سازندگان «پایتخت» به کدام  ریزه‌‌کاری‌های زندگی مردم شمال دقت کرده‌اند؟

سازندگان «پایتخت» به کدام  ریزه‌‌کاری‌های زندگی مردم شمال دقت کرده‌اند؟

  •  این یادداشت در شماره ۵۷۰ مجله «فیلم» منتشر شده است
  • رسم‌الخط این یادداشت بر طبق رسم‌الخط مجله «فیلم» تنظیم شده است 

.

گل‌های مصنوعی، کفش‌های ورنی و مجسمه آرش کمان‌گیر

.

ایران از قومیت‌های مختلفی تشکیل شده است و طبعاً هر کدام از این قوم و قبیله‌ها اخلاق و خصوصیات و ریزه‌کاری‌های مختص به خودشان را دارند. تنوع آب‌وهوایی از شمال تا جنوب ایران، ریشه‌های متفاوت این قوم‌ها و ده‌ها عامل دیگر باعث شده‌ آدم‌های ساکن یک استان با آدم‌های ساکن استان مجاور، نه‌تنها از لحاظ نوع پوشش و خوراک، بلکه از جهت نوع نگاه به زندگی و گذران روزمره نیز با هم فرق‌های عمده‌ای داشته باشند. به عنوان مثال، من به عنوان کسی که مازندران به دنیا آمدم و سال‌ها در این استان زندگی کردم با سفر به استان مجاور، یعنی گیلان، متوجه تفاوت‌های ریز و درشتی می‌شوم. به عنوان مثالی ساده متوجه می‌شوم که گیلانی‌ها به دلایل مختلفی که حالا جای گفتنش نیست، آدم‌های خوش‌گذران‌تر و «دم را غنیمت بدان»تری هستند و به همین نسبت، سرحال‌تر هم به نظر می‌رسند. به این شکل، ساکنین استان‌ها و شهرهای مختلف ایران، این تفاوت نگرش به زندگی، پوشش و رفتار را با کمی دقت و صرف وقت، در همسایگان خود متوجه خواهند شد.

در تاریخ تلویزیون ایران، کم‌تر سریالی به مسئله قومیت‌ها پرداخته است. چون با توجه به حساسیت‌ها و فضای ملتهب این مملکت و البته صبر و تحمل پایین آدم‌ها، سریال‌سازها با احتیاطی زیاد به سمت قومیتی خاص رفته‌اند که معمولاً هم نتیجه‌اش اعتراض‌ آن قومیت از برنامه‌سازان بوده است به این عنوان که فلان ‌دیالوگ و بهمان ‌صحنه را توهین به‌ خودشان تلقی کرده‌اند. اما پایتخت با این فضای پر از سوءتفاهم و ملتهب، کار جالبی انجام داد. آن‌ها داستان‌شان را به مازندران بردند و آدم‌های‌شان را از میان مازندرانی‌ها انتخاب کردند تا زندگی روزمره انسان‌هایی معمولی را به تصویر بکشند که اتفاق‌های تلخ و شیرینی برای‌شان می‌افتد. هر چند از همان فصل اول، زمزمه‌هایی مبنی بر اعتراض برخی از مسئولین مازندرانی به گوش می‌رسید، اما به دلیل دیدگاه درست سازندگان این اثر و البته سعه صدر مازندرانی‌ها، پایتخت به جایگاه واقعی‌اش رسید و سر زبان‌ها افتاد.

محسن تنابنده، خالق بخش مهمی از این سریال محبوب، به گفته خودش، با توجه به سال‌ها رفت‌وآمد با خاله‌ای که در بندرگز استان گلستان زندگی می‌کرد، به جزییات رفتاری و گفتاری این قوم به‌خوبی آشنایی دارد. همین ریزبینی در جزییات است که پایتخت را به یکی از مهم‌ترین و ادامه‌دارترین سریال‌های بعد از انقلاب تبدیل کرده است. یعنی جدا از شکل و شیوه داستان‌پردازی، انتخاب داستان‌ها و مفاهیم همه‌فهم و جذاب، انتخاب ساختاری روان و رها برای دنبال کردن ماجرا‌ها، بازی‌های درست و چند نکته دیگر، چیزی که گرما و حال‌و‌هوای خوبی به این سریال تزریق می‌کند، همین نگاه به جزییات رفتاری و گفتاری و عادت‌های مردمان خطه سرسبز مازندران است.  شاید این مورد آخر برای کسی که اهل شیراز یا اصفهان باشد، چندان به چشم نیاید اما در عین حال آدم‌های بادقت و باحوصله و البته خوش‌ذوق همین استان‌ها بدون این که حتی به شمال سفر کرده باشند، با دقت در همین جزییات، می‌توانند علاوه بر لذت بردن از داستان‌های سریال، اطلاعات جالبی از عادت‌ها و رفتارهای مردم لااقل بخشی از این خطه به دست آورند.

