درباره فیلمها، فیلمسازها و جامعه مبتلا به «گُندهپَرانی»
این فروشگاه به دوربین مداربسته مجهز میباشد!
خلاصه داستان: امیر قصد خودکشی دارد که ناگهان دختری به نام سوفی جلوی او را میگیرد. دختر که حراف و بامزه است، از امیر میخواهد قبل از خودکشی، او را تا بازار همراهی کند چرا که سوفی همان شب به کانادا پرواز دارد و باید سوغاتی بخرد. در طول مسیر، دختر از زندگی خودش حرف میزند و از همسر فضانوردش که منتظر اوست. در طی پیادهرویهای این مرد و دختر در خیابانها، کمکم علاقهای بینشان شکل میگیرد که امیر را از خودکشی منصرف میکند …
یادداشت: سوفی و دیوانه را در جشنواره سیوپنجم ندیدم، اما حرفها و نقدهای تند درباره فیلم و حتی ماجرای تصاحب تمشک طلایی روزنامه «همشهری جوان» به عنوان بدترین فیلم آن جشنواره را خوانده و شنیدم. از یک طرف، منتقدها و مردم عادی بهشدت به آن تاختند و از طرف دیگر، مثل همیشه، فیلمساز با لحنهای مختلف از کارش دفاع کرد و دیگران را به ندانستن و نفهمیدن متهم و حتی تهدید تلویحی کرد که در اوضاع آشفته فیلمهای سطح پایین سینمای ایران، سوفی و دیوانهاش را اکران نخواهد کرد؛ از همان تهدیدهایی که فقط در ایران رایج است و فیلمسازان ما معمولاً ابداع میکنند و البته بعد هم بهسرعت فراموششان میشود، ژستهایی که بیشتر شبیه لبورچیدن بچهها میماند تا عملی از سوی یک فیلمساز بالغ و باتجربه. به هر حال در همین اوضاع و احوال آشفته سینمای ایران بود که فیلم به نمایش درآمد و همانطور که انتظار هم میرفت، با وجود نیمبها کردن بلیت همه سانسها و همه روزها، فروشی نکرد و حالا میتوان به سبک رایج این سالها، تقصیر را به گردن اکران بد و درک نشدن فیلم از سوی منتقدان بیسواد و عقبمانده و مخاطبان بدعادتشده با کمدیهای سطحی انداخت و به کلی تکلیف را از سر باز کرد. اما این حرفها چیزی را عوض نمیکند.
در همین ابتدا باید اعتراف کنم که بعد از شنیدن تمام حرفها و واکنشهای منفی درباره فیلم، به انتظار دیدن اثری خوابآور و کسلکننده به سینما رفتم و احتمالاً همین انتظار بهشدت پایین، باعث شد فیلم در نظرم آنقدرها هم فاجعهبار نباشد. کارگردانی شستهرفته است؛ قدمزنیهای سوفی و امیر در خیابانهای قدیمی تهران، با پسزمینههایی از دیوارهای آجری و حس و حال آرامشبخش، در تضاد با فضای سرگیجهآور مترو و افکار مغشوش امیر است که قصد خودکشی دارد. انگار ورود سوفی شیرین، امیر را به آرامشی درونی میرساند که این را از لوکیشنهای انتخابی فیلم میتوان برداشت کرد. بازیها، بهخصوص بازی بهآفرید غفاریان در نقش سوفی، به عنوان اولین تجربه، بد از کار در نیامده و در خیلی از قسمتها حتی از امیر جعفری هم جلوتر است. از همه مهمتر اینکه برخلاف خیلی از فیلمهای روی پرده، فیلمیست متمرکز که از ابتدا تا انتها در یک مسیر حرکت میکند و لااقل میداند چه میخواهد بگوید و همان را میگوید. اینها از مزیتهای فیلمی هستند که در مخالفت با آن، نقدهای زیادی خواندهایم و شنیدهایم. اما این، همه ماجرا نیست. سوفی و دیوانه، با وجود این مزیتها، به درد بدی مبتلاست که میتوان نامش را بیماری «گُندهپَرانی» گذاشت.
