ببخشید، اما دندان شما روی گردن من است!*
خلاصهی داستان: جواد مرد معتادیست که یک شب بعد از گذراندن وقتش در پارک محل تجمع معتادین، توسط رانندهای که قرار است او را به مقصدش برساند بیهوش و زندانی میشود. وقتی بههوش میآید خودش را در زیرزمین یک خانه مییابد. کمی بعد متوجه میشود شخصی که او را زندانی کرده خونآشامی به نام مسعود است که با همسر و بچهاش زندگی میکند …
یادداشت: این فیلم بدترین کار رضا عطاران از زمان بازی در ساعت خوش به این طرف است. انگار فیلم را ساختهاند، با بمب منفجرش کردهاند و بعد تلاش کردهاند تکهپارههایش را به هم بچسبانند اما خیلی از قسمتها یا نابود شده یا پیدا نشده. در نتیجه حاصل این چسبکاری چیزی بیمعنا و آشفته شده که نه سر دارد و نه ته. قرار است در نقد یک فیلم حکم کلی صادر نشود و به مصداقها پرداخته شود تا از این مسیر به نتیجه رسید و این جملات حکمگونه را گذاشت برای آخر. اما از آنجایی که گاهی بعد از دیدن یک فیلم آدم چنان حرص میخورد که مجبور است خودش را خالی کند، تصمیم نگارنده بر این شد که این حکم کلی را همین اول نوشته بیاورم تا کمی حالم جا بیاید! به هر حال ما هم آدمیم و نیاز داریم خودمان را یک جوری خالی کنیم! واقعاً گاهی این سئوال پیش میآید که آیا بعد از تمام شدن تدوین یک فیلم، عوامل سازنده مینشینند یک بار دور هم حاصل کارشان را نگاه کنند یا نه؟ در جدیدترین کار عطاران به نظر میرسد نهتنها کسی بعد از پایان فیلم ننشسته و فیلم را یک بار نگاه نکرده، بلکه از همان ابتدای کلیدخوردنش هم کسی توجه نکرده چه ملغمهای قرار است ساخته شود.
مرد معتادی گیر یک خونآشام میافتد و او را هم معتاد میکند اما در انتها، خونآشامِ معتاد که نمیتواند تریاک را ترک کند و از این قضیه کلافه شده است، تصمیم میگیرد دوباره به دوران خونآشامیاش برگردد! این ایدهی یکخطی فیلم جدید عطاران است. ایدهی بدی هم به نظر نمیرسد اما حواشی آن، جزئیاتی که برایش چیده شده و داستانکهای دیگر همه به معنای واقعی کلمه پرتوپلا هستند. انگار خودِ فیلم در یک حالت هذیانی و افیونی ساخته شده باشد! اینجا دو دیدگاه پیش میآید؛ یکی دیدگاهی که پرتوپلاگونگی فیلم را «خودخواسته» میدانند. یعنی اینکه عطاران با علم به هذیانگونه بودن فیلم آن را ساخته است. این دیدگاه به کسانی مرتبط میشود که عقیده دارند برای ارتباط برقرار کردن با فیلم باید فضایش شما را «بگیرد». در این صورت است که میتوانید از جفنگگونگی داستان لذت ببرید و بخندید. میگویند عطاران «خواسته» که فیلم هذیانی باشد و بیدروپیکر. ایدهی بدی هم نیست. میشود ایرادها و ضعفهای زیاد فیلم را به پای این قضیه گذاشت و گذشت و فقط خندید. اما دیدگاه دیگری هم مانند دیدگاه نگارنده وجود دارد که درست در نقطهی مقابل ایدهی بالا قرار میگیرد؛ عطاران «نخواسته» که فیلمش پرتوپلا باشد، فیلم پرتوپلا «از آب درآمده است». مرز باریکی بین این دو دیدگاه وجود دارد و ثابت کردنش کمی سخت به نظر میرسد.
لابد از خودِ عطاران هم بپرسیم دیدگاه اول را قبول داشته باشد و به شکلی پشت آن پنهان شود. اما اگر دیدگاه اول را بپذیریم، آن وقت تفاوت فیلم خوب و بد چگونه مشخص خواهد شد؟ در آن صورت هر کارگردانی که فیلمش پرتوپلا از آب دربیاید (مخصوصاً فیلمهای ژانر کمدی) خواهد گفت «خودخواسته بوده». این راه فرار مناسبیست که کلیت ناقص فیلم را به آن نسبت بدهیم و خلاص! نکتهی مهم این است که «پرتوپلاگونگی» و «جفنگبازی» هم قواعد خاص خودش را دارد و باید منطق خودش را بسازد وگرنه که دیگر فیلم خوب و بد از هم تشخیص داده نمیشوند!