در این یادداشت به چند مورد احتمالاً بامزه و احیاناً جالب درباره ریزبینی‌ها و نکته‌سنجی‌های موجود در رفتار و گفتار و عادت‌های روزمره و نوع زندگی شخصیت‌های داستان اشاره می‌کنم که ربط مستقیمی با واقعیت دارد. ریزه‌کاری‌هایی که قومیت‌های دیگر، احتمالاً در طول دیدن این سریال، متوجهش نشده‌اند و یا به‌راحتی از کنارش عبور کرده‌اند اما اتفاقاً همین جزئیات باعث دوام این سریال شده‌اند و شخصیت‌هایی خیالی اما با گوشت و خونی به وجود آورده‌اند که سال‌هاست در کنار خودمان پذیرای‌شان هستیم.

رقص) رقص شخصیت‌های داستان یکی از جنبه‌های کمیک این سریال است. در فصل‌های قبلی، بارها شاهد رقصیدن شخصیت‌ها بوده‌ایم. برای کسی که رقص مازندرانی‌ها را نمی‌شناسد و از نزدیک ندیده، این بالا و پایین پریدن‌ها و پا کوبیدن‌ها به نظر کمدی می‌آید. اما واقعیت این است که مازندرانی‌ها به همین شکل می‌رقصند! البته که برای اضافه شدن بار طنز، غلو هم چاشنی کار شده است. به‌خصوص در یکی از فصول سریال اتفاقی می‌افتد که کاملاً واقعی و البته ریزبینانه است.‌ جایی که قرار است ارسطو (احمد مهران‌فر) را برای رقصیدن به میانه میدان دعوت کنند اما او از این کار طفره می‌رود و به‌اصطلاح «ناز» می‌کند. توجیهش این است که رقصیدن بلد نیست، اما ناگهان بدون این که کسی اجبارش کرده باشد، از جا می‌جهد، به میدان می‌آید و شروع می‌کند به بالا و پایین پریدن. این ناز کردن ابتدایی و بعد ناگهان ول شدن روی صحنه رقص، یکی از‌ آن عادت‌های شمالی‌هاست که بسیار هم بامزه و بانمک است.

گل مصنوعی) طراحی صحنه این سریال، همگام با بخش‌های دیگر آن، به‌خوبی مخاطب را در جریان زندگی این آدم‌ها قرار می‌دهد. خانه‌های روستایی معمولاً از چوب‌های مخصوص ساخته می‌شوند و شبیه کلبه هستند. البته در لوکیشن محل اتفاق افتادن داستان‌های پایتخت، خانه‌های مدرن‌تر و جدیدتر هم دیده می‌شود اما از ‌آن جایی که محل زندگی شخصیت‌های داستان، حداقل چندصدمتری از شهر فاصله دارد، وجود خانه‌های چوبی و البته قدیمی، هم برای عادت دادن چشم مخاطب به فضایی متفاوت و هم برای باورپذیرترشدن شخصیت‌های داستان الزامی است. در نتیجه، نوع دکوراسیون داخلی هم به‌شدت چشم‌نواز و متفاوت است و البته در این دکوراسیون، همان ریزبینی‌ها به‌خوبی رعایت شده است؛ از فرش‌های فراوانی که تمام طول اتاق‌ها و حتی آشپزخانه را پوشانده بگیرید تا گل‌های مصنوعی فراوانی که در تمام اتاق‌ها دیده می‌شود. این گل‌های مصنوعی، با زیرکی و دقت خاصی انتخاب شده‌اند و احتمالاً در هیچ کدام از فصول سریال هم به چشم نیامده‌اند اما واقعیت این است که نقش مهمی در پردازش شخصیت‌های این داستان داشته‌اند.

تکیه‌کلام‌ها) در جدیدترین فصل پایتخت تکیه‌کلام شاهکاری به جمله‌های نقی (محسن تنابنده) اضافه شده که برای مازندرانی‌ها بسیار آشناست: «اِشّه!». این کلام تقریباً بی‌معنا، در مواقعی به کار می‌رود که آدم‌ها از چیزی خوش‌شان نیامده است و یا می‌خواهند چیزی را تقبیح کنند. تنابنده به‌خوبی در جریان است که این لفظ، کاربرد زیادی برای اهالی ‌این منطقه دارد و به همین دلیل از فصل جدید، این تکیه‌کلام را به دستور زبان نقی وارد کرد تا هم شخصیتی گرم‌تر خلق کند و هم این که لحظه‌های کمیکی بسازد. احتمالاً اهالی استان‌های دیگر، با شنیدن این تکیه‌کلام، چیز خاصی به ذهن‌شان متبادر نشود و حتی به نظرشان بی‌مزه برسد، اما شمالی‌ها به‌خوبی از اهمیت این واژه آگاهی دارند!

البته تکیه‌کلام‌های این شخصیت‌ها، بیش‌تر است که به‌خصوص در ارسطو به اوج بامزگی می‌رسد و تبدیل به بخش مهمی از هویت او می‌شود. تکیه‌کلام‌هایی مانند «گل فرمایش کردی» (که در فصل جدید به دایره واژگان او اضافه شده) یا «وات تو دو؟ وات نات تو دو؟» و از این قبیل حرف‌ها، بیش از ‌آن که به‌ آن منطقه خاص ربط داشته باشند، اصطلاحاتی عمومی هستند که از زبان هر شخصیت دیگری در هر جای ایران هم می‌توانست خارج شود. اما جمله «فدای تو بشم من» که از زبان نقی و ارسطو به تناوب شنیده می‌شود، از‌ آن جمله‌های بی‌نظیری‌ست که با همان لحن و آهنگی که از زبان این شخصیت‌ها خارج می‌شود، به‌تمامی یک اصطلاح شمالی‌ست و ردخور هم ندارد!

کفش‌های ورنی و لباس‌ها) لباس پوشیدن شخصیت‌های پایتخت، نشان از دقت نظر طراح لباس و زیرکی سازندگانش دارد. آدم‌های داستان در منطقه‌ای زندگی می‌کنند که معلق میان شهر و روستاست. در واقع نه به تمامی شهر است و نه به تمامی روستا. شاید چیزی باشد به نام «شهروستا». اصولاً یکی از ویژگی‌های بخش‌هایی از استان‌ مازندران و البته گلستان، در هم فرو رفتن زندگی شهری و روستایی‌ست تا حدی که نمی‌توان آن‌ها را از هم تفکیک کرد. آدم‌ها همچنان که به زمین‌های کشاورزی و باغ‌های خودشان وابسته‌اند، در عین حال از مناسبت‌های شهرنشینی هم دور نیستند. آدم‌های پایتخت هم، چنان که گفته شد، هر چند خانه و زندگی‌شان در روستاست، اما در عین حال به فضای شهر نزدیکند و گاهی در عرض چند دقیقه می‌توانند خودشان را به شهر برسانند. نوع لباس پوشیدن مردم این خطه هم با توجه به این نکته، کمی عجیب‌تر از نقاط دیگر است؛ لباس‌هایی با طراحی‌های اغراق‌شده (مانند لباس‌هایی که معمولاً ارسطو و رحمت به تن می‌کنند) و البته کفش‌هایی از جنس ورنی که نوک‌شان تیز است و معمولاً هم ‌آن را با پاشنه‌های خوابیده به پا می‌کنند. این در واقع همان گیر کردن بین لباس‌های جذاب ساکنین روستا و سبک مدرن‌تر لباس‌های شهرنشینی‌ست؛ هم این است و هم آن. این ریزبینی در طراحی لباس، فقط از گروهی برمی‌آید که با هوشمندی همه‌چیز را از نظر گذرانده‌اند. لباس‌ها به جزوی جدایی‌ناپذیر از شخصیت‌های آدم‌های سریال بدل شده و در گوشت و خون‌شان نفوذ کرده است. در فصل‌های قبلی، ارسطو که راننده ترانزیت بود، کاپشنی می‌پوشید که روی‌ آن انواع و اقسام نوشته‌ها و مارک‌ها به چشم می‌خورد و کمی پف کرده بود. در فصل جدید هم، رحمت با‌ آن کاپشن و شلوار جین پر از سوراخ، کولاکی به پا کرد. و البته نباید از کفش‌های نوک‌تیز و «برق‌برقی» نقی بگذریم که اتفاقاً تأکیدهای دوربین روی آن‌ها، به‌شان شخصیتی جداگانه می‌بخشد.