در شماره ۵۴۸ همین ماهنامه، با نگاهی به دو فیلم روی پرده، از «معضلدوستی» فیلمسازان و مخاطبان ایرانی حرف زده شد که بیماری خطرناکی محسوب میشود (اینجا). حالا «گُندهپَرانی» هم یکی دیگر از بیماریهاییست که دامن بعضی از فیلمها و فیلمسازان و البته جامعه را گرفته. در واقع همچنان که میتوان ضعفها و ایرادها را پشت «معضلدوستی» پنهان کرد، به همین طریق هم میتوان پشت «گندهپرانی» پنهان شد و دیگران را به نفهمیدن متهم کرد. نام بردن از فیلمهایی که در دهههای مختلف در سینمای ایران ساخته شدهاند که با گذاشتن انواع و اقسام دیالوگهای گلدرشت و به زعم سازندگانش، «فلسفی» و «معناگرا»، در زبان شخصیتهایی تخت و بیاثر، همراه با داستانی نیمبند و خستهکننده، حوصله تماشاگرِ جانبهلبشده را به آخر رساندهاند، کاری تکراری خواهد بود. در این فیلمها دیگر با معضلی اجتماعی سروکار نداریم و فیلمساز قرار است خیلی بزرگتر از این چیزها حرف بزند؛ فیلمهای «گندهپران»، به فلسفه وجودی انسان و زندگی و چیستی و چرایی میپردازند و تلاش میکنند در طی نود یا صد دقیقه، سازوکاری برای عالم هستی تعریف کنند و انسانها را به رستگاری برسانند و البته همه این کارها را هم تنها با دیالوگهای پرطمطراق انجام بدهند.
همینجا باید پرانتزی باز کنم؛ عادت «گندهپرانی» و زدن حرفهای پیچیده و به قول معروف، «لقمه را دور سر چرخاندن»، از آن عادتهای ایرانیست که قدمتی به طول تاریخمان دارد و انگار چیزیست در ژن قوم و نیاکان ما. یکی از مثالهای معروف تاریخیاش، نامهنگاری ناپلئون و فتحعلیشاه قاجار است. ناپلئون در نامهای که برای شاه قجری مینویسد، رک و پوستکنده و با یک سلام ساده (هر چند که خیلیها این سلام خشک و خالی را به این ربط میدهند که ناپلئون میخواسته از موضع بالا صحبت کند) شروع میکند و با کلمههایی ساده و بیپیرایه، حرفهایش را میزند. اما جواب فتحعلیشاه، چنان پیچیده و مغلق است که میگویند ترجمه این متن به زبان فرانسه کار هر کسی نبوده! فقط کافیست نگاهی بیندازید به شروع نامه شاه قاجار: «آغاز نامه، نام خداوندی است که نیستی را به ساحت هستیاش راه نیست. هر که بییاد اوست بر باد است و هر چه بیداد اوست بیداد.» احتمالاً اگر مترجم توانسته باشد این متن را به فرانسه ترجمه کند، ناپلئون بعد از شنیدنش، باید چند ساعتی را در فکر فرو رفته باشد! حالا ناگهان چند صد سال به جلو حرکت میکنیم؛ نگاه سادهای به انواع و اقسام متون فارسی، از آگهیهای روی در و دیوار، تا رمانهایمان بیندازید تا به عمق مطلب پی ببرید. به عنوان مثالی ساده: وقتی وارد فروشگاهی میشوید، حتماً چنین متنی توجهتان را جلب میکند: «این فروشگاه به دوربین مداربسته مجهز میباشد». در جاهای دیگر دنیا، تنها با رسم شکل دوربین مداربسته، مطلب رسانده میشود اما اینجا حتماً باید جملهای نوشته شود بیجهت پیچیده و طولانی که از فعل اعصابخردکن «میباشد» هم استفاده شده است تا مخاطب را حسابی شیرفهم کنند و احتمالاً در عین حال این را هم برسانند که «ما خیلی باسوادیم!». در صورتی که حتی اگر الزامی برای نوشتن جملهای برای تذکر باشد، همان «این فروشگاه، دوربین مداربسته دارد» هم کافیست. به هر حال، ما این «واژهپرانیها» و «گندهگویی»ها را دوست داریم. راستی سخنرانی جدید رییسجمهورمان را در سازمان ملل متحد شنیدید؟ جملههای طولانی و بیجهت پیچیده و واژههای بیجهت ثقیل و سنگین، نگارنده را به این فکر انداخت که چه کسی این متن را تهیه کرده و آن شخص هنگام نوشتن چنین متن «گندهپران» و البته ضعیفی، به این فکر نکرده که مترجم بدبخت چه گناهی دارد که باید چنین حرفهای خشک و خستهکننده و ثقیلی را ترجمه کند؟ ما عاشق پیچوتاب دادن هستیم، از هر نوعش.
خلاصه داستانی که برای سوفی و دیوانه در رسانهها منتشر شده، در همان گام اول، آزاردهنده است: « من مست و تو دیوانه / مارا که برد خانه، صدبار تو را گفتم / کم خور دوسه پیمانه». این یعنی «ما حرفهای خیلی گندهای برای شما آماده کردهایم!». سیل جملههای ثقیل، از همان صحنه اول آغاز میشود و نویسندگان فیلمنامه و البته فیلمساز، به این فکر نکردهاند که چرا بزرگ و کوچک، باسواد و بیسواد، در این فیلم، عین هم حرف میزنند. از یک طرف، فروشنده داروهای تقلبی در ناصرخسرو، به سوفی میگوید: «دنیا هزار رنگ داره، فقط یکیش سیاهه.» و از طرف دیگر، تا دلتان بخواهد، نوجوانی مثل سوفی حرفهایی میزند که یک فیلسوف هم احتمالاً برای گفتن آنها به شک و تردید خواهد افتاد و باز هم از طرفی دیگر، امیر هم که کلاً شخصیت مبهمیست، جملههای عالمانهای دارد مانند: «آدما چون از زمین متنفرن، میرن فضا». فیلم شخصیتهای کمی دارد اما همینها هم آنقدر حرف میزنند که مخاطب سردرد میگیرد. فیلمساز تا حد ممکن تلاش میکند خودش و داستان نصفهنیمهاش را پشت این حرفها پنهان کند.
نکته اینجاست که اتفاقاً با داستان سادهای طرف هستیم؛ مردی به آخر خط رسیده و میخواهد خودش را سربهنیست کند که دختری سفیدپوش و بامزه و خوشسروزبان از راه میرسد و زندگی مرد را دستخوش تغییر میکند (همین الان توجه کردید که نگارنده بهراحتی میتوانست بنویسد «زندگی مرد را تغییر میدهد»!). این دو مسیری را طی میکنند، حرف میزنند، چند اتفاق کوچک را از سر میگذرانند، به هم دل میبندند و تمام. اما فیلمساز و البته نویسندهها اصرار دارند که حتماً حرفهایی بزنند و چیزهایی نشان بدهند تا ثابت کنند که خیلی چیزها بلدند، برای همین صحنهای توی ذوقزننده ترتیب میدهند که طی آن، چند نفر از مردم، به تبعیت از سوفی که عادت دارد به آسمان نگاه کند، به آسمان خیره میشوند، که یعنی این موجود فرازمینی نهتنها امیر بلکه تمام مردم شهر را به سوی بالا سوق داده است!
شخصیتهای اصلی فیلم، یعنی سوفی و امیر، از آنجایی که فقط حرف میزنند بدون اینکه عملی انجام بدهند، برخلاف انتظار فیلمساز، توخالی و تخت هستند. تلاش سازندگان برای عمق بخشیدن به این آدمها از طریق یکی دو داستانک، که آنها هم باز از زبان شخصیتها «شنیده میشوند»، دردی را دوا نمیکند. تازه در پایان فیلم است که متوجه میشویم دلیل اقدام به خودکشی امیر، مقصر دانستن خود در مرگ فرزندش در تصادف رانندگیست. این موضوع درست در چند دقیقه پایانی روشن میشود که خب دیگر کار از کار گذشته است و مخاطب آنقدر خسته است که حال و حوصله ربط دادن ماجراها را به هم ندارد. همچنان که پرحرفیهای سوفی درباره زندگیاش در کانادا و ماجراهای همسر فضانورد و خواهر همسر و دوستانش در آنجا، که همچنان با «گندهپرانی» همراه است، جز به کار گیج و دلزده کردن مخاطب نمیآیند. شخصیت در مدیوم سینما با اعمالش شکل میگیرد، نه با حرفهایش. حتی در فیلم ثقیلی مانند مهر هفتم (اینگمار برگمان) هم شوالیه به جای حرف زدن از مرگ و نیستی، با جناب مرگ، شطرنج بازی میکند!
سکانس پایانی بازگشت سوفی به زندان هم که بسیار ناامیدکننده است و داشتهها و اکثراً نداشتههای فیلم را یکجا برباد میدهد. فیلمساز با هلیشاتهایی جذاب، در ابتدا و انتهای فیلم طوری وانمود میکند که انگار سوفی، فرشتهایست که از آسمان آمده و در انتها هم ناگهان غیب میشود و به آسمان برمیگردد. در طول فیلم هم نشانههایی وجود دارد تا مخاطب گمان کند با یک فیلم ماورایی طرف است که در آن، سوفی قرار است فرشته نجات امیر باشد و بعد از انجام مأموریت، او را تنها بگذارد. آن لباس سفید و آن سربهآسمانبودنش هم بیش از پیش بیننده را به این سمت میکشاند که او انسانی زمینی نیست. اما جاهایی هم به این موضوع شک میکنیم مانند آنجا که خاطرهای تعریف میکند که مشخصاً آن را از روی صحنهای از ۱۲۷ ساعت (دنی بویل) برداشت کرده و این موضوع را امیر متوجه میشود. کمکم قصههای او درباره خارج و همسر فضانورد و غیره، به شک میاندازدمان که او دارد داستان میبافد تا امیر را کنجکاو کند و در نتیجه زنده نگه دارد. حتی به شکل جالبی، وقتی تصمیم میگیرد با رضایت پدر پیر دوستش که در خانه سالمندان بستریست، او را از زندگی راحت کند، سیمای فرشتهگون او دچار اختلال میشود، انگار برای دقایقی در جلو فرشته مرگ ظاهر شده است. این شک و تردید درباره ماهیت وجودی سوفی، به هر حال یکی از جذابیتهای فیلم میتوانست باشد که با سکانس پایانی نابود میشود؛ سوفی بعد از مرخصی یکروزه به زندان برمیگردد و تازه متوجه میشویم هر چه که گفته، تخیلاتش بوده و او انسانی واقعیست. اگر این را مطمئن نمیشدیم، لااقل میشد آن «گندهپرانیها» و حرفهای ثقیل فلسفیاش را به شکلی توجیه کرد، اما در حالت کنونی، همین امکان هم وجود ندارد.
هر چند در همین سکانس پایانی، نکتههای ریزی هم وجود دارد که فیلمساز سعی میکند با استفاده از آنها، پروبالی به داستانش بدهد و پروپیمانش کند. مثل نشان دادن کتابهایی که سوفی در زندان خوانده و یکی از آنها آموزش زبان انگلیسیست. با رجوع به اواسط فیلم، متوجه دلیل وجود چنین کتابی میشویم: در صحنهای، سوفی با چند گردشگر خارجی به زبان انگلیسی حرف میزند، که در صحنه زندان، انگار قرار است به این نکته برسیم که سوفی در زندان انگلیسی آموخته. اما این ریزهکاریها و کاشت و برداشتها هم از شدت و حدت فروپاشی فیلم در سکانس پایانی کم نمیکنند.
ساده بیان کردن مفاهیم پیچیده و سخت، هنر میخواهد وگرنه پیچیده کردن هر چیزی کار راحتیست. ماجرای این فیلم، مانند همان جمله «این فروشگاه به دوربین مداربسته مجهز میباشد» است، یعنی میشد داستان را با یک شخصیتپردازی درست و اصولی، داستانی گرم و چفتوبستدار به سرانجام رساند و البته به همین مفهوم مهمی رسید که در سوفی و دیوانه، با هزار خط دیالوگ و پیچوخمهای نامربوط و ثقیل قرار است به آن برسند؛ زندگی زیباست، تلخیها را میشود نادیده گرفت، باهاشان کنار آمد، زیباییها را دید، آسمان را نگاه کرد، لذت برد، عاشق شد و قدر زنده بودن را دانست. میشود به جای گرداندن لقمه دور سر و کشدادن بیجهت، نوشت: «این فروشگاه، دوربین دارد.»
فیلمهای دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ پل چوبی (اینجا)
ـ طهران، تهران (اینجا)
سلام از نقد شما ممنونم. من این فیلم ندیدم اما از طریق خواندن متن شما متوجه شدم این فیلمنامه و فیلم نقص هایی دارد ،من هم با نظر شما موافقم که متاسفانه زیاده گویی و گنده گویی بخشی از فرهنگ ما هست که در فیلم های ما هم نمود پیدا میکند و این مسله با اصل صنعت سینما که بر تصویر و حرکت استوار است مغایرت دارد.
با تشکر
نوروزی
سلام و ممنون به خاطر توجه تون.
اول برو فیلم ببین بعد بیا نظر بده اینطور که نمیشه قضاوت کرد
سلام دوست گرامی
من که فیلم را دیدم و بسیار هم لذت بردم و با حرکات و دیالوگ های آن و فیلم نامه آن هم ارتباط برقرار می کردم. وقتی متن شما را دیدم تعجب کردم و نمی فهمیدم چرا زیبایی های این فیلم دیده نشده. در مجموع سینمای مینیمال را خیلی درک نمی کنم و نمی پسندم چون معتقدم زندگی گرچه تشکیل شده از مینیمال های گوناگون است اما بستری بسیار عمیق دارد. چرا از وارد شدن در اعماق زندگی باید هراس داشته باشیم؟
خیلی تند انتقاد کردید بنظرم فیلم خوبی بود اون دختر نماینده بر حق خدا در کره خاکی است که فرد مومن و معتقد که از صبح به بیرون از درون خودش یعنی اجتماع میره هرکاری از دستش بر بیاد براب دیگران انجام میده تا منفعت برسونه به دیگران اخر شب در خلوت تنهایی و عزلت خودش و سر در جیب و تغکر خودش بر میگرده و مشغول دعا و نیایش با خدای خودش میشود تا رو ی دیگر سروع شود و خدمت به خلق کند اون کتابها نشانه ای از تفکرات او هستند و اون لباسهای سفید نشان متعالی بودن کارهای او در طول روز و شب هنگام که لباس هایش سیاه میشود نشان گرفتن گرد و غبار و بار آلودگی محیط که با خلوت درون و گریه های شبانه که در فیلم نشان میده به سمت خدا نزدیک میشه و اینو با برداشتن قسمتی از سقف زندان و نزدیک شدن به ماه در فیلم میخواد نشان بده اسم دختر سوفی هست که همان صوفی یعنی صاف شده میباشد که از انجا که حکومت با کلمه صوفی مشکل داره نمیتونسته این اسمو روش بگذاره
البته بکی از بزرگترین مشکلات تهران در درک فیلم های کلامی ضعف در درک ادبیات فارسی است. وقتی فیلم در شهری مورد قضاوت قرار می گیرد که ۶۰٪ ساکنان آن ترک زبان هستند و گروه های زیادی نیز مخاطب قرار می گیرند که ضعف های به شدت بالای در درک زبان و ادببیات فارسی دارند هر جور کلام و صحبتی را گنده گویی برداشت می کنند. من هیچ اصطلاح فلسفی و واژه های سنگین و عبارت های نامانوسی در فیلم ندیدم و شیوه گفتاری و کلامی فیلم بسیار روان و قابل درک بود .
البته که اگر کسی با زبان و ادبیاتی غیرفارسی را نمی توان مجبور به درک محاورات خاص نمود… اگر به این شکل باشد مرحوم علی حاتمی استاد گنده گویی بوده است. لطفا محاوره های معمولی را قربانی محاورات عامیانه نکنیم.
با همه ایراداتی که فرمودید ولیکن به نظر من فیلمی خاص با فضایی ساده ولی بینهایت تاثیر گذار…امیر جعفری مثل همیشه عالی و صحنه بغض و دیالوگ زیبای اسم نداشتن پدری که فرزند نداره و سکانس همراهی با رضایزدانی واقعا عالیه…من با فیلم اشک ریختم…تین ایجری نیستم بلکه چهل و دو سالمه و شاید داشتن تجربه مشابه امیر باعث این احساس شد…احساسی که در شب ای روشن و کریمر علیه کریمر آزارم داده بود…نهایتا مرحبا امیرخان و هزار آفرین به آفرید خانم
من این فیلم و دیدم خیلی زیبا و دلنشین بود بازی ها عالی به همراه موسیقی زیبا.این روزا کمتر پیش میاد فیلمی رو ببینم و بعد از دیدنش پشیمون نشم ولی این فیلم سه بار دیدم ،بسیار آرامبخش بود بخصوص نگاه سوفی .آفرید خیلی زیبا بازی کرده .
سلام به مخاطبین عزیز
من فیلم را دیدم و خیلی لذت بردم و باید عرض کنم که از معدود فیلم های معنی دار و پر محتوا بود زحمت زیادی برای ساخت اینگونه فیلم ها کشیده می شود .
هنرمند برجسته سینمای ایران اقای امیر جعفری به نحو احسن در این فیلم ایفای نقش کردند و همین خانم به آفرید غفاریان.این فیلم به نظر من شاهکار است
سلام به مخاطبین عزیز
من فیلم را دیدم و خیلی لذت بردم و باید عرض کنم که از معدود فیلم های معنی دار و پر محتوا بود زحمت زیادی برای ساخت اینگونه فیلم ها کشیده می شود .
هنرمند برجسته سینمای ایران اقای امیر جعفری به نحو احسن در این فیلم ایفای نقش کردند و هم خانم به آفرید غفاریان.این فیلم به نظر من شاهکار است
به گمانم موسیقی فیلم از نقاط قوت آن بود.
غافلگیری داستان آنجا که امیر پاسخ تلفن سارا را میدهد هم خوب بود.
آرامش غمآلود حاکم بر کل فیلم هم چیزی است که مطلوب بسیاری از تماشاگران باشد آنهم با نمایش آرامش نسبی در بخشهایی از تهران که میشناسیم و میدانیم چقدر پرهیاهو هستند.
با مطالبی که در نقد آمده بود در بسیاری از جاها موافقم.
به نظرم جملههایی که در فیلم شنیده میشوند ضمن ارتباط داشتن با یکدیگر باید مانند اجزای پازل، تصویری را در ذهن بیننده کامل کنند. اما در این فیلم بعضی جملهها وصله ناجور بودند مثل جملهای که نگارنده از قول امیر نقل کرد: “آدما چون از زمین متنفرن، میرن فضا” یا حتی برخی سکانسها مثل سکانس سر به آسمان بودن رهگذران.
همانطور که در متن اشاره شده سخت و نادرستنویسی بسیار رایج است به ویژه در رسانههایی چون صدا و سیما با افعال نوظهوری مانند بیننده بودن، شنونده بودن و …
از دیدن فیلم لذت بردم
اتفاقا خیلی ساده بیان شده بود
در طی روز ما با خیلی ها روبرو میشیم و هر کدوم در مجموع بر ما اثر مثبت و یا منفی میزارند و …