزهکاریهای بامزهای هم وجود دارد؛ مانند آن مرد خدمتکاری که هر وقت مسابقه اسبدوانی در جریان است، بیخیال هیجان بقیه و در پسزمینه تصویر، مشغول تمیز کردن زمین است. اما همین آدم در مسابقه هیجانانگیز انتهایی، بالاخره دست از نظافت میکشد و به تماشاگرهای هیجانزده میپیوندد.
یکی از ترفندهای سینما و البته تلویزیون ترکیه برای درگیر کردن مخاطب با داستان، به غلیان آوردن احساسات است؛ ترفندی که خیلی خوب جواب میدهد. این همان ویژگیایست که در سینمای هند هم میبینیم. در شماره ۵۳۴ درباره آیلا نوشته بودم که تماشاگر ترک، مانند تماشاگر ایرانی یا خنده میخواهد یا گریه. چیزی میان آنها را نمیپسندد. این جمله را برای روشن شدن این موضوع که چرا در ترکیه هم مانند ایران، فیلمهای کمدی زیادی روی پرده هستند، به کار برده بودم. حالا درباره به گریه انداختن مخاطب هم با چنین موضعی طرف هستیم. بازیگران ترک، چنان در گریه گرفتن از تماشاگر ماهرند که حتی آدمی سنگدل هم بهسختی میتواند در این زمینه بیتفاوت بماند. خوانندگانی که سریالهای ترکی را دنبال میکنند میتوانند به این موضوع شهادت بدهند! این یک ترفند است که اگر بهجا و بهموقع از آن استفاده شود، جواب میدهد به عنوان نمونه، در همین فیلم به آن صحنه تأثیرگذاری نگاه کنید که بگوم، خبر پیشرفت سرطانش را میشنود و در این لحظه با پدر رودررو میشود. حرفهای ناراحتکننده بگوم، در حالی که اشک از چشمهایش سرازیر است، ناگهان پدر را هم به واکنش و ریختن اشک وامیدارد. این صحنه آنقدر خوب بازی شده که بعید میدانم کسی بتواند در مقابلش ایستادگی کند. اشارهام به این موضوع، هر چند شاید در نگاه اول بیاهمیت به نظر برسد، اما اتفاقاً نکته مهمی در به بار نشستن یک فیلم است؛ تا زمانی که احساساتتان با داستان یک فیلم درگیر نشود، نمیتوانید با آن ارتباط برقرار کنید و اینجا دیگر فرقی نمیکند فیلم در چه زمانی و با چه فیلمهایی و در چه ساعتی اکران شده باشد؛ آن فیلم شکست خواهد خورد.
در پایان قهرمان، تصاویر مستندی میبینیم از مسابقههای بولد پایلوت واقعی، که در زمان حیاتش از هر انسانی معروفتر بود و حتی کسانی هم که علاقهای به مسابقههای اسبدوانی نداشتند اسم او را مانند یک سلبریتی معروف بلد بودند. در یکی از جالبترین قسمتهای این مستند کوتاه، بولد پایلوت در حالی که دیگر مدتهاست به دلیل کهولت سن از میدان مسابقهها بیرون آمده، برای آخرین بار وارد پیست مسابقه میشود و مردم به احترام این اسب عجیب، ایستاده تشویقش میکنند. مرگ این اسب، در رسانههای ترکیه بازتابهای فراوانی داشت. بعد از آن، هالیس کاراتاش واقعی جلوی دوربین سازندگان فیلم میآید و در حالی که با حلقه ازدواجش بازی میکند، هم از عشقش به بگوم میگوید که چند سالی با سرطان مبارزه کرد و در نهایت از دنیا رفت و هم از عشقش به بولد پایلوت.
مسلم هم اگرچه مانند قهرمان فیلمی زندگینامهایست اما در واقع از لحاظ مفهومی و مضمونی هم این دو فیلم به یکدیگر شباهت دارند. در این جا قهرمان داستان، مردیست با گذشتهای تلخ و سیاه. در همان صحنههای آغازین فیلم، وقتی به کودکی مسلم میرویم، موضوع مرگ برادرش نشان داده میشود، پدر او مست و خراب در کنار دوستانش مشغول عیش و نوش است. مسلم کوچک خودش را به پدر میرساند تا او را بر سر مزار بیاورد اما پدر که مست است، مشتی خاک به دست مسلم میدهد تا به جای او، این خاک را روی مزار بچهاش بریزند. این صحنه تکاندهنده و ناراحتکننده، دقیقاً همان چیزیست که مخاطب را مجبور میکند نگاهی دقیقتر به قهرمانش بیندازد. پدر در این داستان، شخصیت منفی منفوریست که مدام در حال کتک زدن مسلم و همسرش است؛ مردی دائمالخمر که در نهایت هم در یک لحظه عصبانیت، هم بچه نوزادش را میکشد و هم همسرش را جلوی چشم بچههایش با چاقو از پا در میآورد و این صحنه، تمام آن چیزیست که مسلم چه در زمان گمنامی و چه در زمان مشهور شدن در ترکیه، جلوی چشمهایش میآید و زندگیاش را تحت تأثیر قرار میدهد. نکته جالب این جاست که او در ترکیه به «مسلمبابا» معروف بود اما خودش هیچگاه صاحب بچه نشد چون از پدر بودن میترسید و این موضوع به همان خاطرات تلخ برمیگشت.
در یکی دیگر از لحظههای تکاندهنده فیلم، پدر که حالا پیر و ناتوان شده و بعد از سالها زندانی بودن به جرم کشتن مادر، با عفو از زندان بیرون آمده، بدبخت و پشیمان نزد مسلم برمیگردد که حالا خواننده معروفیست. مسلم به او جا و مکانی میدهد هر چند برادر کوچکتر او راضی نیست و چشم دیدن پدر را ندارد. در یک لحظه خاص، پدر که شیشه مشروب به دست دارد رو به مسلم میگوید: «برادرت مث مادرته؛ وحشی. ولی تو مث منی. بیا با هم راکی بخوریم.» مسلم بعد از شنیدن این دیالوگ، چنان میخکوب میشود که توان تکان خوردن ندارد. این حسیست که به مخاطب هم دست میدهد. در این لحظه احساس میکند / احساس میکنیم که او نمیتواند از زیر سایه پدر و ژن دائمالخمری او خلاص شود. پدری که نهتنها یکی از برادرهای او و مادرش را جلوی چشمشان میکشد، بلکه در نهایت برادر دیگر او (همان برادر سازشناپذیر) را هم با نادانی از بین میبرد و به این شکل چنان زخمی روی قلب مسلم میگذارد که هیچگاه درمان نمیشود.
مسلم با دیدن لباس سفیدش به یاد روسری سفید مادر میافتد، در بیخوابیهای شبانه به دنبال برادر میگردد و مدام کابوس کتکهای پدر را میبیند و این فشار ذهنی چنان است که حتی زندگی هنری مسلم بعد از محبوبیت و شهرت را هم تحت تأثیر قرار میدهد. او میگوید: «همه توی بهشت به دنیا میآن، اما بعضیا توی جهنم بزرگ میشن. مث من». ورود محترم نور، زن زیبایی که در فیلمهای قدیمی ترکیه بازی میکرد و مسلم با دیدن فیلمهایش عاشق او شد، همه چیز را تغییر میدهد. با این که محترم، خیلی بزرگتر از مسلم بود اما عشق این دو چنان زبانزد شد که هنوز هم در ترکیه از آن حرف میزنند. در یکی از صحنههای تأثیرگذار فیلم، محترم به مسلم توضیح میدهد که او باید گذشتهاش را فراموش کند و بداند که تقصیری در هیچ کدام از اتفاقهایی که برایش افتاده، ندارد و این که: مسلم باید یاد بگیرد، خوشبخت باشد. حالا به معادل صحنه اول برمیگردیم؛ جایی که مسلم، مشتی خاک داخل دستهای پدر بدبختش میریزد و رهایش میکند.
احتمالاً برای منی که مسلم گورسس را میشناختم و آهنگهایش را میشنیدم و تا حدودی هم از زندگیاش خبر داشتم، دیدن چنین فیلمی جذابتر باشد تا کسی که هیچ شناختی از این خواننده ندارد اما این به آن معنا نیست که بیننده ناآشنا درگیر احساسات و داستان نخواهد شد. اتفاقاً موضوع مهم برای سازندگان این فیلم، فارغ از آدم واقعی داستانشان که هنوز هم سالها بعد از مرگش بسیار محبوب است، خلق شخصیتی داستانیست که دنیای خودش را بیافریند و به اشتراک بگذارد. هر چند به عنوان مثال تیموچین اِسَن در نقش مسلم گورسس بسیار عالیست و چیرهدستانه حرکتها و از آن مهمتر صدای خاص این خواننده را تقلید و با مهارت خیلی از آهنگهای او را اجرا میکند تا چهرهای هر چه بیشتر واقعی از او به دست بیاید، اما در همان حال شخصیتی داستانی هم ساخته میشود که در چارچوب درام، فارغ از آن چه که در واقعیت اتفاق افتاده، واقعیست. موضوعی که به عنوان مثال در غلامرضا تختی نمیافتد و همه چیز به همان واقعیت خلاصه میشود.
قهرمان و مسلم درباره عشق به زندگی هستند و این که باید ادامه بدهیم. باید چهارنعل بتازیم، باید گذشته را رها کنیم، هر چهقدر هم تلخ و ادامه بدهیم حتی وقتی میدانیم در انتها مرگ نصیبمان خواهد شد. گریزی نیست. در قسمتی از مسلم، خواننده جوان در نزد استاد موسیقیاش شعری از عاشیک وِیصَل را زمزمه میکند که سالها در ترکیه توسط خوانندههای دیگری بازخوانی شده. در بخشی از متن این شعر، ویصل میگوید: «در راهی طولانی و تنگ هستم/ شب و روز در حال رفتنم/ نمیدانم در چه حالی هستم/ شب و روز در حال رفتنم/ درست همان زمانی که به دنیا آمدم/ شروع به راه رفتن کردم (در این مسیر طولانی و تنگ قدم گذاشتم)/ در یک سرای دو در، شب و روز در حال رفتنم …»
بطور کلی سینمای ترکیه در چه وضعی قرار داره در جهان؟ سالی چند فیلم تولید میکنن وچند فیلم خوب؟
تا جایی که میدانم سالانه حولوحوش صدوبیستسی فیلم در ترکیه ساخته میشود. ترکیه جزو کشورهای مهم و فعال فیلمسازیست. از کمدی تا جنایی در بساطشان پیدا میشود اما همانطور که در نوشتههایم اشاره کردهام، فیلمهای کمدی غالب هستند. مثل جاهای دیگر دنیا، هم فیلمهای خوب دارند و هم بد. همهی فیلمها را که ندیدهام تا بتوانم نظر بدهم چند فیلم خوب میسازند، اما با توجه به چیزهایی که دیدهام و تجربه کردهام، در مسیر درستی حرکت میکنند و بهشدت پویا هستند. برخلاف ما، ژانرها را میشناسند و بلدند. دربارهی ژانر ترسناک سینمای ترکیه، در «فیلم» نوشتهام و این مقاله را میتوانید در سایت هم پیدا کنید. در شمارهی اول شهریور مجلهی «فیلم» هم دربارهی اثری ترکی نوشتهام که در ژانر جناییست و بهشدت خوب. اسمش را نمیگویم چون سورپرایز است!