لباسِ جدیدی که زود نخنما میشود
خلاصهی داستان: مسعود و حمید دو جوان آسمان جُل و دله دزد هستند که در محلهای میچرخند و از خانوادههایی که پسرانشان در جبههی جنگ هستند، به دروغ از طرفِ آن ها، پول میگیرند تا مثلاً به دستشان برسانند. اما وجدانِ نیمه بیدارِ آنها در برخورد با یکی از این افراد، که پیرزنی تنهاست، بیدار میشود …
یادداشت: انگار برای اولین بار قرار است بالاخره جنبهی جدیدی از ماجراهای جنگ ببینیم؛ بدونِ رزمنده، بدونِ توپ و تانک، بدونِ « از عقاب به شاهین » گفتنها در بیسیم، بدونِ خاکریزها، بدونِ مُنور زدنها و میدانِ مینها و غیره. نکتهای که جلب توجه میکند، همین ایدهی نسبتاً جدیدِ فیلم است؛ اینکه دو جوانِ دله دزد، درِ خانهی کسانی میروند که بچههایشان در جبهههای جنگ هستند. سپس با یک دروغ به خانوادهها میقبولانند که بچهشان به پول نیاز دارد و آنها آمدهاند پول را بگیرند و به دستش برسانند. اینکه فیلمساز تلاش کرده با ایدهای جالب، آنهم اکثراً در فضای یک حیاطِ قدیمی نه در میدانِ رزم، به قسمتهای نادیدهی فضای زمانِ جنگ بپردازد، خودش اتفاق خوبیست؛ تاکنون شاید کمتر کسی به فکرش رسیده بود که از این جنبه، به جنگ نگاه کند و در آن فضای خاص، آدمهایی را تصویر کند که مشغول تلکه کردنِ مردمِ از همه جا بیخبر هستند؛ ایدهای با رویکردی منفی و کاملاً فاقدِ آن حاشیهها و عرفانیگریهای رایج در این ژانر؛ لااقل در شروعِ ماجرا! چرا که ما به عنوانِ بینندهی فیلمهای این ژانرِ بخصوصِ سینمای ایران ( حتی نه بینندهی حرفهای، بلکه در قالب بینندهای گذری هم ) به وضوح میدانیم که قرار است به چه چیز برسیم. میدانیم که این دله دزدها، مسعود و حمید، بالاخره متحول خواهند شد؛ باید که بشوند! از همان دقیقهی دومِ فیلم هم این قضیه مشخص است و نیاز به هوشِ بالایی ندارد. با این حساب، چون کاملاً واقفیم که قرار است در انتها به چه چیز برسیم، طبیعتاً سیرِ روندِ تحولی این آدمها، از بد به خوب، اهمیتی دو چندان پیدا میکند؛ روندی که در این فیلم، به شدت خستهکننده و الکن و از همه بدتر، شعاریست؛ ایدهی اولیهی خوبِ اثر، متأسفانه با گرایش به حجمِ بالایی از شعار و شعارزدگی، به هدر رفته است. نَفسِ ایده خوب است اما مشتقاتِ آن و چیدنِ جزئیات در پیرامونِ آن برای یک فیلم سینمایی که باید حاوی ظرافت باشد، بسیار گل درشت و بدون جذابیت است. نگاه کنید به داستانکِ آن خانوادهای که دو بچهاش قلکِ خود را میشکنند تا پولی به دستِ دله دزدهای داستانِ ما برسانند به این عنوان که پولها به دستِ پدرشان برسد، اما بعدتر وقتی مسعود و حمید قضیه را میفهمند، شرم زده، پولها را به درِ خانهی آنها برمیگردانند، که یعنی اینها دله دزدهای بامرامی هستند؛ که تمامِ این صحنه و البته صحنههای فراوانِ دیگر، جا به جا، با حجمِ بالای موسیقیِ بی دلیل و صحنه پُرکن، همه چیز را بیش از پیش شعاری و غلوشده میکند. شعار و شعارزدگی، در خط مقدمِ داستان، هر چه که جلوتر میرویم، موجب خفگی و ناکارآمدتر شدنِ ایدهی اولیه می شود. باز هم نگاه کنید به شیرینزبانیهای دخترِ کوچکِ آن خانه که مثلاً به ایدهی سربندِ پدرش منتهی میشود و این قرار است یکی از آن اتفاقاتی باشد که جرقهی تحولِ آدمهای داستانِ فیلم را شکل میدهد. بعد از آن، کشمکش آنها برای برداشتن یا برنداشتنِ پولهای پیرزن ـ که دخترِ کوچک گفته نذرِ جبهه است ـ ، شکل میگیرد و جرقهی بعدی، هنگامی زده میشود که دو مردِ موتورسوار، خبرِ شهادتِ فرزندِ پیرزن و پدرِ دخترِ کوچک را آوردهاند. اینجا نقطهایست که ناگهان شخصیتها به این نتیجه میرسند که: (( ما آدمِ این کار نیستیم. ما هیچی نیستیم. )) ( لازم است اشاره شود که در تمامِ این لحظات، موسیقیِ زجرآورِ فیلم، برای شیرفهم کردنِ مخاطب، همچنان دست به کار است؟! ). این خامدستیها و شعارها، البته در اجرای کارگردان هم نمودِ فراوانی دارد. مثالِ بارزش آنجاست که نزدیک به انتهای فیلم، زنِ همسایه برای تلفن زدن به همسرش در جبهه، به خانهی پیرزن میآید و ظاهراً این همان زنی بوده که قبلتر، قبل از شروعِ فیلم، در پیش داستان، دو جوانِ اصلی، انگشترِ عقیقِ همسرش را به همان بهانهی مشخص، برداشته بودند. عاشقانه حرف زدنِ زن با همسرش، به نمایی از نیمچهرهی بُهتزده و نادمِ حمید، به شکلی متوالی قطع میشود تا حتی در اجرای فیلم هم شاهد غلوشدگی باشیم. اگر کارگردان به همان نمای پایانی ـ که بعد از صحبتهای زن، دوربین به سمتِ حمید که پشتِ دیوار، ناراحت و درمانده نشسته، حرکت میکند ـ رضایت میداد، حتماً نتیجهی بهتری حاصل میشد.
در واقع آفت سینمای جنگیِ ما، باز هم سر و کله اش پیدا میشود تا مضمون از داستان پیشی بگیرد و داستان محملی شود برای بیانیه دادن. اینگونه است که فیلمساز در واقع فقط برای همان شعارهای همیشگیِ این ژانر، همان عرفانیگریها و همان ایدئولوژیها، بدونِ ذره ای بالا و پایین شدن، لباسی جدید دوخته که آنهم بعد از دقایقی، همانطور که اشاره شد، نخنما میشود.
این طور که وصف شد، نسخه مختصر متفاوتی است از آثار ژرفناک ده نمکی
البته نه به آن ژرفی!!!
اکثر فیلم های سینما و تلوزیون ایران اوج هنرش در اینه که مسائل شرم آور رو تو فیلمش مستتر کنه به خورد مردم بده تا بی فرهنگی رو گسترش بده، درحالی که نیاز جامعه نقد جدی دولت و افزایش همبستگی و احساسات بین مردم هست.