گفت‌وگوها) اهالی گلستان و مازندران، به دلیل زبان بامزه‌شان (که در ساختارهای آوایی و واژگانی و نحوی، تفاوت‌های عمده‌ای با زبان فارسی معیار دارد) و تن صدای زیر و ریتم تند حرف زدن‌شان، به شکل خاصی با یک‌دیگر گفت‌وگو می‌کنند. این صدای زیر و ریتم تند به گونه‌ای‌ست که شخص سومِ شاهد گفت‌وگو که در عین حال هیچ شناختی هم از زبان طرفین صحبت ندارد، تصور می‌کند آن‌ها مشغول دعوا هستند، در حالی که احتمالاً ‌آن اشخاص خیلی ریلکس و راحت درباره موضوعی گپ می‌زنند! درست مانند زبان آلمانی که به دلیل نوع خاص کلمات و واژگانی که به‌سختی در دهان می‌چرخند، این زبان را برای یک گوش ناآشنا تبدیل به زبانی تهاجمی و پیچیده می‌کند. این ریتم و لحن و صدای زیر، دو طرف صحبت را به سمت‌وسوی پریدن در حرف یکدیگر سوق می‌دهد. درست همان اتفاقی که بین شخصیت‌های پایتخت هم رخ می‌دهد. آن‌ها مدام در حرف هم می‌پرند و به طرف مقابل اجازه صحبت نمی‌دهند. در عین حال، این نوع گویش جذاب، موجب می‌شود آدم‌ها احتمالاً بیش از نقاط دیگر ایران، با گوشه و کنایه با یکدیگر صحبت کنند و البته مدام چیزهایی را «به خودشان بگیرند». در این مورد، بارها شاهد بوده‌ایم که فهیمه (نسرین نصرتی) حرف‌های هما (ریما رامین‌فر) را به خودش می‌گیرد و تصور می‌کند هما مشغول کنایه زدن به اوست. نقی هم بارها به همین شکل، از حرف‌های دیگران، گوشه و کنایه به خود را برداشت می‌کند.

نه نگفتن) یکی از خصوصیت‌های بامزه شمالی‌ها چیزی‌ست که در یکی از فصل‌های پیشین سریال به تصویر کشیده شد و بسیار هم نمای درستی از مردمان جذاب این خطه، پیش چشم تماشاگر ناآشنا باز کرد. در یکی از بهترین سکانس‌های کل این سریال، هما و فهیمه برای خریدن مجسمه یوزپلنگی که نقی ‌آن را شکست، به یک مجسمه‌فروشی سر می‌زنند. هما از صاحب مجسمه‌فروشی می‌پرسد آیا چیزی مانند مجسمه یوزپلنگ دارند یا نه؟ مجسمه‌فروش، که انگار قطعاً چنین چیزی در دست و بالش است، آن‌ها را به سمتی هدایت می‌کند و مجسمه‌ای از ماهی را نشان‌شان می‌دهد و شروع می‌کند به تعریف از آن. هما و فهیمه با تعجب (فهیمه از آن‌جایی که خودش اهل‌ آن منطقه است، کمتر تعجب می‌کند اما هما بسیار متعجب می‌شود)، دوباره درخواست‌شان را به زبان می‌آورند. مجسمه‌فروش باز هم آن‌ها را به سمت مجسمه دیگری که همچنان یوزپلنگ نیست می‌برد و دوباره شروع می‌کند به تعریف کردن از آن. زن‌ها عصبانی می‌شوند و به مجسمه‌فروش می‌پرند که: آیا مرد به حرف آن‌ها گوش می‌دهد یا نه؟! مرد باز فکری می‌کند و تأکیدش این است که قطعاً متوجه منظور آن‌ها شده و دوباره آن‌ها را به سمت دیگری می‌برد که این بار مجسمه‌ای از آرش کمانگیر وجود دارد! در پایان این صحنه، زن‌ها که عصبانی شده‌اند از آن‌جا می‌روند و مرد مجسمه‌فروش هم که از رفتار زن‌ها ناراحت شده، جمله فوق‌العاده بامزه‌ای می‌گوید: «ینی آرش کمانگیر از یوزپلنگ کم‌تره؟!».

 خصوصیت بامزه «نه نگفتن»، هر چند در میان ایرانی‌ها رواج دارد، اما در میان مردمان این خطه، به همین شکلی که در این سکانس فوق بامزه خواندید و احتمالاً دیده‌اید، بروز پیدا می‌کند…

***

این مثال‌ها تنها اشاره‌هایی گذرا هستند. قطعاً در طول این شش فصل، ریزه‌کاری‌ها و نکته‌بینی‌های دیگری هم گنجانده شده که تماشای این سریال را حتی برای‌ کسانی که هیچ‌گاه به شمال سفر نکرده‌اند هم تبدیل به شناخت‌نامه‌ای از نوع زندگی و رفتار و گفتار و پوشش مردم بخشی از‌ آن خطه می‌کند. به هر حال با تمام ضعف‌های پایتخت که به‌خصوص در فصل ششم‌ به اوج خودش می‌رسد، این سریال حالاحالاها می‌تواند ادامه داشته باشد.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم