روزنوشت های سی و یکمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران ـ قسمت دوم

روزنوشت های سی و یکمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران ـ قسمت دوم

امروز به خبرنگار برنامه ی « هفت » که آمده بود گزارش تهیه کند، گفتم که به آقای گبرلو بگوید که لطف کند و تغییری در رنگ کُت و پیراهنش بدهد. خسته شدیم از بس که ایشان را یک رنگ دیدیم. گزارشگر خندید و فکر کرد من شوخی می کنم. اما من خیلی جدی گفتم که حتماً این را بهش برساند. گزارشگر هم گفت حتماً. حالا ببینیم از این به بعد آقای گبرلو چه می کند! بعدش هم گزارشگر که دید من اهل نقادی هستم و به چالش کشیدن ( ! )، خواست یک مصاحبه ای با من انجام بدهد که گفتم من اهلش نیستم و در ضمن کاره ای هم نیستم که بخواهم مصاحبه بکنم. گفتم همین که از طرف من به آقای گبرلو بگوید این کت و پیراهنِ قهوه ای سوخته را عوض بکند، خیلی هم ممنونش هستم.

امروز برخلاف دیروز، همه چیز روی روال پیش رفت؛ هم کارت های ورودی که بارکُددار بود، قبلِ هر سأنس توزیع می شد، هم قبل از شروع سأنس ها، مجری می آمد و فیلمسازان را می خواست تا معرفی شان کند، هم اینکه ماده ی لازمِ همیشگیِ جشنواره های هنری، یعنی « هنرمندانی » با شال گردن و کلاه و موهای آشفته و مانتوهای آویزان و کیف های پارچه ای کیسه برنجی، فراهم بود. خیلی هم خوب. پس می رویم سراغ معرفی فیلم های امروز.

در بخش مسابقه ی سینمای ملی ایران، چند فیلم دیدم که برخی را معرفی می کنم:

ـ نقاب ( خالد گویلیان ): مردی یک ماشین قدیمی را به خریداری می فروشد. صاحب ماشین به خارج رفته و همانجا مُرده و حالا خواهرِ او، گریان و پریشان، نزد خریدار می آید و می گوید هر وقت ماشین را می بیند یاد برادرش می افتد و به همین علت می خواهد ماشین را بفروشد. اما زمان که می گذرد معلوم می شود ماجرا چیز دیگری ست این داستانی که زن سرهم کرده، واقعیت ندارد. فیلم که تمام می شود، آدم های داستان، ماشینِ دیگری را مهیای فروش می کنند. فیلم بدی نبود. حرفه ای ساخته شده بود.

ـ عمو یدالله ( مرتضی زنجانی ): یک مستند درباره ی پیرمردی به نام یدالله که با سومین زنش در روستایی اطراف تهران زندگی می کند. با اینکه سن بالایی دارد اما همچنان کارهای سنگین انجام می دهد. فیلم به روزمرگی این پیرمرد می پردازد و رابطه اش با همسرش که پیرزنی ست غرغرو، که بعداً وقتی خودش زندگی اش را تعریف می کند و می گوید که در نُه سالگی با یک مرد چهل و پنج ساله ازدواج کرده بوده، تازه می فهمیم این پیرزن چه کشیده. فیلم با پیرمرد شروع می شود که دارد درباره ی زن اولش حرف می زند و گوشه ی اتاق، پیرزن را می بینیم که با عتاب به او می گوید: (( بگو چن تا زن گرفتم! همه رو بگو! )). اما میان نویس های بی ربط فیلم، انسجام اثر را بهم می زند. مثلا عمو یدالله با چوب هایی که از جنگل بُریده، دسته بیل درست می کند و میان نویس می آید که: سالانه فلان قدر میلیون تومان واردات دسته بیل از فلان کشور داریم! آدم می ماند این میان نویس ها چه ربطی به داستان دارند. یا مثلاً پیرمرد در حال جمع آوری گردو است که میان نویس می آید: فروش سالیانه ی گردو در ایران فلان قدر است. فیلم پخش و پلاست و روی یک موضوع تمرکز نمی کند.