داستان در همان ده دقیقهی اول متوقف میماند و تا آخر همینطور شخصیتهایی وارد میشوند که کارهای نیستند جز اینکه زمان فیلم را تلف کنند. از مرد همسایه که خودش را آقای «جنس» میخواند و نقشش را سیامک انصاری بازی میکند بگیرید تا سوسن زن خونآشامی که با خونآشامی مخالف است و مسعود را هم از این کار منع میکند و همینطور بیایید جلو تا برسید به بچهی کوچک مسعود و سوسن که معلوم نیست چرا باید ناشنوا باشد. مژگان همسر جواد این وسط چه میکند؟ آن قضیهی لایک کردن تتلو و خوشحالی بیحدومرز مژگان از این اتفاق چه کارکردی دارد به جز شوخی با آن خوانندهی زیرزمینی و استفاده از فضای بازِ ایجادشده پیرامون این خواننده؟ حتی خود آدمهای اصلی داستان که جواد و مسعود هستند هم تا پایان نه کاری انجام میدهند و نه تغییری در شخصیتشان ایجاد میشود جز اینکه بعد از کلی تکرار مکررات و نشان دادن صحنههای دقیق و باکیفیت(!) تریاککشی این دو، مسعود به این نتیجه میرسد که همان خونآشام بودن بهتر است! او چطور به این نتیجه میرسد؟ طی چه روندی؟ اینکه در ابتدای نوشته آمد انگار فیلم را یکبار ساختهاند و بعد با بمب منفجرش کردهاند، در قسمتهایی نظیر مهمانی تولدی که در خانهی مسعود و سوسن برگزار است بیشتر حس میشود؛ اول اینکه قبل از برگزاری مهمانی، سوسن به حالت قهر دست بچهاش را گرفته بود و از خانه رفته بود. اما ناگهان در این سکانس میبینیم که سوسن و بچه هر دو در مهمانی هستند و همگی با آهنگ «آزادی» فارل ویلیامز میرقصند و پایکوبی میکنند! ناگهان ذهن مخاطب جرقه میزند: سوسن چه زمانی با مسعود آشتی کرد؟ ما چرا ندیدیم؟ از این بدتر زمانیست که متوجه میشویم مژگان هم در تولد شرکت کرده است و اینجا دیگر نزدیک است شاخ روی سرمان سبز شود؛ مژگان چه وقتی با این خانواده آشنا شد آن هم در حدی که در مهمان تولدشان شرکت کرد؟ جلوتر متوجه میشویم مسعود با خانوادهی جواد در رفتوآمد است و این تعجبمان را دوچندان میکند: مسعود چه زمانی شروع کرد به رابطه با اینها؟ چرا ما چیزی ندیدیم؟! انگار دود غلیظ تریاکهایی که در فیلم میکشیدند، ما را هم تحتتأثیر قرار داده است! این سکتههای عجیب و غریب که انگار ناشی از همان پیدا نشدن تکههای فیلم بعد از انفجارش است، مخاطب را دور و دورتر میکند تا جایی که دیگر چیزی از فیلم باقی نمیماند جز چند شوخی بیمزه مانند نشان دادن چند ماه در آسمان و زیرنویس این جمله که: «چند ماه بعد».
عطاران سریالساز موفقی بود. هنوز که هنوز است سریالهای او بازپخش میشوند و یک سروگردن از ساختههای سیما بالاتر هستند. اما چه اتفاقی میافتد که او در فیلمهای سینماییاش پله به پله عقبتر میرود تا حدی که آخرین ساختهاش چیزی میشود مثل دراکولا؟ سریالسازی کار پیچیدهتریست، انرژی بیشتر و حواس متمرکزتری میطلبد. اما چطور میشود که سریالهای عطاران اینقدر خوب هستند ولی فیلمهایش نه؟ شاید یکی از دلایل، تفاوت زمان پرداخت داستان در یک سریال و یک فیلم باشد؛ عطاران در سریالهایش، علاوه بر اینکه آدمهای آن قشر را خوب میشناخت، فرصت کافی هم داشت تا شخصیتهایش را بپرورد، شوخیهایش را گسترش بدهد و خردهداستانهایش را شاخوبرگ بدهد. اما سینما اینگونه نیست. اینجا فرصتی نیست. باید در کمترین زمان ممکن همهچیز پرداخت شود و شخصیتها و داستان به مخاطب عرضه شود. شاید یکی از مشکلها این باشد که عطاران در سینما به اندازهی سریالهایش فرصت ندارد، دستش باز نیست و همین کارش را خراب میکند. او هر چقدر هم آدم توانا و خوشذوقی باشد، نمیتواند خودش را در چارچوب یک فیلم سینمایی بگنجاند و مشکل کار همین است. او در سینما به اندازهی سریالهایی که میساخت دستش باز نیست.
فیلم میخواهد این پیام اخلاقی را بدهد که مواد مخدر چیز خوبی نیست. آدم خونآشام باشد بهتر از این است که معتاد مافنگی باشد! اما این را نمیگوید که چرا معتاد بودن خوب نیست. عطاران در کار جدیدش میخواهد ژانر ترس و دراکولایی را با طنز مخلوط کند اما نمیتواند. به جای مخلوط شدن، با هم قاطی میشوند و نتیجهاش چیزیست که بر پرده میبینیم. بعد از پایان فیلم، توجه همه به بچهی کوچکی جلب شد که در بغل پدرش گریه میکرد. گریهی او از ترس بود. لحظات پایانی فیلم و خونآشام شدن دوبارهی مسعود، بچه را ترسانده بود. حیف که این گریه به معنای این نیست که عطاران کارش را خوب انجام داده است. در این صورت لااقل یک دلیل برای تمجید از فیلم داشتیم!
*نام فیلم رومن پولانسکی
فیلمهای دیگر عطاران در «سینمای خانگی من»:
ـ رد کارپت (اینجا)
ـ خوابم میآد (اینجا)
معمولا از روی تیزر بعضی فیلمها میشه فهمید فیلم در چه حال و هواییه حداقل در باره فیلمهای ایرانی اینجوریه…. من تیزرش رو دیدم فهمیدم آشغالی بیش نیست …..
الان که شما این یاد داشت رو نوشتید مطمئن شدم حدسم درست بود