ـ اسباب دست دوم منزل به فروش می رسد ( امیربهادر مظاهری ): یک زوج جوان برای خرید اسباب دست دوم مردی که در روزنامه آگهی داده است، وارد خانه اش می شوند. با ورود زوج جوان، از مرد خبری نیست. فیلم با گشتن دختر و پسر در بین وسایل مرد، کش پیدا می کند. هیچ کدام هم نمی پرسند که پس این صاحبخانه کجاست؟! بعد مرد سر می رسد و روی تخت می نشیند و هی سیگار می کشد و به یک نقطه خیره است. دختر و پسر که می خواهند قیمت اجناس را جمع ببندند، مرد با عصبانیت می گوید میز آرایش را نخواهد فروخت. بعد دراز می کِشد روی تخت و ناله می زند! بله، فیلم همینطوری ست جداً! مثلاً قرار است تقابل زندگی این زوجِ تازه ازدواج کرده با زندگی احتمالاً تلخِ آن مردِ عبوسِ احتمالاً طلاق گرفته از زن، ما را به نتایجی برساند که نمی رساند.

ـ دو سوی خط باریک ( سمانه عالی زاده ): یک سرباز وطنی، وقتی از دوربین اسلحه اش می بیند که سرباز عراقی دارد نماز می خواند، به او شلیک نمی کند. ضمناً این سرباز اینقدر خوب است که به مورچه ها هم از غذای خودش می دهد! اینهمه زحمت و صحنه پردازی و گریم و لباس و غیره، برای یک ایده ی به شدت دستمالی شده و شعاری.

اما در بخش کاندیداهای فیلم کوتاه جشن خانه سینما، چهار فیلم نمایش داده شده:

ـ ارتش پنهان ( محمد اسماعیلی ): تنها نکته ی قابل توجه اثر، صحنه پردازی خوب جنگی، جلوه های ویژه ی میدانی، تدوین و نماهای خوبش است. داستان یک سرباز که تیر می خورد و به خانه ای ویران شده پناه می برد و بعد که از خانه بیرون می آید، خودش را می بیند که مُرده است!

ـ آسانسور ( نیما عباسپور ): یک فیلم به شدت شعاری درباره ی دایی! دایی در آسانسور است و بعد صدای دختری شروع می کند به تعریف اخلاق و خصوصیات دایی اش، که سنش فلان است و فلان عادت را دارد و عاشق فیلم های فرانسوی ست و عاشق جک لمون و در ضمن عکاس جنگ هم هست. بعد یک سری تصاویر و حرف های میلیون ها بار تکرار شده درباره ی جنگ و رزمنده ها و بعد در پایان متوجه می شویم دایی روی ویلچر نشسته است. اینکه حالا دایی عاشق جک لمون و فیلم های فرانسوی دهه ی فلان است، چه ربطی به کار دارد، معلوم نیست. ظاهراً می خواسته بگوید که این رزمنده ها هم مانند آدم های عادی چنین علاقه مندی های داشته اند. خب یعنی ما خودمان نمی دانستیم؟

ـ از طرف آنها ( سعید روستایی ): اما بهترین فیلم امروز. یکی از بهترین فیلم های کوتاهِ ایرانی که در این چند سال اخیر دیدم. ماجرا از این قرار است که مادر یک خانواده ی فقیر، در حالیکه همسرش در کما به سر می برد، برای حفظ آبروی خانواده ی خودش و برادرها و خواهرهایش در مقابل خانواده ی عروس شان که به تازگی قرار است با پسرشان ازدواج کند، زیر بار قرض و قوله می رود و حتی پول عمل احتمالی مردِ خانواده را از حساب بیرون می کِشد تا طلا بخرد و به خواهرها و برادرهایش بدهد تا روز عروسی، آن ها به عنوان کادو به عروس بدهند. دختر خانواده و پسر بزرگ خانواده، با این کار مادر مخالفند و کل فیلم کشمکش این ها با یکدیگر است. دیالوگ های محشر و روان فیلم، بازی های به شدت خوب بازیگران، رسومات غلط خانواده های ایرانی را به سخره می گیرد. دیالوگ ها به شدت کار شده و ظریف هستند و به یاد ماندنی. مثلاً یک جا پسر بزرگ به مادر می گوید: (( تو سه میلیون پول داشتی و ما نمی دونستیم؟! )) و مادر جواب می دهد: (( اگه می دونستین، الان دیگه نداشتم! )). فیلمِ به شدت خوبی بود که به شدت هم مورد تشویق قرار گرفت.

ـ مثل هر روز ( عماد خدابخش ): این فیلم آدم را یاد « امروز » می اندازد با این فرق که راننده تاکسی آن فیلم، اینجا شده یک جوان موتوری که سفارش کله پاچه دم درِ خانه ها می برد! در یکی از این سفارش بُردن ها، زنی پا به ماه دچار مشکل می شود و جوان او را بدونِ حضور همسرِ زن، به بیمارستان می رساند و باقی ماجرا گرفتاری جوان در بیمارستان است و اینکه پرستارها او را شوهر زن می دانند. فیلم حتی در اسم هم شباهت انکارناپذیری با « امروز » دارد. انگار یک جورهایی با آن فیلم شوخی کرده باشند.

 

در بخش سینمای بین الملل هم چندین فیلم دیدم که چندان چنگی به دلم نزدند:

ـ ناتوان ( کشور آلمان ): یک عده آدم، همینطوری ایستاده اند! همین. بدون شرح!

ـ پیک نیک ( کشور ایتالیا ): یک زن و دختری کوچک سوار ماشین هستند. دختر رفتار عجیبی دارد. سیگار می کِشد، توی روی زن می ایستد و جوابش را می دهد و بعد که می خواهد شکلات بخورد، دندانش می شکند و بیرون می افتد و دوباره آن را سرِ جایش می کارد! در انتهای مسیر، آنها وارد حیاط خانه ای می شوند و دو پرستار به سمت دخترِ کوچک می آیند که او را باخود ببرند. دختر ممانعت می کند اما نمی تواند مقاومت کند. در لحظه ی آخر، دختر تبدیل به پیرزنی می شود و متوجه می شویم آن خانه، خانه ی سالمندان است. و آن زن هم احتمالاً دختر این پیرزن. فیلم ایده ی جالبی دارد.

ـ پازل ( کشور فرانسه ): پیرمردی تنها زندگی می کند و روزگار را با کارهای روزمره و البته حل کردنِ پازل می گذراند. وقتی پازلی مشکوک به درِ خانه اش پست می شود و او شروع می کند به ساختن آن، کم کم حال و احوالش رو به وخامت می رود. فیلم فضایی ترسناک دارد و بازیگرِ پیرِ فیلم بسیار خوش قیافه و جذاب است با اینکه سن زیادی دارد.

این هم از فیلم های امروز. تا ببینیم فردا چه می شود.

۴ دیدگاه به “روزنوشت های سی و یکمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران ـ قسمت دوم”

  1. امیر عباس زاده گفت:

    mamnun az nevshtehatun k maram az az filmhaye nemayesh dade shude motale mikonid.

  2. محمود گبرلو گفت:

    سلام ممنون از نظرتون . سعی میکنم رعایت کنم. چقدر خوب به جزییات جشنواره و فیلم ها پرداختید . لذت بردم و احساس میکنم خیلی هم نیاز بود

    • damoon گفت:

      سلام آقای گبرلو
      خیلی خوشحال شدم و البته تعجب کردم که اسم شما را دیدم و ممنون از اینکه متن من را خواندید و نظر گذاشتید. قضیه ی لباس البته چیزی بود بین شوخی و جدی و راست بخواهم گفته باشم، بیشتر جدی بود تا شوخی! چون به نظرم همانطور که مغزِ کار مهم است، ظواهر هم مهم است. بهرحال باز هم ممنون از شما. خوشحالم کردید.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم